از عباسآباد پیچیدم سمت چپ و افتادم توی ولیعصر، رو به پایین. وسط خیابان نردهکشی دارد. ترافیکِ پشت چراغقرمزِ تقاطع ولیعصر و تختطاووسفتحیشقاقی تا سر همین عباسآباد آمده بود. گاه پایم را از روی ترمز برمیداشتم ماشین جلو میرفت. تو فکر بودم، حوصله نداشتم به چیزی گوش دهم. مشاور حرفم را نگرفته بود. من امید داشتم یکی نقب بزند و ریشههای اضطرابم را پیدا کند؛ دکتر یکمشت شعر تحویلم داده بود، واقعاً شعر میخواند! شاید چون فهمیده بود ادبیات خواندهام و ادبیات درس میدهم. از سعدی به حافظ، از گلستان به بیهقی، از تو خوبی و توانمندی و کمالطلبی به شلکردن عضلات و تنفس شکمی. فکر کرده بود اینجا کلاس درسش است. تئوریهای کلاس روانشناسی را ردیف میکرد. کلمهای از حرفهایش یادم نیست، ولی یادم است که همهچیز اتاق عصبیام کرده بود: گلدانها که خاکشان خشک بود، قابهای ناصاف روی دیوار، حتی عینکِ دور فلزی که به صورت دکتر کوچک بود و کفشهای خاکی و سرآستینهای تازَده و قد نسبتاً کوتاهش. با صدای جیغ چند بوق آینه را نگاه کردم. دو سه موتورسوار از سمت چپم راه میخواستند. دست بلند کردم به نشانهی «الآن، صبر کنید». ماشین را به راست منحرف کردم، جلوم که باز شد، موتوریها هم از سمت چپ راه گرفتند و رفتند.
در کارگاه کنترل استرسِ محل کارم بعد از پیداکردن موقعیتهای استرسزای زندگیمان رسیدیم به مشخصکردن الگوی اضطرابمان تا راهکارهایی برایش پیدا کنیم. من برگهی جلوِ رویم را از یک موقعیت به موقعیت بعدی و از یک واکنش به واکنش بعدی نگاه میکردم، اما الگوی مشخصی در آن نمیدیدم. در اتاق مشاور هم نتوانستم الگویی را دنبال کنم و به دکتر ارائه دهم، او هم دنبالش نبود. توی اتاق مدام با خودم میگفتم محال است دوباره بیایم پیش این. وقتی منشی گفت خب، وقت بعدی را کِی بگذارم و دکتر گفت ایشان را که شناختی، دوستِ خانم فلانی هستند، گیر کردم، بین دوستی و آشنایی و رودربایستی. وقت گرفتم، اما تهِ دلم گفتم تلفنی کنسلش میکنم.
اتاقک آسانسور کوچک بود، نفسم داشت بند میآمد. تا بیایم بیرون، انگار چند ساعت طول کشید. چند دقیقه هاج و واج خیابان را بالاپایین کردم. غریب و ناآشنا بود برایم. نه مرکزخریدی نه مغازهای که بیهوا خیره شوم به ویترینهایش و خودم را سر انتخابم فحش دهم. نرسیده به محل پارک ماشینم رستورانی بود. نه آشنا بود نه اسمش را شنیده بودم. تنهایی، پشت میزش نشستم و سفارش دادم و منتظر شدم. از پنجرههای قدی رستوران ماشینها تندتند میگذشتند. خیابان دوطرفه بود. خنکیِ نوشیدنی داغی و التهاب مویرگهای مغزم و وجود آشفتهام را میگرفت. دلخوری و عصبانیتم خودش راه گرفت و میرفت، مثل موتوریهای کنار ماشین. انگار باید فاصلهای تنظیم بکنی و بایستی و بگذاری اتفاقی که افتاده آرامآرام خاموش شود، عادی شود و راهش را پیدا بکند، و از هم دور شوید. اگر استرسم برطرف نشده بود، لااقل عصبانیتم را فرستاده بودم پی کار خودش. چراغ چهارراه چندمین بار سبز شد و این بار از چهارراه گذشتم و مسیرم را ادامه دادم. موتوریها زودتر رفته بودند.
مؤسسه و مدرسهای که در آن کار میکنم سمت راست بلواری نسبتاً طولانی است، جنوبیشمالی. بلوار از میدانی شروع میشود و تقریباً تا پای کوههای شمالی بالا میرود. سه ساختمان هشتطبقه که روی بلندیای ساخته شدهاند و از حیاط به هم راه دارند. درست جلوِ ورودی اصلی که ما به آن درِ بلوار میگوییم یک پل هوایی است. پل هوایی از تمام پنجرههای مؤسسه و کلاسها دیده میشود. بیلبوردهایش هم درست نقطهی طلایی دید هر سه ساختمان است.
همکارم لیوان چایاش را میبرد سمت پنجره و میگوید فکر کنم شهرداری نظرِ خاصی به این پل عابر دارد، مخصوصاً محتوایش را مناسب تماشاگرانش تنظیم میکند، دستکم با دوهزار نفر چشمتویچشم میشود هر روز. پرده را میکشم تا بیشتر از این پل را نبینم. خیره میشوم به خیابان بلوار که ماشینها این ساعت روز، قبل از شلوغی تعطیلی مدرسه، تکوتوک از آن میگذرند.
پارسال یکی از همکارانمان، خدمهی آشپزخانه، توی همین بلوار تصادف کرد و جانش را از دست داد. اتفاق هولناکی بود برای همهی همکاران و بچهها، همه از قامت بلند و خندههای همیشگیاش حرف میزدند. خانه و زندگیاش شهرستان بود. برای تشییع، پیکرش را از بیمارستان آوردند جلو همین درِ بلوار مؤسسه. من از بالا، از پنجرهی کلاسم، نگاه میکردم. مدیر فرستاد پیام که اگر میخواهی کلاس را رها کن و بیا تشییع. اما نتوانستم. یاد زیباترین غریق جهان1 افتاده بودم و از دور تماشا میکردم. جمعیت زیادی از دانشآموزان با انبوهی از گل پیکرش را مشایعت کردند. تا این اواخر، هر وقت از بالا به بلوار نگاه میکردم انگار میدیدمش که از میانهی خیابان میگذرد، و یادش مثل بادی که از سمت دریا بیاید آرامشبخش و اغواگر بود. حالا تصاویر بدقواره و عبارتهای کوتهقد بیلبوردهای روی پل عابر همراه با خاکستریِ سنگینِ پهنشده روی شهر فکرهایم را چپاول میکند. یعنی ما دیگر حق ضبط و حفظ کوچکترین یاد و خاطره را هم نداریم.
صبح از این خیابان یا بلوار میگذری تا ظهر چند بار به افقش خیره میشوی. دوباره بعدازظهر برمیگردی و لاقل نوشتههای روی پل یک بار یقهات را میگیرد که روزت مبارک، که بچه بیاور، که رأی بده، که کف بزن برای فوتبالمان. خیابان را میروی پایین و باز میگذاری که بگذرد. اما کجا میروند اینهمه فرمان؟ شانههایم موقع رانندگی سنگین میشوند، نه از دشواری چرخاندن فرمان و نه از گازدادن و ترمزگرفتن در بختکِ ترافیکی که روی این شهر افتاده که از بار پیامهای ناخوشایند روی تابلوها، از حقارتی که به رؤیاهایمان چنگ زده، و مثل لنگری که هزار برابر سنگینتر از قایق کوچک بادبانی است و رهاییاش را اسیر میکند و به عمق تاریک اقیانوس میکشاند.
اما وظیفهی خیابان شکافتن و بلعیدن نیست، وصلکردن است؛ آدمها را به هم، مکانها را به هم، آدمها و مکانها را به هم. روح جاری در هر مسافتی که میگذرانی در کالبدت نفوذ میکند. کودکیها، وقتی از خانه به مدرسه و از مدرسه به بقالی و نانوایی و لوازمتحریری میرفتم، تنهایی یا با همسن و سالها، کوچهها مثل هزارتوهای جادویی راه کشف و قصهها را برایم میگشودند، قصهها زاده میشدند، بزرگ و بالغ میشدند، و تا به مقصد برسم میرفتند پی زندگیشان در تودرتوهای ذهنم. اما حالا که از خیابان میگذرم، در هزارتوی کشفنشدنی و طلسمشدهی بودجه و دستور و یکسونگری، دستپاچه و مضطرب راهم را گم میکنم. ارادهای را میبینم، پشت پرده هم نه آشکار، برای تصرف و از آن خود کردن و بلعیدن و به فضاحتکشاندن این فضای جمعی مشاع.
تصویر دور دیگری هم از میانهی کودکیها من را به خیابان پیوند میزند و زود محو میشود، وقتی هر سال در میانهی زمستان به تماشای خیابانهای شهر میرفتیم. به تماشای ریسهها و چراغانیها و طاقنصرتها! این وسط گاهی هم شیرینی و شربتی. کم البته. مردم جنگزده پول ریختوپاش نداشتند، اما دلخوش بودند که درست میشود، یک روز همهچیز درست میشود. این پیوندها یکجایی در دورها منجمد میشود و نمیخواهی به روزهای حال بخزند. حالا این شبها، در میانهی چهلسالگی، خودمان را توی خانه حبس میکنیم، مبادا چشممان به تکوتوک ریسهی فرمایشی کشیدهشده در خیابان بخورد، که هر ریسه انگار طنابی باشد دور گردنمان که دارد خفهمان میکند یا هر پرتو نور انگار سوزنی باشد که در بندبند تنمان فرومیرود، انگار که قرمزیاش را از رگهای همان بچههایی گرفته باشد که روزی لبخندزنان خیرهاش میشدند و رنگهایش را میشمردند.
وقت مشاوره را کنسل نمیکنم. برمیگردم تا همینها را بگویم. یعنی خودش وقتی میرود توی خیابان چه میبیند؟ توی اتاق منتظرم و عکسی را در گوشیام نگاه میکنم که از صبح بسیار دستبهدست شده؛ کالبدی خمیده و پتوبهدوشانداخته خیابان یا بلواری را دارد بالا میرود، در سمت راستش دیواری است که انگار از ازل بوده و تا ابد ادامه دارد. زمین خیس است، گویا باران باریده و چراغهای وسط بلوار روشن است. حتی بالای دیوار ممتد هم به فواصلی چراغ که نه پروژکتور روشن است. اما نه این چراغها نه آن پروژکتور بخت تاریک این پدر را روشن نمیکند. روایتها میگویند تصویر پدری است سرگردان از ناچاریِ اعدامِ پسرش.
اینجا دیگر کوچهی بنبستی میشود که راه به جایی نمیبرد و لابد عبورکنندگانش هم به مردگانی میمانند که تنها امید به رستاخیر بستهاند. برخلاف وقتی که گذاشتم موتورها بیایند و بروند، زمان یخ میزند و لابد مرد آرزو میکند که جسم بیجان پسرش پشت همان دیوار به ابدیت بپیوندد و خودش تا ابد این خیابان را بالا برود تا بلکه از بنبستش بگذرد. شاید همین تصویر را به مشاور نشان بدهم و بگویم ببین، این ریشههای اضطرابم است.
نه هیچچیز عبور نمیکند.
1.نام داستانی از گابریل گارسیا مارکز.