icon
icon
عکس از ماهان خدادادى
عکس از ماهان خدادادى
صداها
ببخشید شما مسیرتون به من می‌خوره؟
نویسنده
سپیده طبیب
13 تیر 1403
عکس از ماهان خدادادى
عکس از ماهان خدادادى
صداها
ببخشید شما مسیرتون به من می‌خوره؟
نویسنده
سپیده طبیب
13 تیر 1403

نیمه‌شب است. با ترس و خشمی فروخورده انگشتر‌ها را از دست پیشکارش که از شرم عرق کرده بود می‌گیرم، در را به هم می‌کوبم. آخرین‌بار که به خانه‌اش رفته بودم انگشترهایم را لب سینکش جا گذاشته بودم. انگشترها از عرق نم دارند. نفرت ‌و چندش همزمان پشتم را می‌لرزاند. سوار ماشین می‌شوم و تا می‌توانم رویشان الکل می‌پاشم، دانه‌دانه انگشترهای عزیزم را دستم می‌کنم و تا خانه دستِ روی فرمانم را نگاه می‌کنم. زانوهایم می‌لرزد، دهانم خشک شده، اما دچار همان سکوت و سکونی شده‌ام که در مواقع خطر می‌شوم. دلم می‌خواست کسی به دادم می‌رسید. بعدها به تراپیستم گفتم: «دوست داشتم بروم خانه‌ی دوستی، وسط آشپزخانه‌اش بنشینم زانوهایم را بغل کنم حرفی نزنم سیگار بکشم و فقط تیمار شوم.»

من متولد سال یک‌هزار‌وسیصدوشصتم، همان دهه‌ای که تمام روان‌شناسان زرد و غیرزرد با عنوان نسل سرگردان و نسل آخی طفلی‌ها از آن‌ یاد می‌کنند. حداقل در مورد خودم کاملا موافقم؛ در چهل‌‌و‌یک‌سالگی هنوز نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم! خوشبختی در پیداکردن نیمه‌ی گمشده‌ام است یا در کار و درس یا پیدا کردنِ خودم. برای همین هم است که سرگردانم، یک چیزی مثل عنوان مزخرف انشای کودکی: «علم بهتر است یا ثروت؟».

آیا فرضیه‌ی نیمه‌ی گمشده درست است؟ ممکن است کسی نیمه‌ی گمشده‌ای نداشته باشد؟ اگر نیمه‌ی گمشده‌اش خودش باشد چطور؟

طبق انتظارات جامعه و خانواده، وجود افسانه‌ها و نقل‌قول‌هایی از گذشته، هیچ فردی نباید تنها بماند، چراکه همه نیمه‌ای گمشده دارند. گویا زئوس آدمیان را از وسط دو نیم کرده بود، قدرتشان را کم کرده بود تا به خدایان حمله نکنند، وگرنه انسان موجودی بوده کامل، نه آن‌طوری که در افسانه‌ها آمده‌.

«تن آدمی در آن روزگاران گِرد بود، پشت و پهلویی مدور داشت، با چهار دست و چهار پا و دو صورت در دو سوی یک سر بر گردنی گرد. همچنین چهار گوش و دو اندام تناسلی [مردانه و زنانه] داشت و دیگر اعضای او نیز به همین قیاس بودند.»

آن‌ وقت دیگر لازم نبود برای بازگشت به اصل خود و یکی‌شدن با نیمه‌ی دیگرش در رنج و عذاب دست‌و‌پا بزند، تازه اگر نیمه‌ی دیگری را اشتباه نیمه‌ی خود نداند. دیگر لازم به این‌همه تشریفات نبود. از مچ‌میکرها بگیر تا اَپ‌های دوست‌یابی که چندسالی است دارند جای پای خود را در این عرصه محکم می‌کنند.

سال یک‌هزار‌و‌سیصد‌و‌نود‌وسه صاحب یکی از این گوشی‌های هوشمند شدم، بعد از نوکیا و سونی‌اریکسون و صفحه‌ی اسکرین کوچکشان، حالا آیفون فایو ‌اس و صفحه‌ی رنگی شفافش، دوربین و قابلیت‌هایش، خوش‌دستی‌اش برایم مثل این بود که در قرن هجدهم میلادی چیزی خارق‌العاده و ممنوع را صاحب شده باشم.

این ناشناخته‌ها دنیایی از ارتباطات جدید به روی ما باز کرده بودند که بعضا سواد استفاده از آن‌ها را نداشتیم. داستان من با گوشی‌های هوشمند و توان دانلود برنامه‌هایی برای دوست‌یابی از همان موقع‌ها شروع شد، از نیربایِ اینستاگرام تا اپ‌هایی با ظاهرهای متنوع و رنگی. دنیایی از آدم‌های ناشناخته.

گاهی پیش آمده عکسی که برای معرفی گذاشته می‌شود دروغی‌ و متعلق به مانکن یا بازیگری باشد و فهمیدنش فقط بستگی به هوش کسی دارد که از اپ دوست‌یابی استفاده می‌کند. فقط باید چشم‌بسته اعتماد کنی، اگر نمی‌ترسی یا ماجراجو هستی، فقط همین. یا بِلایند دیت. همان مثال هنداوانه‌ی دربسته. وقتی شروع به سرچ‌کردن برای دانلود اپ دوست‌یابی می‌کنی، گزینه‌های زیادی پیش روی توست، اما لزوما همه‌شان در کشور ما کار نمی‌کنند مثل تیندر. نه که کار نکنند، ممکن است فیلتر باشند یا با پیش‌شماره‌ی تلفن ایران مشکل داشته باشند. در واقع، ما انتخاب‌های محدودی داریم که کار را سخت می‌کند.

هر اپلیکیشنی، معماری، کلاس و جزئیات خاص خودش را دارد. در بعضی از آن‌ها با داشتن حق انتخابِ مسافت می‌توانی فقط محدوده‌ی منطقه‌ی زندگی خودت را انتخاب کنی یا از محدوده‌ی خودت که خارج می‌شوی لوکیشن را خاموش کنی، اصولا در محدوده‌ی خانه با آدم‌های شبیه‌تری مواجه می‌شوی، حتی گاهی این فرد ممکن است فامیل دور یا نادیده‌ای باشد، یا آشنایی که در فضایی بجز فضای مجازی امکان معاشرت با او را نداشته باشی.

وقتی ساین‌آپ می‌کنی، باید مراحلی را طی کنی، که شامل نوشتن اسم، سن، قد، تحصیلات، شغل و تیک‌زدن علاقه‌مندی‌ها‌ست. مثل: کتاب، فیلم، تئاتر، سیگار، آشپزی و غیره. از نوع رابطه‌ای که دوست داری داشته باشی می‌پرسد و هزاران سؤال دیگر که می‌توانی پاسخشان را تیک نزنی. بعضی از جدیدترین‌ها از تو می‌خواهند متنی یا شعری را با صدای خودت ثبت کنی. بعضی دیگر از تو عکس در لحظه‌ي بدون فیلتر می‌خواهند و به تو اطمینان می‌دهند این عکس جزو عکس‌های گذاشته‌شده در پروفایلت نیست، چون مثل عکس کارت ملی دقیقا شبیه خلافکارها در آتلیه‌ی کلانتری است.

در این مرحله، خوشامدگویی را داریم و انتخاب عکس برای پروفایل. بعضی‌ها مثل من ممکن است مدت‌ها قاب عکسشان فقط سیاه باشد تا تصمیم به بودن یا رفتن بگیرند. با توجه به سرعت اینترنت و اتصال و انقطاع وی‌پی‌ان این مرحله برای ما کمی کند پیش می‌رود. بعد تو می‌توانی، با توجه به انتخاب گزینه‌ی مرد یا زن، کیس‌های مورد نظرت را ببینی و اگر خوشت آمد، لایک کنی و اگر طرف مقابل هم عکس تو را لایک کرد مچ می‌شوید و صفحه‌ای برای چت باز می‌شود.


در حال بارگذاری...
عکس از ماهان خدادادى

اپلیکشن‌ها تنوع زیادی دارند، اما در نهایت هدف پیداکردن یک همراه است. همراه به شکل‌های مختلف با پیچیدگی‌های خودش که من ساده‌ترین و در عین حال پیچیده‌ترینِ آن را می‌خواستم: نیمه‌ام را. اگر خارج از فضای اپ دوست‌یابی این آشنایی‌ها اتفاق می‌افتاد، اوضاع بهتر می‌بود؟ نوع مسئولیت‌پذیری متفاوت می‌شد؟ نمی‌دانم. شاید مشکل آنجاست که آدم‌ها داخل یا خارج از فضای مجازی بلد نیستند با ترس‌هایشان مواجه ‌شوند و این می‌شود که اولین گزینه برایشان فرار است، که البته اپ‌ها انگار بی‌قیدی بیشتری برایشان می‌آورند و کافی‌است گزینه‌ی بلاک را انتخاب کنند. پوف… طرف مقابل دود می‌شود و به هوا می‌رود. خلاص.

خاصیت تکنولوژی این است. به همین سادگی، همه‌چیز با یک تاچ حل می‌شود، گور بابای اخلاقیات. به سیلویا پلات، شاعرو رمان‌نویس آمریکایی، فکر می‌کنم که او هم برای یافتن نیمه‌ی گمشده‌اش رنج بسیار کشید و خیلی زود خودکشی کرد. سیلویا انسانی کمالگرا بود که دلش می‌خواست علاوه بر درس و حرفه‌اش در زندگی و عشق هم موفق باشد، اما در نامه‌هایی که از کالج به مادرش می‌نوشت بیان می‌کرد: «که دیگر از پا افتاده‌ام (سیلویای عزیز، من هم)».

به نظرم، ما مردمان سخت‌پوستی شده‌ایم، شاید اگر سیلویا در این روزگار می‌زیست، خیلی زودتر شیر گاز را باز می‌کرد و سرِ خود را درون فر فرومی‌برد.

در تمام این سال‌ها، از قرارهایی که رفته‌ام فقط سه نفر در ضمیرم روشن مانده‌اند، نه اینکه تجربه‌ای جذاب با آدم‌هایی فوق انسانی بوده باشند نه، فقط مرعوبشان شدم و بار رنجَش را باید تا ابد به دوش بکشم. مثل رنجی که پینوکیو را انسان کرد.


اولی

سیگارم را آتش می‌زنم، از بین کاغذها و کتاب‌ها و لباس‌ها‌ی مچاله‌‌شده راه باز می‌کنم و می‌نشینم روی کتاب‌ها و لباس‌هایی که روی مبل تلنبار شده‌اند. گیج‌تر از آنی هستم که اتاقی مرتب داشته باشم، به اطرافم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم مغزم هم همین‌قدر شلوغ و بی‌‌سروسامان است.

آماده شده‌ام، خیلی زودتر از ساعت قرارمان. دومین قرارمان است. برخلاف قرارهای اول، که ترس از ناشناخته‌ها نفسم را تنگ می‌کند، حالا مشتاقم. منتظر پیامش هستم تا لباس‌خوابم را دربیاورم و لباس بیرونم را بپوشم. خاکستر سیگار می‌ریزد لای تای لباس‌خوابم، همان‌جا که پاهایم را توی شکمم جمع کرده‌ام. دیر شده و خبری از پیامک یا زنگ نیست. به‌زحمت راضی‌اش کرده بودم که شانس دوباره‌ای به خودمان یا بهتر است بگویم به من بدهد تا بیشتر با هم آشنا شویم.

تلفن زنگ خورد. چیزهایی را زیر پاهایم له می‌کنم تا به گوشی برسم. میگرن… میگرن یعنی انتخاب‌کردن فرار. میگرنش عود کرده و تحمل نور و روشنایی را ندارد و قرار موکول می‌شود به وقتی دیگر. وقتی دیگر یعنی هیچ‌وقت. ازش خوشم آمده بود، همان تصویری را داشت که گوشه‌ی ذهنم برای آدم ایدئالم ساخته بودم. قیافه‌اش، پوششش، شغلش.

قیافه‌اش درست شبیه حامد بهداد بود، شبیه حامد بهدادِ کافه ستاره. خسرو. جدی با خستگیِ ته‌نشین‌شده در صورتش.

تجربه‌ی ازدواجی ناموفق داشت و بسیار محتاط عمل می‌کرد. در مرحله‌ای از زندگی قرار داشت که از همه‌چیز نا‌امید و ترس‌خورده بود. فقط نمی‌دانم در اپلیکیشن دوست‌یابی چه کار می-کرد وقتی هنوز تکلیفش با خودش مشخص نبود.


دومی

بهتر است نفر دوم را اسکیپ کنم. می‌خواستم متفاوت انتخاب کنم و الگوی تکراری نداشته باشم. ظاهرش بد نبود، اگر پیراهن‌های گلدار هاوایی‌اش را کنار می‌گذاشت و لحن حرف‌زدنش را قشنگ‌تر می‌کرد. اما به‌جز آن متوجه مشکل دیگری هم شدم؛ در فضای مجازی تعهد برایش تعریف نشده بود، این‌طور به‌نظر می‌رسید که ما در حال رفت‌وآمد و شناخت هم هستیم، اما متوجه شدم که هیچ‌کدام از اپ‌های دوست‌یابی‌اش را غیرفعال نکرده. معمولا وقتی وارد همچین رابطه‌هایی می‌شوند، رسم بر این است که حداقل موقتا اپلیکیشن را می‌بندند، اما او این کار را نکرده بود.

گوشی‌اش دست من بود تا غذا سفارش بدهم که پیامی از دختری آمد بالای صفحه‌اش. آن لحظه نتوانستم عکس‌العملی نشان بدهم که مشکل من است و بهش می‌گویند انفعال. آخر شب، موقع پیاده‌شدن از ماشین موضوع را گفتم و پیاده شدم.

فردایش با هزارجور خزعبلات گوشم را کَر کرد و آخرش چی شد: من فضولم. اگر همان موقع توی صورتش کوبیده بودم، دُم در نمی‌آورد. منفعل نباش.


سومی

از پنجره‌ی قدی کافی‌شاپ توی حیاط را نگاه می‌کردم. باران از صبح می‌بارید. برای مسافت یک‌ربعه، دو ساعت زودتر راه افتاده بودم و حالا به‌موقع رسیده بودم. چند‌بار تماس گرفت که توی ترافیک گیر کرده و خودش را می‌رساند. بد هم نبود، می‌توانستم باز حرف‌هایم را مرور کنم، بغضم را قورت بدهم یا بدانم کجا بغض کنم.

دلم چایی می‌خواست. دست بلند کردم و گارسون را صدا کردم. چند دقیقه‌ بعد، هیکل درشتش را توی باران دیدم. مات بودم. هم از شوق خالی بودم، هم ضربان قلبم قفسه‌ی سینه‌ام را دردناک کرده بود. بعد از یک‌ سال بدون اینکه من اصراری داشته باشم برگشته بود و همیشه برگشتن آدم عزیزی که خودش همه‌چیز را رها کرده ترسناک است.

تا به در کافی‌شاپ برسد نگاهش کردم، ریش‌های جو‌گندمی‌اش رو به سفیدی رفته بود. طی این یک سال مادرش را از دست داده بود. انگار تسبیح رنگارنگ مادرش در دست مشت‌شده‌اش سعی داشت حفره-ای عمیق را پر کند.

همیشه گرفتارتر از آن بود که دوش‌گرفته و ادکلن‌زده سر قرار حاضر شود، برای همین با بویی در خاطرم ثبت نشده. اما همان چشم‌ها کافی بود. امان از چشم‌هایش.

عجب یک سال عجیبی بود!


در حال بارگذاری...
عکس از ماهان خدادادى

سیلویا پلات معشوقه‌ای داشت به نام ریچارد که مدت‌ها بعد از جدایی هم برای او نامه می‌نوشت. او همیشه تأکید می‌کرد که هیچ‌کدام از پسرها مشخصا برایش ریچارد نبودند. او برایم ریچارد بود.

بعد از چند سال، با اصرار رفیقی، دوباره اپ دوست‌یابی را نصب کرده بودم.

خجالت می‌کشیدم دوباره به آن فضا برگردم، انگار همه عکسم را نگاه می‌کردند و نچ‌نچ می‌گفتند: این زن هنوز کسی را پیدا نکرده؟!

تراپیستم گفته بود: «چه فرقی می‌کند، توی کوچه شماره بگیری یا اینجا.»

اما به ‌نظرم فرق می‌کرد، اینجا انگار برای آدم‌هایی از همه‌جا رانده و مانده ساخته شده بود، آدم‌هایی که در عالم واقع نتوانسته بودند خود را ثابت کنند. صفحه را بااکراه ورق می‌زدم و همه را رد می‌کردم. عکس دهم بود یا بیستم یادم نمی‌آید، اما نگاهم ثابت ماند، عکس سیاه‌وسفید بود، مردی چهارشانه، پالتوی بلندی به تن، ریشی به‌اندازه که جوگندمی‌بودنش هم از پشت عکس سیاه‌وسفید به چشم می‌آمد. عینکی طبی روی چشمش بود که هنوز تگ قیمتش وصل بود، معلوم بود جلو آینه‌ی عینک‌فروشی ‌‌‌ایستاده. لبخندی زدم و لایک را لمس کردم، مَچ شد، قلبم لرزید.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای نوتیف آمد. به ‌نظرم صدای نوتیف هر اپلیکیشن ذوق و ترس‌های منحصر به‌ خودش را دارد.

بعد از معرفی نوشت: «من نمی‌دانم باید در این مواقع چه بگویم (با سه تا نقطه).»

در کمال وقاحت گفتم: «من هم...»

با همین، شروع مکالمه شیرین پیش ‌رفت. تمام امتیازات را داشت، تیک همه خورد. مرد جوگندمی سفری کاری به اروپا داشت، اما وعده داد که با هم در تماسیم و به محض اینکه برگردم قرار دیدار را می‌گذارم. از خانه‌اش در اروپا مدام با من تماس تصویری می‌گرفت. از کار که می‌آمد، زمان آشپزی با هم صحبت می‌کردیم، نشان می‌داد چقدر ادویه می‌ریزد، چقدر نمک، چه غذایی را بهتر درست می‌کند یا چی دوست دارد. برایم می‌خواند و صدایش حلوای قند. گاهی آغاز مکالمه با خواندن او شروع می‌شد. همه‌چیز عالی بود و زمان به‌سرعت می‌گذشت.

از اول آشنایی با ریچارد کرونا در اوج خودش بود. ترس‌هایش، مرگ‌ومیر خارج از شمارشش، کرونا سراغ ریچارد هم آمد. هفته‌های اول همه‌چیز عادی بود، صدایش گرفته بود، گاهی تب داشت، گاهی سرحال‌تر بود تا اینکه هرچه پیام دادم جوابی نگرفتم.

بعد از یک هفته بی‌خبری، پیشکارش عکسی از ریچارد برایم فرستاد که روی تخت بیمارستان بود، با انواع و اقسام لوله‌‌هایی که بهش وصل بود. دلشوره امانم را بریده بود. بعد از مدتی پیشکارش دیگر جواب نداد. تا صبحی که پیامی دریافت کردم... با طول و تفصیل از من خداحافظی کرده بود.

انگار آب جوش از مغز سرم سُر خورد تا کف پایم. باورم نمی‌شد، حتم داشتم از کرونا مرده و لابد کسی دیگر این پیام را فرستاده. به هر دری زدم تا خبری بگیرم از او. از طریق دوستی آن‌قدر پیگیری کردیم تا خبری به دست آوردیم. خبر تلخ و کوتاه بود: زنده بود و به‌خوبی کرونا را از سر گذرانده بود و مدت کمی بستری مانده بود.

برایش نوشتم: «در حیرتم که هنوز زنده‌ای و نفس می‌کشی.»

بک‌اسپیس زدم و همه را پاک کردم. می‌دانستم سین می‌کند و جواب نمی‌دهد. در آن مدت همیشه سکوت بود و سکوت. قبل‌ترها آخر جمله‌هایم برایش می‌نوشتم: «مخاطبِ خاموشِ کلمه‌هایم».

حالا بعد از یک سال هیکل درشتش را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد. عجیب است که با یک پیام آشنا بشوی، با یک پیام خداحافظی کنی، با یک پیام برگردی!

نوشته بود: «توی فرودگاهم و متنفرم از پرواز. از رفتن. از مسیر بدون مقصد.»

حماقت کردم؟ جوابش بله است. پای دل از گِل برون آورده بودم مردوار/ باز تا آیینه‌ی زانو فرورفتم به گِل1

وارد کافه شد، با تسبیح در مشتش و واژه‌ی من مستحقِ سرزنشم بر زبانش. نگاهش کردم، دستش را گرفتم به این امید که بذر فرشته‌ای که درونش وجود داشت رشد کند. بذر خشکید، به خودش فرصت نداد تا روی آفتاب و باران را ببیند.

باز در سیاهچال کار و روزمرگی، سکوت و نبودن و احساس گناه غرق شد.


برمی‌گردم به ابتدای جستار، همان‌جا که نیمه‌شب ترسیده و خشمگین پشت درِ خانه‌اش منتظر بودم تا بیاید و توضیح دهد. وقتی انگشترهایم را از پیشکارش می‌گرفتم و می‌دانستم پشت در پنهان شده، نفرتی بغض‌آلود در دلم موج می‌زد. نمی‌دانم شاید زمانی که حس می‌کنیم همه‌چیز را می‌خواهیم به لبه‌ی پرتگاه هیچ نخواستن نزدیک‌تریم.

سیلویا به ریچارد می‌نویسد: «با هم کاری می‌کنیم که دنیا خودش را دوست بدارد و بدرخشد.» هیچ‌کدام نتوانستیم، نه من نه سیلویا.

پایانِ بخش دراماتیک.


فقط یکی از اپ‌ها را نگه داشته‌ام. عکس پروفایلم یک نقاشی‌ است. نقاشی صورت زنی است که انگار خیره شده به بیننده. رنگ مو از روی سرش شُره کرده و متعجب است. نگاه گنگ و احمقی دارد. جالب است با همین عکس کلی عکس‌العمل و لایک گرفته‌ام. بله به زیستم در محیط اپلیکیشن ادامه می‌دهم. نگاهم مثل زن نقاشی ا‌ست. می‌خواهم گنگ و احمق باشم و فقط نگاه کنم. هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرم، فقط عکس‌ها را نگاه می‌کنم و داستان زندگی‌شان را حدس می‌زنم. می‌دانم نقاب زده‌ام، اما فعلا نقابم را دوست دارم. یک بار، که عکس‌ها را ورق می‌زدم، شروع کردم به کنکاشِ احساسم. کلمه‌ها را توی ذهنم چیدم تا جمله بسازم. با خودم گفتم: «آدم کنسروشده توی یک اپلیکیشن چطوره؟» خودم تأییدش کردم و آفرین غلیظی از کشف چنین جمله‌ای تقدیم خودم کردم. تصویر قوطی‌های سوپ کمبل اثر اندی وارهول توی ذهنم نقش می‌بندد.

آدم‌ها را قوطی‌های سوپی می‌بینم که در سوپرمارکت کنار هم قرار گرفته‌اند. کدام طعم را دوست دارید؟


1.طالب عاملی

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد