«هر فلسطینی که به دنیا میآید یک مورخ است. ما پیش از آنکه روایتها را بشنویم با داستانهای نیاکانمان رمزگذاری شدهایم. آنها با ما هستند، پیش از آنکه صدایشان را بشنویم.»
بین ساعت سه و چهار بامداد جمعه، بیستونهم مارس ۲۰۰۲ است.
وقتی چشمهایم بهآرامی باز میشود، پدرم دارد به من نگاه میکند. دستهایش خَم ابروهایم را با همان حرکتی که چند ساعت پیش خوابم کرده بود، نوازش میکند. صدایی سرگردان و بیپایان در هوای اطراف ما شناور است. دستم را روی دیوار کنارم میگذارم و از میان گچ سرد طنین صدا را احساس میکنم. اول فکر میکنم زلزله آمده. سپس یادم میآید کی هستیم.
پدر من و خواهرم را به بیرون اتاق هدایت میکند. به انتهاییترین قسمت خانه میرویم؛ به جایی که کمتر در تیررس ارتش مهاجم باشیم. حالا صداهای دیگری هم در هوا در شناورند؛ تیز و کوتاه، عطسههایی فلزی که در خیابانهای شهر پیدرپی فرومیافتند. برق رفته، پس همان چند شمعی را که در خانه پیدا مییابیم، روشن میکنیم. هوای سنگین شب را در بیخبری نفس میکشیم درحالیکه هرآنچه قبلا میشناختیم در اطرافمان فرومیریزد.
شمعهای کوچک همچنان با برآمدن آفتاب میسوزند. حالا صداها بهسمت جنوب رفتهاند، به مرکز شهر. پدرم اولین نفری است که اتاق را ترک میکند. میرود تا از پنجرهی روبهرویی نگاهی به بیرون بیندازد. تانکی در جاده میبیند. لولهی بزرگ سلاحش درست بهسمت خانهی ما نشانه گرفته؛ تمثیل مضحکی بهنام جنگ که خود را در آن مییابیم. شهر ما بهزودی منطقهی نظامی بسته اعلام میشود، دسترسی امدادگران و خبرنگاران به آن محدود خواهد شد تا در ظاهرِ برقراری امنیت به ارتش مهاجم امکان دهد بدون ترس از مجازات دست به هر عملی بزند.
تاریخنگاران جنگ ۲۹ مارس ۲۰۰۲ را آغاز عملیات سپر دفاعی1 میدانند؛ عملیات ارتش اسرائیل با نامی خوشبینانه و فریبنده که هدفش حمله به زیرساختهای تروریستی در کرانهی باختری بود. بدون توجه به اینکه این زیرساختها اصلاً چرا وجود داشت، چگونه شکل گرفته بود و تحت کدام شرایط ارتش اسرائیل اجازهی مداخله یا عملیات داشت. عملیات ارتش اسرائیل تا ۱۰ مه ادامه یافت و پس از یک ماه وقفه، با عملیات راه استوار2 پی گرفته شد.
حکومتنظامی بخش کلیدی این دو عملیات بود که در آن یک میلیون غیرنظامی تحت مقررات منع رفتوآمدی قرار گرفتند که تا پایان سال ادامه داشت. در این بازه زمانی ماهیت این مقررات کارکردی سهگانه داشت: پایانشان باز بود (اصلاً نمیدانستیم چند روز طول میکشند)، شبانهروزی بودند (بیستوچهار ساعت در روز)، فراگیر بودند (شامل همهی جمعیت غیرنظامی میشدند).
حکومتنظامی با استفاده از گلولههای واقعی، گاز اشکآور و سایر ابزارهای جنگی بهوسیلهی سربازهای اسرائیلی مستقر در شهرهای فلسطین، تحمیل میشد. این تحمیل ازطریق ساختارهای بنیادی اشغالگری شدنی بود: درطول انتفاضهی دوم، ارتش اسرائیل حدود ۱۴۰ ایست بازرسی در کرانهی باختری برقرار کرد. ارتش اسرائیل همچنین از دل شیوهای که بهنام شهرکُشی3 بیرون آمد (اصطلاحی که اغلب درطول جنگ بوسنی بهعنوان راهکاری برای از بین بردن محیط شهری بهشکلی عامدانه استفاده میشد) 42 درصد از زیرساختهای کرانهی باختری را بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۲ برای کنترل راحتتر جمعیت بهطور کامل از بین برد.
همشهریهای من در رامالله ۷۰ درصد روزهای خود را در شرایط حکومتنظامی گذراندند. برخی از شهرها مانند نابلُس حتی آمار بالاتری داشتند. مقیاس و ماهیت این مجازات دستهجمعی که بر مردم فلسطین در ۲۰۰۲ اعمال میشد، آنقدر جانفرسا بود که سازمان عفو بینالملل آن را تحت تعریف حقوقی بینالمللی شکنجه در نظر گرفت.
سال گذشته بیستمین سالگرد حوادث ۲۰۰۲ بود. تنها و در درون خود روزهای حکومتنظامی و هرچه را که به آن مربوط میشد، به یاد آوردم. برایم روشن شد ما در جامعهی خودمان دربارهی روزهای حکومتنظامی چقدر کم حرف زدهایم؛ چه با دوستهایمان، چه با پدرومادر یا جامعهمان، اما به یادش میآوریم.
پس تلاش کردم بازماندگان انتفاضهی دوم را بیابم و حرفهایشان را بهعنوان حافظهای شخصی و جمعی مستند کنم.
اینجا دوستها و همبازیهای کودکیام در دوران حکومت نظامی سالی را به یاد میآورند که همهچیز را تغییر داد.
***
علی و شَذی4 به یاد میآورند...
علی و شذی بهترین دوستان من بودند، بهترین دوستان من هستند و شاید پیوند میان ما بیهمتا باشد. ما در یک ساختمان بزرگ شدیم و هر روز همدیگر را میدیدیم. علی و شذی ده و یازدهساله بودند که حکومتنظامی آغاز شد. من دهساله بودم. حالا همهی ما در دههی سی زندگی به سر میبریم، اما این نخستین بار است که از آن روزها صحبت میکنیم.
ما همه از شب حمله خاطرات روشنی داریم. پدرهایمان در رقصی بهموازات هم در سه واحد مجزا، ما را در انتهای خانه جمع کردند. آنها، بدون استثنا میدانستند نیروی نظامی از کدام سو حمله میکند. سپس بااحتیاط به بخش جلویی خانههای خود رفتند تا سروگوشی آب بدهند و بفهمند چه اتفاقی دارد میافتد. آنها جریان برق را بررسی کردند (قطع شده بود) و بعد آب را (هنوز برقرار بود)؛ انگار هرکدام از آنها داشتند بالهای منحصربهفرد اجرا میکردند، بااینکه نخستین باری بود که باید از خانوادهشان درمقابل حملهی زمینی محافظت کنند. بی هیچ کلامی به خانههای خود برگشتند. فقط پندها و دستورهایی دادند. نه کلام آرامشبخشی، نه ابراز احساساتی و نه حرفی از آنچه در بیرون میگذرد، خطاب به ما بیان نشد. از مادران ما ترسی ملموس به بیرون تراوش میکرد، اگرچه آنها نیز بیشتر سکوت کرده بودند.
بهزودی مقیاس آنچه را که اتفاق میافتاد فهمیدیم. ما با خشونت بیگانه نبودیم، اما این نخستین بار بود که حجم عظیمی از خودروها نظامی وارد شهر میشدند و هرگز چنین تیراندازی مداومی را تجربه نکرده بودیم. میترسیدیم بمباران هوایی هم به سیل حوادث اضافه شود.
من، شذی و علی از بمباران هواییای در سال ۲۰۰۱ جان سالم به در برده بودیم. درست وقتی که رادیو صدای فلسطین و ساختمان مرکزی تلویزیون مورد هدف قرار گرفت. ما در راهروِ ساختمان پناه گرفتیم. فلسطینیها نه آژیر هشدار حملهی هوایی داشتند و نه پناهگاه زیرزمینی، درنتیجه تنها راه چارهی ما پناه گرفتن در نقاطی از خانه بود که کمتر در معرض خطر قرار میگرفتند.
هرچه آن شب طولانی بود، ماههای بعدترش حتی طولانیتر بود.
وقتی نبود تا برای حکومتنظامی آینده آماده شویم، تا خواربار خانه را دنبال خودمان کشانکشان ببریم و با فامیل و آشنا خداحافظی کنیم. تنها یک روز به خواب رفتیم و فردای آن روز در حصر خانگی بودیم. بزرگترها درآمدشان را از دست دادند و کوچکترها مدرسه را. هیچ استثنایی برای حکومتنظامی وجود نداشت، حتی در دسترسی به خدمات درمانی.
در خانه بودیم، اما حسی از جنس حرمان موج میزد. آب مدام قطع میشد. پس تلاش کردیم آب باران را در ظرفهای بزرگ جمع کنیم: سطلها، بشکهها و هرچیزی که به دستمان میرسید. وان حمام را هروقت که آب جاری میشد، برای احتیاط، پر میکردیم.
درست کردن وعدههای غذایی عملی ابتکاری بود. سعی کردیم جیرهبندی کنیم، اما چطور میشود جیرهبندی کرد، وقتی چیزی نیست؟ گرسنگی مزمنی در وجودمان ریشه کرده بود. گاهیوقتها ماشینهای حامل کمکهای بشردوستانه یا آمبولانسها به ما شیر و نان میرساندند. اما تمام اینها تأثیر کمی در پس زدن گرسنگی عمیقی داشت که ما برای وعدههای غذایی روز جمعه حس میکردیم، وقتی که قبلاً در کنار خانوادههایمان جمع میشدیم؛ برای برنج مادربزرگ یا چای نعنا وقتی که با دوستهایمان ورقبازی میکردیم؛ برای بستنی سنتی عربی در مرکز شهر و برای ظرف ناهاری که با همکلاسیهایمان تقسیم میکردیم.
ما هیچوقت از گرسنگی نمیمردیم، اما آنقدر گرسنه نگهمان میداشتند که مردن از گرسنگی را احساس کنیم، که لذت کوچک چشیدن غذای خوب دیگر مال ما نباشد. محرومیت، تحقیر و مطیع شدن. داشتند به ما درس عبرت میدادند.
در خانه و دور از پنجرهها میماندیم. از عاقبتِ نشان دادن خودمان به نظامیان میترسیدیم. خودم را خوشاقبال میدانم، چون روزهایم را در ساختمان با بچههایی همسنوسال خودم گذراندم. هر روز ازطریق راهروِ مرکزی یواشکی به خانههای یکدیگر میرفتیم تا بازی کنیم. این همان حس خوشبختی کوچکی بود که آنها نمیتوانستند از ما بگیرند. بااینحال گرسنگی همچنان وجود داشت.
بعضیوقتها ارتش اسرائیل حکومتنظامی را بهطور موقت لغو میکرد. نانواییها و مغازهها باز میشدند و مردم برای برطرف کردن نیازهایشان به آنها هجوم میبردند. آنها هرچه را به دستشان میرسید، میخریدند. شکستن حصرهای خانگی مزیت دومی هم داشت: موقتاً صداهای گوشخراش جنگ آسمان شهر را ترک میکردند، صداهایی که از آغاز حمله قطع نشده بودند. هر روز جیغهای مکانیکی خودروهای ارتش، صفیر تیز گلولهها، بنگبنگ تیراندازی، وِزوز هلیکوپترها، هشهش جتهای جنگنده و انفجارهای موشکها که زمین زیر پایمان را میلرزاند، به خانههایمان نفوذ میکرد. جنگ میتواند خیلی چیزها باشد، اما جنگ بهشکلی سنگدلانه و مزاحم گوشخراش است. جنگ در ساکتترین حالتش صدای گلولهای دوردست است که تو را وسط گفتن جملهای متوقف میکند. جنگ در پرصداترین حالتش انفجار بمبی است که پیش از آنکه به گوشهایت برسد، در استخوانهایت به لرزش درمیآید و مدتها پس از ناپدید شدن صدا، در بدنت میماند.
وقتی به غریبهها میگویم ما بچهها در دوران کوتاهی که حکومتنظامی لغو میشد بیرون میرفتیم تا به پدرومادرمان در خرید مایحتاج زندگی کمک کنیم، متعجب میشوند. برای آنهایی که جنگ را تجربه نکردهاند، شاید بیمسئولیتی به نظر برسد که به بچهها اجازهی خروج از خانه را بدهی. اما خانه از ابتدا هم جای امنی نبود. فراتر از تمام اینها، بچهها نیاز دارند بیرون بروند. آنها به جنبوجوش نیاز دارند. و هرازگاهی نیاز دارند مأموریتی انجام دهند.
علی، شذی و من، درطول وقفههای حکومتنظامی، بارها به مأموریت خرید موادغذایی میرفتیم. در آن اطراف چند خواربارفروشی کوچک بود و چون اجناس رو به اتمام بودند، معمولاً باید به تکتک آن مغازهها سر میزدیم تا چیزهایی را که نیاز داشتیم پیدا کنیم. شذی و من معمولاً پیاده میرفتیم، درحالیکه علی با برادرش سوار دوچرخه به فروشگاههای دورتر میرفت.
روزی، علی و برادرش در راه بازگشت از یکی از مغازهها بودند که صدای وسیلهی نقلیهی بزرگی را پشت سرشان شنیدند. سرشان را برگرداندند، دیدند خودروی نظامی باسرعت بهشان نزدیک میشود. سربازان داخل خودرو میخندیدند، درحالیکه دو پسر را تعقیب و وانمود میکردند میخواهند زیرشان بگیرند.
علی و برادرش با رها کردن دوچرخههایشان پشت شیرینیفروشی محلیمان، میانبر زدن از زمینی باز، و خزیدن از داخل سوراخی در حصار ساختمانمان در رفتند. این سوراخ سالها بود که آنجا بود. پیش از شروع حکومتنظامی، موقع قایمباشکبازی از همین سوراخ به زمین باز میدویدیم، پشت بوتهها خم میشدیم و منتظر میماندیم تا کسی پیدایمان کند.
ما در این محله بزرگ شده بودیم و رازهایش را مثل کف دستهایمان میشناختیم. ارتش اسرائیل هرقدر هم که پیشرفته بود، بازهم اشغالگری بود بیگانه. آنها از دو پسربچهای رودست خوردند که همهی راههای رسیدن به خانه را بلد بودند. با بااینحال، این آخرین باری بود که علی در زمان وقفهی حکومت نظامی برای خرید موادغذایی بیرون رفت.
فکری مدام ذهنم را میخورد. از علی پرسیدم فکر میکرد اگر او و برادرش دختر میبودند، سربازها همانطور رفتار میکردند. علی معتقد است اگر دختر بودند، سربازها آزارشان نمیدادند. بهم گفت زمانی که با تمام توان رکاب میزده، واقعاً باور کرده بوده که خواهد مرد. وقتی همهچیز تمام شد، تنهاچیزی که برایش ماند، حس ویرانگر ناتوانی بود. سربازها با دو پسربچه بازی شومی کرده بودند، بازی تحقیر و مردانگیزدایی.
با اینهمه، ترس علی از کشته شدن کاملاً معقول بود: در جریان عملیات سپر دفاعی، ارتش اسرائیل ۵۵ کودک را کشت، که ۸۵درصدشان پسر بودند.
***
کِندی و مارال هم هنوز به یاد دارند.
کندی و مارال بچههای یکی از دوستان صمیمی پدرم هستند. من خاطرات خوشی از رفتوآمد به خانهشان در شهر قدیم رامالله دارم. خانهای قدیمی و خیرهکننده بود، با دیوارهایی بهقطر طول دستهایم، و پنجرههایی با قوسی چشمگیر بهشکل حرف U.
در آن دیدارها، پدرهایمان در اتاقنشیمن مینشستند و از تاریخ، فلسفه و فرهنگ صحبت میکردند و ما در خانه و اطرافش بازی میکردیم. مادرشان همیشه موقع خداحافظی با کیسه پر از شیرینی و تنقلات به خانه میفرستادمان.
ازطریق شبکههای اجتماعی باهم در ارتباط هستیم، هرچند سالهاست نه این خواهربرادرها را دیدهام و نه درستوحسابی باهاشان صحبت کردهام. مشغول تحقیق دربارهی تأثیر حکومتنظامی بر کودکان که بودم و به گزارشی از ریلیفوب5 مربوط به سال ۲۰۰۲ برخوردم که فهرستی از موارد ثبتشدهی خشونت علیه کودکان فلسطینی ارائه میداد، این وضعیت تغییر کرد. در نیمهی گزارش، نام کندی را دیدم. احساس حماقت کردم که چرا پیشتر به فکر تماس با او نیفتاده بودم، چون میدانستم چه اتفاقی برایش افتاده بود. برای او و خواهرش پیامی فرستادم. روزها باهم صحبت کردیم.
کندی چهارده سالش بود که در یکی از وقفههای حکومتنظامی، بعد از اینکه سربازان اسرائیلی ناگهان بهسمت فلسطینیهایی که برای تهیهی مایحتاج از خانه بیرون آمده بودند شروع به تیراندازی کردند، گلولهای به پایش اصابت کرد. خواهرش مارال آن زمان بیستوپنجساله بود. او هنوز آن روز را طوری به یاد دارد که انگار دیروز بوده. شنیده بودند ارتش بهمدت سه ساعت حکومتنظامی را برمیدارد، و تصمیم گرفته بودند هرکدام بخشی از خرید را انجام دهند. مارال برای خرید میوه و سبزی رفت و پدر و کندی برای گرفتن باقی مایحتاج.
ناگهان مارال صدای تیراندازی شنید. بلند، خیلی بلند. مارال و مادرش نزدیک بودند. مارال برگشت و پدرش را دید که با کندی بهسمت او میدود. پای برادرش بهشدت خونریزی داشت و فریادهایش گوشخراش بود. مادرشان با دیدن کندی از هوش رفت. پدر بارها و هر بار با ناامیدی بیشتر با اورژانس تماس گرفت، اما هر بار که آمبولانس تلاش میکرد به کندی برسد، سربازها شلیک میکردند و آمبولانس ناچار برمیگشت. درنهایت، یک ساعت تمام طول کشید تا آمبولانسی که دو پزشک ایتالیایی مسئولش بودند، به آنها برسد. این واقعه از شلیک به غیرنظامیان تا تأخیر در رسیدن آمبولانس توسط سازمان مردمنهاد دفاع از کودکان بینالملل6 که نهادی حقوق بشری است، مستند و ثبت شد.
کندی به سختی مجروح شد. او در فاصلهای ۵۰ تا ۱۰۰ متری توسط سربازی مورد اصابت گلوله قرار گرفت که روی تانک نشسته و خود را تا نیمه در دریچهی باز تانک پنهان کرده بود. تانک مرکاوا مارک سه7 تانک اصلی مورداستفادهی ارتش اسرائیل در آن زمان، تسلیحات جانبیای شامل سه تیربار ۷.۶۲ میلیمتری با برد مؤثر هشتصد متر داشت. این فاصله هشت تا ۱۶ برابر مسافتی است که از آن به کندی ــ کودکی غیرمسلح ــ شلیک شد.
کندی در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت؛ جراحی جانش را نجات داد و مانع از قطع عضوش شد. اما بازگشتش به خانه، بازگشت به حکومتنظامی بیشتر بود. او در میانهی محرومیت، تحقیر و سرکوب التیام یافت. مدت زیادی طول کشید تا بتواند اثرات اتفاقی را که برایش افتاده درک کند، هرچند حالا نام آنها را میشناسد: اضطراب، افسردگی، حملههای عصبی.
مارال، که باید در دوران نقاهت مراقب جراحت برادرش میبود، از عواقب آن حادثه رنج زیادی کشید. آن روزها که پرستار بود، زخم بیماران برایش آینهی درد برادرش میشد. امروز خبرنگاری میکند و هر بار که از خشونتی گزارش مینویسد، خاطرهی آن تیراندازی بر سرش سایه میاندازد.
آن روز تاریکیای در زندگی کندی و مارال ریشه دواند، تاریکیای فراتر از زخمهای جسمانی که سرانجام خوب شدند. آن تاریکی آگاهی تازهای بود از ناتوانی و درد، از بودن زیر سایهی کسانی که هیچ اهمیتی برایت قائل نیستند. پدرومادرشان هم آن را حس کردند. من خیلی به این فکر میکنم که حکومتنظامی با پدرومادرهای ما چه کرد؛ چگونه بیرحمانه به ظرفیت آنان برای عشقورزی و مراقبت از ما تاخت. چگونه آن تاریکی گرسنه و پرهیاهو، تنها به جان ما نچسبید، بلکه به تن آنها هم نفوذ کرد.
پدر کندی و مارال، ۹ ماه پس از تیر خوردن پسرش، بر اثر سکتهی قلبی از دنیا رفت.
هر فلسطینیای که زاده میشود یک مورخ است. ما درحالی به دنیا میآییم که پیشاپیش داستانهای نیاکانمان در وجودمان حک و رمزگذاری شده. آنها با ما هستند، پیش از آنکه بشنویمشان. بااینحال ازخلال بازگوییشان واژگانی را میآموزیم که وجود فردی ما را در دل داستانِ مردممان مستقر میکند. پدربزرگمادربزرگها و پدرمادرهایمان کمکمان میکنند دانشنامهای از خودمان بسازیم که قرار است با خاطرات شخصیمان پرشان کنیم. بعضی از آنها تاریک و برخی روشنند.
این روشنی حامل زیبایی انکارناپذیر خانواده، جامعه، ایمان، غذا و طبیعت است؛ آغوش مادربزرگی پس از صبحانه، درخشندگی چراغهای خیابان هنگام عید و فنجانی چای مریمگلی زیر درخت انجیر. بااینهمه تاریکی در بدنهای ما ریشه میدواند و عفونت میکند، حتی اگر در ذهن سرکوبش کنیم. موهای سرمان نابهنگام سفید میشود. شانههایمان مثل صخرهها سخت و منقبض میشوند. گوشهایمان زنگ میزنند. مفصلهایمان میسوزند. مغزمان در مه فرومیرود.
ما بهشکلی جمعی و فراگیر از این تاریکی رنج میبریم و درعینحال، هریک در انزوای خود. مدتها از خود میپرسیدم: آیا خود را از درد دیگران محافظت میکنیم یا دیگران را از درد خود؟ حالا میفهمم، ما همه را از همهچیز محافظت میکنیم، چون میترسیم اگر جایی برای مواجهه با این ترومای نسلی، مداوم و فراگیر باز شود، فلجمان کند.
اما این تنها دلیل پنهان کردن تاریکی نیست.
جامعهی ما آغشته به مردسالاریای سمی است؛ برآمده از تحقیر و سلب مردانگی جمعی طی دههها خلع ید، خشونت و ناامیدی. برخلاف چیزی ه ممکن است بیگانگان فکر کنند، این مردسالاری سمی محصول کنشی از سر یأس است، نه سلطهجویی. پسرهای جوان در آستانهی مرد شدن، چارهای جز ایفای نقش ندارند: پسر، شوهر، پدرسالار. حتی در خشمشان، از آسیبپذیری میگریزند. درعوض، احساسات اغلب به قلمروِ زنان رانده میشود، اما حتی آنجا نیز، مواجهه با تروما با خشونتی تدافعی همراه است. بسیاری از زنان هم تاریکی را پنهان میکنند، و بهجایش، معنا را در نقشهایی که برایشان در نظر گرفته شده مییابند: دختر، همسر، مادرسالار. این نقشها کمکمان میکنند تمرکز را بر قدرتهایمان بگذاریم، نه دردی که توان تغییرش را نداریم. آنها کمکمان میکنند نیاز عمیق انسانیمان را به کمی احساس کنترل داشتن بر زندگیمان، هرچند ناچیز، برآورده کنیم.
این را میشود در ظرافتهای زبانمان هم دید. در عربی، ما بهندرت، اگر نه هرگز، میگوییم پناهجویان فلسطینی در سال ۱۹۴۸ «فرار کردند» (هربوا). میگوییم آنها آواره شدند (تهجیر یا تشرید). گاهی از واژهی مشابهی استفاده میکنیم که بهراحتی در ساختار مجهول صرف میشوند (طُرِدوا یا تطاردوا) تا باصراحت نشان دهیم این دیگران بودند که ما را وادار به فرار کردند. این ظرافت زبانی، دلیل حیاتی دیگری را برای خودسانسوری ما آشکار میکند: هرچیزی که بگوییم، میتواند علیهمان استفاده شود.
یکی از ادعاهای پررنگ صهیونیستها این است که آن هشتصدهزار فلسطینیای که در سال ۱۹۴۸ آواره شدند تا راه را برای تأسیس دولت اسرائیل باز کنند، مجبور نبودند خانههایشان را ترک کنند، بلکه خودشان انتخاب کردند بروند. این ادعا که جابهجایی ما خودجوش یا داوطلبانه بود البته مضحک و بیپایه است، اما همچنان شک میپراکند. اگر بگوییم نیاکانمان فرار کردند، تلویحاً ممکن است روایتی را تقویت کنیم که وانمود میکند آنها خودشان تصمیم گرفتند سرزمین مادریشان را رها کنند.
ما بااحتیاط در حاشیهی تاریکی قدم میزنیم مبادا فروببلعدمان یا به حربهای علیهمان بدل شود. ما ازخلال نسلها و زمان آموختهایم همهچیز رصد میشود و هیچچیز از تیررس خارج نیست، حتی واژههایی که برای بیان تجربههایمان برمیگزینیم.
درست است که صداقت و درستی و آسیبپذیری و حساسیت تنها راههای درمانند، اما برای فلسطینیها، همینها ممکن است به تیغی برای نابودی بدل شوند. از مرد همجنسگرا، زنی رها و آزاداندیش یا بیماری لاعلاج بپرسید. بارهاوبارها آسیبپذیریها و حساسیتهای ما ازسوی اسرائیل ابزاری شده برای محرومسازی، تحقیر و سلطه بر ما و اینکه به یادمان بیاورند کی هستیم.
و فعلاً، ما این تاریکیِ پرهیاهو و گرسنه را در استخوانهایمان حمل میکنیم، و همهی توانمان را به کار میگیریم تا نور را پرورش دهیم.
1.Operation Defensive Shield.
2.Operation Determined Path.
3.urbicide.
4.Shatha.
5.ReliefWeb.
6.NGO Defence for Children International.
این متن پیش از این در وبسایت https://www.guernicamag.com منتشر شده است.