اینستاگرام را که باز کردم، میخ شدم به زمین. انگار کسی ته صندلهایم را چسباند به سرامیک کف هال و باسنم جوری چسبید به نشیمن مبل که نمیتوانستم خودم را تکان بدهم. خبر مرگش را نوشته بودند. خواهرزادهاش عکسی گذاشته بود از آن لبخند تقریباً همیشگی، با روبان مشکی و شمع. یعنی رفته بود؟
صفحه را بستم و دوباره باز کردم. آن پروفایل سیاه، همان اول اینستاگرام بغل عکس پروفایل من جا خوش کرده است.
چرا زنگ نمیزنم؟ زنگ بزنم به کی؟ چه بگویم؟ بگویم: «مردی که...» مردی که چه؟ اصلاً او کجای زندگی من بود؟ من کجا بودم؟ کجا هستم؟ چقدر نسبتهای ما بیمفهوم و مسخره است.
***
بار اول صحبتمان با مشکلات مملکت و آلودگی هوا گل انداخت. همانجور که نشسته بودیم روی نیمکت داروخانه تا داروهایمان آماده شوند. او را میشناختم، اما آن روز نگفتم که میدانم در یک انجمن ادبی شعر میخواند و من هم یکی دو بار آنجا شعرهایش را شنیده و دوست داشتهام. نگفتم که وقتی خواند: «کسی دارم خدا را دوست دارد / دل تنهای ما را دوست دارد...» بلند گفتم: «خوش به حالت.»
معلوم بود خیلی هم خوش به حالش نیست.
بار دوم وقتی نشسته بودم روی نیمکت همان داروخانه و سرم را گرم کرده بودم به بازی Toon Blast صدایی بالای سرم گفت: «یعنی واقعاً تا مرحلهی ۸۰۵۰ رفتی؟»
فاتحانه سرم را بلند کردم. انگار جایزهی صلح نوبل را گرفته بودم. مثل قماربازها برای هم لاف آمدیم. فهمیدم او هم مرحلهی ۶۵۰۲ است. گوشیام را دادم دستش. میخواست مرحلههای بالایی را ببیند. ذوق بازی در مرحلهای را داشت که مال او نبود، اما حواسش بود هر رنگ و شکل را چطور بنشاند کنار هم تا قویتر از بمب عمل کنند. برای هرکدام هم اسمی داشت. موشک و بمبش را جوری میچید که وقت کم نیاورد. گوشهی سبیلش را میجوید و انگشت را روی صفحهی گوشی میراند. نسخهپیچ اسمش را هم که صدا کرد، دلش به بازی بود. تا اینکه آقای آنطرف نیمکت او را تکان داد.
همان روز داروهایم را که گرفتم، خواهش کرد شمارهام را داشته باشد.
با صدای همسرم برمیگردم به خانه.
ـ وقت گرفتن قند خونم نیست؟ یادت که نرفته؟
نه. هیچوقت یادم نمیرود. همیشه وقتی میخواهم برای خودم تنها باشم، وقت کاری است که خستهام کرده، یادم است وظیفهای دارم که نباید فراموش کنم. قرصهایم را با یک لیوان آب فرومیبرم و میروم سراغ کارهایی که سالهاست سند انجامشان را به نام من زدهاند.
کارها جلو نمیروند. چیزی قلبم را مثل بمبهای Toon Blast وقتی کنار آن پیکانها مینشیند، منفجر کرده است.
اتاق همسرم، بوی الکل و بتادین میدهد. بوی چرکهای مانده و خشکشدهی روی مچ پای چپ؛ همانجایی که دکتر میگوید اگر حواست به قند خونش نباشد میرسد به قطع عضو. گاز استریل را عوض میکنم، پماد را به کمک اپلیکاتور روی زخم میمالم و باند نخی را رویش میبندم. بو، بوی ترشیدگی و بوی نقطههای سفید و صورتی روی زخم زیر دلم میزند. دستم را روی دهانم فشار میدهم و بلند میشوم.
ـ تو که حالت از من به هم میخوره، بگو یکی بیاد برای پانسمان.
سکوت میکنم. درد آدمها را خسته میکند. خستگی و ناتوانی که بیاید حوصلهی خودت را هم نداری، همین میشود که دنبال بهانهای. میروم بهطرف دستشویی تا هرچه بهعنوان صبحانه خوردهام، بالا بیاورم و یک دل سیر گریه کنم.
***
تلفن که کرد، انگار مدت زیادی بود با هم رفیق بودیم. انگار فقط یک حادثه او را انداخته بود آنور شهر. بعد ازدواج کرده بود. بچههایش درست همسن بچههای من بودند. وقتی گفتم بچهها دوست ندارند من زیاد بازی کنم، خندید.
ـ قرار بذار روزی یه ساعت بیخیال بچهها بشی.
ـ تو بگو یه دقیقه.
گفته بودم تو... همینجوری شد تو. همینجوری به هم کتاب امانت دادیم، همینجوری در مورد آرزوهایمان با هم حرف زدیم، همینجوری او برایم شعر خواند و من برایش کتلتهایی را که پخته بودم، بردم تا برایم بنویسد: باید آن دست را بوسید، نه باید ماچمال کرد.
آن انجمن شعر سالها بود تعطیل شده بود. زنش هم چند سالی بود رفته بود آن دنیا. همهی خلاف من این میشد که گاهی وسط کارهای خانه از زندگی میدزدیدم و با او میرفتم خرید. اینجور وقتها من یک ساک بزرگ خرید داشتم و او کیسهای کوچک.
یک روز زنگ زد و هیجانزده گفت: «اُونو1 رو نصب کن، بیا توی بازی، فیلترشکن داری که...»
ـ اینو و اونو چیه دیگه؟ دارم بادمجون سرخ میکنم.
ـ زیرش رو خاموش کن، زود باش.
اُونو را نصب کردم، شدیم یار بازی هم. مثل اینکه حکم چهارنفره بازی کنی. گاهی برایم گل و قلب هم پرت میکرد؛ آنوقتی که توی بازی رنگها را جوری عوض کرده بودم که گروه روبهرو بمانند توی کار خودشان و ما اول بشویم. اول که میشدیم انگار همهی سکههای واقعی جهان را بردهایم و من هم یادم میرفت که ته حقوق بازنشستگیام را درآوردهام.
برای من مهم نبود گلها برای بازی است یا برای عشقی که به زبان نمیآمد. ما آدمهای ۶۰ ـ ۷۰ سالهای بودیم که تنهاییمان را کنار هم با گپوگفت و بازی فراموش میکردیم. آن روزها اصلاً فکر نمیکردم پیر شدهام.
از آن روزی که جلوی در داروخانه از من خواست شمارهام را داشته باشد، چقدر گذشته است؟ عجیب است اگر آن روز به بچهها میگفتم به مردی شماره دادهام، کلی به من میخندیدند، بعد میشد لطیفهای که در مهمانیهاشان تعریف کنند و بگویند: «مادر ما آنقدر روشنفکر شده که به آقایون شماره میده.»
میتوانستند از این ماجرا قصهها بسازند و وقتی من دارم دیس آلبالوپلو را میگذارم وسط میز، یکیشان لپم را ماچ کند و بگوید: «مامان منه دیگه.»
هیچکس یک بار نمیگفت این مادر روزهای زیادی خسته بوده و شبهای بسیاری تنها و هیچکس نتوانسته بفهمد چرا این زن هر وقت از حصار آشپزخانه بیرون میآید به کتابهایش پناه میبرد و خیلی وقتها رد اشکی بالای گونههایش میماند. اصلاً مگر کسی آن رد را میدیده؟
دو سال شاید کمی بیشتر من کسی را داشتم که برایش از آرزوها و غصههایم بگویم، او هم.
ـ میدونی حالا که فرصتی دارم، حسی ندارم. میفهمی؟ مدتیه نمیتونم شعر عاشقانه بگم.
هیچچیز نگفتم، شاید ... نه هیچی. نمیشد به او گفت: «مثبت فکر کنی میشود، مدیتیشن کن یا برو پیش تراپیست.» آدمهای به سن ما را باید باور کرد. من باورش کرده بودم. گفت که چقدر به سیمین بهبهانی حسادت میکند که همهی عمر شعر عاشقانه گفته، میگفت اگر آدمیزاد بتواند دلش را جوان نگه دارد، دردهای پیری را نمیفهمد. راست میگفت. از وقتی او را میشناختم، صبحها میرفتم پیادهروی. بچهها گمان میکردند بهخاطر حرفهای دکتر است. بچهها خیلی چیزها را نمیدانند. برای همین است که جوری حرف میزنند که گویی آنها همیشه جوان خواهند ماند و ما هم همیشه پیر بودهایم.
اصلاً ما کی اینقدر پیر شدیم؟ میخندید، اینجور وقتها میخندید، حالا هم ایستاده روبهروی من و زیر آن سبیل سفید جوری میخندد که دو طرف لب از کنارههای سبیل بیرون بزنند و چشمهایش برقی مثل شرارههای آتش هیزمهای چهارشنبهسوری داشته باشند.
چهارشنبهسوری وقتی دیدم کوچه شلوغ است، به او پیام دادم که بیاید محلهی ما. نمیدانم آن موقع چه حسی داشتم. دیدن دختر و پسرهای جوان، سر حالم کرده بود. همسرم روبهروی تلویزیون اتاقش دراز کشیده بود و همانطور که به همهی دنیا فحش میداد، ناله میکرد. آبمیوهاش را که بردم، پرسیدم: «نمیآی پایین؟ همسایهها جلوی در هیزم گذاشتن. بچهها هم میآن. شام هم درست کردم.»
ـ تو برو. برای من فیله و سبزیجات پختی؟
پخته بودم. از وقتی دیابت پنجههایش را روی تن همسرم پهن کرده، او را نمیشناسم. او دیگر کسی نیست که کنارش سر سفرهی عقد نشستم. حالا فقط به فکر نیازهای خودش است. نیازهای اولیهی آدمی گرفتار درد و تباهی. حق داشت حتماً.
میدانستم از خانه بیرون نمیآید، مگر برای دکتر رفتن و آزمایش دادن.
ـ میشینی روی ویلچر، یهخرده هوای آخر اسفند میخوره بهت. تازه میشی ها...
ـ شما برو هوا بخور. من دیگه فقط با خاک گور تازه میشم.
شلوار جینم را پوشیدم، با بلوزی آبی و کاپشنی سرمهای. روسری سرمهای را سرم انداختم. تا خواستم رژ لبم را بردارم، نگاهم به آن خال ریز بالای لبم افتاد که مدتی است در خطوط پشت لب پنهان میشود. روزی به رویم آورده بود که چقدر آن خال لب شاعرانه است و بعد نمیدانم به چه دلیل خواند: «خیال خام پلنگ من، بهسوی ماه پریدن بود.»
میدانستم منزوی را دوست دارد و میدانست عاشق غزلهای منزویام.
ماتیک را دو بار روی لبم کشیدم. سبد لوازم چای و تنقلات را برداشتم. درد پیچید توی رانم و رفت تا سر انگشتهای پایم. سبدبهدست رفتم تا کابینت آشپزخانه و دو تا قرص بروفن با هم انداختم توی دهانم.
پسرهای محل برایم صندلی گذاشتند و من خانموار نشستم جلوی در. شعلههای آتش که بالا رفت، پرتاب سیگارت و... شروع شد. دختر و پسر حلقه زده بودند دور آتش آخری که کمی با خانهی ما فاصله داشت. صندلیام را بردم دو خانه آنورتر و نشستم به تماشای کُردی رقصیدنشان. زل زدم به آنطرف کوچه و صدای بلند ترقهها را فراموش کردم و خندیدم. ایستاده بود پشت سر دختر جوانی و دست میزد. کیسهی شکلات را برداشتم و دور زدم میان همسایهها. همان موقع بود که آهنگی ایرانی چنان ولولهای در تنم انداخت که همهچیز یادم رفت. رفتم جلو آتش و چرخیدم. تا خواستم کمرم را با آهنگ تاب بدهم یادم افتاد که دستهایم را بالا ببرم و مثل پروانهها پر بزنم و بیاورم تا کنار رانها. اینجا بود که او آمد جلو و مثل جاهلها دست گذاشت به لبهی کلاهی که نداشت. نمیدانم دور چندم بود که پسرم دستم را گرفت و با من چرخید. آن شب من و او با بچهها یکی شدیم.
آن شب اولین و آخرین باری بود که وسط خیابان رقصیدم. با کسی که میدانستم جز مهر هیچ حس دیگری به من ندارد. آخر شب که کمرم را روی تخت انداختم به یاد آوردم که آن شب کمر و پاها و گردن و دستهایم چقدر با من همراه بودهاند، حواسشان بود که آخ نگویم. آنها با هر حرکت من رقصیدند.
***
ـ امشب جدا ز روی تو تنها نشستهام...
شعر تازهاش را دو شب بعد گذاشت روی صفحهاش. میفهمیدم که من هم جایی در این عاشقانهها دارم. همین زندگی را برایم آسانتر کرده بود. کسی که با من میخندید و میرقصید.
صفحهاش را باز میکنم، هنوز میخندد؛ میان عکسی که من از صورتش گرفتهام.
اواسط فروردین بود که ایستاد کنار ارغوان به شکوفه نشسته و گفت: «دوربین گوشی تو بهتره، یه عکس بگیر.»
ـ چرا گوشی قراضهت رو عوض نمیکنی؟
ـ بگم قراضه کیه؟
چنان خندید، انگار تا ابد قرار است آنجا بمانیم و به دنیا بخندیم.
ـ برسم به مرحلهی دههزار Toon blas گوشیم رو عوض میکنم.
شاید آن روزها از مراحلی که باید گذشته بود.
زل زدم به چالهی لبخندی که وسط چروکها و تهریش سفیدش پنهان بود. عکس را که دید، گفت: «عالی شد. نمیخوای بری دنبال عکاسی؟»
ـ نمیبینی دستم میلرزه؟
با دست لرزان گوشی را برمیدارم و میروم به Toon blas، خرس خندان گوشهی صفحه نگاهم میکند. چشمهایش خیس است. بازی میکنم. مکعبهای قرمز را میچسبانم به هم. باید موشکی بسازم و کرهای تا بنشینند کنار هم و دنیای مکعبها را ویران کنند.
ـ دل بده به بازی، انگار تنها کاریه که باید بکنی.
ـ از اون حرفها بود. مگه میشه؟
ـ من و تو هم حق داریم یه بار فکر کنیم میشه.
نمیشود. کرهها و موشکها کاری برایم نمیکنند. زمان را از دست میدهم. نمیدانم چطور رسید به اینجا، اما نشد. همیشه همینجور است؛ نمیشود. تا به خود میآیم خرس خندان با چشمهای خیس روی صفحهی موبایلم بزرگ مینویسد:
Game over
1.UNO