icon
icon
عکس از فاطمه حسینى
عکس از فاطمه حسینى
شامِ شب یلدا
نویسنده
شُهره احدیت
28 آذر 1403
عکس از فاطمه حسینى
عکس از فاطمه حسینى
شامِ شب یلدا
نویسنده
شُهره احدیت
28 آذر 1403

من آدم‌ها را راحت می‌شناسم. اصلاً لازم نیست کسی به من معرفی شود. من می‌توانم در همان نگاهِ اول هرچه را که باید بفهمم. اصلِ آدم‌ها را که بشناسی، دیگر اینکه چه رنگی را دوست دارند یا چه غذایی فرع است. اهمیتی هم ندارد. مثلاً، همین ‌الآن که نشسته‌ام توی تاکسی و چشمم دنبال آدم‌های توی پیاده‌روست، می‌دانم این خانمی که بارانی قهوه‌ای پوشیده با مقنعه‌ی کرم و کالج‌های طبی‌ای که به‌ طرف داخلِ پا خم شده و هر قدمی که برمی‌دارد دل آدم می‌لرزد که نکند تکه‌سنگی، سنگ‌ریزه‌ای، چیزی زیرِ پایش گیر کند و سکندری بخورد و نتواند خودش را جمع کند کیست. همین خانم که کیسه‌ی پلاستیکی دسته‌دار را تا خرخره پُر کرده و دارد از محل کارش می‌رود خانه. حَتم دارم، توی شرکتی که کار می‌کند حقوق خوبی نمی‌گیرد. ولی چاره‌ای ندارد، شوهرِ کارمند با دو تا بچه آدم را مجبور می‌کند بماند و حرفِ زور هم بشنود. حالا هم دارد تند می‌رود خانه که چیزی بگذارد سرِ گاز و تند بنشیند چهار تا اناری را که سرِ راهش خریده دان کند و جوری توی کاسه‌ی بلور بریزد که خواهرش باور کند توی خانه‌شان وفورِ نعمت است. خوب که نگاهش کنی، تو هم می‌فهمی.

حالا باورت شد که من خوب آدم‌ها را می‌شناسم؟ این حرف را همه باور می‌کنند، اما هیچ‌کس باور نمی‌کند که من فقط یک روز و یک بار عباس را دیده‌ام. آن هم چهل سال پیش، اما چه دیدنی! هنوز می‌توانم بفهمم چه حال‌وروزی دارد. می‌دانم سبیلش جوگندمی شده و موهاش… نه موهاش نریخته، عباس از آن جنس مردهایی‌ است که هرچه سنشان بالاتر می‌رود، بیشتر به دل می‌نشینند.

پاییز که می‌زند به جان درخت‌ها، من هم مورمورم می‌شود. ولوله‌ای می‌پیچد توی تنم و هی فکر می‌کنم کسی دارد می‌رود و دلم فرومی‌ریزد. می‌دانم کسی باید بیشتر پیشم بماند. کسی که نیست... ولش کن، این‌جور وقت‌ها، اول یاد حرف‌هایی می‌افتم که هنوز نگفته‌ام. آدمیزاد باید تا زنده است حرف‌هایش را بزند. آن سال، عصر که شد، راه افتادم به اسمِ خرید توی خیابان. آن سال هم —مثل حالا— کسی نبود که بشود کنارش یک لیوان چای خورد و حرف زد. اصلاً روزگار عوض نشده. همین بود که با سردی هوا هوای خیابان به سرم زد. اصلاً یادم نیست چطور از محله‌ی خودمان رفتم تا آن‌وَرِ شهر. اما یادم مانده که یک‌دفعه دیدم عباس جلویم راه می‌رود. پیراهن آبیِ کم‌رنگی پوشیده بود که بوی تازگی می‌داد، از بس‌ که تمیز بود. شاید هم بار اول بود که می‌پوشیدش. موهای سیاهش را آلمانی زده بود و پشت‌ گردنش جوری بود که جان می‌داد برای… برای… اگر مادر بود می‌گفت، یک ‌دست که بچسبد پسِ گردنش.


در حال بارگذاری...
عکس از فاطمه حسینى

اول فکر کردم رئیس اداره است. می‌خواستم بفهمم رئیسِ کدام اداره می‌تواند این‌قدر… این‌قدر… که قدم تند کردم و از او جلو زدم. وقتی از کنارش رد شدم، عطرِ لیموترش پیچید توی دماغم. عطری مثل وقتی لیموترش تازه‌ای را لیس می‌زنی و یک نخ سیگار هم دستت است. می‌خواستم بایستم و فقط بو بکشم، اما مگر می‌شود دختر جوانی، یکدفعه، وسطِ راه‌رفتن، بایستد کنار یک مردی که معلوم نیست رئیس کدام اداره است و با همه‌ی وجودش او را نفس بکشد. به‌ اندازه‌ی یک نفر که از او جلو زدم، برگشتم و نگاهش کردم. اول، سبیل‌هایش را دیدم که چه به‌اندازه بود. نه که فکر کنی، مثل سبیل‌های بچه‌لات‌های محلْ دو طرفش آویزان باشد و آبخورهایش فرو رفته باشد توی دهن، نه! به‌قاعده بود و مرتب. اما بعد از چهل سال، هنوز ماتِ دکمه‌سَردست‌های اویم. دو الماس کنارِ مچِ دست‌هاش برق می‌زدند. انگار، تازه رفته باشد بازار زرگرها و دکمه‌سَردستِ برلیان و پلاتین خریده باشد و راه افتاده باشد توی خیابان تا من میخ و زمین‌گیرِ برقِ مچِ لباسش بشوم. شلوار سرمه‌ای تنش بود، تازه از اتوشویی گرفته بود. جوری بود که می‌توانست یک خربزه را قاچ بزند و بگذارد سر میز.

آن روزِ سردِ پاییزی، نفهمیدم کی عباس از کنار من گذشت! من غرقِ بوی لیموترش شدم و چشم‌های سیاه و سبیلی که بعد فهمیدم اسمش سبیلِ انگلیسی است. به گمانم، من زودتر راه افتادم به‌ طرف میدان، شاید خیابان را برگشتم به‌ طرف خانه! نمی‌دانم. ایستادم آن‌وَر خیابان و مات او شدم.

او رفت و من برگشتم. اما چه رفتن و چه برگشتنی. مادر دیگِ لبو را گذاشته بود روی مجمع، وسط کرسی. یک کاسه انار هم آن‌طرف‌تر. چایش را هم دَم کرده بود و کاسه‌ی نُقلِ بادامش هم وسط مجمع بود. حوصله‌ی کسی را نداشتم. باید می‌خوابیدم. توی خواب می‌شد هزار بار با عباس لبو خورد، انار دان کرد، و خیابان‌های شهر را گز کرد.

از فردای یلدا، همه‌ی شهر را دنبال او گشتم؛ هیچ‌کس عباس را نمی‌شناخت. فقط من می‌دانستم، اسم او حتماً عباس است. می‌دانستم، او کیست و چه کار می‌کند. شب یلدای آن سال، تنها یک آرزو داشتم. آرزویی که توی دلم ماند، تا هر سال، قبل از یلدا، به یاد بیاورم که کسی باید کنارم باشد که نیست.


هر سال، یلدا که می‌آید، از یک هفته قبل، فکر می‌کنم شب یلدا چه غذایی درست کنم که عباس دوست داشته باشد. برای شوهرم حلیم‌بادمجان درست می‌کنم، از بس که دوست دارد. برای بچه‌ها کُتلت که باید حتماً سبزی‌خوردن کنارش باشد. برای نوه‌ها قورمه‌سبزی و برای او چیزی مثل ته‌چینِ مرغ یا کباب‌چوبی یا ... حالا کارم راحت‌تر است، می‌روم توی اینستا و چشم‌بسته دست می‌گذارم روی غذایی و می‌دانم، دست مرا عباس خودش تکان می‌دهد و غذایش را انتخاب می‌کند.

آخر شب، بچه‌ها که می‌روند خانه‌هایشان، وقتی همسرم توی اتاقش خوابِ اوایل پادشاهی مظفرالدین‌شاه را می‌بیند، من با بشقابِ غذا می‌روم به ‌طرفِ اتاق‌خوابم. بعد از این‌همه سال، حالا، عطری دارم که بویش ترکیبی ا‌ست از بوی لیموترش و سیگارِ وینستونی که میان انگشت‌های کشیده‌ی مردی که دوستش دارم دود می‌کند. عطر را، آرام و عمیق، نفس می‌کشم. اتاقم حالا بوی او را دارد. لبه‌ی لحاف را که کنار می‌زنم، هدیه‌ی عباس را —که دو روز پیش برای خودم خریده‌ام— برمی‌دارم. کاغذکادو را که پاره می‌کنم، به یاد می‌آورم که هنوز فال نگرفته‌ام. حافظ همیشه حرف‌های خوبش را می‌گذارد برای آخر شب‌های من. حافظ به ‌اندازه‌ی من عباس را می‌شناسد و می‌داند که شب‌های یلدا، اگر دلم خوش نباشد، تا آخر زمستان دِق می‌کنم. حافظ دوست دارد من هر سال یک شومیز آبی بپوشم با دامنی سرمه‌ای و چراغ خانه‌ام تا خود صبح روشن باشد. حافظ را به سینه‌ام می‌چسبانم و باز می‌کنم:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد