عمو ایرج، چند سال قبل، بیهوا و یکهویی اسمش را به تورج تغییر داد و چرایش را هم به هیچکس نگفت. بعدتر، وقتی که دیگر همه از صرافتش افتاده بودند، یک بار —بازهم بیهوا— به من گفت که هیچوقت کسی ازش نپرسیده اصلاً چرا اسمش را عوض کرد! انگار، همه فقط پرسیده بودند: «چطور میشود، کسی ایرج رو بکنه تورج!»، «مگه این دو تا اصلاً فرقی با هم دارند، مرد حسابی!»
تورج وقتی مُرد، پنجاهوچندساله بود و مجرد. موهای جوگندمی و پُرپشتی داشت که تا یادم میآید —بجز سالهای آخر، پیش از آنکه بمیرد— پشتِ سرش سِفت و کتیرازده دُماسبی میبست. این آخریها، اما اغلب باز و پریشان روی شانههایش رها بودند. با انگشترهای فلزی بزرگ توی هشت انگشت از ده انگشتِ دستهایش و زندگیای که هیچچیزش تا روز آخر روی غلتک نبود، بجز علاقهی شدید و عجیبش به موسیقی. علاقهای که کسی شروعش را توی فامیل به خاطر ندارد. همه میگفتند موسیقی، همیشه، طوری برای تورج حضور داشت که انگار هوا باشد. همیشگی بود و ضروری.
در میانهی عشق به موسیقی یک بار هم عاشق شد. عشق آدمیزاد به آدمیزاد. یک ماجرای عشقی بیفرجام را وقتی خیلی جوان بود از سر گذراند. ماجرایی که باعث چنگزدنِ بیشتر تورج به موسیقی شد: «جاز، بلوز، راک، و هارد راک»
ما فامیلِ خیلی بزرگی از سمت پدری نبودیم. هیچوقت شبیه فامیلِ مادری آنقدر چیزهای زیادی برای گفتن و شنیدن نبود. نه حرفی میآمد و نه حرفی میرفت. من آن وقتها هنوز به چشم اهلِ خانواده به قدر کافی از آبوگل درنیامده بودم که طرفِ حرفشان قرار بگیرم. اگر هم حرفی بود، کسی جلوی من و باقی بچهها نمیزد. توی صد تا سوراخسُنبه، عزیز با بابا، که پسر بزرگش بود، اختلاط میکردند. هنوز نمیدانم چرا ما نباید میفهمیدیم که تورج یک بار تا دم ازدواج با دختری رفته. هیچوقت، درست نفهمیدم ماجرا چه بوده. هرچه که بود، تورج خیلی تجربهی شیرینی از عشق نداشت. دوستداشتن برایش از آن خواستنهایی شده بود که به رسیدن ختم نمیشود. تا ابد هم بیخِ گلویش را فشار داد. من ردّپای آن دختر را، که حتی اسمش را هم نمیدانم، توی آهنگهایی که تورج گوش میکرد میدیدم.
از همانجا بود که سیر«نشدنها» در زندگی تورج شروع شد. سیگارکشیدن هم همینطور. اصلاً، از آن به بعد، زندگی تورج هرچه که بود توی موسیقی و سیگار خلاصه شد. تورج هیچوقت برای من یک عموی معمولی نبود. یک آدم معمولی هم نبود.
من موسیقی را با تورج شناختم. سیزده چهاردهساله که بودم، گاهی تلفن میکرد خانهمان و فقط یک جمله میگفت: «این رو گوش کن.» بعد، گوشی تلفن را میگذاشت نزدیکِ توریِ پخشِ ضبطصوت و یک آهنگ را دو یا سه بار، روی تکرار، برایم پخش میکرد. هر چند بار که تورج آهنگ را پِلی میکرد، من بدون حرف و با اشتیاقی عجیب گوش میدادم. آن زمان چیزی از متنِ آهنگ نمیفهمیدم، ولی چیزی در من با موسیقی ارتباط برقرار میکرد که نیازی به فهم کلمات نداشت.
در واقع، من گوشکردن را با تورج یاد گرفتم. چشمهایم را میبستم و گوشی تلفن را میچسباندم به گوشم و تا میتوانستم فشارش میدادم. میخواستم همهاش را واضح بشنوم. بهتر بشنوم! تورج فقط به من تلفن میکرد. ریتم موسیقیهایی را که تورج برایم میگذاشت روزها و شبها توی سرم تکرار میکردم. روی میزِ مدرسه، روی درِ حمام، و هر جایی که میشد ضرب میگرفتم. وسط راهرفتن، یکدفعه، میایستادم و با پاهایم روی زمین ضرب میگرفتم. هر چیزی که از ملودی یادم مانده بود برای خودم تکرار میکردم و مینواختم. بارهاوبارها!
تورج هیچوقت آراموقرار نداشت. سیگار را با سیگار روشن میکرد و ساعتها بیحرف به موسیقی گوش میکرد. یک قطعه را روی تکرار میگذاشت، بارهاوبارها. یکجور جنون، یک بیقراری درونی که تعریفی برایش نداشتم.
موسیقیگوشکردنهای تلفنی چندسالی ادامه داشت. بعد، دیگر تلفنها قطع شد، و در عوض، هر چند وقت یک بار مجموعهای از آهنگهایی را که خودش دوست داشت برایم ضبط میکرد. من هیچوقت دخالتی در انتخاب قطعات نداشتم، اما حالا که سالها از آن روزها میگذرد، هنوز هم سلیقهام در موسیقی سلیقهی تورج است.
بیست و دو سهساله بودم که عاشق شدم.
با امیر بیشتر از فیلم حرف میزدیم. نیستدرجهانترین فیلمهای جهان را برایم روی سیدی و دیویدی میآورد. حالا نوبتِ خوبدیدن بود. من داشتم درستدیدن را یاد میگرفتم، خوبنگاهکردن را. فیلمها کمکم همراه سیدیهای موسقی به دستم میرسید. موسیقیهایی که ناآشنا نبودند. من همه را با تورج، پیش از امیر، شناخته بودم. توی موسیقی من حرف بیشتری برای گفتن در روزهای عاشقی با امیر داشتم. و امیر مشتاق دیدار تورج بود.
ما ازدواج کردیم و تورج تلفنکردن را از سر گرفت. وقتی تماس میگرفت که من و امیر هر دو با هم خانه باشیم. با هم مینشستیم پای تلفن، دکمهی بلندگو را میزدیم و گوش میدادیم. بعد امیر و تورج با هم از زیروبمِ آهنگها حرف میزدند. گاهی حرفها به درازا میکشید و حتی به تماسهای بعدی میکشید. اما من لذت چیزی را که شنیده بودم زیر زبانم با سکوت نگه میداشتم. موسیقی که تمام میشد، بلند میشدم و میرفتم توی بالکن، بیحرف. میخواستم روحِ آهنگْ خوب توی جانوذهنم تهنشین شود.
تورج هنوز زنده بود که وصیت کرد آرشیو کاملی که از موسیقیهای هویمتال، بلوز، و راک داشت به من و امیر برسد. آرشیوی که کم خاطرخواه نداشت، خیلیها آمده بودند سراغش، خیلیها که کلکسیون جمع میکردند، آرتیستهای رشتههای مختلف، و حتی یکی دو باری هم از رادیو آمده بودند برای خرید. تورج دنیایش را نمیفروخت.
تورج آدم جالبی بود. برای من آدمها یا جالب هستند یا نه. به نظرم کسی در میانه و حتی وسط این دو دسته هم نیست. تورج جالب بود. تورج برای من معنای صفتِ جالب بود.
روز برای تورج با موسیقی شروع میشد. صبحها، هنوز چشمش را باز نکرده، چیزی پِلی میکرد. تمام چهار دیوارِ اتاقش توی خانهی عزیز قفسهبندی شده بود. قفسههایی که همگی لِیبل داشتند و پُر بودند از نوار کاست، ویاچاس، دیویدی، و پوستر. انگار، یک مأخذ باشد از تاریخ موسیقی غرب.
همهی سالهایی که توی خانهی عزیز زندگی میکرد، اتاقش بوی فلز کهنه، نمِ چوب، و سیگار میداد. کسی تاب تحمل بوی اتاقش را نداشت، بویی که من حتی متوجهش هم نمیشدم. عشق به موسیقی مشامِ مرا پُر کرده بود. بوی ماندگی را نمیشنیدم. حالا، فکر میکنم، اتاقش بوی همهی سالهایی را میداد که تورج از سر گذرانده و حتی کِیفش را برده بود، حتی آن سالهایی که رفت جبهه و جانباز برگشت.
صدای همیشهبلندِ موسیقی از خانهی عزیز و خاطرات دوران کوتاهِ اعتیادِ تورج کافی بود تا خیلیها دلشان نخواهد باور کنند که عمو پنجاه درصد از بدنش را در جنگ جا گذاشته و برگشته. چندوچون اعتیادش را هم، مثل عاشقشدنش، درست نمیدانم. خیلی کمسنوسال بودم. بعدها هم، راستش، هیچوقت دلم نخواست دقیق بدانم. خاطرم هست، آن سالها بابا خیلی با تورج حرف میزد، حرفهایی که همیشه آخرش با داد و نصفهنیمه رها میشد. آن سالها، بیشتر عزیز میآمد خانهی ما. اصلاً، سر همان داستانها بود که همدیگر را دیربهدیر میدیدیم و تورج پای تلفن برای من موسیقی میگذاشت.
تورج —سالها قبل از همهی آن سالهای خاکستری، که من به خاطر میآورمشان— قهرمان بدنسازی و شنای محلهشان بود. آن وقتها، مدالهای رنگارنگ قهرمانیاش را به قسمتهای خالی دیوار اتاقش، که هنوز با طبقههای چوبیِ پُر از کاست و سیدی کامل پوشانده نشده بود، آویزان کرده بود.
سیگارکشیدنش که زیاد شد، دیگر ورزش نکرد. بعدها، وقتی که دیگر بدنش حسابی افت کرده بود، باز هم، گاهی، برای من و خواهرم فیگورِ پُشتبازو میگرفت. خوشمان میآمد، حتی با اینکه دیگر بازویی برایش نمانده بود.
تورج هیچوقت غُر نمیزد. گِله نمیکرد. هیچوقت نمیفهمیدی دقیقاً دردش چیست. چه چیزی دارد وجودش را از تو میخورد. همانطور آرام و در سکوت زندگیاش را تمام کرد.
عزیز عاشق تورج بود. بابا هم همینطور. برادر دیگرشان هم که اصلاً خیلی زود مُرده بود و هیچوقت نبود. اما آنطوری که عزیز پای تورج ماند خیلی شبیه فیلمفارسی بود. یک جور عجیبی عزیز پناهگاهِ تورج بود. و عزیز هیچوقت به تورج «نه» نگفت. حتی آن شب که حال تورج هیچ خوش نبود؛ عزیز طاقت حال ناخوشش را نداشت. چادرش را کشید روی سرش و شبانه رفت تا برایش سیگار بخرد.
دکهی سیگارفروشی سمت دیگر خیابان بود. بالارفتن از پلههای پلعابر با توان پاهای عزیز جور نبود. عزیز، درست زیر پل عابرپیاده، همان شب تصادف کرد و مُرد. انگار، یکی از همان فیلمفارسیها را زندگی کرده باشیم.
هیچکس سر ماجرای فوتِ عزیز به تورج خُرده نگرفت. همه میدانستند عزیز عاشقانه تورج را دوست دارد. بعد از آن شب، داستان اعتیاد هم تمام شد. حتی سرِ ترککردن هم صدایی، غُری، یا گلهای از تورج درنیامد.
عمو یک متالباز قهار بود: متال، هِویمتال —و هرچه سنش بالاتر رفت— راک و هارد راک، تا این آخریها، که بیشترِ وقتها بلوز گوش میکرد.
دستوپاشکسته گیتار هم میزد، اما عشقش گیتارالکتریک بود. همیشه دوست داشت یکی بخرد. یک عکسی هم داشت که با ژستی عجیب توی عکس، مثلاً، داشت گیتار الکتریک میزد. نمیدانم گیتار برای چه کسی بود، اما تورج هیچوقت نه یاد گرفت گیتارالکتریک بزند و نه توانست یکی بخرد.
آکاردئون را اما حرفهای میزد. از وقتی که یادم میآید، بلد بود که بزند. یعنی میخواهم بگویم توی ذهنم شروعی برای آکاردئوننوازیاش نیست. همیشه بلد بود. حتی ماههای آخر هم هنوز خوب میزد. ساز را با خودش آورده بود خانهی ما.
تورج چند ماهِ آخر عمرش را با ما زندگی کرد. با من و امیر، و توی خانهی ما هم مُرد.
از اتاقش که صدای نواختن آکاردئون یا هر ساز دیگری میآمد میفهمیدم که از خواب بیدار شده. بعد، صبحانهاش را آماده میکردم و توی سینی برایش میبردم طبقهی بالا. همانطور نشسته روی تخت، هنوز صورتش را نشسته، آکاردئون را بغل میکرد و مینواخت.
امسال نوروز که بیاید، سه سال میشود که عمو مُرده. سه سال قبل، روز سوم فروردین. دو سالِ گذشته، سوم فروردین، تمام روز را با امیر موزیکِ متال گوش کردیم.
شش ماه بعد از مرگش، ما از ایران مهاجرت کردیم.
روز آخر که مُرد هیچ صدایی از اتاقش نیامد. فکر کردم دوست داشته کمی بیشتر بخوابد. روزهای نوروز بود. سینی صبحانه را بردم بالا. آرام گذاشتم روی میزعسلی کنارِ تختش. فکر کردم بیدار که شود خوشحال میشود.
هدفون توی گوشم بود. زبان انگلیسی گوش میدادم. آن روز تا ظهر، هیچ صدایی جز تمرینهای انگلیسی توی سرم نپیچید.
تورج تنها و در سکوت در اتاق طبقهی دومِ خانهی ما مُرده بود. گاهی فکر میکنم شاید حتی از شب قبل مُرده بوده.
من و امیر باید برای دیدوبازدیدِ عید میرفتیم. تورج توان حرکتکردن و راهرفتن نداشت. چیتانوپیتان کردیم و رفتیم توی اتاقش. گفتیم که احتمالاً دیر برمیگردیم. داشت آهنگ همه میخواهند بروند بهشت، اما هیچکس نمیخواهد بمیرد از آلبرت کینگ را گوش میداد.1 پرسیدیم که چیزی احتیاج دارد یا نه. شام را سر شب با هم خورده بودیم. تورج صدای موسیقی را کمی کم کرد و گفت: «سلام برسونین. خوش بگذره.» و خندید.
ظهر بود که فهمیدیم مُرده. امیر رفته بود طبقهی بالا کمی سربهسرش بگذارد. مُرده بود. حوصلهی امیر ته نداشت. آن روزها من خیلی شبیه خودم نبودم. زود کلافه میشدم. حالم از اضطراب مهاجرت بد بود. امیر جورِ من را هم میکشید. عصرها میرفت بالا، کنار ایرج روی تخت مینشست و ساعتها با هم گپ میزدند.
تورج که خورد زمین و لگنش شکست دیگر نتوانست راه برود. بعد از عزیز دیگر کسی هم نبود مراقبش باشد. امیر تورج را آورد خانهی خودمان. بلند و کوتاهش کرد، حمامش کرد. تورج امیرخان صدایش میزد.
اینجا، توی لندن، هر روز صبح که میآیم توی آشپزخانه، قبل از آنکه موکاپات را روی گاز بگذارم، گوشیام را به جیبیالِ کوچکِ روی کانتر وصل میکنم. انگار، از تورج ارث برده باشم.
آرشیو را نتوانستیم با خودمان بیاوریم. با امیر یک پِلیلیست ساختیم از هر موسیقیای که یادمان مانده بود و تورج دوست داشت. هرازگاهی، بین موسیقیهای خودمان یکدفعه میرویم سراغ پِلیلیستِ عمو. انگار، آمده باشد خانهمان مهمانی.
امیر تعریف میکند که آن سال، وقتی توپ در و سال تحویل شده، یواشکی از تورج پرسیده: «تورج، عیدی چی میخوای؟» عمو هم گفته سیگار. امیر سیگاری روشن کرده و گذاشته گوشهی لبش.
تصویر عمو برای من همان تورج عشقِ متال است با تیپهای عجیبغریب: کلاهِ کابوی و مهمیز و شلواری که چرمهای ریشریش از کنار رانهایش آویزان است.
همانقدر جالب.
1. Everybody Wants to Go to Heaven نامِ ترانهای از آلبومِ «Lovejoy» با آواز و آهنگسازی آلبرت کینگ است. آلبرت نلسون (۱۹۲۳ - ۱۹۹۲)، با نامِ هنری آلبرت کینگ، یک گیتاریست و خوانندهی آمریکایی و یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین گیتاریستهای بلوز است. از وی به همراه بی بی کینگ و فِردی کینگ با لقب«سه پادشاه بلوز» یاد میشود. —و.