روزهای اول دسامبر بود. چند ماهی بیشتر نبود که از ایران دور شده بودم (کلمهی مهاجرت هیچوقت برای خودم توی دهانم نچرخیده و احتمالاً هیچوقت هم نخواهد چرخید. به نظرم من هیچوقت از ایران هجرت نکردهام، صرفاً برای مدتی، که هیچ معلوم نیست چقدر طول بکشد، از آن جغرافیا دورم). بعد از چند مرتبه اعلان عمومی و ایمیل سراسری یادآوری، دستآخر، آن روز کَتی، دختری که رتقوفتق کارهای داخلی شرکتی را که در آن کار میکردم انجام میداد، با آن اندام لاغر و موهای به قول انگلیسیها جینجررنگش، وسط سالن عمومی ایستاد و تقریباً فریاد زد که امروز ظهر آخرین فرصت برای ردکردن درخواستهای مرخصی برای سال نو و کریسمس است. همین که کتی دهانش را بست و خواست برگردد سر میزش، صندلیام را چرخاندم سمت مدیرم و بی مقدمه گفتم که برای عید نوروز چند روزی مرخصی میخواهم. همانجا بود که فهمیدم چقدر بی آنکه حواسم باشد از اینکه کریسمس است عصبانیام، عصبانیتی که هیچ دلیل منطقی برایش نداشتم. من آن روز—حدود سه ماه زودتر—برای عید نوروز در لندن مرخصی چندروزهای گرفتم و تا مطمئن نشدم که اهمیت و اصلاً ماهیت نوروز برای مارتین، مدیر جوان فرانسویام، مسجل شده سر کار برنگشتم. آن سال، نه درختی به عنوان سمبل کریسمس در خانه گذاشتم و نه هیچ کار دیگری که هر نوع ربطی به رسوم کریسمس داشته باشد انجام دادم. عمیقاً معتقد بودم که من صرفاً اینجا—در این سر دنیا—زندگی میکنم و باقی مناسبتهای خاص این سرزمین هیچ ربطی به من ندارد.
خوب یادم است که، وقتی هنوز تهران بودم، هر سال روزهای کریسمس حداقل یک بار سری به خیابان میرزای شیرازی میزدم و از حالوهوای آن روزهایش کیف هم میکردم. روبهروی ویترین مغازههای پر از بابانوئل میایستادم و سعی میکردم هر طور شده از نوشتههای ارمنی تبلیغات روی شیشهشان سر دربیاورم. تنها چیزی هم که سرآخر دستگیرم میشد از عکس پوسترها بود نه نوشتهها. اغلب هم تبلیغ یک جور دورهمی یا کنسرت به زبان ارمنی بودند. گردش پر از شوقم هر سال با یک قهوه و شیرینی از قنادی طلایی، ایستادن کنار خیابان، و لذت هر جرعه از قهوه را پاییندادن و شیرینی را مزهمزهکردن تمام میشد.
اما سال اول دوری فقط گشت ازسربازکنیای در لندن زدم. آن هم از سر وظیفه که بتوانم چندتایی عکس برای دوستهای داخل ایرانم بفرستم که هیچ خبر از دل و رودهی مدام به هم پیچندهام نداشتند. هر روز در واتساَپ پیام میدادند و میپرسیدند که آیا فرشتههای نورانی خیابان ریجنت و آکسفورد را دیدهام یا نه. عکسهای شلخته و بدون قاببندی درستی که گرفته بودم هنوز فرستادهنشده دو تا تیک آبی میخوردند. دوستم بلافاصله نوشت که خدا را شکر بالاخره از خر شیطان پایین آمدی و دستکم خیابانها را دیدی. راستش آن شب زورم آمد این واقعیت را که شهر بهغایت زیبا شده بود حداقل پیش خودم هم که شده اعتراف کنم. هیچوقت جواب آن پیام دوستم را ندادم و، در عوض، مصرانه و با شوری پر از اغراق عمدی تا بیستویکم ماه مارس، که سال خورشیدی تحویل میشد، انتظار کشیدم.
«من نوروز را دوست دارم» یک جملهی پیشپاافتاده و کمی لوس برای من است. انگار این جمله چیزی برای حس من به نوروز کم دارد. چیزی که میتوانم واضح و بلند بگویم «الزام» نوروز برای من است. چیزی که با نوروز همیشه در من رخ داده پوستاندازی، آن هم قلفتی و تماموکمال، بوده؛ زایش بوده. نه چون طبیعت از نو زاده میشود، بلکه چون من زایش نسخهی جدیدی از خودم را هر سال نوروز تجربه میکنم، انگار که خود آدم خودش را بزاید، جوشش بیحد احساس «بودن» و «هستن» در رگهایم.
روزهای آخر زندگی در ایران، پیش از پرواز از زمین مادری و پهنکردن دوبارهی بساط زندگی در زمینی جدید، همهی سالن پذیرایی آپارتمان کوچکمان در میدان فاطمی تهران پر بود از کارتن کوچک و بزرگ و جعبه موز بهزوربسته و باندپیچیشده با چسب پهن. سمت راستیها برای ارسال بودند و سمت چپیها برای فروش. کاسههای صدفی و فیروزهایرنگی که هر سال عید هفتسین نوروز را باآواز درونشان میچیدم هم توی کارتنی با برچسب «ارسالی» بین باقی سمت راستیهای اتاق بودند. پیچیده لای هزار ورق روزنامه و بعد هم محض احتیاط بیشتر لایههای تمامنشدنی پلاستیک حبابدار. یکی دو روز مانده به پرواز هم چندتایی سنجد خریدم و بین لباسهای توی چمدان چپاندم. انگار قرار بود بروم بیابان یا جنگ، آن هم در بحبوحهی قحطی!
من مراسم و مناسک خاص خودم را برای نوروز داشتم، مراسم و مناسکی که تقریباً هیچ جایگزینی برایش در لندن نتوانستم پیدا کنم. لندن میدان تجریش و بازارچهاش را نداشت، امامزاده صالح را برای مراسم شکرگزاری بابت سالی که گذشت نداشت، خیلی چیزهای دیگر را هم نداشت. خانهی ما هم در لندن دو ساعتی تا محلهی ایرانیها و مغازههای رنگارنگش فاصله داشت. همهچیز داشت مدام برایم سختتر میشد. فقط تا دلتان بخواهد کتابفروشی داشت و دستکم توانستم دفتر یادداشت تازهی سالانهام را بخرم. کتاب نخریدم. دستودلم هیچوقت به خواندن داستان به زبانی جز فارسی نمیرود. خواندنشان به جانم نمیچسبد. روحم با داستان به زبان انگلیسی پرواز نمیکند و توی عوالم خودم سرگردان نمیشوم. تا بخواهم از سر عادت و ناخودآگاه قصه را توی سرم فارسی کنم لذتش کوفتم شده.
اسفند از راه رسیده بود و من تازه ترم دوم دانشگاه را در لندن شروع کرده بودم. تمام حواسم پرت مرور خاطرات سالهای قبل و روزشمار شخصیام—به سبک انحصاری خودم—برای یکم اسفند تا یکم فروردین بود. یک روز به خودم آمدم و دیدم همان حس لجبازی که باعث شده بود از کریسمس بدون هیچ دلیلی بدم بیاید دوباره بیخ گلویم را چسبیده. توی صفحهی اینستاگرامم یک استوری گذاشتم و نوشتم «چون در این روزها—که تا جایی که یادم میآید تمام سال انتظارش را میکشیدم— ایران نیستم و این دارد خفهام میکند، پس بیایید در عوض چند عکس از لندن ببینید». درست خاطرم نیست چند یا چندین عکس را با اهالی صفحهی خصوصیام به اشتراک گذاشتم. تنها چیزی که یادم مانده این است که واکنش به عکسها هیچ اهمیتی برایم نداشت و جوابی بهشان ندادم. انگار خودم، در درون، در عمق جانم خوب میدانستم که این کار فقطوفقط برای خالیکردن خشم و حسرت توی دلم است، دلی که بیقرار و سنگین هم بود.
من هیچوقت قبل از آن سال سبزه خیس نکرده بودم. سبزهخریدن یکی از آن لذتهای روزهای آخر سال بود برایم. سبزهای که قرار بود با روبان قرمزی به دورش روی میز گذاشته شود و من با انگشتهای توی هم قلابشده بنشینم بالای سرش و برای سال پیش رو دعای خیر کنم آنقدری مهم بود که علاوه با مامان با همهی آدمهایی که فکر میکردم دستی در سبزهخیسکردن دارند مشورت کردم. بعضیها گفتند سبزه باید به دستت بیاید یا بیفتد، چیزی توی این مایهها. یعنی انگار غیر از روش خیسکردن گندم، عدس یا ماش چیز دیگری هم آن وسط بود که دیدنی نبود. هیچ راهکاری برای اینکه کاری کنم تا سبزهی عید آن سال به دستم بیاید یا دستم برایش خوب باشد نداشتم. سبزه را خیس کردم و موبهمو طبق اصول پیش رفتم. تا نتیجهی کار و اینکه دستم خوب بوده یا نه معلوم شود قرار برایم نماند. اولین نوروز دور از وطن چیزی نبود که من با سبزهاش شوخی کنم. تمام فروشگاههای محلهمان را گشتم تا بالاخره گلدانی پیدا کردم از گیاهی که هیچ نمیدانستم نامش چیست. هنوز هم نمیدانم، اما سر و شکلش شبیه وقتی بود که هستههای نارنج را در ایران سبز میکردیم. گلدان را هم خریدم تا پلن بی یا همان نقشهی جایگزین باشد.
تنهانبودن از خوشبختیهای بزرگ آن روزهای ما بود. حالا که چند سالی از اولین نوروز در جایی غیر از ایران میگذرد فکر میکنم اگر بنا به گذراندن سال تحویل و عید در تنهایی بود، با دقکردن فرقی برایم نداشت. چند هفته پیش که برای بازدید از زندان آلکاتراز در سانفرانسیسکو رفته بودیم، راهنمای صوتی بازدیدکنندهها توی گوشی برایمان توضیح داد که همیشه شب سال نو سختترین وقت سال برای زندانیها بوده. صدای جشن، رقص، و آوازخواندن مردم آزاد از شهر میآمده و زندانیها تمام تلاششان را میکردند تا آن را نشنوند! اگر تنها بودیم، چقدر این واقعیت میتوانست شرح حالمان باشد.
چند روزی بود که مهمان داشتیم، دوستهای عزیزی از ایران، که درست مثل ما هزار سال زندگی در وطن را توی دو تا چمدان بزرگ به امید زندگیهای در راه با خود آورده بودند. با هم خانه را تمیز کردیم. چند دسته رز سفید و قرمز، و یک گلدان ارکیدهی بنفش خریدیم. رزها را شاخهشاخه در گلدانها گذاشتیم. اما اینها کافی نبود. آن بیرون هنوز بهاری در شهر نیامده بود. عطر عید و بهار در کار نبود. زمستان قصد رفتن نداشت و من باید کاری میکردم تا حداقل خانه بهاری باشد.
صبح روزی که ساعت دو و چند دقیقه بعدازظهرش سال به وقت لندن نو میشد اولین و تنها دوست ایرانیای که در این زمین تازه داشتم تماس گرفت. گفت که قسمت گل و گیاه فلان فروشگاه شببو و سنبل هم آورده. پرسید که دوست دارم چند شاخهای برایم بخرد. دنیا را انگار کسی توی طبقهای پوشانده از ترمهی ابریشمی گذاشت و دودستی پیشکش من کرد. بلند گفتم «به از این چه شادمانی!» خواستم که اگر میتواند کمی صبر کند تا خودم را برسانم. دلم میخواست خودم شببوها را باوسواس جدا کنم. خودم را گول بزنم که مثلاً عطر این یکی بیشتر از آن یکی است. پیاز سنبلها را لمس کنم و از شلنبودنشان مطمئن شوم. اصلاً دلم میخواست تا ابد بین انتخاب سنبل سفید و بنفش بمانم. دلم میخواست دیدار با دوستم در فروشگاه محله را به دیدارهای دم عید با رفیقهای قدیمی و حرفزدن از هزارویک آرزوی در دل برای سال جدید شبیه کنم. قبل از آنکه تلفن را قطع کنم پرسیدم: «وقت داری کمی بیشتر بمانی، قدر یک قهوه؟»
ماند. توی کافهی نهچندان خوب ولی کارراهانداز فروشگاه نشستیم و من آنقدر حرف زدم که هیچ نفهمیدم از کی شروع کردهام به گریهکردن. بیخ گلوی خفهشدهام باز شده بود و حسرتها زده بودند بیرون. از همهچیز حرف زدم، از نوروز سالهای قبل، از همهی آنچه به هوایش آنجا بودم. آرزوهای باخودآوردهام خوردند توی صورتم. ترسیدم. هر سال بلد بودم چطور به آرزوهایم برسم. آرزوهایی که اهلی بودند؛ خانگی بودند. بلد بودم کجای تهران یا حتی شمال و جنوب و هر کجای دیگر وطن محققشان کنم. بلد بودم آرزو را دور بزنم و با کپیهای دستهچندم سر و تهش را هم بیاورم و بلندبلند بخندم. بلد بودم به جایش بروم یک جایی گم شوم و حرصم که از تمامشدن سال و تیکنخوردن فلان آرزو تمام شد برگردم سر خانه و زندگیام. من حتی گمشدن توی این شهر را هم بلد نبودم! عید قرار بود دوباره من را با تمام حس رهاشدگیام به ایران، خانه، وصل کند. من دنبال حس تعلقداشتن میگشتم. وقتی به جایی، دستهای یا گروهی تعلق داری، انگار وجود داشتنت مسجل میشود؛ انگار نمیترسی. من دنبال نترسیدن بودم و دوستی نترسیدن میآورد. دوستهای چندینسالهام فقط در قاب موبایل بودند و من بدجوری ترسیده بودم، آنقدر که میخواستم بزنم زیر همهی قوانین و قواعد مختص بزرگسالی، دنیایی که مجبورت میکند انتخاب کنی و تو با هر انتخاب چیزهایی را از دست میدهی، چیزهایی مثل مفهوم خانه.
هنوز رنج در خانه نبودن برایم تهنشین نشده بود. هنوز پر بودم از امیدهایی که قرار بود با لحظهی سالتحویل دوباره به زندگی ببندم، در حالی که پر بودم از ناامیدیهای مدام. من «رها شده بودم» و این یک حس ساده نبود. عطر شببوهای سفید چنان جانی در من زنده کرده بود که همهجا را خانه میدیدم، نخی بود برای اتصال دوباره، هرچند سست. خانه پر بود از عید، از صدای هایده و مارتیک، از رقص و دوربینی که همهی این لحظات شبیهسازیشده را ثبت میکرد. ما همه رو به دوربین با صورتهای خندان و چشمهایی غمگین در عمق و لباسهای نو پوشیده از ده تا یک را شمردیم و با صدای توپی که نیامد تنگ همدیگر را در آغوش کشیدیم. حتی ماهی را هم برای سبزیپلوی سر سفره از شب قبل توی آبلیمو، ادویه، سیر، و باقی ملزومات خوابانده بودم. دستکم این شهرِ همیشهخیس سیرهای خوبی دارد. این سر دنیا خبری از ماهی سفید نبود، اما برای سال اول سالمون هم بد از کار در نیامد. همهچیز عجیب به نظر میآمد؛ نسخهی بدل عید و نوروز در ایران نبود؛ نسخهی واقعی و تازهبهدنیاآمدهای بود که بعد از آن نوروز هر سال بالغتر شد.
برای من عید هنوز کامل نشده بود. عید نصفهنیمه حالم را بد میکرد. مضطرب میشدم. قول یک عیددیدنی را از همان تنها دوستم در لندن گرفتم. نیمههای نوروز بود که آلاگارسون کردیم و با جعبهی شکلاتی در دست همگی رفتیم خانهشان عیددیدنی. آن شب با مچالهشدن قلبم چه قندها که توی دلم آب نشد.
دوستم هیچوقت بازدید ما را پس نداد. من منتظر ماندم، ولی او سرش شلوغتر از این حرفها بود. میخواست تعطیلات عید پاک را برود سفر و آن روزها زیاد کار میکرد تا موقع سفرش برسد. خیلی سال بود که دور از ایران سال را تحویل میکرد. شاید شوق من برای بهجاآوردن تکتک مناسک نوروز به چشمش عجیب آمده بود. قرار نبود کوتاه بیایم. برای آشرشتهای که حتی نمیدانستم چطور باید درستش کنم دعوتشان کردم. باید تختهنرد بازی میکردیم و سبزهی برای خودش باغیشدهمان را گره میزدیم. باید سیزده را بدر میکردیم. نوروز قرار نبود تنها عکسی باشد در صفحهی شخصیام و تبریکی خشکوخالی که برای بقیه بفرستم.
چند سال بعد از آن ساختنهای بار اول، دوستی حین خوردن آبگوشت سیزدهبدر، که همهمان را کیفور کرده بود، آهنگی از هایده را زیر لب خواند و نانهای سنگکی را که از محلهی ایرانیها خریده بودیم ترید کرد: «اما برای من دور ز خونه/ بهارها هم مثل خزون میمونه...»1 بعد کسی، یادم نیست کداممان بودیم، آهنگ را از یوتیوب پِلِی کرد. کمی بعد همگی داشتیم با آهنگ میخواندیم، دوباره و چندباره، بلند.
راستش چارهای نیست، باید حسرت را پذیرفت و هایده را سفت بغل کرد و توی گوشش باشرم گفت: «جانا سخن از زبان ما میگویی...»
1.بخشی از ترانهی «بهار بهار» اثر محمد حیدری.—و.