icon
icon
ایران، دهه‌ی شصت شمسى، عکس از نوربرت شیلر
ایران، دهه‌ی شصت شمسى، عکس از نوربرت شیلر
صداها
جنگ در ما زندگی می‌کند
نویسنده
زینب خزایی
22 اسفند 1403
ایران، دهه‌ی شصت شمسى، عکس از نوربرت شیلر
ایران، دهه‌ی شصت شمسى، عکس از نوربرت شیلر
صداها
جنگ در ما زندگی می‌کند
نویسنده
زینب خزایی
22 اسفند 1403

صدای هواپیماها آن‌قدر نزدیک بود که خیال می‌کردم می‌خواهند فرود بیایند توی حیاطمان. میز چوبی طلبه‌ایِ چهارگوش پایه‌کوتاهی داشتیم که گاهی مخصوص مشق نوشتن ما بود و گاهی میز خیاطی مادر و خواهرم. رویش خالی بود یا ما خالی‌اش کرده بودیم یادم نیست، اما یک کیک گذاشتیم وسطش، از این کیک‌هایی که اندازه‌اش قدِّ یک وجب است و زیرش یک پوسته‌ی کاغذی دارد. یک شمع هم روشن کردیم و گذاشتیم کنارش. شمع کوچک بود یا بزرگ؟ یادم نیست. از این پیچ‌پیچی‌های بلند رنگی بود یا سفیدهای کوتاهِ سقاخانه‌ای و امامزاده‌ای؟ نمی‌دانم. تنها چیزی که یادم است میز خالی بی‌ رومیزی و شمع و کیک روی آن است. ضیافت محقری با حضور پنج بچه‌ که می‌خواستند سال تحویل را تنهایی جشن بگیرند: من، که بزرگ‌ترینشان بودم و یازده‌ساله، با سه برادر نُه، شش، و سه‌ساله و برادرزاده‌ی دو سال‌ونیمه‌ام. لابد ایده‌ی جشن مال من بود و مهدی برادر بزرگ‌ترم. مادر، پدر، دو برادر، دو خواهر، و همسر برادرم رفته بودند سر خاک برادری که هفت ماه از شهادتش می‌گذشت تا سال تحویل را کنار او باشند. این تاریخ‌ها را الآن دارم با هم تطبیق می‌دهم. مثلاً عیدشدن را خاطرم است و ظهر را و رفتن بزرگ‌ترها را به زیارت اهل قبور. و بعد که تقویم را نگاه می‌کنم می‌بینم سال تحویل سال ۶۷ ساعت ۱۳:۰۸:۵۶ روز یکشنبه ۳۰ اسفند ۱۳۶۶ بوده. و چون ما تا پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ کسی را در مزارستان کنگاور دفن نداشته‌ایم، حتماً رفته بوده‌اند سر مزار برادرم.

پنج‌نفری خودمان را جا کرده بودیم دور میز حدوداً هفتاد در پنجاه‌سانتی که گذاشته بودیمش بالای هال، نزدیک درِ راهروی متصل به حیاط که بهش می‌گفتیم هال‌کوچیکه. صدای شکستن دیوار صوتی هواپیماها که آمد، پابرهنه دویدیم سمت حیاط. صدا برایم آشنا بود. مثل آن روزی که شیفت بعدازظهر بودیم. برق مدرسه قطع شد. کلاس ما ته راهرو و در بخش شمالی بود و در حالت عادی تاریک. برق هم که می‌رفت، ظلمات محض بود. ولوله افتاده بود به جان کلاس. چه درسی داشتیم؟ نمی‌دانم. به قدری از معلممان حساب می‌بردیم که با تاریکی و شنیدن صداهای عجیب‌وغریب و ترسناک از کلاس نمی‌زدیم بیرون. یکدفعه درِ کلاس را زدند و گفتند مدرسه تعطیل است، زود بروید خانه، ممکن است بمباران کنند. آژیر قرمز از رادیو پخش می‌شد و رادیوهای آن موقع با باتری هم کار می‌کردند، پس می‌شد پخش شود. اما یادم نیست زدند یا نه. ولی صدای گنگی از دیوار صوتی توی سرم مانده. نمی‌توانم توصیفش کنم، چون مشابهش را هیچ‌جا نشنیده‌ام. باید دوباره بشنومش تا یادم بیاید.

عکس‌العمل پسرها را موقع شنیدن صدا یادم نیست، که گریه می‌کردند یا ترسشان را چطور بروز می‌دادند. اما خودم خیال می‌کردم الآن است که هواپیماها بنشینند روی بهارخواب. کمی که به آسمان نگاه کردم، در ادامه‌ی خیالپردازی‌ام گفتم که خلبان‌ها آن‌قدر آمده‌اند پایین که دارند ما را می‌بینند. من فرار کردم و بقیه پشت‌سرم.

حیاط خانه‌ی ما جنوبی است. دوباره برگشتیم به هال‌کوچیکه. هال را رد کردیم، هال‌کوچیکه‌ی بعدی را هم، و بِدو از پارکینگ رفتیم توی کوچه. ظهر بود و کوچه خلوت. چرا می‌رفتیم توی کوچه؟ شاید به دنبال آدم‌بزرگ‌هایی بودیم که بهشان پناه ببریم، وگرنه توی کتابچه‌های جلدسیاه هلال‌احمر نوشته بود موقع آژیر خطر و بمباران کجاها پناه بگیریم. عمو سیف‌الله، همسایه‌ی روبه‌رویی، از مغازه برگشته بود و داشت می‌رفت خانه که با صدای بازشدن در حیاطِ ما رویش را برگرداند به پشت. تشر زد: «اینجا چی کار می‌کنید؟ برید زیر راه‌پله قایم بشید.» گوش ندادیم. من مثل فرمانده‌ها رفتم وسط کوچه وضعیت جنگی را رصد کنم. می‌خواستم ببینم هواپیماها دنبالمان کرده‌اند یا نه. صدایشان بود ولی خودشان نه. «‌مگه با شما نیستم»ِ عمو سیف‌الله فراری‌مان داد. من دویدم توی پارکینگ و بقیه پشت‌سرم. راه‌پله همان‌جا بود. قایم شدیم ولی تا کی؟ یادم نیست. فقط تصویر نشستن حسین، پسر برادرم، توی ذهنم حک شده. روی دو پا نشسته، پیراهن سفید مردانه‌ای تنش بود و سرش را تا نزدیک زانوهایش خم کرده بود. این خاطره را برای هیچ‌کس تعریف نکرده‌ام، اما دیشب که با برادرم درباره‌اش قصه می‌کردیم او هم دویدن توی حیاط و دیدن هواپیماها را خوب یادش بود. حتی می‌گفت قبل از کوچه رفته بودیم پشت‌بام. من پشت‌بام را هنوز هم به خاطر نمی‌آورم، اما صدای دیوار صوتی و دیدن هواپیماها برایم واضح واضح است.

بعد از سی‌و‌شش سال، وقتی هواپیمایی در ارتفاع پایین پرواز کند، هرجا که باشم می‌دوم سمت صدا. سمت یک فضای باز و گردن می‌کشم رو به آسمان تا هواپیماها را ببینم. قلبم توی سینه جا نمی‌شود و منتظرم بمباران شویم. مهدی هم می‌گوید هنوز خواب هواپیماها را می‌بیند، و خلبان‌ها و لباس‌ها و کلاه‌های سفیدشان را. خاطره در ما هنوز ادامه دارد.

نوشین دوست مجازی‌ام است. یک بار، که می‌خواست درباره‌ی فوبیا بنویسد، تعریف می‌کرد مدت‌های زیادی یک خواب تکرارشونده می‌دیده. توی خواب همیشه از پنجره‌ی خانه‌شان می‌دیده هواپیماهای جنگی توی آسمان هستند و بمب می‌ریزند پایین. گاهی هم دو سه سرباز از یک طناب آویزان شده‌اند و می‌خواهند وارد خانه‌شان شوند. نوشین بعد از جنگ به دنیا آمده، ولی هربار بعد از دیدن این خواب دچار ترسی می‌شده که مجبورش کرده برود پیش تراپیست. برای ریشه‌یابی می‌روند سراغ مادرش که متولد 1349 است و متوجه می‌شوند این تصویری است که او در بمباران زنجان دیده. یک روز ظهر موقع برگشت از مدرسه توی مسیر آژیر قرمز می‌زنند و بمباران شروع می‌شود. نیره با چشم خودش می‌بیند که بمب‌ها روی خانه‌های محله‌شان می‌ریزد. ترس برش می‌دارد که نکند خانه‌شان بمباران شده، ولی وقتی جلوتر می‌رود می‌فهمد مدرسه‌ی دخترانه‌ی کوچه‌ی بینش هدف قرار گرفته.

بمباران کوچه‌ی بینش زنجان را گوگل می‌کنم. بمباران دوم دی‌ماه ۱۳۶۵ ساعت ۱۲:۳۰ ظهر اتفاق افتاده بوده، ساعتی که شیفت دخترانه و پسرانه جابه‌جا می‌شده، یعنی ساعتی که بچه‌ها در حال ورود و خروج به مدرسه بوده‌اند. یکی از شاهدان عینی ماجرا می‌گوید که این‌قدر هواپیما پایین بود که کلاه خلبان جنگی عراق دیده می‌شد.

در حال بارگذاری...
ایران، دهه‌ی شصت شمسى، عکس از نوربرت شیلر

مادر نوشین آبان ۶۹ ازدواج می‌کند و نوشین شهریور هفتاد به دنیا می‌آید. این ترس در جان مادرش می‌ماند و در دوران بارداری به جنینش منتقل می‌شود. مادرش بعد از بمباران دچار بیماری پوستی پسوریازیس هم می‌شود و سال‌ها طول می‌کشد تا بفهمند دلیل بروزش عصبی است. نوشین می‌گوید: «چند وقت پیش که ایران موشک پرتاب کرد سمت اسرائیل، ما توی زنجان دیدیم یکی از موشک‌ها با صدای خیلی ترسناکی از ارتفاع پایین رد شد. اون شب مامان استرس وحشتناکی داشت. حتی صدای بلند هواپیما هم مضطربش می‌کنه.»

سمیه (این اسم واقعی‌اش نیست) دوست مشهدی‌ام است و متولد ۶۲. در خلال گفتگویی ازش شنیدم: «‌توی دوران راهنمایی یه روز زلزله‌ی خفیفی اومد، شیشه‌های بلند مدرسه لرزید و همه‌مون رو بردن توی حیاط. یکی از بچه‌ها، که اصالتاً تهرانی بود، از ترس می‌لرزید و فریاد می‌زد، در حالی‌ که حتی یه شیشه هم نشکست. ولی لرزش شیشه‌ها اونو یاد بمباران تهران توی کودکی‌ش انداخته بود و به قدری حالش بد شد که آمبولانس خبر کردن و بردنش بیمارستان.»

تقویم بمباران‌های تهران را که جستجو می‌کنم می‌بینیم از زمان تولد هم‌کلاس سمیه تا سال پایانی جنگ، یعنی سال ۱۳۶۷، حملات هوایی عراق به تهران ادامه داشته؛ یعنی بمبارانی که آن دختر بعد از حدود ده سال از تمام‌شدن جنگ هنوز از آن هراس داشته مربوط به کدام حمله یا حمله‌ها بوده؟

برادر بزرگم متولد ۱۳۴۱ است؛ از وقتی کلاس سوم دبیرستان بوده به جبهه رفته و، تا پایان جنگ، شصت‌و‌هفت ماه با انتخاب خودش آنجا حضور داشته. گاهی پسرش، همان حسین کوچکِ زیر راه‌پله، به‌‌شوخی می‌گفت: «بابا، چرا تو حتی یه زخم هم برنداشتی. نکنه می‌رفتی اون پشت‌ها قایم می‌شدی؟» حالا حدود دوازده‌سالی می‌شود پدرش دچار خواب‌هایی تکرارشونده از جنگ است. گاهی خواب می‌بیند عراقی‌ها بالای سرش هستند و او با تفنگ در حال دفاع است؛ گاهی هیچ وسیله‌ی دفاعی ندارد و از بدنش کمک می‌گیرد؛ گاهی این درگیری بین او و منافقین است؛ یا می‌خواهند خفه‌اش کنند یا به هر شکلی شده بکشندش. هربار که این خواب‌ها را ببیند ما از صدای فریادش می‌فهمیم ناخودآگاهش رفته به سال‌های دور جنگ.

گاسپادینف در رمان پناهگاه زمان مکانی ساخته برای آدم‌هایی که فراموشی مطلق گرفته‌اند. او مکان را به‌مثابه‌ی «پناهگاه زمان» در نظر گرفته. من می‌گویم جنگ ضد فراموشی است و نمی‌توان با گذر از زمان سی‌‌و‌چندساله، یا بیشتر، از آن عبور کرد یا حتی با زندگی در مکانی صدها کیلومتر دورتر از شهری که واقعه‌ی جنگی در آن رخ داده است فراموشش کرد. جنگ همیشه در ما زندگی می‌کند، مگر برویم توی سوئیسِ رمان پناهگاه زمان و با حافظه‌ای جدید خاطراتمان را از نو بسازیم.

وقتی عنوان کتاب سِوِتلانا اَلکسیِویچ یعنی جنگ چهره‌ی زنانه ندارد را شنیدم، گمان می‌کردم منظورش این است که جنگ‌ها به لطافت زنانه آسیب می‌زنند. «ندارد» را «نباید داشته باشد» می‌فهمیدم. ولی خودش در اوایل کتاب نوشته بود «همه‌ی آنچه ما از جنگ می‌دانیم با ’صدای مردانه‘ به ما گفته شده. همه‌ی ما در قیدوبند تصورات و احساسات ’مردانه‘ از جنگ هستیم، واژگان ’مردانه‘».1 او این کتاب را نوشته تا سکوت زنان را بشکند، خاطراتشان را از جمع‌های خودمانی بکشد بیرون و صدای زنانه‌ی جنگ را سال‌ها پس از پایان جنگ زنده، عمومی، و تاریخی کند.

توی جنگِ خودمان هم معمولاً در روایت‌های رسمی به سویه‌های مختلف جنگ کمتر پرداخته شده. یکی‌اش همین آثار پرفرکانس جنگ در حافظه‌ی آدم‌هایی است که به‌ظاهر نه ردی از جنگ بر تنشان است و نه در شهرشان. توی حکم کارگزینی‌ام در مقابل گزینه‌ی فوق‌العاده برای نوار مرزی عدد صفر درج شده، چون من نه ساکن شهرهای مرزی استان کرمانشاه هستم—که زمان جنگ در تیررس مستقیم جنگ ایران و عراق بوده‌اند—و نه شهرم بمباران شده تا جنگ‌زده به حساب بیایم. مادر نوشین یا دوست سمیه هم وضعیتشان مثل من است. روایت نوشین هم به‌ندرت به گوشمان خورده. برادرم هم که رزمنده‌ی جنگ بوده، چون زخمی نشده، جانباز جنگ محسوب نمی‌شود. روایت جنگِ گذشته بر این سرزمین وقتی ماندگار می‌شود که همه‌ی صداهای حاضر در آن مکتوب شوند. صداهایی که در گذر چهل‌وچندساله هرکدام بنا بر موقعیت خود با جنگ مواجه شده‌اند. اگر زودتر ثبتشان نکنیم، شاید نه آن دخترک زنده باشد که از عید جنگی بگوید و نه آن پسرک که به عشق دیدن خلبان‌ها از صدای دیوار صوتی نترسیده بوده و دو طبقه پله را دویده بوده تا خلبان‌ها را از نزدیک ببیند.

1.سِوِتلانا اَلکسیِویچ، «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد»، ویرایش اول (تهران: چشمه، ۱۳۹۵)، ۱۵.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد