icon
icon
تصویرسازی از ونسا سابا، عکس از نویسنده
تصویرسازی از ونسا سابا، عکس از نویسنده
صداها
چگونه جاودانه زندگی کنیم
ساده‌ترین و مطمئن‌ترین راهه برای طول عمر این است که سال‌های عمر را رو به عقب زیاد کنیم، یعنی چندسالی را برعکس اضافه کنیم
نویسنده
دیوید اُوِن
22 اسفند 1403
ترجمه از
مریم فراهانی
تصویرسازی از ونسا سابا، عکس از نویسنده
تصویرسازی از ونسا سابا، عکس از نویسنده
صداها
چگونه جاودانه زندگی کنیم
ساده‌ترین و مطمئن‌ترین راهه برای طول عمر این است که سال‌های عمر را رو به عقب زیاد کنیم، یعنی چندسالی را برعکس اضافه کنیم
نویسنده
دیوید اُوِن
22 اسفند 1403
ترجمه از
مریم فراهانی

یکی از دوستانم مرد ثروتمندی را می‌شناخت که عزم جزم کرده بود زندگی جاودانه داشته باشد. دوستم در ایمیلی برایم تعریف کرد که این تصمیم مرد معاشرت‌ را برایش سخت کرده بود، چون «مدام کف زمین می‌خوابید تا درازنشست برود یا بطری‌های آب را سَرمی‌کشید یا چرت می‌زد یا بوی گیاهان دارویی چینی را می‌داد.» جاودانگی برای آدم‌های پولدار جذاب است، چون با یک حساب‌وکتاب ساده هم پیداست که آنها اگر طبیعی عمر کنند، برای خرج‌کردن پول‌هایشان وقت کم می‌آورند. پیتر تیل،1 سرمایه‌گذار میلیاردر ریسک‌پذیر، اعلام کرده که مایل است از اهداکنندگان جوان خون دریافت کند، مداخله‌‌ای که ظاهراً تا چند هفته عمر موش‌های آزمایشگاهی را بیشتر می‌کند. هیکل ورزیده‌ی جف بیزوس2 هم مشابه همین دغدغه را داد می‌زند. طرفدار طول عمر، برایان جانسون، که شرکتی را که خودش تأسیس کرده بود به مبلغ هشتصدمیلیون دلار به پِی‌پال فروخت، دستگاهی به خودش وصل کرده که کیفیت نعوظ‌های شبانه‌اش را کنترل می‌کند.

البته عمر بلند یک‌جور بده‌بستان است. باید زمانی را که می‌خواهید به دست بیاورید با زمانی که از دست می‌دهید با هم سبک‌سنگین کنید، تاق بزنید، و در عین حال برای به‌چنگ‌آوردنش تلاش کنید. می‌گویند وقتی ژاکلین اوناسیس فهمید به علت لنفوم غیر هاجکین مرگش نزدیک است، از اینکه آن‌همه شنای سوئدی رفته بود پشیمان شد. این واقعیت مأیوس‌کننده هم هست که سال‌های افزوده، اگر اصلاً سال‌های بیشتری در کار باشد، به آخر عمر اضافه می‌شوند که حتی خیلی از آدم‌های پولدار هم به فکر می‌افتند ترمز پرکاری‌شان را بکشند. یکی از هم‌بازی‌های ثروتمندم در بازی بریج، که الآن فوت کرده، برایم گفته بود نزدیک نودسالگی‌اش کمی احساس خستگی می‌کرد.

اینشتین نوشته که «تمایز میان گذشته، حال و آینده فقط توهمی است سرسختانه پایدار.» احتمالاً منظور او این نبوده که انتظار دارد بعد از مرگ لابه‌لای سال‌های عمرش پس و پیش برود، مثل تندتند ورق‌زدن صفحات کتاب—شاید هم چنین انتظاری داشته. در هر صورت، حرف او به راهکار بهتری اشاره دارد، راهکاری که خودم سال‌هاست به کار بسته‌امش. ساده‌ترین و مطمئن‌ترین راه برای طول عمر این است که سال‌های عمر را رو به عقب زیاد کنیم، یعنی چندسالی را برعکس اضافه کنیم.

تابستان ۱۹۷۵ بعد از اتمام سال دوم دانشگاه در انتشاراتی در نیویورک منشی شدم. کار اصلی‌ام تایپ‌کردن نامه‌های ویراستارها برای نویسنده‌ها بود. نامه‌ها را با ماشین‌تحریر تایپ می‌کردم، چون هنوز کامپیوترهای شخصی باب نشده بودند و برای کپی‌کردن نامه‌ها از نسخه‌های کپی‌شده استفاده می‌کردم که رول‌هایی بودند شامل کاغذ کاربن و کاغذهای باریک معمولی. برای آن عده‌ای که سنشان کم است و تصوری از چیزی که می‌گویم ندارند باید توضیح بدهم که کاغذ کاربن‌ها ورقه‌های کاغذی یا پلاستیکی‌ای بودند که یک ‌طرفشان به جوهر نیمه‌ژلاتینی آغشته بود؛ وقتی چیزی را روی سمت غیرجوهری فشار می‌دادیم، سمت جوهری ردش را می‌انداخت. این روزها دیگر زیاد کاغذ کاربن پیدا نمی‌شود، فقط در بعضی باجه‌های کرایه‌ی ماشین هست و در ریشۀ عبارت «cc» در ایمیل‌ها که مخفف کپی کاربنی است. در آن انتشارات نسخه‌های کپی‌شده را پشت صفحۀ سربرگ می‌چسباندم و جفتشان را با هم می‌گذاشتم داخل ماشین‌تحریرم. تایپ‌کردنم که تمام می‌شد، یک برگه‌ی اصل داشتم و یک یا دو تا رونوشت بی‌دوام، اما خوانا برای بایگانی.

همان تابستان، به تقلید از شغلی که داشتم، برای کپی‌کردن نامه‌های خودم هم از کاربن استفاده کردم. آن زمان زیاد شعر می‌گفتم و فکر می‌کردم آن کپی‌ها به درد زندگی‌نامه‌نویس‌هایم می‌خورند—چون خیال می‌کردم روزی کسی زندگی‌ام را می‌نویسد. یکی دو سال بعد، خیال جاودانگی با شعر و ادبیات را بوسیدم و گذاشتم کنار، ولی بی‌خیال کاغذ کاربن نشدم و نامه‌هایی را که بقیه برایم می‌نوشتند نگه می‌داشتم. به دلیل علایق ذاتی بیشتر اعضای خانواده‌ام به جمع‌کردن همه‌چیز و هرچیز، من هم هنوز نامه‌هایی را که از اردوی تابستانی برای خانواده‌ام می‌فرستادم دارم، نامه‌هایی که پدرم زمان جنگ‌جهانی دوم به خانه می‌فرستاد، نامه‌‌هایی که همسرم، آنا هاجمن، قبل و بعد از ازدواجمان برای پدر و مادرم می‌نوشت، نامه‌هایی که مادر آنا زمان آشنایی با پدرش برایش می‌نوشته و هزاران نامه و سند و ایمیل و متن دیگر. در سال‌های اخیر، بیشتر این چیزها را دیجیتالی کرده‌ام و می‌توانم با جستجوی الکترونیکی پیدایشان کنم.

دبیرستانی که بودم، چند بار سعی کردم خاطراتم را بنویسم—اینجا هم به فکر زندگی‌نامه‌نویس‌هایم بودم—ولی هیچ‌وقت بیشتر از یکی دو هفته ادامه نمی‌دادم. این مشکل همیشگی است. دوازده سال پیش دفتر خاطراتی را پیدا کردم که دخترم، لورا، در ده‌سالگی شروع به نوشتنش کرده بود. جلدش صورتی بود، بیشتر از صد برگ داشت و خط‌دار بود و قفل هم داشت که لورا قفلش نکرده بود. شروع صفحه‌ی اول درباره‌ی درس‌هایش در پیانو بود:

دقایق تمرین بیشتر

چهارشنبه: ۱ دقیقه

شنبه: ۸ دقیقه

صفحات دیگر همه سفید بودند.

خیلی زود، بعد از اینکه شروع کرده بودم به کپی‌کردن نامه‌هایم، متوجه شدم که اگر آنها را به ترتیب زمانی مرتب کنم مثل دفتر خاطرات می‌شوند. بالاخره یک پانچ برقی خریدم و کلی از آن کلاسورهای سه‌حلقه‌ای را پر کردم. اواخر دهه‌ی هشتاد، نوع دیگری از شبه‌خاطره‌نویسی را شروع کردم، این‌طوری که کارهای جالب یا حرف‌های بامزه‌ی بچه‌هایم را در کامپیوترم می‌نوشتم. زمانی این ایده به سرم زد که لورا سه‌ساله و برادرش، جان، در شکم مادرش بود. البته، توانستم با استفاده از مطالب نامه‌هایی که نگه داشته بودمشان این خاطرات را تا روز تولد لورا به عقب ببرم. اسمش را گذاشتم «خاطرات بچه‌ها» و با وجود چند بار وقفه حدوداً ده سال به نوشتنشان ادامه دادم. کل این مطالب تقریباً نودهزار کلمه است و تا الآن بیشتر از تمام نوشته‌هایم دوستشان دارم. اگر قرار باشد یک‌چیز را نگه دارم همین است.

البته، زحمت اصلی این خاطرات روی دوش بچه‌هایم بوده نه من. لورا در چهارسالگی گفته: «دِیو مثل سبزیجات پنیری می‌مونه یا چی؟» (لورا سه‌ساله که بود به من می‌گفت دِیو و اتفاقاً جان هم همین‌طور بود). جان تقریباً در شش‌سالگی گفته: «دِیو، خدا آدم‌ها را نساخته، میمون‌ها ساخته‌اند.» مطلب محبوب لورا در مجله‌ی کودکان هایلایت ستون‌ توصیه‌ها بود و او پرسش‌های خوانندگان و پاسخ‌های سردبیر را از خودش درمی‌آورد. چهار سال و نیمش بود که یک بار در اتاق بازی شنیدم دارد الکی از روی شماره‌ی اخیر مجله بلندبلند می‌خواند:

وقتی مدرسه می‌روم، یک سوراخ روی خشتک شلوارم هست. دوستانم اسمم را گذاشته‌اند «خشتکو». من باید چه کار کنم؟ تام.

می‌دانم چه احساسی داری تام. به دوستانت توجه نکن و یک جای دنج پیدا کن که بتوانی تمرکز کنی. اگر دوستانت سر‌به‌سرت گذاشتند، دستت را بالا ببر.

من، وقتی جان دو سال‌و‌نیمش بود:

مادرم داشت یکی از کتاب‌های دایناسورِ جان را برایش می‌خواند و گاهی بعضی پاراگراف‌ها را جا می‌انداخت، بلکه او زودتر خوابش ببرد، ولی جان مچش را گرفت. گفت: «تندرو رو نگفتی.»

دوباره خودم، وقتی جان پیش‌دبستانی می‌رفت:

دیروز جان پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با خط خرچنگ‌قورباغه‌اش چیزهایی می‌نوشت که آنا دیکته می‌کرد. یکی از نوشته‌هایش این بود: «آدم فضول یک‌میلیون دلار.» او موقع نوشتن، چکمه‌، زانوبند و دستکش‌های بی‌پنجه‌اش را که طرحش با زانوبندش فرق می‌کند می‌پوشد‌.

لورا در چهارسالگی:

چرا من بزرگ نیستم؟ خیلی سال است که به دنیا آمده‌ام.

و به همین منوال سیصدوپنجاه صفحه‌ی تایپی دارم. حالا حرف‌ها و کارهای بامزه‌ی نوه‌هایم را می‌نویسم، البته خیلی کمتر از آن وقت‌ها. آلیس که نوه‌ی بزرگم است در سه‌سالگی‌ گفته: «مامان، فقط دلم می‌خواد استراحت کنم و صدای این زنگ رو در بیارم.»

آخرین دوره‌های بیماری آلزایمر را مرگِ خاموش توصیف می‌کنند: چنانچه زندگی‌تان را به یاد نیاورید، واقعاً می‌شود گفت که زنده‌اید؟ البته که نگران آلزایمر هستم، ولی از روال عادی کم‌شدن حافظه هم می‌ترسم که تکه‌های بزرگی از زندگی را از دست آدم درمی‌آورد و خیلی نامحسوس‌تر عمر را کوتاه می‌کند. حافظه‌ی من مثل ساعت کار می‌کند، ولی نوشتن باعث شده بهتر کار کند و خیلی از خاطرات محبوبم از چهل سال گذشته فقط به این دلیل در یادم مانده که نوشتمشان. خاطرات بچه‌هایم عمرم را بلند کرده، دقیقاً انگار که سن زیستی‌ام را برعکس کرده باشم، آن هم بدون درازنشست، شنای سوئدی یا کنترل نعوظ. خاطره‌نویسی عمر آنا، لورا و جان را هم بلند کرده و به‌علاوه باعث شده من و آنا، برعکس پدر و مادرهای دیگر، فکر نکنیم که نفهمیده‌ایم بچه‌هایمان چطور بزرگ شدند. تازگی دوستی برایم می‌گفت که «اگه اون زمانی که گواهینامه گرفتم جی‌پی‌اس بود، با جمع‌کردن زمان همه‌ی مواقعی که آدرس گم می‌کردم، عمر دوباره‌ای نصیبم می‌شد.» این کمابیش همان ایده است.

البته اگر زیادی زمان ذخیره کنید، گرفتار همان دوراهی‌ای می‌شوید که خورخه لوئیس بورخس در داستان «Funes the Memorious» در ۱۹۴۲ مطرح می‌کند. فونس، که اسمش هم روی عنوان داستان است، مرد جوانی است که بعد از افتادن از روی اسب می‌فهمد که همه‌چیز را موبه‌مو به خاطر می‌آورد. راوی توضیح می‌دهد که «او دو یا سه بار یک روز کامل را در ذهنش مرور کرده بود، ابداً شک نداشت، اما هربار مرورکردن یک روز کامل از او وقت برده بود.» فونس «قلباً می‌دانست که ابرهای جنوبی در سپیده‌دم سی‌ام آوریلِ ۱۸۸۲ چه شکلی بودند و می‌توانست شکلشان را در ذهنش با پرتوهای نور پراکنده روی کتابی با جلد اسپانیایی که فقط یک بار دیده بودش مقایسه کند.» او چنان مجذوب توانایی تازه‌ی خود شده که حواسش نیست این توانایی به او لطمه زده. راوی می‌گوید: «فکرکردن یعنی تفاوت‌ها را از یاد بردن، تعمیم‌دادن و گرفتن عصاره‌ی همه‌چیز. در دنیای شلوغ فونس فقط جزئیات حی و حاضر وجود داشتند.»

فونس شخصیتی داستانی است، ولی هستند آدم‌هایی که چنین قابلیتی دارند. یکی جیل پرایس است که زندگی‌اش را از زمان کودکی با جزپیات خارق‌العاده‌ای به یاد می‌آورد. او در زندگینامه‌ی خودنوشتش، زنی که نمی‌تواند فراموش کند،3 می‌نویسد: «خاطراتم مثل صحنه‌های فیلم‌های خانگی از زندگی روزمره‌ام هستند، مدام در سرم پخش می‌شوند، بی‌امان در سال‌های عمرم پس‌وپیش می‌شوند، و فقط‌وفقط به میل خود مرا به هر زمانی که می‌خواهند می‌برند.» سندروم بیش‌یادآوری اولین بار در پرایس تشخیص داده شد که بعداً حافظه‌ی اتوبیوگرافیک فوق قوی یا H-SAM نام گرفت‌. هر دوی این نام‌ها را جیمز مَگو4 و همکارانش در دانشگاه کالیفرنیا، اروینگ، انتخاب کردند، همان‌جایی که پرایس از سال ۲۰۰۰ مورد مطالعه‌ی همه‌جانبه قرار گرفت. پژوهشگران نام رخدادی را به او می‌گفتند و او بدون تردید تاریخ و روز هفته‌ی وقوع آن را می‌گفت، یا اینکه تاریخی را به او می‌گفتند و او اتفاقی را که در آن تاریخ افتاده بود به یاد می‌آورد. مگو برایم می‌گفت: «مو لای درزش نمی‌رفت.» مگو از او پرسیده بود که آیا می‌داند برای بینگ کرازبی چه اتفاقی افتاد. او گفته بود که جمعه، ۱۴ اکتبرِ ۱۹۷۷، وقتی جیل یازده‌ساله بوده، کرازبی در زمین گلف می‌میرد. او این واقعه را به یاد می‌آورد، چون همان روز، داخل ماشین، وقتی مادرش او را به کلاس فوتبال می‌برده، خبر فوتش را از رادیوی ماشین شنیده بوده.

جیل هرازگاهی می‌چسبید به خاطره‌نویسی و بعضی‌ها فکر می‌کردند او فقط همان خاطره‌ها را حفظ می‌کند. ولی او چندباری هم خاطره‌نویسی را کنار گذاشته بود که یک بار وقفه‌ای چندساله بین کارش افتاده بود. بعد نظرش عوض می‌شود و صدها روزی را که جا انداخته بوده، با مرور گذشته، مطلقاً با تکیه بر حافظه‌اش می‌نویسد. او به این دلیل خاطره می‌نویسد که سیلان خاطراتش را، که به نظر خودش نوعی عذاب است، مهار کند. جیل در کتابش می‌نویسد: «اگر چیزها را ننویسم، سرگیجه می‌گیرم و به لحاظ احساسی از پا درمی‌آیم.»

مگو و تیمش سرانجام حدود صد نفر را با سندروم بیش‌یادآوری پیدا کردند. یک مورد مریلو هِنِرِ بازیگر و نویسنده است که در مجموعه‌ی تلویزیونی تاکسی ایفای نقش می‌کرد و دونالد ترامپ او را از برنامه‌ی واقع‌نمای ستاره‌های کارآموز اخراج کرد. هِنِر، برعکس پرایس، عاشق این توانایی‌اش است. او برایم می‌گفت که «این توانایی حس واقعاً خوبی به من می‌ده و نمی‌تونم تصور کنم که نیست. خواهربرادرهایم می‌گن، ̓ یالا ماری، یه هفته از دوران کودکی‌مون رو تعریف کنʻ.» هِنر در کتابش، دگرگونی حافظه،5 که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد، سعی می‌کند به ما کمک کند، به‌اصطلاح خودش، «ماهیچه‌ی مغز»مان را قوی کنیم—که هدف لذت‌بخشی است، چون او با من هم‌نظر است که «حافظه می‌تواند زمان را کش بدهد و عمر را بیشتر کند. با کندوکاو دقیق گذشته یا به‌نوعی با یادآوری آن تکه‌ای از عمرتان را زندگی می‌کنید. عمرتان بلندتر و غنی‌تر می‌شود و به‌نوعی از میانه بسط می‌یابد».

به نظر هِنِر یک حافظه‌ی اتوبیوگرافیک فوق قوی خوب مثل «دیواری دفاعی در برابر بی‌معنایی است». برای آن عده از ما که برعکس او چیزها در یادمان نمی‌ماند نامه‌های قدیمی، خاطرات و عکس‌ها از یادیارهای ضروری هستند. روز ریاست جمهوری در سال ۱۹۸۸ لورا از مهدکودک آمد خانه و گفت: «آبراهام لینکلن تیر خورده!» گفتم: «می‌دونم عزیزم.» و او گفت: «ولی من یاد اون رو تو ذهنم زنده نگه می‌دارم. امی هم یادش رو تو ذهنش زنده نگه می‌داره.» او و امی، یکی از هم‌کلاس‌هایش، آن موقع سه سالشان بود، پس احتمالاً اگر من این خاطره را ننوشته بودم، امروز یادشان نمی‌آمد که آن حرف‌ها را زده‌اند.

ژوئن مادرم نود‌وپنج‌ساله می‌شود. او تاریخدان ارشد خانواده است تا روزی که من جایش را بگیرم. او دو آلبوم عکس از دوران کودکی من دارد. اولی از تولدم تا کلاس ششم است و دومی از راهنمایی تا دانشگاه. او تکنیک‌هایی برای بهبود کیفیت عکس‌های آنالوگ ابداع کرده بود که ده‌ها سال از ابزارهای دیجیتالی استاندارد امروزی جلوتر بودند: با ناخن‌‌گیر و چسب توی کارت‌پستال کریسمس ۱۹۶۶ به جای صورت اخموی برادرم، که آن موقع چهار سالش بود، صورتی خندان گذاشته بود؛ ده سال بعدترش، با کاتر موهای مرا در عکسی خانوادگی کوتاه کرده و پس‌زمینه‌ی بد عکس را برداشته بود؛ قرمزی چشم‌ها را با قلم برند فِلِیر اصلاح کرده بود. طی این سال‌ها آن‌قدر هر دو آلبوم عکسم را نگاه کرده‌ام که ورق‌هایش از هم جدا شده‌اند. حالا برای اینکه آنها را نگه دارم صفحات اصلی را جدا کرده‌ام و هرکدام را در روکش مجزایی داخل پوشه‌ی بزرگی گذاشته‌ام.

برای خیلی از آدم‌ها این شیوه‌ی مستندکردن زندگی خانوادگی دیگر جذاب‌تر از شنای سوئدی و درازنشست‌رفتن نیست. ولی من این‌طور فکر نمی‌کنم، مادرم هم این نظر را نداشت. او سال ۱۹۸۰ برای من و آنا نوشته: «داشتم دفتر خاطرات مصورم رو می‌چسبوندم. هر روز بیشتر مجذوبشون می‌شم. یادم نمی‌آد هیچ‌وقت از کاری این‌قدر لذت برده باشم.» مستندکردن تاریخ خانواده‌مان برای او سرگرمی جذابی است، مثل چهل‌تکه‌دوزی (خواهرم)، عکاسی از پرندگان (برادرم)، یا باغبانی و هاکی روی یخ (آنا). زمانی که من از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم، مادرم بیشتر در مورد اصل‌و‌نسبمان تحقیق می‌کرد؛ او عکس‌ها، اسناد و خرت‌و‌پرت‌های اجدادمان را سروسامان‌ می‌داد. خودم برای تحقیق درباره‌ی چیزهایی که نوشته‌ام، که تازه‌ترینشان مقاله‌ای درباره‌ی خانواده‌ی خودم است، چندین بار به تحقیقات او رجوع کرده‌ام.

امروزه، عکس‌گرفتن و عکس‌نگه‌داشتن آن‌قدر ساده شده که عده‌ی کمی زحمت نگهداری عکس‌های کاغذی آلبوم یا حتی دوربین‌داشتن را به خودشان می‌دهند. آنها فقط گوشی‌شان را بالا می‌گیرند و دکمه را فشار می‌دهند. امیدوارند نتیجه چیز خوبی از آب دربیاید که بتوانند در فیس‌بوک، اینستاگرام یا هر جای دیگری پست کنند. ولی مجموعه‌های داخل دوربین‌های دیجیتالی، که شامل هزاران عکس نامرتب، ادیت‌نشده و بی‌موضوع هستند، روایت گویایی از زندگی نیستند. تجربه‌ی ورق‌زدن کتابی کاغذی فرق می‌کند با کشیدن انگشت روی صفحه‌ی موبایل. به‌علاوه، اگر خاطراتتان را روی کاغذ ذخیره نکنید، می‌گذارید گذشته‌تان اسیر فرمتی دیجیتالی شود که قابلیت منسوخ‌شدن دارد، یا اسیر تعهدات غیرمنتظره‌ی گوگل به فناوری ابری.

خودم ده‌ها آلبوم فیزیکی درست کرده‌ام، اولی‌اش، با چسباندن عکس‌های کاغذی و یادگاری‌های دیگر داخل یک‌جور کتاب عکس‌ها، که مادرم استفاده می‌کرد. سپس، از سال ۲۰۰۶، عکس‌ها را برای شرکت‌هایی بارگذاری می‌کنم که آلبوم‌های فیزیکی مصور تولید می‌کنند (شرکت محبوبم میکس‌بوک است.)

علاوه‌بر درست‌کردن این نوع کتاب‌ عکس‌های خانوادگی سالانه، وقایع تعطیلات، دیدار با نوه‌ها، لحظات زندگی دوستی که تازه فوت کرده بود، دو سال زندگی آنا و والدینش در آلمان، زمانی که او نوزاد و پدرش پزشک ارتش ایالات متحده بود، تاریخچه‌ی جایی که هر سال تابستان می‌رفتیم در جزیره‌ی مارتا وین‌یارد، ازدواج خوکچه‌ی هندی‌مان با یکی از سگ‌هایمان، و سفرهای والدین پدرم بین سال‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۶۰ را هم ثبت کرده‌ام. کاری که بیشتر از همه به آن مفتخرم پروژه‌ای ترکیبی است: دو مجلد ۲۸ در ۳۵ سانتی‌متری شامل کل خاطرات بچه‌هایم که با صدها عکس فوری مصور شده.

در دوران کرونا بود که متوجه شدم اگر تمام بخش‌های گنجینه‌ی مطالب دیجیتالی‌ام را در یک سند واحد گرد آورم، می‌توانم تاریخچه‌ای همه‌جانبه از زندگی‌ام بسازم. نتیجه‌اش شد یک‌میلیون‌ونیم واژه که روزانه تقریباً پانصد واژه هم به آن افزوده می‌شود. هدفم این است که تا جایی که می‌توانم خاطره‌نویسی روزانه داشته باشم—البته نه مثل جیل پرایس، که خاطراتش بیشتر اشارات مختصری دارند به چیزهایی مثل آب‌وهوا، اسامی برنامه‌های تلویزیونی که تماشا می‌کرده و کارهای روزانه‌اش. دارم تلاش می‌کنم همان کاری را بکنم که المور لئونارد گفته سعی می‌کرده برای نوشتن رمان‌هایش انجام بدهد: بخش‌هایی را که خواننده‌ها رد می‌کنند نمی‌نویسم. تاکنون تنها خواننده‌شان خودم بوده‌ام، شاید هم هیچ‌وقت خواننده‌ی دیگری پیدا نکنند، ولی دلم نمی‌خواهد علاقه‌ام هدر برود. هنوز عکس اضافه نکرده‌ام، ولی یک روز خواهم کرد.

یکی از غنی‌ترین منابع اطلاعاتم در سال‌های اخیر گروه ایمیلی کوچکی بوده که من و همسرم عضوش هستیم. این گروه حدود سال ۱۹۹۶ ساخته شد (هیچ‌کس تاریخ دقیقش را به خاطر نمی‌آورد) و هم‌اکنون ده عضو دارد. همگی حداکثر ده سال با هم اختلاف سنی داریم: جوان‌ترین عضو زمان تشکیل گروه در دهه‌ی چهارم زندگی‌اش بود، و پیرترینشان حالا در دهه‌ی هشتم زندگی‌اش است. بجز یکی دو نفر، بقیه همه کارمان آزاد است. بیشترمان نویسنده‌ایم. چند ماه اول، می‌ترسیدم نکند بقیه بی‌علاقه شوند و از گروه بروند. گروه هیچ‌وقت جدی در معرض منحل‌شدن نبوده و به‌ندرت پیش آمده اعضا عوض شوند. هیچ عضوی هنوز فوت نکرده، فقط پارسال همسر یکی از اعضا فوت کرد. در این مدت دو فرزند و هشت نوه به دنیا آمده‌اند. چند تا از بچه‌هایمان به خانه‌ی بخت رفته‌اند. پدر و مادرهایی که زمان شکل‌گیری گروه زنده بودند الآن از دنیا رفته‌اند، بجز مادر من و آنا. برخلاف تاریخچه‌ی طولانی‌مان، هنوز پیش نیامده که بجز فضای آنلاین ده نفرمان با هم یک جا جمع شویم. اولین دورهمی حضوری کامل، اگر اصلاً چنین چیزی در کار باشد، مراسم ختم یک کداممان خواهد بود.

ده نفری که تقریباً سه دهه را صرف شناختن یکدیگر کرده‌اند ترکیب ایدئالی برای یک شبکه‌ی اجتماعی ساخته‌اند. این جایی است که فیس‌بوک و ایکس احساس جوامعی انسانی را می‌دهند که کیفیت زندگی را بالا می‌برند، نه اینکه وقت‌تلف‌کنکی اسباب خودخواهی، تضعیف روحیه و تحلیل‌بردن دموکراسی باشند. ایمیل‌دادن‌هایمان از آن نوع گفتگوهایی است که کسانی که سال‌ها با هم کار کرده‌اند گاهی حین صرف ناهار یا مهمانی‌ها بینشان شکل می‌گیرد—ایمیل‌‌هایمان هم اغلب منسجم و با رعایت قواعد زبانی‌اند. قبل‌ترها فکر می‌کردم با تبدیل نامه‌های کاغذی به ایمیل تمدن دچار فقدان بزرگی بشود، اما حالا فکر می‌کنم فقدان واقعی زمانی اتفاق افتاد که آدم‌ها از ایمیل‌زدن به پیامک‌فرستادن روی آوردند، علی‌الخصوص اینکه جوان‌ها معمولاً کلی جملات بدون نقطه و نشانه در پیامک‌ها قطار می‌کنند. در واقع، ایمیل از چند نظر بهتر از نامه‌های کاغذی است، چون به‌آسانی اندیشه‌های طویل را میان چند کاربر، فی‌المجلس، ردوبدل می‌کند.

در چند سال اول تشکیل گروهمان، تقریباً هیچ‌وقت پیش نیامد چیزی را ذخیره کنم. البته بالاخره شروع کردم به نگهداری ایمیل‌های مهم که بعداً در یک فایل پی‌دی‌اف ذخیره‌شان کردم. حالا هم پیام‌های بامزه و جالب را به محض اینکه به دستم می‌رسند کپی می‌کنم و داخل فایل تاریخچه‌ی نوپایمان می‌گذارم—از جمله آن قسمتی که ابتدای این مقاله درباره‌ی فردی که بوی گیاهان دارویی چینی می‌داد و پایین‌ترش، درباره‌ی جی‌پی‌اس و آدرس‌گم‌کردن نقل کردم. این یکی هم از آناست:

دیروز در کلیسای دیگری به برپایی جشن اپیفانی کمک می‌کردم. دختری که نقش مریم مقدس را بازی می‌کرد یک عروسک داشت. بعد از نمایش گفت: «تصویر مسیح خیلی واقعی به نظر می‌رسه» ... اخیراً در مدرسه‌ای که او می‌رود خون دادم. دو دانش‌آموز، یک دختر و پسر، مسئول میز تغذیه بودند. پسر بزرگ‌تری که تازه خون اهدا کرده بود آمد و نشست. دختر به او گفت: «ما خونت رو دیدیم.»

و این نوشته از من است:

امروز ساعت سه‌ی صبح بیدار شدم و خیلی طول کشید تا خوابم ببرد. فکر می‌کردم اصلاً خوابم نمی‌برد، ولی می‌دانستم هِنری (سگ پشمالویمان) نمی‌تواند حرف بزند. او به من گفت به نظرش آمده مورچه‌هایی که داخل تنه‌ی درختی پوسیده می‌خزیده‌اند طوری نگاه می‌کرده‌اند که انگار چتر نجات داشته‌اند. حرف‌زدنش به نظرم عجیب نیامد—عجیب این بود که او تخم‌گذاشتن مورچه‌ها را این‌طور توصیف می‌کرد.

بحث‌های جدی، تلخ و غم‌انگیزی هم ذخیره کرده‌ام—درباره‌ی زندگی، کار، بچه‌ها، حیوانات خانگی، دین، ازدواج، طلاق، سرطان و چه و چه. خیلی از این بحث‌ها طی چند روز در جریان بوده و تقریباً تمامشان آن‌قدر خصوصی‌اند که نمی‌شود به غریبه‌ها گفت. از آن موقع، خاطرات خود‌محورم به چیزی ورای داستان زندگی خودم تبدیل شده و حالا هم یک زندگینامه‌ی گروهی در حال رشد است. هر چند وقت یک بار، چیزی برای بقیه تعریف می‌کنم و حتی اگر چند سال پیش هم باشد، معمولاً معلوم می‌شود که همه آن را فراموش کرده‌اند.

یک روز، بایگانی خاطراتم را به فرزندان و نوه‌هایم خواهم داد. امیدوارم دست‌کم به بعضی قسمت‌هایش علاقه داشته باشند، چون مهم است که جوان‌ها حواسشان باشد که بزرگ‌ترها همیشه همین‌طور پیر نبوده‌اند. اما من به گردآوری، ساماندهی و نگهداری ادامه می‌دهم، حتی اگر بدانم که هیچ‌کس جز خودم نگاهشان نمی‌کند. فکرکردن به زندگی خودم و تاریخچه‌ی خانواده‌ام برایم جذاب است—همان‌طور که برای مادرم جذاب بود—و با ماریلو هِنر موافقم که نوشته: «ما آدم‌ها همگی یک دل سیر تجربه‌کردن را به خودمان بدهکاریم.» پروژه‌های خاطره‌نویسی‌ام تقریباً نگاه اینشتین را در مورد زمان و جاودانگی به من داده. خودم را در خانه‌ی سالمندان تصور می‌کنم—امیدوارم به این زودی‌ها وقتش نرسد!—که دورتادورم پر است از کتاب عکس‌، نامه‌، گزیده‌ی‌ ایمیل‌ و هارد پرتابل، مشغول چسباندن عکس‌ها کنار مطالبم، همه‌چیز را چندبار چندبار می‌خوانم، نسخه‌های گردآوری‌شده را دوباره گردآوری می‌کنم، با رغبت تمام تا ابد زندگی می‌کنم، و در زمان پس‌وپیش می‌روم، تا آخر عمرم.

1.کارآفرین، فعال سیاسی آمریکایی و از بنیانگذاران «پی‌پال».—و.

2.کارآفرین، بنیانگذار آمازون، و صاحب‌امتیاز روزنامه‌ی «واشنگتن‌پست».—و.

3.The Woman Who Can’t Forget

4.James McGaugh

5.Total Memory Makeover

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد