پیکهای نوروزی زیادی وجود داشتهاند مثل بابورها و آتشافروزها، اما حاجیفیروزها عامیانهترین، آشناترین و ماندگارترین و البته بحثبرانگیزترین پیکهای نوروزی هستند. تقریباً همهجای ایران میشود آنها را دید و در تمام دورانهای تاریخی هم به شکلی حضور داشتهاند و بیشتر از همهی شخصیتهای نوروزی مخالف و موافق دارند. اما این شخصیت کیست و چرا اینهمه بر سر آن بحثوجدل است؟ این مختصر تلاشی است برای نگاهی دقیق اما کوتاه به مهمترین نظریههایی که دربارهی این شخصیت وجود دارد تا شاید تکلیفمان با میراثی که نمیدانیم باید انکارش کنیم یا به داشتنش مفتخر باشیم دستکم اندکی روشنتر شود و در جریان شناختن این شخصیت به طریقی خودمان را هم بهتر بشناسیم، زیرا مواجههی ما به عنوان ملتی قدیمی با میراثمان خود ما را هم بهنوعی تعریف میکند.
اولین مخالفتها بیشتر از سر دلسوزی بود—دلسوزی برای حاجیفیروزهایی که اغلب کودکان کار یا نوازندگان دورهگرد و فقیری بودند که در روزهای پایان اسفند صورتشان را با واکس سیاه میکردند و با لباسهای ژندهی سرخرنگ ترانه میخواندند و میرقصیدند و مردم به آنها پول میدادند، اما سیاهی صورت و رقص و ترانههای شاد و صدای دایرهزنگی نمیتوانست غم و ناامیدیشان را پنهان کند. بنابراین مخالفت با حاجیفیروزها بیشتر اعتراض به شکل اجرای این آیین بود تا خود آن. این جمله بارها و بارها گفته و در نشریات نوشته میشد که «چرا بابانوئل، شخصیت سال نوی مسیحی، به بچهها هدیه میدهد، اما حاجیفیروز ما گدایی میکند؟» به همین دلیل هم در سالهایی گروهی از دانشجویان هنر و بازیگران تئاتر با صورتهای سیاه و لباسهای سرخ، در روزهای نزدیک نوروز، ترانهخوانان و دایرهزنان بیرون آمدند و تلاش کردند حاجیفیروز را از شکل و شمایل گدایی دورهگرد خارج کنند و به جای اصلیاش—که شخصیتی مهم و نمادین در یک آیین باستانی بود—برگردانند.
اما در این سالها ایراد مهم دیگری هم به حاجیفیروز گرفته شده، اینکه حاجیفیروز نمادی باقیمانده از رسم ننگین بردهداری و تبعیض نژادی در تاریخ ماست، رسمی بیریشه و باقیمانده از دوران قاجار که بهتر است بهکلی از سنتهای نوروز حذف شود. این برداشت از شخصیت حاجیفیروز از زمانی بیشتر رایج شد که موج مهاجرت ایرانیان بهخصوص به اروپا و آمریکا چنان شدت گرفت که از آنها نه یک گروه کوچک بلکه یک جامعهی فرهنگی بزرگ در کشور میزبان ساخت. آنها در تلاش برای معرفی آداب و رسوم خودشان کارناوالهای نوروزی به راه انداختند. در این کارناوالها شخصیتهای نوروزی هم وجود داشتند که یکی از آنها حاجیفیروز بود. اما روی شخصی که صورتش را سیاه میکند و لباس سرخ میپوشد و حرکات خندهدار انجام میدهد در فرهنگ اروپا و آمریکا—که سابقهی بردهداری و البته تبعیض نژادی طولانیمدتی، بهخصوص در ارتباط با سیاهان، دارند—حساسیت هست. قوانین و آموزشها شدیداً هر نشانه از تبعیض نژادی را ممنوع میکند. حضور حاجیفیروز در کاروان نوروزی هم به گمان اینکه او نمادی از بردههای سیاهپوست است با مخالفت و انزجار مردم کشور میزبان، و حتی در جاهایی دخالت و ممانعت پلیس، روبهرو شده بود. تازه آن وقت بود که توجه جامعهی ایرانی به این موضوع جلب شد که شاید حاجیفیروز نشانهای باقیمانده از بردهداری باشد. جامعهای که بهدرستی شخصیتها و آیینهایش را نمیشناخت حاجیفیروز و مبارک و شخصیت سیاهِ سیاهبازی را دیده بود، اما تاریخ و شناسنامهی آنها را فراموش کرده بود. ایرانیهای مهاجر، که اغلب خودشان هم سابقه و تاریخ حاجیفیروز را خوب نمیشناختند، ناگهان با نفرت جامعهی میزبان مواجه شدند؛ حالا شرمزده و دستپاچه نمیدانستند چه بگویند، اما میدانستند که باید این لکهی ننگ را از صورت فرهنگی که خودشان هم چندان از ریشههایش آگاه نبودند—ولی میخواستند مایهی افتخارشان باشد—پاک کنند. در واقع، تا پیش از این مواجهه، ممکن بود با دیدن حاجیفیروزهای دورهگرد، که بیشتر از گدایان یا کودکان کار بودند تا کسی شبیه به پیامآور نوروز، ناراحت شویم و افسوس بخوریم، اما کمتر ممکن بود احساس شرم کنیم که نکند سیاهکردن چهره عملی تحقیرآمیز نسبت به سیاهپوستان است. این حساسیت به داخل ایران هم کشیده شد و تا جایی پیش رفت که حتی شهرداری تهران در سال هزاروچهارصد شخصیت حاجیفیروز را به دلیل «شائبهی نژادپرستی و بردهداری» از کاروان نوروزی حذف کرد.1 خیلیها پیشنهاد دادند که حاجیفیروزها در آیینهای سال نو بمانند، اما صورتشان را سیاه نکنند. این موضوع هم باعث بحثهای بسیار شد. اما آیا حاجیفیروز سفید همان حاجیفیروز سنتی ما بود؟
یکی از قدیمیترین پیکهای نوروزی بازیگران دورهگردی بودند که از چند روز پیش از نوروز در شهرها و روستاها میگشتند و با نمایشهای خندهدار مردم را سرگرم می کردند و مژدهی آمدن بهار را میدادند. بعضی از این گروهها گاهی برای نمایشهایشان از حیواناتی مثل خرس و میمون و مار و غیره هم استفاده میکردند، اما مهمترین عضو گروه آتشافروز کسی بود که معمولاً صورتش را سیاه میکرد و لباس قرمز میپوشید و کلاه بوقی یا شیپوری منگولهدار سرش میکرد و مشعلی روشن به دست میگرفت. معمولاً همهی آتشافروزها بلد بودند نفت را در دهانشان نگه دارند و آن را به مشعل بپاشند و شعلهی بزرگی بسازند، جوری که انگار از دهانشان آتش بیرون میآید. گاهی توپی از خمیر روی سرشان میگذاشتند و آن را با پنبه یا پارچهی کهنهی کوبیده میپوشاندند و به نفت آغشته میکردند و آتش میزدند، جوری که انگار سرشان شعلهور باشد. آتشافروزها همهجور نمایش و شیرینکاری با آتش را بلد بودند. آتشافروزها گاهی لباسهای بلند و کوتاه و خندهدار میپوشیدند و به کلاه و لباسهایشان زنگولههای کوچک میدوختند. در گروه آتشافروزها همیشه نوازندگانی هم بودند که معمولاً تنبک و دایره مینواختند و ترانههای بیمعنی و خندهدار میخواندند و مردم را میخنداندند و از آنها انعام میگرفتند. اما عملی آیینی در این میان وجود داشت که به گمان من کمک میکند بفهمیم آتشافروزها چیزی بیشتر از معرکهگیران دورهگرد بودهاند: رسم بود مردم با دیدن آنها حتماً چراغ یا مشعل یا آتشدانی میآوردند و با آتش آتشافروزها آن را روشن میکردند و این کار را برای برکتبخشی به اجاق و خانهشان انجام میدادند. دربارهی حضور آتشافروزها در مراسم پیشانوروزی در تاریخ از قبل از اسلام هم نشانههایی وجود دارد. شباهت آنها با حاجیفیروزها آنقدر زیاد است که نمیتواند اتفاقی باشد.
آیا دلایلی وجود دارد که حاجیفیروز را به بردهداری و تبعیض نژادی ربط بدهد؟ بله! البته! پس واقعاً حاجیفیروزها نماد بردهداری هستند؟ نه! البته که نه! خب هم دلیل موثق داریم و هم این دلایل چیزی را ثابت نمیکنند! کمی گیجکننده شد، نه؟
بیشتر کسانی که حاجیفیروز را به بردهداری ربط میدهند به کتاب تاریخ طهران قدیم نوشتهی جعفر شهری اشاره میکنند. نویسندهی این کتاب از بردهها و خواجگان سیاهپوستی مینویسد که به دستور اربابان خود در دوران قاجار تا بعدها در زمان رضاشاه، که بردهداری در ایران ممنوع شد، برای کسب درآمد، نقش آتشافروزها را بازی میکردند و اگر آتشبازی بلد نبودند با خواندن و رقصیدن مردم را سرگرم میکردند و از آنجا که لهجهی آفریقایی داشتند نمیتوانستند بعضی حروف را درست تلفظ کنند و این موجب خندهی مردم میشد. ترانهی «ابراب خودم سامبولی بلیکم» دقیقاً نشاندهندهی لهجه و اشتباهات تلفظی است که میان بردگان سیاهپوست آفریقایی رایج بود. شهری دربارهی دلیل لقب «حاجی» مینویسد که به این دلیل به این بردگان حاجی میگفتند که با اربابانشان به حج میرفتند یا اربابان به پاداش خدمتشان آنها را در پیری به زیارت کعبه میفرستادند (البته دلیل دیگری هم مطرح میشود: اینکه چون بردهها بیشتر از عربستان به ایران وارد میشدند مردم به آنها حاجی میگفتند). اما دربارهی نام «فیروز»: میگویند فیروز هم مثل «کافور» یا «الماس» نامی بود که بیشتر بر بردگان گذاشته میشد. حتی در طهران قدیم به بردهای اشاره شده به نام فیروز که بعد از ممنوعیت بردهداری در ایران بیکار و بیارباب و بعد به آوازخوانی دورهگرد تبدیل میشود. او در روزهای پیش از نوروز با لباس سرخ و دایرهزنگی ترانههای مخصوص نوروز را میخوانده و حاجیفیروز اصلی او بوده و بعدها سیاهان آزادشده و بیکار دیگر هم با همان لباس و اسم، به تقلید از او، حاجیفیروز میشدند و از این راه کسب درآمد میکردند.2
مردم آنقدر از نمایش این بردگان استقبال میکردند که دستههای نمایش روحوضی این شخصیت را (که فقط مخصوص روزهای آخر سال بوده) با تغییر کوچکی در نام و نقش به نمایش خودشان اضافه میکنند. حاجیفیروز تبدیل به «مبارک» میشود، نوکری شیرینزبان و بذلهگو و البته منتقد که بعدها گونهای از نمایش ایرانی را به وجود میآورد به نام «سیاهبازی». بعدها با ازبینرفتن نسل غلامان سیاه بازیگران با سیاهکردن صورت و تغییر و تقلید لهجه همان نقش را چه در سیاهبازی و چه در آیینهای پیش از نوروز بازی کردند. آنچه جعفر شهری از مشاهدات خود در دوران قاجار و اوایل پهلوی دیده دلیل و منبع کسانی است که حاجیفیروز را رسمی متأخر و بیریشه و مردهریگ دوران بردهداری میدانند. اما آیا این تمام داستان حاجیفیروز و بردههاست؟ نه! ردپای بردهها شاید دورتر از این حرفها باشد.
نشانههایی هست که در دوران ساسانیان در آغاز سال نو بردههای سیاهپوست با لباسهای رنگارنگ و آرایش تند در شهر میگشتند و با نواختن دف و دایره ترانههای نوروزی میخواندند و مردم را سرگرم میکردند (یادتان که هست! آتشافروزها هم صورتهای سیاه داشتند. شاید سیاهپوست بودند یا صورتشان را سیاه میکردند).3 پس ریشهی پیدایش شخصیت فیروز را پیدا کردیم؟! نه! هنوز نه.
بردههای سیاه در ایران با بردههای سیاهپوست در آمریکا و اروپا فرق داشتند. در واقع، در آمریکا و اروپا تاجران برده انسانهای آزاد را از آفریقا میدزدیدند و در بازارهای بردهفروشی میفروختند. در ایران باستان بردهها عموماً اسیران جنگی بودند و از هر رنگ و نژادی هم میانشان بود. بعدها تا زمان لغو کامل بردهداری در سال هزاروسیصدوبیستوهفت همچنان بردههای سفیدپوست و سیاهپوست در ایران وجود داشتند. یعنی کسی به دلیل سیاهی پوستش برده نمیشد، بلکه در نتیجهی شکست در جنگ کنار سربازان دیگر اسیر میشد یا در بازار بردهفروشی کنار مردان و زنان سفیدپوست فروخته میشد. اما اینکه چرا در زمان ساسانیان آتش سال نو را بردگان سیاهپوست روشن میکردند، نه سفیدپوست، داستانی دارد که خواهیم گفت.
داستان آن هم قدیمیتر از این حرفهاست! برای اولین بار دکتر مهرداد بهار این نظریه را مطرح کرد که شاید شخصیت حاجیفیروز نه بازماندهی رسمی قاجاری و حتی ساسانی بلکه بازماندهی آیینی باشد که در تمدنهای باستانی میانرودان برگزار میشده، آیینی برای بازگشت خدای تموز از جهان مردگان، آیینی که در آن مردم صورتکهای سیاه میزدند و بازگشت او را جشن میگرفتند.4 اما داستان چیست؟ تموز خدای خوراکیها و گیاهان در تمدن سومر، اکد، و بابل است . او با ایشتار، الههی باروری (و البته جنگ)، ازدواج میکند. تموز در واقع نام عبری ایزد دوموزی است که در عهد عتیق، کتاب حزقیال نبی، به آن اشاره شده. دوموزی از خدایان باستانی سومر است. او با ایزدبانوی قدرتمندی که هم الههی جنگ بود و هم باروری یعنی اینانا ازدواج میکند. اینانا تصمیم میگیرد جهان زیر زمین را هم فتح کند. او به زیر زمین یعنی جهان مردگان میرود. البته موفق به فتح آن جهان نمیشود و وقتی میخواهد بازگردد به او میگویند که باید کسی را به جای خودش به دنیای مرگ بفرستد. نگهبانان دنیای زیرین با او میآیند تا کسی را به جای اینانا با خود ببرند. وقتی به شهر اوروک میرسند، اینانا میبیند همسرش بر تخت پادشاهی نشسته و غمگین نیست. خشمگین میشود و به دیوها دستور میدهد تا دوموزی را به جهان مردگان ببرند. وقتی دوموزی به جهان مرگ میرود، زمین خشک میشود و گیاهان میپژمرند. بالاخره، اینانا پشیمان میشود و از نگهبانان دنیای زیرین میخواهد تا دوموزی را آزاد کنند. ایزد جهان مرگ میپذیرد، اما با این شرط که دوموزی تنها نیمی از سال را در جهان زندگان باشد. صورت دوموزی—که ایزدی بسیار زیباست—بعد از بازگشت از جهان مردگان سیاه است، زیرا از دنیای تاریک مردگان بازگشته. در بعضی تصویرها و الواح باستانی او را در حالی که لباس سرخ به تن و دایرهزنگی یا چیزی مثل نیلبک به دست دارد نشان میدهند.5
دکتر بهار احتمال دیگری را هم مطرح میکند. اینکه شاید حاجیفیروز نماد «سیاوش» باشد. اما سیاوش چطور به این آیین مرتبط است؟ سیاوش، شاهزادهی محبوب ایرانی در اسطورههای بسیار کهن، ایزدی شهیدشونده یا ایزدی گیاهی است، ایزدی که با بازگشت او از جهان مرگ زمین زنده و سرسبز میشود.6 چنانکه گفتیم، جهان مردگان زیر زمین قرار دارد و تاریک است. آن کس که از آنجا بازمیگردد معمولاً صورتی سیاهرنگ دارد. (این نشانهی بازگشت او از دنیای تاریکی است.) ایزد دوموزی هم سیاهچهره است. نکتهای که اینجا توجه ما را جلب میکند نام «سیاوش» است. این نام میتواند دو معنا داشته باشد که هرکدام از ریشهای متفاوت میآیند. اول: «سیاوَرشن» به معنی «دارندهی اسب سیاه نر». ریشهی این نام میتواند «سیا» به معنی سیاه و «وَرشن» به معنی «حیوان نر—اغلب اسب نر» باشد. معنای دوم: «مرد سیاهچهر» از ریشهی «سیافش». «وش» یا «فش» پسوند شباهت است. مثل «اژدهافش» (مانند اژدها یا اژدهاصورت) یا «مهوش» (مانند ماه یا ماهچهر) سیاوش هم در این ساخت میتواند معنی «سیاهمانند یا سیاهچهره» داشته باشد. از این جهت شاید حاجیفیروزها در واقع نمایشی از بازگشت سیاوش از جهان مردگان و بازآوردن سرسبزی به زمین باشد.
برخلاف کسانی که باور دارند نام حاجیفیروز از اسم رایج بردههای سیاهپوست در اواخر دوران قاجار آمده، این نام داستان طولانیتری دارد! دیدن این اسم در کتاب آثارالباقیه برای من بیاندازه هیجانانگیز بود، وقتی دیدم ابوریحان بیرونی در قرن پنجم، وقتی از باورهای ایرانیان باستان مینوشته، به فرشتهای اشاره کرده که نامش «فیروز» است و وظیفهی او آن است که از جهان دیگر ارواح را به سوی زمین راهنمایی کند (تا به جسمهایشان وارد شوند). البته واضح است ابوریحان شخصیت «ایزد جهان مرگ» را به «فرشتهی راهنمای ارواح» بدل کرده تا در دورهی اسلامی (که باور ایزدان به معنی شرک بود) پذیرفتنی باشد.7 دیدن این نام در یک متنِ قرن پنجمی و پیوندش با جهان مردگان برای من دلیل کافی بود که ارتباط نام فیروز به بردگان را در دورهی قاجار چندان دقیق ندانم.
دکتر سودابه فضایلی ایدهی دیگری را مطرح میکند که با توجه به آنچه در آثارالباقیه آمده برای من پذیرفتنی است. او میگوید نام فیروز دیگرگونشدهی «نَبَرذَ» به معنی نبرد و مبارزه است که به پیروزی هم تعبیر میشده و حاجی نه به معنی کسی که به حج رفته بلکه دیگرگونشدهی (فارسیشدهی) کلمهی «هاجیوس» یونانی به معنای «مقدس» است (همچنانکه «هاجیوگرافی» هم به معنای زندگینامهی مقدسین است). پس حاجیفیروز در واقع «هاجیوس نَبَرذ» یا پیروز مقدس است. با توجه به رسمی که مردم داشتهاند تا از این شخصیت برای برکتبخشی به خانهشان آتش بگیرند، گمان اینکه حاجیفیروز نمادی از یک شخصیت مقدس است قویتر میشود.
رنگ لباس حاجیفیروز هم معنای مهمی دارد. دکتر فضایلی او را نمادی از مقام «پیک خورشید» در کیش مهرپرستی—میترائیسم—میداند که در پنج روز آخر زمستان، یعنی زمانی که روح درگذشتگان از جهان مردگان به زمین میآیند تا خویشان خود را ببینند، ظاهر میشود. صورت او به نشانهی بازآمدن از تاریکی جهان مردگان سیاه است، اما لباسهایش به نشانهی برآمدن خورشید در بهار سرخ است.
روایتشناسان میگویند: «هیچ واقعیتی وجود ندارد تا وقتی آن را روایت کنیم.» پس شاید این انتخاب ماست که تصمیم بگیریم میخواهیم کدام روایت را انتخاب کنیم و حاجیفیروز ما کدام شخصیت باشد، بردهای سیاه و مفلوک که در کوچهها گدایی میکند یا ایزدی زیبا و شاد و برکتبخش که صورتش سیاه است و این سیاهی نه موجب تحقیر اوست و نه از تقدس و زیباییاش کم میکند، ایزدی ازمرگبرگشته که نماد زندگی و نور و سرسبزی است.
1.خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا)، بخشنامهی شهرداری تهران روی «حاجی فیروز» را سفید کرد، ۳ فروردین ۱۴۰۰، https://irna.ir/xjDk2n (۶ اسفند ۱۴۰۳).
2.جعفر شهری، طهران قدیم،۵:۴ ج، (تهران: معین، ۱۳۷۱)، ۱۱۱–۱۱۳.
3.هاشم رضی، نوروز: سوابق تاریخی تا امروز، جشن آبپاشان، (تهران: فروهر، ۱۳۸۵)، ۴۴۳.
4.مهرداد بهار، پژوهشی در اساطیر ایران، ویرایش دوم (تهران: آگاه، ۱۳۷۶)، ۱۹–۵۴.
5.جرمی بلک و آنتونی گرین، فرهنگنامهی خدایان، دیوان، و نمادهای باستانی بینالنهرین باستان، ترجمهی پیمان متین، ویرایش دوم (تهران: امیرکبیر، ۱۳۸۵).
6.مهرداد بهار، جستاری چند در فرهنگ ایران (تهران: فکر روز، ۱۳۷۴)، ۲۲۴–۲۲۶.
7.ابوریحان بیرونی، آثارالباقیه، ترجمهی اکبر داناسرشت (تهران: امیرکبیر، ۱۳۸۶)، ۳۲۶.