icon
icon
عکس از فاطمه روحانى
عکس از فاطمه روحانى
هویت جمعی، بیداری پس ‌از سوگ
نویسنده
زهرا عباسعلی
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
11 دقیقه
عکس از فاطمه روحانى
عکس از فاطمه روحانى
هویت جمعی، بیداری پس ‌از سوگ
نویسنده
زهرا عباسعلی
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
11 دقیقه

«خوابیدگان شریکان و همکاران‌اند در آنچه در جهان روی می‌دهد.»

هراکلیتوس


چند روزی می‌شود که در شبکه‌های اجتماعی عکس تشییع‌جنازه‌ی زنی دست‌به‌دست می‌شود. یک نویسنده‌ی زن ایرانی مرده است. برخلاف روال همیشگی زنان تابوت را روی دوش خود حمل می‌کنند، این بار زنان حامل مرگ‌اند، صبور، آرام و غمگین تابوت زن مرده را بدرقه می‌کنند. همه دارند درباره‌ی او حرف می‌زنند و به‌ رسم همیشگی تلاش می‌کنند خود را یک‌جوری به او بچسبانند، به هر ضرب‌و‌زوری عکسی، دست‌نوشته‌ای و یادبودی از او پیدا کرده‌اند و مرثیه‌خوانی می‌کنند. گمانه‌زنی‌ها درباره‌ی مرگ نویسنده‌ی زن بسیار است؛ می‌گویند کَلک خودش را کنده، من اما فکر می‌کنم زن رنج نوشتن و تنهایی را تاب نیاورده و خودش را خلاص کرده. بعد فکر می‌کنم چه فرقی می‌کند، مهم این است که او حالا مرده و نیست. به‌ قول مسکوب:

«مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم‌هایی گرسنه و همیشه‌بیدار نگاهمان می‌کند یکی را هدف می‌گیرد و بر او می‌تابد و ذوب می‌کند و کنارمان خالی می‌شود، مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده و یک وقت دهن باز می‌کند.»

یادم است زن چند وقت پیش در شبکه‌های اجتماعی برای یک دستیار آگهی داده بود، تبلیغ کلاس‌هایش را هم برایم فرستاده بود. من چه کرده بودم؟ درست یادم نیست. با این‌ حال، هنوز صفحه‌ی شبکه‌ی اجتماعی‌اش را دنبال می‌کنم، دارم آدمی را دنبال می‌کنم که دیگر نیست. بچه که بودم هم به مرگ فکر می‌کردم، به اینکه اگر یک روزی پدر و مادرم نباشند چه می‌شود؟ اگر دوستانم را دیگر نبینم چه؟‌ اگر آنها بمیرند؟ بدبختانه تصوری از مرگ نداشتم و هرچه بود سیاهی مطلق بود. من نمی‌دانستم بعد از آن چه خبر است؟ همیشه می‌خواستم پس ‌از آن را بدانم و تا جایی که ذهنم یاری می‌کرد هیچ‌چیز نبود. تا مدت‌ها همین سیاهی بود، اصلاً همین سیاهی مرا برد به سمت فلسفه. مادرم هیچ‌وقت راضی نبود. می‌گفت من به درد فلسفه نمی‌خورم. درست می‌گفت فلسفه نه‌تنها مسئله‌ی سیاهی را برایم حل نکرد، بلکه روز‌به‌روز به پرسش‌های ذهنی‌ام اضافه کرد. حالا نه‌تنها با مرگ مسئله داشتم، بلکه با جهان پس‌ا ز مرگ، با نبودن، رنج و درد دیگری، با بازماندگی پس ‌از مرگ، با کنش ‌‌و‌ واکنش داشتن به مرگ به‌خصوص مرگ دیگری و غم و سوگ و در نهایت یادآوری مشکل داشتم. جهان برای من یک مسئله‌ی اساسی داشت و آن مسئله‌ی رنج بود. بی‌ آنکه بخواهم در وادی بی‌انتهایی افتاده بودم که هر روز مرا به کام خود می‌کشید. شبیه باتلاقی که نمی‌توان از آن خلاصی داشت و با هر تلاش بیشتر تا انتها در آن فرومی‌روی. با این حال، جنس این غم برای من نه مسئله‌ا‌ی فردی، بلکه کم‌کم تبدیل به مسئله‌‌ای عمومی شده بود. می‌خواستم از همان‌جایی شروع کنم که ارسطو شروع کرده بود. هایدگر ادامه داد و بعد مسئله‌ی شری که همواره حل‌نشده باقی ماند. درک این مسئله برای من احساساتی شبیه به بارت را به همراه می‌آورد. آنجایی که نوشته بود:

«من عمیقاً مأیوس‌م و سعی دارم دیگران را گمراه کنم تا فضای اطرافم را تیره ‌و ‌تار نکنم، اما هراز‌گاهی دیگر قادر به این کار نیستم و فرومی‌ریزم

با وجود این‌، من مأیوس نشدم و از جست‌‌جوی آن درنماندم.


غم و رنج سنگین است. برای من درست شبیه پیرمردی خمیده با ریش‌ و موهای بلند نقره‌ای است که ژاکتی کهنه و پاره به تن دارد، پیرمردی که هر روز مسیری را برای آوردن آب به خانه‌اش طی می‌کند. او دو کوزه را با طناب به دو سر چوبی بلند وصل کرده و چوب را روی شانه‌هایش حمل می‌کند. صبح‌های زود وقتی مسیر را طی می‌کند چوبش سبک‌تر است و پیرمرد سرحال‌تر، نزدیکی‌های ظهر که با کوزه‌های پر برمی‌گردد خمیده‌تر است و مسیر را آهسته‌تر طی می‌کند. سنگینی غم از جنس خمیدگی شانه‌های پیرمرد ژنده‌پوش است. شادی رهاست و شبیه بادبادکی در دست کودکی که می‌خندد و می‌دود در دم رها می‌شود؛ غم ماندگاری دارد، می‌ماند و شبیه خم شانه‌های پیرمرد ته‌نشین می‌شود، رسوب می‌کند و درست آنجایی که فکرش را نمی‌کنی می‌جوشد و می‌آید بالا و سرریز می‌شود. شادی سبک است، در سطح می‌ماند، به پیش نمی‌رود، گاهی روبه‌هوا و هر آنچه سبک است در فضا معلق می‌ماند. شادی معلق است، سربه‌هوا، شبیه دخترکی تازه‌بالغ‌شده، به هر سو سر می‌کشد. غم یکجا‌نشین است، جا می‌گیرد، قرار دارد. شادی متغیر است، سیلان دارد اما غم ایستاست. پابرجاست و با هر یادآوری، با هر سوگواری شبیه لایه‌های فسیلی ضخیم می‌شود و رسوب می‌کند.


اما به‌راستی سوگ چیست؟ و ما چگونه آن را تجربه می‌کنیم؟ هایدگر معتقد است انسان همواره رو به سوی مرگ دارد. مرگ حول ما می‌چرخد و از آن گریزی نیست. ما همواره رودرروی مرگیم و این مواجهه ما را با خودمان روبه‌رو می‌کند. در حقیقت، رودررویی با مرگ همان چیزی است که قرار است به زندگی ما معنا ببخشد. اما ما چگونه این معنا را در مواجهه با مرگ تفسیر می‌کنیم؟ به‌ تعبیر هایدگر، زمانی که انسان این هستی معطوف به مرگ را درک کند، زیستنی اصیل می‌یابد. یعنی زمانی که انسان درست در کنار مرگ قدم می‌زند، در جهان بودن را درمی‌یابد و از وجهی اگزیستانسیال با هستی، جهان و زندگی مواجه می‌شود. در حقیقت، در این معنا این انسان است که زندگی خود را به میل و اراده‌ی خویش تعیین می‌کند؛ آن هم آگاهانه و وجود اصیل، دازاین اصیل، یعنی زندگی اصیل را رقم می‌زند.

از سویی دیگر، این باور مرز باریکی با پوچی و بیهودگی دارد. گاهی این اندازه مرگ‌باوری ممکن است انسان را به ورطه‌ی نیستی و نیست‌انگاری و نیهیلیسم بیندازد. شبیه راه رفتن روی طنابی باریک در یک دره‌ی عمیق، حقیقتاً قمار بزرگی است اما چگونه می‌توان روی این طناب باریک تاب آورد و خود را به زیستنی اصیل نزدیک کرد. در این رویکرد، سوگ نه‌تنها ما را با مرگ و نبود دیگری بلکه با امکان مرگ خودمان مواجه می‌کند. یعنی درست لحظه‌ای که دیگری می‌میرد و ما با نوعی نیستی مواجهیم، درست در همان لحظه به نبودن و نیستی خودمان می‌اندیشیم. مرگ دیگری چراغ امکان نبودن ما را روشن می‌کند. چراغی که تنها در صورت سوگ روشن می‌شود. به‌زعم دریدا ما در این نیستی، در مرگ، در نبود دیگری و در سوگ با غیرقابل جایگزین بودن دیگری مواجه می‌شویم. مفهومی که ممکن است خیلی از ما به‌‌نوعی آن را تجربه کرده باشیم، اویی که نیست جایگزین نمی‌شود و برای درک نیستی او کاری از دستمان برنمی‌آید و سوگوار می‌شویم.

در حال بارگذاری...
عکس از فاطمه روحانى

با این‌ حال، همه‌چیز به این مرحله ختم نمی‌شود. گاهی در سوگ زمان و به ‌دنبال آن مکان را از دست می‌دهیم. دیگر درجهان‌بودن را تجربه نمی‌کنیم و شبیه به همان پیرمردی می‌شویم که همواره دو کوزه‌ی پر از آب را روی دوشش حمل می‌کند. باری که فکر می‌کنیم هیچ‌گاه از آن خلاصی نخواهیم داشت. سوگ بار سنگینی است که ما را در هر لحظه به زیر می‌کشد، حتی اگر بخواهیم از فشار آن رهایی بیابیم، دستمان را با قدرت می‌گیرد و پرتمان می‌کند به جایی که بودیم. اما چقدر از ما بنا بر رویکرد دریدایی به سوگ دیگری وفادار می‌مانیم؟ اصلاً این وفاداری به چه معناست؟ آیا باید جایی رها کنیم و یا تا ابد وفادار بمانیم؟‌

در پاسخ به این پرسش و برای تحلیل اینکه در حقیقت ما با سوگ چه می‌کنیم سراغ مفهوم دیگری می‌رویم. شاید جالب باشد اگر بدانیم ما به تعبیری سوگواری را رها نمی‌کنیم؛ گویی همه‌ی ما بارت‌گونه (رولان بارت) در فقدان دیگری سوگواری می‌کنیم؛ با این ‌حال آنچه در باز کردن این قضیه همواره مجهول می‌ماند سوگواری ما برای فقدان نه عزیز از‌دست‌رفته بلکه «او» یا «دیگران»ی است که نمی‌شناسیم. دیگری‌ای که با ما هیچ فصل مشترکی نداشته اما مرگش، نبودش و فقدانش ما را دچار تحولاتی بنیادین می‌کند. گاهی مرگ یک نفر و گاهی دسته و گاهی گروه هیچ تفاوتی نمی‌کند. روح ما زخمی و تکه‌پاره شده و از درک این فقدان عاجزیم. این نیستی، این نبودن، این سوگ را تاب نمی‌آوریم و دنبال راهی می‌گردیم تا بر آن فائق آییم. اینجاست که سوگ از حالت فردی و شخصی خارج می‌گردد و به مسئله‌ای عمومی تبدیل می‌شود. هم اینجاست که ما با رویدادها مواجه می‌شویم، رویدادهایی که به‌تبع آن نیستی از بعد فردی خارج می‌شود و بعدی سیاسی و اجتماعی می‌یابد. ظهور بعد اجتماعی و سیاسی و پیگیری افراد در قالب دسته‌ها و گروه‌ها و حتی تک‌تک به سوگ زوایای جدیدی اضافه می‌کند و سوگ بدل به سوگواری جمعی می‌شود و این سوگواری جمعی گاهی رویدادی را رقم می‌زند که می‌تواند تغییراتی اساسی در جوامع ایجاد کند. یعنی همان‌گونه که بارت، سوگ‌نوشت معروف، معتقد است: گاهی زبان از بیان یک سوگ و یا توصیف آن عاجز است. وقتی زبان در برابر اتفاق‌ها، چه سوگ چه هر اتفاق و رویداد دیگری، ناتوان باشد، بدن به‌طوری غیرارادی وارد عمل می‌شود. هرچه شدت سوگ عمیق‌تر بدن واکنش فیزیکی بیشتری دارد. از‌ همین‌ رو، ما در بیشتر سوگواری‌ها با انواع حرکات ارادی و گاه غیرارادی برای بیان شدت سوگ و آسیب مواجه می‌شویم. حتی چنین امری را می‌توان در آیین‌ها، در سوگواری قومیت‌های مختلف و در عزاداری‌ها دید. می‌توان چنین برداشت کرد آنجا که زبان قاصر است از بیان آنچه رخ داده بدن به زبان درمی‌آید. نمونه‌ی قابل‌توجه برای درک این قضیه می‌توان به انواع خودزنی‌ در سوگواری‌ها اشاره کرد.

بنابراین، با نگاهی به رویکرد جودیت باتلر به پدیده‌ی سوگ، سوگ همواره امر و تجربه‌ی فردی نیست. زمانی که واقعه‌ای، نیستی و نبودنی خارج از تاب‌و‌تحمل فرد می‌شود آن را من‌باب همدلی، همراهی با دیگری در میان می‌گذارد: «بیا و با من سوگوار باش. بیا و با من عزاداری کن. بیا و بگو که چگونه این داغ را تاب بیاوریم.» باتلر حتی اشاره به سوگ‌هایی می‌کند که جامعه آن را به رسمیت نمی‌شناسد، با این‌ حال در مقابل این سو‌گ‌های منزوی گاهی با سوگ‌هایی مواجهیم که عموم مردم آن را از جان‌و‌دل درک کرده‌اند و دولت‌ها آن را به رسمیت نمی‌شناسند. هر دوی این سوگ‌ها سوگ‌های منزوی هستند چه در قبال رد عموم مردم و چه در قبال رد و محکوم ‌کردن دولت‌ها. نمونه‌های بسیاری را می‌توان از این نوع سوگ در جوامع پیگیری کرد. با این‌ حال، نظر باتلر آنجایی مورد توجه است که از سوگ به‌عنوان کنشی سیاسی یاد می‌کند، یعنی همان مفهومی که ما مدنظر داریم. همان چیزی که در هایدگر به‌نوعی دیگر بیان می‌شود که رنج سوگ ما را به‌نوعی بیداری اگزیستانسیال می‌رساند. این غایتی است که می‌توان برای رسیدن به زندگی اصیل و وجود اصیل و درجهان‌بودگی اصیل در نظر داشت، سوگ زمانی بدل به سوگ جمعی می‌شود که درک و دریافت «رنج» را در وجود ما بیدار کند؛ نه‌تنها رنج خویش بلکه رنج دیگری‌ای که نمی‌شناسیم، او را نمی‌بینیم اما وجود ما از رنج رفته بر او به درد می‌آید. مرگ مهسا امینی از نمونه سوگ‌هایی بود که بدل به سوگ عمومی شد و تاب آن برای عموم افراد سخت. خبر مرگ بی‌گناهی دهان به دهان نقل می‌شد و عموم جامعه نتوانست آن را تاب بیاورد و در برابر آن به گونه‌های مختلف واکنش نشان داد. این سوگ را می‌توان سوگ جمعی نامید که به ما هویتی فراتر از خودمان می‌بخشد و ما را در چیزی شریک می‌کند که غایت وجودی انسان است، دردمندی و یا به زبان دیگر سوگ‌مندی.

بنابراین رویکرد سوگ همواره مانند مرگ‌باوری امری نیست که از آن گذر کنیم یا آن را پشت سر بگذاریم. ما با سوگ زیست می‌کنیم و آن را به‌عنوان شیوه‌ای برای بودن در جهان و عالم و بودن با فقدان انتخاب می‌کنیم. و با انتخاب این شیوه در برابر فراموشی مقاومت می‌کنیم. در اینجا سوگ می‌تواند کنش سیاسی باشد برای یادآوری کسانی که تاریخ، جوامع و دولت‌ها می‌خواهند ما آنها را از یاد ببریم و فراموششان کنیم. تبعیضی که به‌زعم جودیت باتلر ساختاری و سیاسی است و ما همواره با یادآوری می‌توانیم در برابر آن مقاومت کنیم. با یادآوری است که می‌توانیم سرو‌شکلی به سوگ بدهیم و نسبت به آنچه روی داده آگاهی بیابیم. زمانی که آگاهی رخ می‌دهد ما شفای جمعی می‌یابیم. آنجایی که پرسشی همگانی ایجاد می‌شود: «چه شد؟ چه رخ داد؟ علت این اتفاق چیست؟» و وقتی برای سوگواران جمعی پرسش از چیستی ایجاد می‌شود آگاهی رخ می‌دهد. شفای پس از سوگواری آگاهی است و این آگاهی شبیه مرضی واگیردار از فردی به فردی دیگر منتقل می‌شود. هم اینجاست که بیداری رخ می‌دهد و هویت جمعی آشکار می‌شود، گویی عموم افراد پس از خوابی سنگین بیدار می‌شوند و نخستین یافتگی رخ می‌دهد: «این است آنچه باید باشد، آنچه تا پیش از آن نبوده است.» و یا آن‌گونه که هراکلیتوس می‌گوید:

«اما دیگر آدمیان هنگام بیداری فراموش می‌کنند که چه می‌کنند، درست همان‌گونه که فراموش می‌کنند در خواب چه کرده‌اند.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد