icon
icon
عکس از بهاره قانون
عکس از بهاره قانون
یک‌بارگی‌ها
این داستان جز برگزیدگان دعوت‌نامه‌ی سوم نویسندگی شوروم در بخش داستان است.
نویسنده
بهاره قانون
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
16 دقیقه
مقدمه از
علیرضا محمودی ایرانمهر
عکس از بهاره قانون
عکس از بهاره قانون
یک‌بارگی‌ها
این داستان جز برگزیدگان دعوت‌نامه‌ی سوم نویسندگی شوروم در بخش داستان است.
نویسنده
بهاره قانون
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
16 دقیقه
مقدمه از
علیرضا محمودی ایرانمهر
مقدمه

هیچ‌کس بی‌دلیل داستان نمی‌خواند. حتّا اگر با ذهنی ابرآلود و بی‌اختیار و بی‌هیچ دلیلی شروع به خواندن داستانی کنیم، باز هم نیرویی پنهان در این کار وجود دارد؛ نیرویی که نگاه ما را از جمله‌ای به جمله‌ی دیگر می‌کشاند و در داستان پیش می‌رویم، و اگر آن‌چه خوانده‌ایم شایسته‌ی خواندن بوده باشد، در انتهای قصه، حسی از رضایت درونی و شگفتی ما را فرا می‌گیرد. جیمز جویس به این حس خاص «اپیفنی» یا همان «تجلّی» می‌گوید؛ نوعی از آگاهی که به‌راحتی نیز قابل توضیح نیست، ولی تجربه‌ای آشکار و ملموس است.

این‌که دقیقاً چه چیزی این تجلّی را ایجاد می‌کند، چندان روشن نیست و دستورالعمل مشخصی هم ندارد. این‌که پایان داستان معقول و قانع‌کننده باشد و روند ساخت و پرداخت شخصیت‌های داستان باورپذیر باشد، البته به درست بودن داستان کمک می‌کند، ولی هیچ‌یک از این‌ها به‌تنهایی نمی‌توانند آن حس یگانه‌ی تجلّی را پدید آورند. چه بسا داستان‌هایی خوانده باشیم که بیشتر چیزها در آن درست است، ولی در نهایت چنگی به دلمان نمی‌زنند. به گمانم این ویژگیِ بسیار مهم و سرنوشت‌ساز در داستان، همان‌قدر که برای خواننده غیرقابل توضیح و توصیف می‌نماید، برای نویسنده نیز چنین است. شاید بتوان گفت این همان آگاهی و احساسی‌ست که اگر به هر شکلی غیر از داستان بیانش کنیم، بی‌مزه و پیش‌پاافتاده می‌نماید؛ مثل دانه‌ی برفی که زیبایی آن در همان لحظه‌ی ناپایدارِ سقوط است و همان‌دم که آن را در مشت بگیرم، تبدیل به یک قطره‌ی معمولیِ آب خواهد شد. شاید خلق لحظه‌های باشکوهِ اپیفنی نیز در داستان به ادراک سیّالِ خودِ نویسنده از موضوع داستان برگردد؛ به این‌که تا چه حد می‌تواند چیزی تکراری و پیش‌پاافتاده را شگفت‌انگیز، خارق‌العاده و توصیف‌ناپذیر ببیند.

داستان «یک‌بارگی‌ها» نمونه‌ی خوبی از شکل‌گیری تجلّی در داستان است. موضوعی بسیار تکراری، در داستانی با ساختاری بسیار معمولی، که نگاه نویسنده آن را به چیزی بدیع تبدیل می‌کند: زنی که می‌خواهد بداند دقیقاً کیست، کجاست و از زندگی چه می‌خواهد و چه چیزی واقعاً خوشحال‌اش می‌کند؛ موقعیتی که شاید هر زنی دست‌کم یک‌بار آن را در زندگی تجربه کرده باشد. ولی راه‌حل شخصیت داستان برای این احساسِ تکراری، چیزی‌ست که انتظارش را نداریم و حسی از شگفتی و رضایت درونی در خواننده برمی‌انگیزد؛ انتخابی که انتظارش را نداریم.

نویسنده موفق شده مواجهه‌ای درونی با این موقعیت داشته باشد و همین باعث می‌شود در پایان داستان احساس کنیم خودِ ما با چنین موقعیتی روبه‌رو شده‌ایم و به شکل متفاوت آن را تجربه کرده‌ایم؛ و همین، در ما نوعی آگاهیِ توضیح‌ناپذیر و تجلّی‌وار پدید می‌آور

مدتی از آن شب می‌گذرد؛ شبی که جیلیوم روی یکی از تاب‌های پارک ولو شده بود. ناگهان آن‌قدر احساس بی‌مکانی کرده بود که فقط می‌خواست به جایی، به چیزی، بچسبد، در یک مختصات قرار بگیرد و بتواند بگوید من اینجا هستم. بعد از آن، مرتباً به آن موقعیت فکر می‌کرد، اینکه چطور در آن لحظه، کل زندگی‌اش بسته به آن تاب بود و غیر از زنجیرهای تاب، هیچ‌‌چیز دیگری او را به این دنیا وصل نمی‌کرد.

جیلیوم در جستجوی چیزی که دقیقاً نمی‌دانست چیست، مطالب مختلفی درباره‌ی زندگی ساده و کار در خانه می‌خواند و کم‌کم به فکر افتاد در خانه‌اش بساط نخ‌ریسی راه بیندازد. وقتی پای تلفن با زارا، مطابق‌معمول از هر دری حرف زدند، هیچ اشاره‌ای به این تصمیم نکرد. زارا حتماً از این ایده استقبال می‌کرد، اما جیلیوم فکر ‌کرد اگر موضوع از دهانش بیرون بسُرد، قدرت ایده‌اش کم می‌شود، کمرنگ می‌شود، دیگر عملی نمی‌شود. اگر هم بشود، لذتش کم می‌شود، چون از دریچه‌ی ذهن زارا به آن نگاه خواهد کرد. بعداً هر مشکل و مانعی که پیش می‌آمد، باید موقع احوال‌پرسی روزانه‌شان مشکل جدید را برای زارا هم تعریف می‌کرد و زارای بیچاره مجبور می‌شد هر بار او را تشویق کند تا ادامه دهد و تسلیم نشود. در این صورت، نتیجه‌ی خوب کار، دیگر فقط متعلق به او نبود و باید آن را هم با زارا شریک می‌شد، مانند تمام خوشی‌ها و بدبختی‌های دیگرشان که با هم شریک می‌شدند. چه مصیبتی! چه بهانه‌هایی! پس دهانش را بست. بعد از آن در صحبت تلفنی‌شان به حرف‌های زارا یکی‌‌درمیان گوش داد و بعد خداحافظی کردند.

اما آن شب لعنتی در پارک از کجا شروع شده بود؟

صبحش از خواب بیدار شده، ابتدا الکی روزنامه را ورق زده و سپس تا سوپرمارکت سر کوچه رفته بود تا آن مدل پنیری را بخرد که از قبل می‌دانست در این فروشگاه پیدا نمی‌شود، اما فراموش کرده بود. به خانه برگشته و مقداری لوبیاسبز آماده کرده بود تا به غذای دیشب اضافه کند و همان بشود ناهارش، که آن هم تقریباً ته گرفته و به این ترتیب، قسمت روشن روزش کاملاً خراب شده بود.

عصر سروکله‌ی آن پسر جَلَب باشگاه‌برو درِ خانه پیدا شده بود. پسر بو کشیده بود. فهمیده بود اوضاع خراب است. برای اینکه پسر را درون خانه راه ندهد، ژاکتی دور خود پیچیده و پسر را به بیرون هدایت کرده بود تا حرف بزنند. چند دور در کوچه‌های اطراف چرخیده بودند و دعواهای بی‌سروته کرده بودند.

بعد از دعواها در پارک، در قسمت مخصوص بازی کودکان، روی تاب ولو شده و به حال خود تأسف خورده بود.

کمی قبل‌تر از ولوشدنش روی تاب، پسرک به او گفته بود: «چه شده؟ چرا رنگت پریده؟ دروغ گفتم که گفتم. من به هرکس هرچیزی که بخواهم می‌گویم.»

و او آنجا روی تاب نشسته و با شرمندگی این‌طور دیده بود که میزان حماقت این داستان با شکل بدبختی‌اش تناسب دارد، پس پسرک را نگه خواهد داشت.

اما شرمندگی به کنار، می‌دانست که با پرسش مهمی روبروست. مسئله‌ی گذراندن زندگی همراه با یک نفر دیگر، یک نفر خاص، مسئله‌ی انطباق با تصویری که مرتباً تأیید شده یا شورش در برابر آن بود و هر بار هرچه بیشتر به آن فکر می‌کرد، می‌دید مسئله پیچیده‌تر و درعین‌حال بی‌اهمیت‌تر می‌شود. رابطه و ملحقاتش مثل یک توپ لیز از میان انگشتانش سُر می‌خورد و دوباره به آن برمی‌گشت. با خود می‌گفت: مایه‌ی خجالت است. چرا داشتن رابطه این‌قدر برایم بغرنج است؟ چرا این موضوع یا منشأ غصه‌هایم است یا غصه‌هایم به آن ختم می‌شود؟ زمانی این داستان‌ها بسیار ساده بود. در دوران کودکی و نوجوانی‌اش خیال می‌کرد: جایی خواهم بود. در بیرون، آنجا مفید خواهم بود. آنجا افکار من و نگرانی‌های من و تلاش‌های من ارزش خواهد داشت. وجودم، آنجا، ضرورت خواهد داشت، اما یک بار واقعیت رابطه، یک رابطه‌ی واقعی، کافی بود تا اعتماد به آرزوها خُرد شود و روی زمین بپاشد. در خیالات جیلیوم نوجوان، جهان به سادگی وعده یک رابطه ایده‌آل را می‌داد؛ رابطه‌ای که او در آن هم می‌توانست به حال خودش باشد و فضای خودش را داشته باشد، هم می توانست اوقاتی را با یارش بگذراند؛ مثلاً گاهی با هم فیلمی ببینند یا با هم بخوابند یا ... و در این رابطه خیالی، هر دو هم‌زمان مایل‌اند تمام این کارها را بکنند و اختلافی در میان نیست.

چند سال پیش، اولین رابطه و اولین شریک و همراه را پیدا کرده بود. همان یک بار اول کافی بود تا یاد بگیرد لذت، این‌گونه در دسترس نیست و همان‌موقع فکر کرده بود، افکار و برنامه‌های من نقش بر آب‌اند و این با آن ایده‌ی دیرینه‌‌ام از خوشبختی یا موفقیت جور درنمی‌آید، پس ولش کن. حالا می‌دید با این روش «ولش کن» سر از کجا درآورده ‌است. همه‌اش با خود گفته بود این با آن ایده جور درنمی‌آید، اینجایش به آنجایش نمی‌خورد، این‌‌همه تناقض! من هم بالاخره خسته می‌شوم. حالا خسته‌ام و حق دارم که باشم.

آن رابطه اول، با همه‌ی رؤیاهایی که برآورده کرده بود،علیرغم تمام آنچه به او افزوده بود، او را فقیرتر از قبل، رها کرده بود. چرا؟ هیچ‌وقت دلیل کاملاً قانع‌کننده‌ای پیدا نمی‌شد. مثلاً چطور ممکن بود کسی شجاع‌ترین و ترسوترین باشد؟ چطور یک آدم زمانی بی‌اهمیت‌ترین و زمانی مهم‌ترین می‌شود؟ او مبنای ملموسی برای پاسخ دادن به بسیاری از این قبیل سؤال‌ها نداشت. پس بسیاری چیزها را به شانس و اتفاق سپرده بود. این‌طوری هم می‌شود. بله، گاهی هم آن‌طوری می‌شود. اصولاً فکر می‌کنی وقتی فلانی چنین شخصیتی دارد، پس دیگر فلان کار را نمی‌کند، اما می‌کند و تو غافلگیر می‌شوی، ولی غافلگیر نشو! تعجب نکن! درد نکش!

در یکی از همین روزهایی که جیلیوم صبح‌ها سرِکار و شب‌ها در خانه به‌دنبال پیدا کردن مطلبی در ژورنال‌ها و وبسایت‌ها بود تا راه‌وروش یک زندگی آرام و بی‌دغدغه را جلوی پایش بگذارند، همکارش با چهره‌ای بهت‌زده وارد اتاقشان شد و در برابر نگاه پرسشگر جیلیوم تعریف کرد که لحظاتی پیش سرپرستش با لبخندی دلسوزانه به او گفته چرا این‌قدر لاغر شده و باید حواسش را جمع کند که مردها از زنانِ زیاد لاغر خوششان نمی‌آید. جیلیوم علی‌رغم دستورالعمل «غافلگیر نشو! تعجب نکن! درد نکش!» بازهم به مغزش فشار آورد که بفهمد چطور چنین اتفاق‌های می‌افتد؛ یک اتفاق کوچک در آن روز که دوباره به یادش آورد شغلش نیز چقدر روحش را می‌مکد.

البته متوجه بود که به لطف همین شغل است که آپارتمانی وجود دارد و این فضای از آن اوست که به او این امکان را می‌دهد که به ساختن سبک دیگری از زندگی فکر کند. اما او این امکان را داشت، چون برای آن جان کنده بود و کسی چیزی را دودستی تقدیم او نکرده بود. در طول عمرش هرگز گزینه‌ی دیگری مطرح نبود، جز اینکه باید درس بخواند و شغلی پیدا کند که از هر لحاظ، هم خودش و هم خانواده‌اش را راضی کند و مطمئن بود که همین‌طور هم می‌شود. چاره‌ای نبود و او هم برای همین ساخته شده بود، برای جنگیدن، برای بقا در جنگل.

هیجان خاموش برای شکار شغل را به یاد می‌آورد. موجودی خندان و پرزور که مصمّم بود در مصاحبه‌های کاری همه‌ی رقیبان را درو کند و نهایتاً هم این کار را کرد. او می‌رفت تا بهترین خودش باشد و دست روی هرچه بگذارد، تبدیل به طلا شود.

اما آنچه از روز اول کار دَم دستش گذاشتند، فایل‌های خاک‌خورده‌ای بود که به‌هیچ‌وجه امکان تبدیل‌شدن به طلا را نداشتند و در همان روزهای اول به او فهمانده شد که قرار نیست چیزی فراتر از خاک این فایل‌ها به دستش بخورد؛ همان روزهایی که دید بعضی از همکارهایش چایشان را در مایکروویو آن آبدارخانه‌ی باریک و نمور گرم می‌کردند و شنید که میز کارش توسط موریانه جویده می‌شود. بله، این شغل اول موفقیتی که نویدش را می‌داد به همراه نداشت. پس آیا شغل دیگری می‌توانست نویدبخش باشد؟

این پرسش‌ها همیشه در سرش می‌چرخیدند، به جلو می‌آمدند و بعد فراموش می‌شدند. با کمی دقت جیلیوم متوجه می‌شد این سؤالات چندان هم جدید نیستند. به‌صف‌کردنِ تک‌تک سربازان دشمن و تصور خودش، تنها و کمی گریان در برابر همه‌ی آن‌ها، کاری‌ بود که قبلاً هم کرده بود، حتی شاید بارها و به‌طور روزانه. آن‌چه کمی تازگی داشت، صدای نگران ضعیفی در سرش بود که می‌گفت نکند با این بی‌حسی‌های پی‌درپی، درهایی را به روی خود بسته باشد؟ نکند زندگی چیزهای دیگری برای ارائه‌دادن دارد و جیلیوم فقط همان‌طور دَم در ایستاده است؟ باید که این‌طور باشد. باید که شغل دیگری، زندگی دیگری باشد که سرشار از بی‌حسی نباشد.

زندگی‌های دیگر را در نظر می‌آورد. مثلاً می‌دانست یکی از همسایه‌ها در آن ساختمان شلوغ، نوازنده‌ی ارکستر بود و گاهی صدای تمرین‌کردنش از پنجره می‌آمد. یکی‌دیگر از همسایه‌ها ویراستار بود و دیگری مصحح نسخه‌های خطی یا چیزی شبیه آن. همگی آرام و خرسند رفت‌وآمد می‌کردند. همگی با کاروبارشان راحت بودند. صاحب بقالی نزدیک ساختمان را هم دیده بود که چطور مشتری‌هایش را روی سر می‌گذاشت و وسایل فروشگاه کوچکش را سانت‌‌به‌سانت مرتب می‌کرد. جیلیوم تصور می‌کرد که بقال شب‌ها که به خانه می‌رود، سر شام با بچه‌هایش درباره‌ی افتخارات بقال‌بودن و قدرت و جایگاهی که به همراه می‌آورد، حرف می‌زند و می‌گوید: «تمام این آدم‌های هنرمند، این همسایه‌های عزیز، اگر درِ مغازه‌ی من فقط یک روز باز نشود، ببینید این‌ها چه حالی می‌شوند.»

و بچه‌ها هم با افتخار، به پدر نگاه می‌کنند و لقمه‌هایشان را فرو می‌دهند.

حتی یک بقالی‌‌داشتن، تکراری‌ترین شغل جهان، می‌توانست مایه‌ی مباهات باشد. جیلیوم هم با تمام وجود، احساس علاقه‌داشتن را می‌خواست، احساس افتخارکردن به کارَش. به همین خاطر بود که دنبال معنایی در کاری می‌گشت.

نخ‌ریسی برای او همین نقش را داشت. نمی‌توانست به‌طور دقیق ترسیم کند که این ایده از کجا در ذهنش شکل گرفته. شاید اول مطلبی درمورد فواید بافتن یا انجام یک کار تکراری ساده بر روی مغز خوانده بود. بعد هم مطالبی درباره‌ی جنبش کاهش رشد یا کاهش مصرف شنیده بود. ماحصل آنچه از منابع مختلف گرفت این بود که کره‌ی زمین پر شده‌است از پارچه‌ها و لباس‌هایی که قابل‌بازیافت نیستند و صنعت پوشاک سومین صنعت آلوده‌کننده‌ی دنیاست. بعضی از این مقاله‌ها افراد را تشویق می‌کردند که لباس‌های کمتری بخرند یا به سراغ لباس‌های الیاف طبیعی بروند.

در حین جستجو میان این مطالب بود که در ذهنش جرقه‌ای درخشیده بود: می‌توانست به حلّ این مشکل کمک کند، می‌توانست در زمره‌ی تولیدکنندگان نخ‌پنبه باشد. تا حدودی جزئیات کار را هم درآورده بود. وبلاگ‌های شخصی می‌گفتند پنبه‌ی خام را درون دستگاه نخ‌ریسی بگذارید و پدال بزنید. جیلیوم می‌توانست روز و شب بنشیند پایش. کاری بود که می‌توانست به‌راحتی از سر گرفته شود و در پیچ‌وخم صدها قضاوت نیفتد. دستانش می‌توانستند آن‌قدر ممارست به خرج دهند که دیگر بار اول و بار دوم و بار آخر معنا نداشته باشد. کاری که انتظار خاصی از آن نمی‌رفت و معنای پیچیده‌ای هم نداشت، جز اینکه خوشبختانه تا حدود زیادی دوستدار محیط‌زیست بود.

می‌توانست تمام این کارها را بکند. می‌توانست کم‌کم از قیدوبند اینکه هر کاری باید آغاز و سرانجامی داشته باشد، راحت شود؛ اینکه هر کاری برای آن ارزش دارد که در رزومه گنجانده شود تا بعداً بتوانی در پاسخ به سؤالات همیشگی بگویی، بله، سال فلان را مشغول طی کردن دوره‌ی x برای تقویت مهارت‌های x مربوط به مدرک فوق‌لیسانسم بودم. بله، از ژوئن فلان تا ژوئیه‌ی سال بعدش را به‌طور عملی به رشته‌ی x پرداختم و نحوه‌ی x را آموختم و اشتیاقم برای ادامه‌‌‌‌دادن در زمینه‌ی y دوچندان شد.

این بار، نه! این بار فقط همین کار را می‌کنم که از بدنم کار می‌کشد و ذهنم را راحت می‌کند و صبوری را تمرین می‌کنم. این چیزی بود که جیلیوم به خود گفت. باید از شرّ بهانه‌های زارایی و تمایل به تسلیم‌شدن آنی خلاص می‌شد. زارا فقط یک دوست خوب بود؛ نه نقش مانع را داشت و نه نقش مشوّق و مبدع اصلی. جیلیوم در این راه قدم می‌گذاشت، شغل ساعت نه تا پنجش را کم‌کم کنار می‌گذاشت و به امری مداوم و دوست‌داشتنی می‌پرداخت که طیّ آن همه‌ی‌ چیزهای دیگر پشت سر گذاشته می‌‌شدند، سختی‌های شغل‌ قبلی و رابطه‌های قبلی ریسیده و نامرئی می‌شدند. در ابتدا پول چندانی به دست نخواهد آورد، اما به‌‌تدریج شناخته خواهد شد.

در ذهنش دلایل کافی برای هیجان‌زده‌شدن ردیف شدند. نخ‌ریسی کم‌کم بهترین ایده‌ی جهان به نظر رسید. ذهنش یکی‌پس‌ازدیگری این تصاویر را ساخت. ابتدا جنس مرغوب نخ‌های ساخت دست او معروف شده و مشتریان بسیار پیدا کرد. فلان عروسک‌ساز محبوب گفت: «در کارخانه‌ام کالایی تولید نمی‌کنم، مگر آنکه نخ پارچه‌اش از زیر دست خانم جیلیوم گذشته باشد.»

از طرف نشریه‌ای کوچک که به کسب‌وکارهای خانگی زنان می‌پرداخت، با او مصاحبه کردند. جیلیوم در مصاحبه، به‌طرز بسیار متواضعانه‌ای، از ضرورت ارتباط‌گرفتن با زمین و محصولات آن گفت. انتظار نمی‌رفت که این مصاحبه دیده شود، اما به‌طور معجزه‌آسایی تبدیل شد به یکی از پرمخاطب‌ترین گزارش‌های این نشریه. از شرکت فلان طراح لباس با او تماس گرفتند و شرایط همکاری را پرسیدند و او در پاسخ، شرایط قراردادی‌اش را برایشان ارسال کرد. کم‌کم مجبور شد کارش را گسترش دهد. چند نفر را استخدام کرد تا تولید افزایش یابد و او به مدیریت تقاضاها بپردازد.

اما نه، نه! بازهم اشتباه! کاری را که هنوز شروع نکرده بود، در ذهنش تا انتها برده بود. سعی کرد دوباره پایش را روی زمین بگذارد. ابتدا باید هزینه‌های کار را درمی‌آورد. چقدر طول می‌کشید تا بتواند اجاره‌خانه‌اش را از این کار درآورد؟ در گوشه‌ی اتاق، چشمش به آن ساز بیچاره‌ای افتاد که بعد از کلی پس‌انداز و با ذوق‌وشوق خریده بود. شش جلسه به کلاس آموزشی رفته بود و حالا چند سال بود که ساز داشت گوشه‌ی اتاق خاک می‌خورد. نکند چرخ هم حکایتِ ساز بشود؟ اما او تا ابد برای تصمیم‌گیری وقت نداشت. حالا که تمام وجودش فقط فکر علیه فکر بود، صرفاً باید قدمی برمی‌داشت. یادآوری کارهای نا‌تمام کمکی نمی‌کرد.

بالاخره شروع به گشتن در اینترنت کرد تا فروشنده‌ای برای این کالای کمیاب پیدا کند. بعد از چرخیدن در چند سایت خریدوفروش و تماس با چند کارگاه نجاری، متوجه شد دستگاه نخ‌ریسی چیزی نیست که بتواند به‌سادگی در فروشگاه‌ها و کارگاه‌ها سفارش دهد. همان‌طور که در سایت‌ها ‌می‌گشت، چشمش به مقاله‌ای که در نسخه‌ی تابستان ۲۰۱۲ نشریه‌ی آنلاین «یک زندگی ساده» چاپ شده بود، افتاد. در آن مقاله اشاره شده بود که در خانه‌‌ی برخی روستاییان، که شغل اصلی‌شان مزرعه‌داری است، هنوز اسباب و ادوات اجدادی پیدا می‌شود، مثل تنورهای ساده‌ی کوچک برای پختن نان، خیش و شخم‌زن دستی و همین‌طور چرخ نخ‌ریسی. بازهم در اینترنت گشت تا چند سایت خرید وسایل دست‌دوم پیدا کرد. در این سایت‌ها مقالات و عکس‌های بسیاری درباره‌ی سبک دکوراسیون قدیمی وجود داشت، به‌علاوه، این وعده که اسباب و اثاثیه‌ی موردنظر مشتریان را ازطریق ارتباطاتشان با فروشنده‌های محلی پیدا کنند. هر سایت قسمت مخصوصی برای ثبت‌سفارش خرید داشت.

جیلیوم در تمامشان سفارش گذاشت و توضیح داد که به‌دنبال یک چرخ ریسندگی می‌گردد که در‌ آپارتمانی کوچک جا شود و معیوب نباشد. دو روز بعد ایمیلی دریافت کرد که فروشنده‌ای پیدا شده و هفته‌ی بعد، چرخ با یک کارتون پنبه‌ی خام در خانه‌اش بود.

جیلیوم برای دقایقی، زوایای موجود جدید را وارسی کرد. چرخ ریسندگی‌اش به رنگ قهوه‌ای سوخته بود، با سه‌پایه‌ی زیبای خراطی‌شده و یک پدال پا درمیان پایه‌ها. در طول هفته‌ای که منتظر چرخ بود، از منابع مختلف، یاد گرفته بود که باید پنبه‌ی تمیز و حلاجی‌شده را دور کلاف بالای چرخ بپیچد و با قلاب، از سوراخ ورودی چرخ رد کند. سپس پنبه را با دو انگشت به‌سمت چرخ نگه دارد و با پایش مرتباً پدال را فشار دهد. به این ترتیب، چرخ به حرکت می‌افتد و پنبه به‌تدریج ریسیده می‌شود و نخ نازکی دور قرقره‌ی نهایی پیچیده می‌شود.

فعلاً می‌توانست دست‌به‌کار شود و بعداً به خریداران احتمالی نخ‌هایش فکر کند. بله، همین کار را می‌کنم. تا حدودی سرراست و مشخص است. اگر هم مشکلی پیش بیاید، خب آن‌وقت باید دید. آن‌وقت فکرش را می‌کنم. جیلیوم یکی از صندلی‌های غذاخوری را برداشت و آن را جلوی چرخ قرار داد. بالش کوچکی روی صندلی گذاشت تا برای نشستن طولانی‌مدت مناسب شود. دستش را در کارتون پنبه فرو کرد و مشتی پنبه برداشت. با تک‌تک انگشتان و حتی کف دستش، جنس پنبه و نرمی‌اش را لمس کرد. فقط احتیاج داشت که برای دقایقی، شاید حتی ساعت‌هایی بنشیند. می‌توانست به چرخ خیره شود یا چشم‌هایش را ببندد. می‌توانست موبایلش را فراموش کند. زنگ در و سرزدن‌های ناگهانی را فراموش کند. فقط کمی که در سکوت بنشیند و پاهایش با پدال و دست‌هایش با پنبه مأنوس شوند، از کرختی نجات پیدا خواهد کرد. چرخ همین‌جاست و او نیز همین‌جاست.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد