icon
icon
عکس از مبین مایلى
عکس از مبین مایلى
کلاس خالی
نویسنده
محمدرضا روحانی
زمان مطالعه
14 دقیقه
عکس از مبین مایلى
عکس از مبین مایلى
کلاس خالی
نویسنده
محمدرضا روحانی
زمان مطالعه
14 دقیقه

دیگر دلم نمی‌خواهد به مدرسه بروم. آموزگارم چرا باید جوری برخورد کند که موجب خندیدن بچه‌ها به من شود؟ کوچک شدم، کوچک هستم دربرابر او، اما او مرا جور دیگری کوچک کرد. حس کردم دلم می‌خواهد توی آن کلاس نباشم. تا آخر زنگ خیلی به‌سختی تاب آوردم. اگر می‌دانستم که می‌شود همان زمان کلاس و بعد مدرسه را ترک کرد، حتماً این کار را می‌کردم. اما از آن طرف می‌ترسیدم اگر بابا بفهمد مدرسه را ترک کرده‌ام، تنبیه‌ام کند. نمی‌دانم چه‌طوری. هیچ‌وقت کتکم نزده‌است، فقط گاه‌ اجازه‌ی بازی‌کردن را به من نداده‌است و خیلی سخت گذشته. این مالِ پیش از مدرسه است. حالا نمی‌دانم اگر بروم خانه و بفهمد که می‌خواهم مدرسه نروم، چه برخوردی می‌کند. اما از آن زمان که آموزگار این برخورد را کرده، به حرف‌های او گوش نداده‌ام. 

از لای در یواشکی بیرون را نگاه می‌کنم. کلاسمان اولین اتاق از این گوشه‌ی مدرسه است و چند در دارد. درها دولته‌ای هستند و پشت هرکدام یک چفت و خرک چوبی دارد که بسته می‌شود، اما به‌خاطر گرما درها را باز می‌گذارند. نور سفید و تند آفتابِ بیرون چشم را آزار می‌دهد. مدیر عینک می‌زند؛ یک عینک تیره که چشم‌هایش دیده نمی‌شوند. نمی‌دانم برای جلوگیری از آزار نور تند آفتاب است یا اینکه معلوم نشود به کی نگاه می‌کند. با بابا دوست است. 

روز اولی که به مدرسه آمدیم، کلاس‌ها شروع شده بود. پدرم خیلی اصرار کرد تا مرا به‌عنوان دانش‌آموز ثبت‌نام کردند. یک کلمه‌ی خیلی سخت به کار برد که آن‌موقع فقط آزادش را فهمیدم. بعد که چندبار بین پدرم و مدیر تکرار شد، یادم ماند: مستمع آزاد. فکر کردم توی کلاس آزادم هر کاری بکنم، اما کارهای من با بقیه توی کلاس هیچ فرقی نداشت. برای مدتی فکر می‌کردم چون دیر ثبت‌نام کرده‌ام این اسم را گفته‌اند. حالا همین موضوع یادم می‌آید و فکر می‌کنم اگر کلاس و مدرسه را ترک کنم، مدیر به پدرم چه می‌گوید؟ آموزگارم تخته‌سیاه را پر کرده‌است از کلمات و من هیچ‌کدام را گوش نکرده‌ام و ندیده‌ام. انگار خطوطی درهم است. دارد می‌گوید که برای فردا چه بنویسیم و بیاوریم. همیشه آخر کلاس این‌ها را می‌گوید، ولی من چیزی نمی‌نویسم، تصمیم گرفته‌ام فردا نیایم. میله‌ی آهنی سنگین به آن دایره‌ی فلزی، که مثل چرخ ماشین است، کوبیده می‌شود. لوازمم را توی کیفم می‌گذارم و از کلاس بیرون می‌آیم. بدون حرف‌زدن با کسی سریع از در مدرسه بیرون می‌زنم. دوست ندارم با کسی همراه شوم. تا خانه راه زیادی است، اما  مقداری راه را تنها می‌روم. 

از مدرسه که بیرون می‌آییم، یک برکه‌ی دراز است که ته آن کمی آب مانده‌است؛ آب آن سبزرنگ شده و وقتی از سوراخ بالای طاق آن نور آفتاب به روی سطح آب می‌تابد، ته برکه را می‌شود دید. گِل ته آن معلوم می‌شود. سقاها هنوز با الاغ می‌آیند کنار دهانه‌ی آن می‌ایستند و با حلب‌های کوچک آب می‌کشند و حلب‌های بزرگ‌تر را پر می‌کنند. از کنار برکه‌ی دراز رد می‌شوم، از کنار خانه‌ی بزرگی که دوطبقه است و دو طرف در ورودی چند اتاق، که پنجره‌های چوبی است، می‌گذرم. دلم می‌خواهد بروم بازار تا دیرتر برسم خانه، اما می‌ترسم خیلی دیر شود و مادرم نگران شود. صدای اذان از تک‌منار مسجد محله به گوش می‌رسد. ظهر شده‌است. همیشه صدای این اذان را از توی بادگیر خانه می‌شنیدم و حالا هنوز به خانه نرسیده‌ام. 

مردهای محله، آن‌هایی که خانه هستند، به‌طرف مسجد می‌روند. با بعضی از آن‌ها طی این مدت آشنا شده‌ام. آن‌ها مرا به اسم می‌شناسند و اکثراً با زبان محلی مرا خطاب می‌کنند. به پدرم خالو می‌گویند و به من ممدخالو. اوایل خیلی برایم غریب بود و حالا عادت کرده‌ام. به کوچه می‌پیچم. در انتهای کوچه در پیچ اول، خانه‌ی عمه‌ام است و کنار آن، سر نبش کوچه‌‌ی دیگر، خانه‌ی پدری است؛ خانه‌ای که پدربزرگم ساخته، ساده و بدون هیچ پیرایه‌ای. او می‌توانست خانه‌ای اشرافی بسازد، مثل خانه‌هایی که برای دیگران ساخته‌است، اما خودش درویش‌مسلک و ساده‌زیست بود. 

در حال بارگذاری...
عکس از مبین مایلى

در بزرگ چوبی خانه‌مان باز است. به یک فشار کوچک باز می‌شود. صدای در مادرم را به سابات می‌کشاند. به پیشوازم می‌آید و می‌پرسد: «کجا بودی مامان؟! دیر کردی؟»

 سریع می‌گویم: «از طرف بازار اومدم.»

«بیا آماده شو می‌خوام ناهار بخوریم.»

  می‌فهمم که بابا برای ناهار نمی‌آید و شهرداری می‌ماند. حتماً کارش طول کشیده. دستم را زیر بشکه‌ای که توی حیاط است می‌شویم و یک‌مشت آب هم به صورتم می‌زنم و دستم را تا پشت گردنم می‌کشم تا نوچی عرق پشت گردنم را هم بشویم. به بادگیر می‌روم و لباسم را عوض می‌کنم و سر سفره می‌نشینم. درِ ظرف خورشت که باز می‌شود، بوی عطر قلیه‌ماهی همه‌ی بادگیر را پر می‌کند. مادرم تازه غذاهای بومی را یاد گرفته. برای هرکداممان پلوسفید و بعد خورشت می‌کشد. خار ماهی‌ها را برای دو تا خواهر کوچک‌ترم درمی‌آورد. من خودم خارهای ماهی را درمی‌آورم. بدین شکل نشان می‌دهم که بزرگ شده‌ام و نیازی به کمک مادرم ندارم. طعم تَمر هندی را خیلی دوست دارم. گاه به خام آن هم ناخنک زده‌ام، برای هسته‌هایش که با آن یک بازی انجام می‌دهیم. هسته‌ها را توی قوطی کبریت بزرگ جمع کرده‌ام و با بچه‌ها بازی می‌کنیم، ولی تیله‌بازی را بیشتر دوست دارم. مامان دوست ندارد تیله‌بازی کنم. می‌گوید خاک‌و‌خُلی می‌شوی، اما می‌دانم برای برد و باختش می‌گوید. این را در گفت‌وگویی که با بابا داشت فهمیدم. می‌گفت از حالا قماربازی یاد می‌گیرد، اما من مهارت در بازی را دوست دارم. از الآن دارم به فردا فکر می‌کنم که چه‌طور به مدرسه نروم. می‌دانم که بابا نباید بفهمد، ناراحت و شاید عصبانی هم بشود، اما از طرفی تا کِی می‌توانم نروم و نفهمد. او باید بفهمد تا دلیل نرفتنم را درک کند. 

صبح می‌شود. صبحانه می‌خورم و راهی مدرسه می‌شوم. به روی خودم نمی‌آورم که نمی‌خواهم بروم. بابا زودتر از من می‌رود. کمی رفتنم را لفت می‌دهم تا بچه‌های محل بروند و کسی توی کوچه مرا نبیند و نخواهم برایشان توضیح دهم. از درِ خانه که بیرون می‌زنم. تازه سرگردانی‌ام شروع می‌شود. حالا به‌طور طبیعی دیر می‌رسم. به برکه‌ی دراز می‌رسم، نزدیک مدرسه. صدای کوبیدن آن میله به چرخ آهنی از مدرسه می‌آید. صدای همهمه به سکوت تبدیل می‌شود؛ یعنی بچه‌ها به‌صف شده‌اند. بعد سرود می‌خوانند. زیر لب با آن‌ها می‌خوانم. توی دهانه‌ی برکه می‌نشینم. خورشید تازه از دل دریا بلند شده‌است و نور خودش را از در جنوبی برکه کشیده توی برکه و تا ته برکه را روشن کرده‌است. یک ستون نور و آب توی برکه‌ی سبزرنگ است و ته آن سبز تیره. از ستون نور که دور می‌شویم، رنگ‌ها تغییر می‌کنند. روی سطح آب نیز نور سُر خورده و به سقف تابیده شده‌است؛ یک نور خوشگل که سقف را روشن کرده‌است. خودم را سرگرم کرده‌ام که سکوت مدرسه را فرا می‌گیرد. رفته‌اند سر کلاس. حتماً حاضرغایب کرده‌اند و جلوی اسم من آموزگار غیبت زده‌است. 

یک موتورسیکلت از کنار برکه رد می‌شود، مرا می‌بیند، ترمز می‌کند. خاک بلند می‌شود. اول او را نمی‌بینم. بعد که خاک می‌نشیند، او را می‌شناسم. دوست باباست. نزدیک می‌شود. به او سلام می‌کنم و می‌پرسد: «عمو، چی شده؟ مدرسه نرفتی؟»

«چیزی نیست. می‌رم.»

«تشنه‌ای؟»

جوری وانمود می‌کنم که دارم می‌روم مدرسه و او می‌رود و مقداری که دور می‌شود، برمی‌گردم و این بار حس می‌کنم باید حواسم را جمع کنم تا کسی مرا نبیند. با خودم فکر می‌کنم هنوز زنگ اول تمام نشده‌است و چهار زنگ و سه زنگ راحت داریم. چه‌طور می‌شود این‌همه مدت اینجا بمانم؟ قُمقُمه‌ام آب دارد، اما اگر نیاز به دستشویی پیدا کنم، کجا بروم؟ صدای موتورسیکلتی می‌آید. خودم را جمع‌وجور می‌کنم. صدا از طرف بازار است. خودم را به دیواره‌ی مخالف آن می‌چسبانم تا مثل بار قبل دیده نشوم. موتور نزدیک می‌شود. نزدیک دهانه که می‌شود، صدای گفت‌وگوی دو نفر می‌آید. به دهانه‌ی در برکه که می‌رسند، سرک می‌کشم. همان موتور را می‌بینم که بابا پشت سرش نشسته‌است. پدرم از او جدا می‌شود و او می‌رود. نمی‌دانم با او چه برخوردی کنم. چهره‌ی او ناراحت و پرسشگر است. برای او توضیح می‌دهم که چرا به مدرسه نرفته‌ام. راحت به حرف‌هایم گوش می‌دهد. عرق روی پیشانی‌اش سُر می‌خورد و از گوشه‌ی چشمش پایین می‌آید. 

به‌طرف مدرسه می‌رویم. وارد حیاط می‌شویم. حیاط بزرگ‌تر به‌نظر می‌رسد. دلم برای اینجا تنگ ‌است. به جلوی دفتر می‌رسیم. به من می‌گوید آنجا بایستم و خودش از پله‌ها بالا می‌رود. صدای مدیر را می‌شنوم که با صدای بلند و شادمانه از او استقبال می‌کند. بعد صدایشان آرام می‌شود. تشنه‌ام. تا آبخوری راهی نیست. می‌روم و آب می‌نوشم. نرمه‌بادی می‌وزد. یک‌مشت آب به صورتم می‌زنم. خنک می‌شوم. کلاس ما آن‌سوی حیاط است. از اینجا خیلی دور به‌نظر می‌رسد. آموزگارمان توی کلاس قدم می‌زند. این زنگ املا داریم. دارد املا می‌گوید. بابا دم‌در دفتر دیده می‌شود. به آن‌طرف می‌روم. پشت سر او مدیر است با همان عینک تیره. با هم خوش‌وبشی می‌کنند. بابا می‌رود و مرا به مدیر می‌سپارد. 

 

در حال بارگذاری...
عکس از مبین مایلى

مدیر میله را به من می‌دهد تا زنگ را بزنم. محکم به آن می‌کوبم. آن‌قدر محکم زده‌ام که میله توی دستم چرخیده و درد آمده توی بازویم. ضربه‌ی دوم را آهسته‌تر می‌زنم و ضربه‌های دیگر را آرام‌تر. بچه‌ها بیرون می‌ریزند. مدیر به من می‌گوید بروم سر کلاس. آموزگارمان دارد به‌طرف دفتر می‌آید. جوری می‌روم که مرا نبیند. 

سر جایم می‌نشینم. کلاس خالی است. دلم نمی‌خواهد بروم بیرون. به در و دیوار کلاس نگاه می‌کنم. میز چوبی آموزگار گوشه‌ی دیوار است. دفتر حضورغیاب را توی کشو می‌گذارد. کلاس آخر آن را با خود به دفتر می‌برد. دلم می‌خواهد بروم و دفتر را ببینم که آیا برایم غیبت زده‌است؟ اما نمی‌روم. زنگ را می‌زنند و بچه‌ها یکی‌یکی می‌آیند. بغل‌دستی‌ام می‌گوید: «خوب شد اومدی. این زنگ حاضرغایب نکرد.»

برایم مهم نیست. دلم می‌خواهد برخورد او را ببینم تا نتیجه‌ی گفت‌وگوی بابا با مدیر و او را ببینم. 

وارد می‌شود. مبصر برپا می‌گوید. همه با سروصدا بلند می‌شویم. بعد برجا می‌گوید و می‌نشینیم. پشت میزش می‌نشیند و دفتر را درمی‌آورد و حاضرغایب می‌کند. به من که می‌رسد، مرا پای تخته می‌برد و یک مسئله‌ی حساب می‌گوید. آن را بلدم و حل می‌کنم. بعد مرا با اشاره‌ی دست به کنار خود می‌خواند و می‌گوید: «تو نباید از حرف من ناراحت بشی. می‌دونستی من و پدرت همکلاس بودیم، توی همین مدرسه؟»

به این شکل از من دلجویی می‌کند و با دست اشاره می‌کند بروم بنشینم. توی دفتر نمره می‌دهد. حس خوبی پیدا می‌کنم. دوستی او با پدرم یعنی ما هم باهم دوست هستیم. آخر کلاس می‌گوید که هفته‌ی دیگر امتحان داریم از همه‌ی درس‌ها. باید خودم را آماده کنم. 

زیر بادگیر می‌نشینم و کتاب‌هایم را می‌آورم. از هرکدام چند درس خوانده‌ایم؟ این‌ها را نگاه می‌کنم. از سقف بادگیر یک لکه نور می‌افتد روی کف و نیمی از آن روی دیواره‌ی کناری بادگیر که تا نیمه‌ی اتاق پایین آمده‌است تا باد را به درون اتاق هدایت کند. به روشنایی لکه‌ی نور و کناره‌اش می‌نگرم. نور دیواره را روشن کرده و رنگ کنار سایه را نیز تغییر داده‌است. نور کشیده شده روی دیوار، مثل نوری که توی آب برکه تابیده بود و انعکاس آن روی سقف کش آمده بود. کتاب فارسی‌ام را برمی‌دارم. به سابات می‌روم. خواهر بزرگم چرخ خیاطی مامان را کنار گذاشته و کتابش را روی میز کوچک آن گذاشته و مشغول نوشتن مشق‌هایش است. 

دوربین عکاسی را که با جمع‌کردن پول‌توجیبی‌هایم می‌خواهم بخرم از قدیمی‌ترین عکاس بندرلنگه می‌گیرم. این صد و بیست تومان را نزدیک به شش ماه طول کشیده تا جمع کنم و ریزریز به او داده‌ام تا خرج نکنم. مقداری کم دارم. او می‌گوید: «از تو سود نمی‌گیرم. همون قیمتی که خریده‌م به تو می‌دم.» 

  طرز کارکردن دوربین را به من می‌آموزد و یک جدول به من می‌دهد که بتوانم نورخوانی کنم، نسبت سرعت و دریچه‌ی دیافراگم. حلقه‌ی فیلم صد و بیست را توی دوربین لوبیتل دوروسی می‌اندازد، جوری که یاد بگیرم و بعد دوربین را به دستم می‌دهد. آفتاب دارد غروب می‌کند. بند دوربین را حمایل کرده‌ام. دوچرخه‌ام که کنار مغازه یله کرده بودم را برمی‌دارم. سوار می‌شوم. زین آن را تا آنجایی که می‌شده بالا آورده‌ام. به‌طرف دریا حرکت می‌کنم. رنگ آفتاب انگار دارد می‌پرد و زرد و زردتر می‌شود. دبیرستان را رد می‌کنم. به خانه‌های شش‌دستگاه می‌رسم. سریع‌تر پا می‌زنم. دوست دارم اولین عکس‌ها را خوب بگیرم. 

به دریا می‌رسم. ماسه‌ها رنگ تیره گرفته‌اند. سایه‌ی چند نخل روی آن‌ها سُریده‌است. خورشید دارد پشت آن‌ها غروب می‌کند. دوربین را بیرون می‌آورم. نخل‌ها را توی کادر می‌گیرم و پشت آن‌ها را که خورشید دیگر نارنجی شده‌است. نور بالای آن زرد است تا بالا که آسمان آبی می‌شود و در بین آن‌ها هزار رنگ. جدول را بیرون می‌آورم. براساس آن سرعت و دیافراگم را تنظیم می‌کنم و اولین عکسم را می‌گیرم. به‌سوی دریا برمی‌گردم. افق این‌سو جور دیگری است. بالای افق نارنجی تا صورتی تا آبی، رنگ‌هایی درهم تنیده هستند و وارونه توی دریا انعکاس پیدا کرده‌اند. موج‌ها نرم توی ماسه می‌سُرند. تنظیم دوربین را تغییر می‌دهم و دومین عکس را می‌گیرم. مشخصات تنظیم‌ها را به‌خاطر می‌سپارم تا بعد یادداشت کنم و ملکه‌ی ذهنم شود. 

وقتی عکس‌ها را چاپ می‌کنم، نتیجه‌اش با آنچه دیده بودم فرق دارد. درخت‌ها تیره‌ی ‌تیره شده‌اند و نارنجیِ پشت آن خیلی زیباست. عکاس قدیمی راضی است و من با شادمانی به خانه برمی‌گردم. دوچرخه را توی خانه می‌برم و با دوربین از راه‌پله بالا می‌روم و به مجموعه‌ی شهر و بادگیرها و نخل‌ها و لوزها که از حیاط خانه‌ها بالا آمده‌اند، خوب می‌نگرم. پیش از عکس‌گرفتن فکر می‌کنم باید از آموخته‌هایم استفاده کنم. به یاد آن لکه‌نور توی آب انبار دراز جلو مدرسه می‌افتم که تا ته آب را روشن کرده بود. دلم می‌خواهد بروم و از آن عکس بگیرم. روز جمعه می‌توانم صبح ساعت هشت بروم و این کار را بکنم. آن روز تنها یک مدرسه‌نرفتن نبود، جور دیگر دیدن هم بود.

با دوچرخه خودم را به برکه می‌رسانم. ته برکه خشک است. پر آشغال شده‌است. نور زشتی آشغال را دوچندان کرده‌است. تردید دارم که عکس بگیرم. به‌سمت دریا رکاب می‌زنم.  

 

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد