icon
icon
عکس از محمدامین تلان
عکس از محمدامین تلان
مرثیه‌ای برای آناهیتا
نویسنده
هما شهرام‌بخت
زمان مطالعه
11 دقیقه
عکس از محمدامین تلان
عکس از محمدامین تلان
مرثیه‌ای برای آناهیتا
نویسنده
هما شهرام‌بخت
زمان مطالعه
11 دقیقه

نیمه‌شب بود و باران ریزی می‌بارید. با شنیدن صدای ماشین فهمید اسنپ رسیده‌است. کوله‌پشتی‌اش را محکم چسبید و به پیام سامیار که گفته بود «کیسه رو دمِ‌درتون گذاشتم» نگاه کرد. از خانه که بیرون آمد، حجمی از هوای تازه و باران‌خورده را وارد ریه‌اش ‌کرد و کیسه را از جلوی در برداشت. ماشین سر کوچه ایستاده و راننده در گوشی‌اش فرو رفته بود و او را نمی‌دید که زیر بال‌وپر باران است. از در خانه تا در ماشین دوید و سوارشدنش دستی شد و راننده را از داخل گوشی بیرون کشید. 

راننده در آینه نیم‌نگاهی به آناهیتا که به‌زور شانزده‌ سالش می‌شد، انداخت. او مردی میانسال با موهای جوگندمی مرتب بود و عینک ظریفی به چشم زده بود و گفت: «سلام دخترم!» 

عطر راننده حالش را به هم ‌زد و باعث شد که سلام به‌زور خودش را از دهانش بیرون بکشد. نشست و کیسه را کنار پایش گذاشت. بوی سیگار پیچیده‌شده در ماشین بینی‌اش را قلقلک می‌داد. راننده که راه افتاد، سکوت به‌همراه «دست‌ودلم که دیدی، پایم چرا بریدیِ» علی‌رضا قربانی، حکومت‌نظامی سفت‌وسختی در ماشین برقرار کرد. خیابان‌ها خلوت بودند و مردم در خواب ناز. گرمای بخاری ماشین چندان زوری نداشت که با سرمایی که از لای در پژوی قدیمی به پاهای او چنگ می‌انداخت، مبارزه کند. راننده بی‌خبر از مبارزه‌ی داخل ماشین، درگیر نبرد خودش با خواب بود و برای پیروزی از سلاح حرف‌زدن استفاده کرد: «چه هوایی‌یه!» 

به راننده اعتنا نکرد و پاهایش را با آهنگی که ایرپاد در گوشش زمزمه می‌کرد، تکان داد و به گوشی‌اش نگاه کرد. راننده اما دست‌بردار نبود و خمیازه‌اش را فرو خورد و گفت: «دخترم، این روزا درس و مشق چطوره؟ امتحان‌ها نزدیکه، نه؟»

زیر لب گفت: «ای بابا. این دیگه چه راننده‌ی رو مخیه.» و با بی‌میلی جواب داد: «آره.»

ماشین در تاریکی شب به‌سرعت حرکت می‌کرد. سرش را به شیشه تکیه داد و به بیرون خیره شد و شروع کرد به شمردن تیرهای برق که از او عقب می‌ماندند، ولی فکرهایش جان گرفته و شمردن را از او گرفتند. می‌دید که چطور دیروز که در اتاقش حبس شده و مادرش گوشی‌اش را گرفته بود، روی پاهایش نشسته بود و داشت خفه‌اش می‌کرد و پریروز که پدرش دیده بود دارد سیگار می‌کشد و سیلی محکمی به گوشش زده بود، به صورتش چنگ می‌انداخت. دلش می‌خواست دیروز و پریروز را از ماشین بیرون بیندازد و خودش را از این افکار رها کند، از تمام موانعی که نمی‌گذاشت مثل دوستانش زندگی کند؛ زندگی‌ای توأم با خنده‌های بی‌پایان، شب‌گردی‌ها و پارتی‌های بی‌دغدغه، حرف‌های درگوشی و بی‌خیالی و بی‌خیالی. فکر خواهرش هم نشسته بود کنارش. او را می‌دید که دست کوچکش را روی انگشتان لاغر و لاک‌زده‌اش گذاشته؛ همان لاک سیاهی که هفته‌ی پیش به انگشتانش زده بود. یادش آمد روز پیش خواهرش نقاشی‌اش را به او نشان داده و با ذوق پرسیده بود: «خوشگله؟»

و او با بی‌حوصلگی سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داده بود. حسادت بین او و خواهرش نشست و شیطنت‌های کودکانه و خنده‌های بی‌دلیلش را برایش حسرتی کرد، ولی خواهرش را دوست داشت. او تنها کسی بود که با وجود تمام اذیت‌ها و شیطنت‌ها، قلبش را لبریز از عشق و چشمانش را پر از اشک می‌کرد.

راننده بی‌خبر از افکارش دوباره دست هوا را گرفت و آن را به میان حرف‌هایش آورد.

«وضعیت هوای این روزا واقعاً مسخره‌س و درست مثل وضعیت این مملکته که آدم نمی‌دونه نگران چی باشه، نگرانِ بالا رفتن دلار یا نگران... آینده... یا اینکه چی پیش می‌آد... جنگ می‌شه... نمی‌شه...» 

و مکث کرد. 

حرف‌هایش را می‌شنید، ولی خودش را سپرده بود به آهنگ داخل گوشش و پاهایش را با شدت بیشتری تکان می‌داد. راننده منتظر شد و وقتی دید ذوق حرف‌زدنش را بیرون ماشین جا گذاشته‌است، در ذهنش دنبال حرف‌های دیگری گشت و آن‌قدر گشت و گشت تا به او مجال «آخیش بالاخره خفه شد» را داد.

صدای پیامک گوشی جای آهنگ را گرفت. سامیار بود و می‌گفت با بچه‌ها درست پشت سرشان هستند و نیم ساعت دیگر وقتش است. نیم‌لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و مثل یک بیماری واگیردار به کلّ لبش سرایت کرد. راننده که همچنان دنبال راهی برای حرف‌زدن بود، این بار پای بچه‌هایش را وسط کشید.

«دخترای من دارن برای کنکور می‌خونن. می‌خوان مثل پسرم برن دانشگاه شریف. می‌دونی بچه‌های همسن‌وسال تو باید به فکر آینده‌شون باشن.»

او سرتاپا گوش بود. راننده مثل پدرش حرف می‌زد، مثل پدر و مادرش، از همان جنس حرف‌ها و نگرانی‌هایی که او را مثل توپ منفجر می‌کرد.

«وات دِ فاز آقا، نه عمو؟ دخترات خلی چیزی شدن که می‌خوان برن دانشگاه؟ پسرت چی؟ مثلاً رفته دانشگاه شریف که بعد بیاد جای تو رو بگیره و راننده‌اسنپ بشه؟» 

و بعد با تمسخر ادامه داد: «رانندگان تحصیلکرده! خوب یه اتحادیه راه بندازین. اتحادیه‌ی رانندگان تحصیلکرده!» 

راننده که از لحن تند و بی‌ادبانه‌اش جا خورده بود، چیزی نگفت و او در دلش دوباره به راننده خندید و خوشحال بود که بالاخره توانسته لالش کند. راننده رفتار نادرستش را حمل بر سن‌وسال و مشکلاتش کرد. شیشه را پایین داد. سیگاری آتش زد و پشت چراغ‌قرمز ایستاد و بعد از چند دقیقه راه افتاد و سرعتش را زیاد کرد. حالا تیرهای برق کنار خیابان سریع‌تر به آناهیتا می‌رسیدند، ولی او دیگر توجهی به تیرهای برق و گذر زمان نداشت و داشت با سامیار پیامک‌بازی می‌کرد. راننده از خیابان اصلی وارد یک فرعی شد. بوی سیگار چون نوک انگشتان ساحره‌ای اغواگر بینی‌اش را نوازش کرد و سرش را بالا آورد. سیگار را از لب راننده قاپید و پُکی به آن زد و گفت: «آخیش! از پریروز تا حالا لب به سیگار نزده بودم.»

این کار پای راننده را روی ترمز گذاشت تا به عابری که جلویش سبز شده بود، نزند و برگشت که به او بدوبیراه بگوید ولی به «لعنت بر شیطان» زیر لبش اکتفا کرد و راه افتاد، اما افکارش غُل‌غُل‌کنان از ذهنش سرریز شدند. واژه‌ی «پتیاره» ظاهر شد و ماده‌دیو جَهی را از جهان اساطیری بیرون کشید و آناهیتا را به او نشان داد و هردو به راننده خندیدند. فرزندانش در کنار ماده‌دیو نشسته بودند و دیوار شیشه‌ای ترک‌خورده‌ای آن‌ها را از آن بدکاره‌ی عالم جدا می‌کرد. همان‌موقع زمزمه‌ای به گوش رسید: «هزار سال گذشت و اکنون عکس دوشیزه‌ای درمیان اشک‌هایِ پاکِ دخترکی شنا می‌کند.»

از این زمزمه‌ی واژه‌ی «پتیاره» گریخت و دیو جَهی جیغ بلندی کشید و دیوار شیشه‌ای بین او و فرزندان راننده با صدای مهیبی خرد شد و ماده‌دیو آن‌ها را با خود به میان دالانِ سرد افسانه‌ها برد.

در حال بارگذاری...
عکس از محمدامین تلان

آناهیتا بی‌خبر از اطرافش با بی‌خیالی تمام با آهنگ داخل گوشش همراهی می‌کرد و آن را با صدای بلند می‌خواند: «من انتخاب جامعه نیستم/ می‌دونی؟ توی بلک‌لیستم» 

و بعد درحالی‌که سر جایش بالا و پایین می‌پرید، ادامه داد: «من دختری هستم که آزاده/ موهاش رها تو دست باده»

و ساکت شد و دوباره به بیرون نگاه کرد.

«ببین آقا...، نه عمو، بذار راحتت کنم. من از خونه فرار کردم. می‌فهمی؟ چون دیگه نمی‌تونستم تحملشون کنم. مامان و بابام رو می‌گم. اونا هم درست مثل توئن و همه‌ش همین چرت‌وپرتا رو می‌گن.»

راننده از خیابان فرعی وارد یک کوچه باغ شد و به‌خاطر بازکردن دهان دختر سرکشی مثل او به خودش تبریک گفت، ولی این بار نوبت آناهیتا بود که ذهن راننده را به بازی بگیرد.

«آب‌شنگولی‌ای چیزی داری بزنیم خوش باشیم؟» 

راننده لبش را گاز گرفت و گفت: «دخترم، من اهل این چیزا نیستم.» 

او که منتظر همین حرف بود، گفت: «پس این شیشه‌ی آبه که داره با پاهام بازی می‌‌کنه دیگه! نه؟!» 

و خنده از ته دلش بیرون پرید و روی صندلی جلویی نشست و با دستانش بر سر راننده کوبید. راننده کوفته از کتک‌هایی که خورده بود، جواب داد: «شاید شبا یه نخ سیگار بکشم که خوابم نبره، ولی اهل مشروب نیستم. کار درستی نیست. معصیت داره.» 

او که دستش را در کیسه کرده تا شیشه‌ای را که سامیار به او داده بود دربیاورد و کف ماشین بگذارد، گفت: «آقا... نه عمو، بگو ببینم خوب چیه؟ بد چیه؟» 

و پارچه‌ی دور شیشه را باز کرد، ولی وقتی دستش به‌جای شیشه به چیزی نرم خورد، لحظه‌ای درنگ کرد و جیغ بلندی کشید. کیسه را پرت کرد و خودش را به در ماشین چسباند. راننده سریع به عقب برگشت، ولی تاریکی پرده‌ای دربرابر چشمانش کشیده بود و اجازه نمی‌داد چیزی ببیند. چندین بار از آناهیتا که فقط نفس‌نفس می‌زد و پاهایش را به صندلی می‌کوبید، پرسید چی شده، ولی آناهیتا جوابش را نداد. راننده وسط کوچه نگه داشت و چراغ داخل ماشین را روشن کرد و هاج‌و‌واج به گربه‌ی کم‌جانی که گوشه‌ی ماشین افتاده بود، نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «این دیگه از کجا اومده؟» 

آناهیتا جوابش را نداد و هنوز در شوک بود. یک چشمش به شکم گربه بود که به‌آرامی تکان می‌خورد و چشم دیگرش به زنجیر آبی‌رنگ دور گردنش که همین هفته‌ی پیش آن را بسته بود. گوش‌های خیالش ناله‌های گربه را می‌شنید و چشمان خیالش بچه‌های گربه‌ را می‌دید که پدر و مادرش هرکدامشان را به کسی دادند و غصه‌ای بر غصه‌هایش افزودند.

لب‌های آناهیتا بی‌صدا تکان خوردند: «ملوس؟» 

زمزمه‌ی کلمه‌ی ملوس برای راننده که تا آن زمان هنوز به خودش نیامده بود، فریادِ بیداری بود.

 «پس این گربه رو تو آوردی لعنتی؟!» 

آفتاب تندوتیز حقیقت گرگ خشمگین عصبانیت را در وجود راننده بیدار کرد و دستش را در اختیار گرفت و مشتی حواله‌ی صورت آناهیتا کرد. آناهیتا جاخالی داد و از ماشین بیرون پرید و از آن فاصله گرفت. باران بند آمده بود و باد سردی مغز استخوانش را به لرزه انداخت. معده‌‌اش به‌طرز دردناکی منقبض شد و در دل به سامیار و همه‌ی بچه‌ها بدوبیراه گفت و به سامیار زنگ زد. 

راننده پشت سرش از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد و درحال برداشتن ملوس صدای او را شنید: «سامیار، اینکه مشروب نبود به من دادی. این ملوس بود. مگه نگفتی مواظبشی؟ پس چه بلایی سرش آوردی؟!... سامیار، نخند... الو، الو...» 

راننده که تحملش را به باد سرد بخشیده بود و صبرش را به سردی زمین، به او نزدیک شد و ملوس را به‌طرفش انداخت و گفت: «فکر کردی خیلی زرنگی؟ فکر کردی می‌تونی من رو اذیت کنی؟» 

آناهیتا جیغ کشید. به‌طرف ملوس خم شد تا آن را از روی زمین بردارد که راننده سیلی محکمی به او زد. «دخترهایی مثل تو... انگل‌هایی مثل تو لیاقت زندگی‌کردن ندارن.» 

آناهیتا با صدای خفه‌ای از درد و شوک گوشه‌ای افتاد و چشمانش بی‌حرکت به ملوس دوخته شد و لرزید. راننده به خودش آمد. گیج‌ومنگ بود. با دیدن آناهیتا، خون در رگ‌هایش منجمد شد. چه کار کرده بود؟ سکوتی سنگین و مرگبار با صدای باد بین آن‌ها به رقص درآمد. او به صورت خونی آناهیتا خیره شد. خون از بینی خود را به پیرسینگ لبش رساند و بعد دو مسیر باریک یکی به‌سمت گوش و موهای خرمایی روشنش و دیگری به‌طرف سنگی که زیر سرش جا خوش کرده بود، انتخاب کرد. موجی از ترس و عذاب‌وجدان راننده را در خود فرو برد، اما این احساس دیری نپایید و او پشیمانی را بوسید و گوشه‌ای انداخت و تسلیم منطق بی‌رحمانه‌ی غریزه‌ای شد که تا آن زمان سرکوبش کرده بود. مار سمی افکاری پلید به وجودش خزید، ولی نور ماشینی که وارد کوچه شد، آن را از وجودش بیرون انداخت و او را سوار بر ماشین و از آنجا دور کرد.

صورت خونی و خیس آناهیتا روی بدن خیس ملوس افتاده بود و بوی عطر یاسی که از موهای پریشانش می‌آمد، همه‌جا را پر کرد. باران دوباره شروع به بارش کرد و یارانِ تیشتر شروع به خواندن مرثیه‌ای برای آناهیتا کردند: «نازنین آناهیتا، کاش صورتت در گرمای سرد و نمناک موهای ملوس غرق شود تا هرکس که میل دیدارت را دارد، چشم‌هایش بر ملوس بیفتد و ملوس مدوسا‌وار او را سنگ کند. موهای سپید ملوس که زمانی هر روز با عشق آن‌ها را شانه می‌زدی، اکنون بالشی نرم برای توست. بخواب ای نازنین! بخواب! ما برایت لالایی می‌خوانیم و بره‌های چشمانت را به چَرای خواب می‌بریم.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد