بازخوانی قصر را در شبی گرم و کلافه آغاز کردم. شبِ یکی از همان روزهای تابستانی که همگی از گرما، بی برقی، اینترنت محدود، تنگنای اقتصادی و آزادیِ له شده به ستوه آمده بودیم و هیچ کاری از ما بر نمی آمد. در پی داستانی زمستانی، کُند و برف گیر...

ما به قصد آفتاب، ساحل و دریا راهی مارسی شدیم، اما آنچه تجربه کردیم بارانِ پودری بود و خنکی و شهرگردی. چند ساعت بیشتر فرصت دیدن شهر را نداشتیم، پس برنامه ی قبلی مان را فراموش کردیم و طرح جدیدی برای چند ساعت باقی مانده مان ریختیم. یکشنبه صبح های...

کولی ها توی سرم چادر زده اند. آواره های دوره گردی که دل به بادها سپرده اند و مسیرشان خورده به جمجمه ام. از پژواک موزونی که گوشم را پر کرده می فهمم بزمشان حسابی به راه است. جشن پیروزی گرفته اند؛ غلبه بر انسانی مشوش. چه هژمونی دردآوری. فندکم...

پیوستگی نمی تواند ما را برای همیشه شبیه چیزی نگه دارد که می خواهیم. پیوستگی در زمان، فکرها، تصاویر و معناهایی که مدام به تقلای ساختنِ نسبت های دور و نزدیک با هرچیزی، به شعاع زیستن پرتابمان می کنند. یک روز همه چیز تمام می شود و آن وقت فقط...

نعیم غلامپور مرده است؛ ساده و بی آلایش. بارها سعی کردم دیباچه ای از او بنویسم، اما حس کردم زیاده گویی هایم پاکی او را روزنامه وار جلوه می دهد. نخواستم صرفاً گزارش پرآب وتابی نوشته باشم. نقل قولی از او باعث شد که قید قبولی و اعزام به دانشکده...



ناهارمان را خورده ایم و من مثل همیشه می خواهم به سرعت از جا بلند شوم و میز را جمع کنم. جمعه است، سریال جدیدی به تازگی شروع شده و با ناهار امروز آن را پخش کرده ایم که ببینیم؛ از همین سریال های ایرانی شبکه ی خانگی. تقریباً همیشه...

پنج سال پیش، وقتی کتاب فروشی راما را در خیابان بزرگمهر تهران راه انداختیم، بیشتر از آنکه به فکر یک کسب وکار صرف باشیم، رؤیای ساختن یک پناهگاه را در سر داشتیم؛ پناهگاهی برای خیال پردازان، برای طرف داران داستان های گمانه زن و برای آن هایی که هنوز به...



آقای الف مردی ۳۰ساله و بیش ازحد معمولی که تا دیروز خودش را پیرپسر می نامید و در خانه ی مادرش زندگی می کرد، از خواب بیدار شد و احساس کرد که از بقیه ی مردم بهتر است. کمی بعد، کاملاً بی دلیل و ناگهانی، فکر شهرت به سرش افتاد...




