بدنم کجاست؟ دست هام؟ پاهام؟ چشمم؟ من محو شده ام در تنم و تنم در وطنم جایی ندارد. خودم را توی آینه مرور می کنم: دست هام، پاهام و چشمانم نیستند، هیچ کدام سر جایشان نیستند. مرور می کنم؛ این دست ها؛ این دست ها که تو را در آغوش...

خوراک بازی دشمنِ پلشت خواری است. این پیامی است که شبانه های خیابان ها و میدان های رشت بر آن دلالت دارند و نماد آن هم کباب خیابانی است که در اَفواه عامه به آن می گویند کبابِ کثیف . اما من بر آن نام کباب خیابانی گذاشته ام. هرچند...

به احتسابِ امروز می شود سه سال و ده ماه که مُرده ام. تقویم این طور می گوید. تقویم را مادرم از بیمارستان آورد و گذاشت پیش چند گلدان. مادرم پرستار است. پانزده سال است که توی بیمارستان کار می کند. او می داند که من مُرده ام. بااین حال،...

کولی ها توی سرم چادر زده اند. آواره های دوره گردی که دل به بادها سپرده اند و مسیرشان خورده به جمجمه ام. از پژواک موزونی که گوشم را پر کرده می فهمم بزمشان حسابی به راه است. جشن پیروزی گرفته اند؛ غلبه بر انسانی مشوش. چه هژمونی دردآوری. فندکم...

موهای سپیده را بغل کردم و صورتم را به آن مالیدم. با پس گردنی محکمی از خواب پریدم. چانه ام روي دانه هاي تسبيح بود. چشم هایم را ماليدم و سرم را بالا كردم. دایی ام با تسبیح بالای سرم نشسته بود. نگو به جای موهای سپیده سر تسبيحش را...

فرومایگان به رؤیای خود وفادار نیستند. غزاله علیزاده با درخشش اولین پرتوهای خورشید از خواب بیدار شدم؛ خستهتر از همیشه، انگار تمام شب را در بیابانی بیانتها دویده بودم. نور صبح چشمم را آزار میداد. بهسختی از تخت چوبی پرسروصدایم جدا شدم تا پردههای زمخت و قهوهایرنگ پنجره را...

پنجم بهمن ۱۴۰۲ بود؛ ساعت هفت شب. داشتم «كتاب پسرِ» نيكولايديس را ميخواندم و با نخ جورابم ور ميرفتم. روز پدر برام خريده بودند. دوستش داشتم. مشكي بود و روش لوزيهاي سورمهاي و قرمز داشت؛ فقط اينكه نخ مچ پاي راستش بيرون زده بود. اولش خيلي كم بود، اما...

چشمانش مثل میخ به سقف سفید اتاق دوخته شده بود. سقفی بیطرح، بیچراغ، بیخاک. سوزن را، بیهیچ تلاشی برای پیدا کردن رگ، در دست لاغر و تتوشدهاش فرو کردند. پوستش سرد بود، مثل دیوارهای این کشور. تصویر تتو انگار در دود محو میشد؛ نه شیر بود، نه پلنگ، فقط...
