icon
icon
 عکس از کریستف سیمون
عکس از کریستف سیمون
سپيده‌ی تابستان
نویسنده
مهدی شاطر
زمان مطالعه
15 دقیقه
 عکس از کریستف سیمون
عکس از کریستف سیمون
سپيده‌ی تابستان
نویسنده
مهدی شاطر
زمان مطالعه
15 دقیقه

موهای سپیده را بغل کردم و صورتم را به آن مالیدم. با پس‌گردنی محکمی از خواب پریدم. چانه‌ام روي دانه‌هاي تسبيح بود. چشم‌هایم را ماليدم و سرم را بالا كردم. دایی‌ام با تسبیح بالای سرم نشسته بود. نگو به‌جای موهای سپیده سر تسبيحش را به صورتم می‌ماليدم. حتماً فكر مي‌كردم موهاي سپيده است.

دایی تا از جبهه مرخصی می‌گرفت، حتی اگر مرخصی کوتاهی هم بود، به ما سر مي‌زد. بغلش كردم. سرم را بوسید: «پدرسوخته، چه خوابي مي‌ديدي؟»

محكم‌تر بغلش كردم. گفت: «پا شو برو دست‌و‌صورتت رو بشور، بيا صبحونه.»

داشتم روی دیوار توالت اسم «صَدام» را می‌نوشتم که مامان داد زد: «اگه ببینم دوباره وایسادی، وادارت می‌کنم دیوار رو لیس بزنی.»

دستم خط خورد. شلوارم را بالا کشیدم و دیوار را آب گرفتم.

داخل آشپزخانه شدم. دایی گفت: «کله‌ی پدرت، وایساده می‌شاشی؟»

مامان گفت: «بچه‌ی‌ حلال‌زاده به...»

ـ اِ... اِ...

دايي دست‌هایش را باز كرد و به من اشاره کرد. خواستم روي پایش بنشينم، نشد. گفت: «بزرگ شدي ها.»

خنديدم: «يازده سالمه.»

ـ چاخان، ده سالته.

كنارش ايستادم و دست انداختم گردنش. رو كرد به مامان: «امروز توی خیابون يه خانم بى‌حجاب پشت فرمون سيگار مي‌کشید.»

مامان توي ليوانم چاي ريخت. گفت: «اِن‌قدر به مردم گیر نده.»

ـ جان آبجی وقتی دیدمش خونم به جوش اومد، رفتم طرف ماشینش. گفتم خانم، ما شهید ندادیم که شما بي‌حجاب پشت رُل بشينيد و سیگار بکشید ها.

ـ کاش زده باشه توی سرت.

ـ نه بابا، سریع روسری‌ش رو سرش کرد، سیگارش رو هم انداخت و کلی عذرخواهی کرد.

بعد گردنش را طرف من كج كرد: «چند شب پیش شبیخون زدیم.»

نيشم باز شد. مامان ليوان چايم را گذاشت روي ميز. گفت: «كِي؟ مَهدي بشين اين‌ور صبحونه‌ت رو بخور.»

از روي زانوي دايي پريدم و نشستم صندلي كنارش. مامان چند تا سيب‌زميني از زير ظرف‌شويي برداشت، گذاشت توي سيني. چاقو را هم گذاشت كنارشان. دايي گفت: «سه چهار روز پيش. باورت می‌شه من که از خون می‌ترسیدم، دو تا عراقی رو با چاقو کشتم؟»

مامان چاقو را بلند كرد و رو به ما گرفت. ابروهايش رفت بالا. گفت: «چاقو؟»

ـ آره ديگه، شبيخون بود.

گفتم: «نترسيدي؟»

ـ ترسش بعدش مي‌آد. اون موقع فقط فرومي‌كني.

مامان گفت: «کسی که شهید نشد؟»

ـ یازده نفر.

ـ بیچاره خواهرهاشون!

گفتم: «دایی، كجاشون فروكردي؟»

چاقوی کره‌خوری را برداشت و من را از پشت گرفت. چاقو را گذاشت روی گلویم. لیوان چای از دستم افتاد. مامان داد زد. دایی ولم کرد و بلندبلند خندید. ناراحت بودم که چرا نتوانستم به‌موقع عکس‌العمل نشان دهم. به این فکر می‌کردم که اگر من به‌جای دایی جبهه بودم و با عراقی‌ها می‌جنگیدم، شکست می‌خوردم و می‌مردم. لب به صبحانه نزدم. مدام خودم را جای آن‌ها تصور می‌کردم. ای‌کاش آن‌قدر قوی بودم که می‌توانستم همراه آن‌ها بجنگم و عراقی‌ها را بکشم.

دایی رفت سمت ساک جبهه‌اش. دست کرد توی یکی از جیب‌هایش، یک‌دسته اسکناس پنجاه‌تومانیِ تانخورده درآورد. به مامان گفت: «اینجاها کسی سیگار قاچاق داره؟»

ـ مگه بهتون سیگار نمی‌دن؟

ـ سیگار درست‌وحسابی که نمی‌دن.

گفتم: «آقا فرح‌بخش.»

مامان چاقویش را طرف دايي گرفت: «نگی مَهدی بره واسه‌ت بخره‌ ها. خودت برو.»

دایی قولنج گردنش را شکست. «با یه تپه ریش برم، بگم سیگار قاچاق می‌خوام؟»

بلند شد رفت طرف ساكش. دسته‌ی اسكناسي بيرون آورد. پنج اسکناس به من داد: «برو واسه دایی پنج بُکس سیگار وینستون بگیر و بیار، بقیه‌ش هم مال خودت.»

دويدم اتاقم. از توي كمدم شلوار تميز و پيراهن اتوشده درآوردم. جوراب هم پام كردم. رفتم اتاق مامان و بابام. با عطر بابام دوش گرفتم. كفش‌هاي مردانه‌ام را پام كردم و رفتم مغازة آقا فرح‌بخش. نزديك‌ترین بقالى به خانة ما بود؛ يك بقالى دودهانه توى خيابان وصال. من مشتری ثابت کیک و نوشابه‌هایش بودم و همیشه نوشابه مشهدى‌ سوپر ویژه با كيك نارگيلى بزرگ سفارش می‌دادم. بعدش هم با بچه‌ها مسابقة آروغ‌زنی می‌گذاشتیم. هیچ‌وقت برنده نمی‌شدم، چو انداختم که دایی‌ام گفته آروغ زدن یعنی از دهان ریدن. اولش بچه‌ها قبول نکردن، اما بعدش دیگر کسی مسابقه نداد.

آقا فرح‌بخش دو مدل كيك و نوشابه‌ داشت. اگر با يك نى سفارش می‌دادى می‌شد كيك و نوشابة ويژه و بايد پنج ریال بيشتر می‌دادى و اگر سوپر ويژه سفارش می‌دادى دو تا نى برایت مي‌گذاشت و یک تومان اضافه مي‌گرفت.

سپیده، دختر آقا فرح‌بخش، چند سالی از من کوچک‌تر بود. موهایى طلایی و صاف تا نزديكى زانو داشت. اولین ‌بار که دیدمش رفتم توی جوی. آن‌قدر خوشگل بود كه انگار تابستاني بود وسط امتحان‌ها.

توی راه احسان را دیدم. گفتم: «می‌آی بریم پیش سپیده؟»

به نان‌های در دستش اشاره کرد: «مامانم منتظره.»

ـ بیا دو تا کوکا بگیریم با بربری‌ها بخوریم.

سرش را داد بالا و رفت. من هم راهم را گرفتم و رفتم.

خيابان خلوتِ خلوت بود. فقط مغازة آقا فرح‌بخش باز بود. جلو مغازه‌اش پر از سطل ماست بود و سپیده به دیوار تکیه داده و سرش پایین بود و گریه می‌کرد. به تير چراغ‌برق اين‌طرف خيابان تكيه دادم و نگاه كردم. آقا فرح‌بخش بالای سر سپيده ایستاده بود و انگار سايه‌اش داشت سپيده را مي‌خورد. فریاد می‌زد: «آخه من به تو چی بگم دختر؟ واسه چی سرخود این‌همه ماست خریدی؟ من توی این گرما این‌همه ماست رو سر قبر پدرم بذارم؟»

ـ به خدا آقاهه گفت بابات سفارش داده.

ـ اون غلط کرد با تو. اون هرچی بگه تو باید بگی چشم؟ ببین یه دقیقه نبودم ها.

ـ ببخشید باباجون، به‌ خدا قول می‌دم تا شب همه‌شون رو بفروشم.

ـ ساکت شو پدرسگ، تو عرضه داری آخه؟!

سپیده زیرچشمی من را دید. رفتم طرف مغازه. نزديك كه شدم اشک از چشم چپش چکید. اشكش شبيه تيله بود؛ از آن تيله شيشه‌اي‌ها. هم موهاش خوشگل بود، هم چشم‌هاش، هم اشك‌هاش.

احسان مي‌گفت مادرش از آقا فرح‌بخش پرسيده: «موهاى سپيده چه خوشگله! به کی رفته؟»

آقا فرح‌بخش هم گفته: «سپيده که به دنيا اومد تا سه‌سالگی طاس بود.»

ـ یعنی چی؟ مگه می‌شه؟ طاسِ طاس؟

ـ عین کف دست. بعد مادر خدابیامرزش بردش شهرمون تا به امامزاده شه‌پیر دخیل ببنده. اتفاقاً تولد حضرت هم بود.

ـ نگید که شفا گرفت؟

_ انگار مادرِ خدابیامرزِ سپیده وسط دعا خوابش مي‌بره و خواب مي‌بينه حضرت شه‌پير دستی روی سر سپيده می‌کشه و بوسش مي‌كنه. همون موقع مادر سپیده از خواب مي‌پره و مي‌بينه نوك موهای سپیده بيرون زده‌.

ـ قربون بزرگی‌ش بشم. من رو هم باید ببرید که از بلاتکلیفی دربیام. این بچه بابا می‌خواد.

ـ قدمتون سر چشم، با هم مي‌ريم اصلاً.

ـ خدا از برادري كمتون نكنه.

ـ اي‌بابا، اصلاً يادم رفت چي داشتم مي‌گفتم.

ـ موهاي سپيده.

ـ بله، برای همين مادر سپیده ديگه موهاى سپيده رو كوتاه نكرد. چون فکر می‌کرد موهاى سپيده متبركن و گناه داره قيچى بخوره.

به‌‌نظر من که چاخان می‌کرد، چون من شمایل حضرت شه‌پیر را دیده‌ام، خودش کچل بود. هزار بار هم به احسان گفته بودم حواست به مادرت باشد تا با آقا فرح‌بخش گرم نگیرد، اما احسان حریف مادرش نمی‌شد. پدر هم که نداشت جلوش را بگیرد. فقط یک بار سر ظهر که هم محل خلوت بود و هم مغازه‌ها بسته، با هم رفتیم و شاشیدیم به در مغازه‌اش. بعدازظهرش دیدم سپیده در را می‌شوید. پشیمان شدم و رفتم کمکش و کل مغازه را شستم.

سینه‌ام را دادم جلو و رفتم توی سینة آقا فرح‌بخش: «آقا فرح‌بخش، ما شهید ندادیم که شما سر دختر به این خوشگلی‌ت داد بزنی ها.»

ـ تو چی می‌گی آخه کیابیا؟ برو گم شو ببینم تا نزدم توی سرت! چی‌کاره حسنی؟

ـ من چی‌کاره‌م؟ من همه‌کاره‌م. اصلاً من کسی‌ام که همه‌ی ماست‌هات رو می‌خره تا ببینم باز هم می‌تونی سر سپیده داد بزنی؟

سپیده سرش را بالا آورد: «واقعاً همه‌ش رو می‌خری؟»

ـ بله که می‌خرم. اصلاً همه‌ش مال من.

آقا فرح‌بخش دستش را دراز کرد: «می‌شه دویست‌وسی تومن... بده من پولت رو اگه راست می‌گی.»

دست کردم جیبم و پنج اسکناس تانخورده را بهش دادم: «بقیه‌ش هم مال خودت.»

آقا فرح‌بخش نیشش باز شد. پول‌ها را قاپید و رفت داخل مغازه. سپیده اشک‌هاش را پاک کرد و سطل‌های ماست را گذاشت جلوم. گره‌ روسری‌اش را باز کرد و موهاش را هوايي داد. به من خنديد و موهایش را ريخت توي صورتش. خنده‌اش شبیه خندة چهل‌گیس به حسن‌کچل بود، وقتی‌ که حسن‌کچل از دست دیو سیاه نجاتش می‌دهد.

سپيده بيشتر روز را در مغازه‌ی پدرش می‌گذراند. آنجا مشق می‌نوشت یا عروسک‌بازى می‌کرد. چيزى می‌فروخت يا قفسه‌ها را تميز می‌کرد. البته خودش به‌تنهايى كار زیاد به‌دردبخوری نمی‌کرد، اما تمام پسرهاى هم‌سن من، براى ديدنش به آنجا می‌رفتند و به آقا فرح‌بخش کمک می‌کردند. مثلاً وقتى ماشین نوشابه مي‌آمد یکی جعبه‌ها را پایین می‌آورد و مي‌چيد جلو مغازه‌ یا هر روز صبح یکی دیگر از بچه‌ها شيشه‌هاى مغازه را برق می‌انداخت و یکی دیگر کل مغازه را تِى و جارو می‌زد. در کل هركس حالى به آقا فرح‌بخش می‌داد. اما من اصلاً از اين جلف‌بازي‌ها و خودشيريني‌ها نمی‌کردم. من فقط نگاهش می‌کردم، از پشت شيشه يا رودررو. فقط و فقط نگاهش می‌کردم و نگاهش می‌کردم. سرش را پايين مى‌گرفت و لپ‌هاش سرخ می‌شد، اما من باز هم نگاهش می‌کردم تا اينكه می‌رفت پشت يخچال قايم می‌شد و آقا فرح‌بخش داد می‌زد: «بچه، خريدت رو كردى برو گم شو دیگه!»

 

در حال بارگذاری...
ٖعکس از ارل و نازیما کووال

باز نگاهش می‌کردم و عقب‌عقب از مغازه بیرون می‌رفتم. او هم از من خوشش می‌آمد. از پشت یخچال سرک می‌کشید و گره روسری‌اش را باز می‌کرد و موهاش را روی صورتش می‌ریخت. آن لحظه بود که بوس هم می‌فرستادم و تا جايى كه می‌شد نگاهش می‌کردم. چند بار نزديك بود بروم زیر ماشین، اما نمی‌توانستم نگاهش نکنم و عقب‌عقب عرض خيابان را رد می‌شدم. چند بار هم آقا فرح‌بخش چيزى به‌طرفم پرتاب ‌مي‌کرد، اما من باز هم نگاهش می‌کردم. خود آقا فرح‌بخش از عالم‌وآدم هیزتر بود، وگرنه از کجا می‌دانست که نگاه من هیز است؟ همین آوردن سپیده درِ دکانش هم از پدرسوختگی‌اش بود، وگرنه غیرت کدام مردی اجازه می‌دهد ناموسش را همه ببینند؟ آن‌هم بعد از این‌همه شهید دادن. مادر احسان این را هم از او پرسیده بود، اما او گفته بود که چون سپیده مادر ندارد بهتر است همیشه پیشش باشد تا مبادا اتفاق بدی بیفتد. من که می‌گویم دروغ می‌گفت، آن‌هم سه تا سه بار که بشود نه بار. حالا یا برای لاس زدن با زن‌های دیگر می‌آوردش یا برای فروش بیشتر.

کل تابستان کار من این شده بود: صبح‌ها و عصرها چند دست گل‌کوچک، بعد مغازه‌ی آقا فرح‌بخش به‌صرف کیک و نوشابه‌ی سوپر ویژه و دیدن سپیده و باز شدن گره روسری‌اش و خشم آقا فرح‌بخش و در رفتن. اما شب‌ها اوضاع فرق می‌کرد. توی رختخواب دیگر آقا فرح‌بخشی مزاحمم نبود و سنگی، چیزی به‌طرفم پرتاب نمی‌کرد.

به هر زور و زحمتی بود با سبد ماست‌ها رفتم طرف خانه، اما چه رفتنی! یک قدم جلو می‌رفتم، دو قدم برمی‌گشتم. پنج تا پنجاهی تانخورده‌ی آدمی را خرج کرده بودم که شب گذشته‌اش کلی عراقي کشته بود. قلبم تندتند می‌زد. صدای تپش‌های قلبم از صدای طبل گنده‌های محرم هم بلندتر بود. با آدم معمولی طرف نبودم.

پشت در خانه ایستادم، جرئت نمی‌کردم بروم داخل. دستی به سرم کشیدم. فكر كردم بهترین راه این است یواشکی بروم توی خانه و خودم را برسانم به ساک دایی، بعد پنج تا از آن تانخورده‌ها را دودر کنم و برگردم مغازه‌ی آقا فرح‌بخش، هم سپیده را دوباره دید بزنم و هم ازش سیگار بخرم. احتمال اینکه دایی حالاحالاها پول‌هایش را نشمرد زیاد بود. تازه اگر هم مي‌شمرد فکر می‌کرد یا چیزی خریده و یادش نیست یا اینکه از هرسی گرفته بهش كم داده است.

رفتم داخل. سرک کشیدم؛ دیدم دایی و مامان توی آشپزخانه حرف می‌زنند. پاورچین‌پاورچین رفتم داخل هال. زیپ ساک دایی را دندانه به دندانه باز کردم. سایه‌ای بزرگ افتاد روی هیکلم. زیپ را بستم، دست‌هایم را باز کردم، ساک را بغل کردم و خودم را به خواب زدم. چند دقیقه گذشت تا دایی رفت. باز در همان حالت ماندم تا خیالم راحت شود، بعد چشم‌هایم را باز کردم. پشت سرم را نگاهي انداختم، هیچ‌کس نبود. نفسم را بیرون دادم. زیپ ساک را دندانه به دندانه باز کردم و پول‌ها را برداشتم. بیرون آمدم، از پشت گردنم را گرفت.

بدنم بی‌اختیار می‌لرزید. دهانم را باز كردم، دايي بستش و انگشتش را جلو دماغش گرفت: «هیس!»

با دست اشاره کرد دنبالش بروم. بی‌صدا گریه می‌کردم. از پله‌ها بالا رفت. هرجا می‌رفت با او می‌رفتم. به بام خانه رفت. کناره‌ی بام نشست و با انگشت اشاره‌اش گفت: «بیا.»

با سری پایین رفتم پیشش. «ببخشید... به ‌خدا ببخشید... تو رو به امام هشتم ببخشید... تو رو به خاک جبهه ببخشید.»

ـ بخشیدن بعد از اعتراف و گفتن دلیل ارتکاب به گناه معنی و تحقق پیدا می‌کنه. پس اول باید بگی چرا این کار رو کردی تا من ببینم می‌شه بخشیدت یا نه.

ـ ببخشید دایی، تو رو جان امام و شهدا ببخشید.

ـ من منتظرم تا برام حرف بزنی.

ـ نمی‌شه اول ببخشی بعد حرف بزنیم؟

ـ خب دیگه صبرم داره‌ تموم می‌شه.

ـ چَشم، چَشم، به خدا پول‌ها رو بخشیدم به یه خانواده‌ی فقیر.

دست به ریش‌هاش کشید و برد بالا. چشم‌هایم را بستم. گفت: «راستش رو می‌گی یا بزنم؟»

ـ دایی گه خوردم... نزن... به خدا می‌گم.

مرغش یک پا داشت و اهل بی‌خیال شدن نبود. همه‌چیز را گفتم. از محل و بچه‌محل‌ها، از کیک و نوشابه خوردن و دید زدن سپیده و آقا فرح‌بخش و خریدن سطل‌های ماست، همه را با جزئیات گفتم. سرش را بالا آورد و نگاهی به من کرد. تسبیحش را داد دست چپش و انگشترش را برگرداند. زد توی گوشم. آن‌قدر محکم زد که چشم‌هایم سیاهی رفت. مدتی طول کشید تا حواسم آمد سر جایش. یعنی دو تا بازویم را گرفت و تکانم داد تا حواسم آمد سر جایش. انگشت اشاره‌اش را طرفم گرفت. «ما شهید ندادیم که تو چشمت دنبال ناموس مردم باشه و براش خودشیرینی کنی و فردین آبگوشتی بشی.»

بی‌صدا اشک می‌ریختم و به رابطه‌ی بین شهید و فردین و آبگوشت و ناموس مردم فکر می‌کردم. خیلی دلم می‌خواست به او بگویم، خودت تابه‌حال عاشق نشدی؟ اما اگر می‌گفتم چَک دوم هم با آن می‌آمد كه یک‌مرتبه چک محکم‌تری زد: «این یکی رو هم زدم که بدونی دیگه بدون اجازه نباید بری سر کیف کسی. حالا هم برو اون ماست‌ها رو پس بده و سیگار بخر تا نبردمت به‌جای کیسه‌شن بندازمت روی خاک‌ریز.»

بغضم ترکید، اما ساکت شدم. اگر مامانم ماجرا را می‌فهمید، کتک مفصلی هم از او می‌خوردم و ديگر نمي‌گذاشت بروم مغازة آقا فرح‌بخش. خیلی دلم می‌خواست توی صورت دايي فریاد بزنم که برای ما یکی جانماز آب نکش، مگر خودت عاشق مرجان نشدی و چون بهت ندادنش، رفتی جبهه؟ ولي جرئت نداشتم.

من مانده بودم و کلی سطل ماست که نمی‌دانستم چه‌کارشان کنم. اگر ماست‌ها را به آقا فرح‌بخش پس می‌دادم پیش سپیده ضایع می‌شدم، اگر با ماست‌ها و بدون سیگار برمي‌گشتم خانه، کیسه‌شن می‌شدم. آن‌قدر سرم را خاراندم که خون افتاد. دست كردم توی جيبم دنبال دستمال. پيدا نشد. بلند شدم بروم دستمال بخرم. یاد یوسف و علی افتادم. کمی بالاتر از مغازة آقا فرح‌بخش بقالی داشتند. تازه از تبریز آمده بودند و توی مغازه‌شان هم کاسبی می‌کردند و هم زندگی. توي محل به داشتن بهترين پنير تبريز معروف بودند.

شاید نیم ساعتی جلوی مغازه‌شان کمین کردم. مردی ریشو با پیراهن آبی که روی شلوارش انداخته بود رفت داخل. دویدم و پشت او داخل شدم. پام خورد به دبة پنير. همه نگاهم كردند. پشت مرد ایستادم و به یوسف خنده‌ای کردم. انگشت اشاره‌ام را روی دماغم گذاشتم و رگ‌های گردنم را سفت کردم. یوسف گفت: «چی می‌خوای گارداش؟»

مرد ریشو برگشت. سریع دستم را انداختم و به کیک‌ها نگاه کردم. مرد گفت: «شیر هم دارید؟»

یوسف هم طبق معمول گفت: «نه.»

این بار به علی نگاه کردم و دست راستم را طرف گلویم بردم و ادای بریدن درآوردم. علی گفت: «چی می‌گی پسر؟»

همه نگاهم کردند. گفتم: «می‌گم این کیک‌ها خوشمزه‌ست؟»

کیکی روی پیشخان گذاشتم. مرد ریشو خریدش را کرد و رفت. به یوسف گفتم: «آقاهه رو شناختی؟»

ـ نه. کیمدی؟

ـ جدی نشناختی‌ش؟

یوسف گفت: «نه والا. خب دیگه چی می‌خوای؟»

ـ راستش کیک رو هم نمی‌خوام. اومدم این ماست‌ها رو ازم بخری.

خندید: «گارداش، مث‌که قرص‌هات رو نخوردی ها؟»

رو کرد به علی و فحشی ترکی زیر لب گفت. علی هم خندید. گفتم: «ببین آقا یوسف، الکی نخند. اون آقا مشتری نبود. بازرس نخست‌وزیریه.»

یوسف اعتنایی نکرد: «خب که چی؟»

ـ اون آقا مسئول مبارزه با کم‌فروشی و گرون‌فروشی شیر توی نخست‌وزیریه؛ خیلی هم عصبانیه. اومده توی محل دنبال کسی می‌گرده که سهمیه‌ی شیر دولتی‌ش رو به هتل‌ها می‌فروشه.

لب‌هایش را کج‌وکوله کرد: «نه بابا، ددم‌وای!»

ـ ددم‌وای؟!

علی گفت: «بچه، برو پی کارت.»

اعتنا نکردم. رو به یوسف گفتم: «ببین آقا یوسف، دو تا راه داری؛ یکی اینکه قشنگ دست کنی توی دخلت و دویست‌وپنجاه تومن بدی به من و این ماست‌ها رو ازم بخری یا اینکه من می‌مونم و شما و اون آقاهه و شیرهایی که هر روز به هتل‌ها می‌فروشی... حالا خود دانی.»

این‌ها را از مامانم شنیده بودم، وقتی برای دایی تعریف می‌کرد، مگر دایی کاری کند و شیرها به اهالی محل برسد. رنگ جفتشان عوض شد. به هم نگاه کردند و ترکی چیزی به هم گفتند که من فقط اِشَکِش را فهمیدم. یوسف گفت: «صدوپنجاه بیشتر نمی‌خرم.»

ـ دویست‌وپنجاه تومن رو می‌دی یا بگم بیاد سراغت؟

ـ قیمت فروششون دویست‌وسی تومنه، چرا باید دویست‌وپنجاه بخرم؟

ـ اضافه‌ش رو بذار پای اینکه نمی‌فروشمت.

دستش را برد زیر یخچال و چیزی را بالا آورد: «بیا پولت رو بگیر.»

نزدیکش رفتم و دستم را دراز کردم. چیزی گذاشت کف دستم. خیس و چسبناک بود. نگاه کردم دیدم دستمال است. سریع انداختم و دستم را با شلوارم پاک کردم. یوسف و علی زدند زیر خنده. چشم‌هام پر از اشک شد. رفتم طرف دبة پنیر. شلوارم را کشیدم پایین و صاحب‌مرده‌ام را توی مشتم گرفتم. «بی‌همه‌چیز! پولم رو می‌دی یا بشاشم توش؟»

بلند شد که بیاید سمتم، کمی شاشیدم. دوباره داد زدم: «گفتم پولم رو می‌دی یا بشاشم؟»

همان موقع زنی هم وارد مغازه شد. شلوارم را کشیدم بالا. دستم هنوز به خشتکم بود. یوسف به زن نگاه کرد و غُرغُرکنان دست کرد توی کشوی دخلش و دویست‌وپنجاه تومان انداخت روی پیشخان. پول و کیک را برداشتم و زدم بيرون. دوروبرم را نگاهي انداختم و رفتم مغازه‌ی آقا فرح‌بخش.

 

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد