icon
icon
عکس از حامد نظرى
عکس از حامد نظرى
کولی
نویسنده
افرا جمشیدی
زمان مطالعه
6 دقیقه
عکس از حامد نظرى
عکس از حامد نظرى
کولی
نویسنده
افرا جمشیدی
زمان مطالعه
6 دقیقه

کولی‌ها توی سرم چادر زده‌اند. آواره‌های دوره‌گردی که دل به بادها سپرده‌اند و مسیرشان خورده به جمجمه‌ام. از پژواک موزونی که گوشم را پر کرده می‌فهمم بزمشان حسابی به راه است. جشن پیروزی گرفته‌اند؛ غلبه بر انسانی مشوش. چه هژمونی دردآوری. فندکم را از روی میز چوبی کنج اتاق برمی‌دارم و سیگاری می‌گیرانم. معلوم است که آتش روشن کرده‌اند. این را می‌فهمم، چون با هر کامی که می‌گیرم، دود سیاه آتش با سیگارم ترکیب می‌شود و ریه‌ام را می‌سوزاند. خوب به صداها گوش می‌دهم. انگار دارند می‌رقصند. پای‌کوبی‌شان با ضربان قلبم یکی شده. دارم از درون لگدمال می‌شوم.

ته‌سیگار را روی طاقچه‌ی پنجره مچاله می‌کنم. کلافه شده‌ام. یادم نمی‌آید کدام نگهبان این کولی‌های خبیث را به قصر ذهنی‌ام راه داد. باید توبیخش کنم، شاید هم اخراج؛ ولی چه فایده. این سیرک مسخره را که نمی‌توانم یک‌تنه تمام کنم. هنوز تصویر مبهمی از ورودشان را به یاد دارم. آواره و خسته دنبال تکه‌زمینی بودند برای خواب. آوارگی را بلد بودم؛ بی‌سرزمینی را هم. اینکه هیچ جایی به تو تعلق نداشته باشد که بتوانی در آن آزاد و رها باشی. دروغ چرا، همین شد که این قصر را ساختم. دستور دادم دیوارهایش را آن‌قدر بلند کنند که نه کسی واردش شود و نه من هوای خروج به سرم بزند. پنجره‌ی اتاقم را رو به باغ گذاشتم تا چشمم به آدم‌های آن سمت دیوار نیفتد. از همین پنجره‌ بود که دیدم کولی‌ها چطور روی چمن‌های سرد و نمور باغ به‌زانو نشسته‌ و سمت اتاقم سجده کرده‌اند تا اجازه بدهم بمانند. نگاهشان کردم؛ آس‌وپاس بودند، سوار بر اسب‌هایی که نای ایستادن نداشتند و کُره‌هایی ناتوان با دنده‌هایی به‌پوست‌چسبیده که شکافتنشان به یک نفس بند بود. درست شبیه بیگانه‌ی داخل آینه که دارد با آن بدن استخوانی‌اش نگاهم می‌کند.

در حال بارگذاری...
عکس از حامد نظرى

این‌ها را دیدم و گذاشتم در حیاط قصرم اتراق کنند و یک‌هفته‌ای بروند پی کارشان. همین شد که ماندند، ولی نرفتند. همه‌چیز از همان شب اول شروع شد. دور آتش حلقه زده بودند؛ دست‌هایشان آسمان را نشانه رفته بود و با هر نسیم در جهت باد تکان می‌خورد. من لرزش انگشت‌هایشان را روی شقیقه‌ام حس می‌کردم. هر ساعت که می‌گذشت، آتش کوچکشان بیشتر شعله‌ور می‌شد؛ آتشی وحشی و سوزان. قصرم داشت می‌سوخت و هر سربازی که برای دفاع می‌رفت، مسخ می‌شد و دست‌به‌دست با کولی‌ها دور آتش می‌رقصید؛ درست مثل خودشان. نفهمیدم چقدر طول کشید که ویروس مسری‌ کولی‌ها پله‌‌پله قصر ذهنی‌ام را اشغال کرد. تا به خودم بیایم دیر شده بود.

حالا هم چسبیده‌اند پشت در اتاقم. آن‌قدر نزدیک‌اند که صدای زمزمه‌هایشان را می‌شنوم و حتی می‌توانم تلخی کنیاکشان را زیر زبان حس کنم. نمی‌دانم مسخ شده‌ام یا مست. یک ساعتی می‌شود که دارند به در می‌کوبند. حتماً رئیسشان است؛ همان کسی که موهای جوگندمی‌ داشت و اولین نفر سمتم سجده کرد. چیزهای نامفهومی پشت در می‌گوید و مدام لگد می‌زند. می‌خواهد اتاقم را هم تصاحب کند. دست‌هایم را پشت جمجمه‌ام گره می‌زنم. پلک‌هایم را می‌بندم. باید بیرونشان کنم. مغزم دارد منفجر می‌شود. فریاد می‌زنم. صداها کمتر می‌شود، ولی مطمئنم موقت است. درست مثل دریا که پا پس می‌کشد و با موج بعدی غرقت می‌کند. چشم‌هایم را باز می‌کنم. مرد توی آینه را می‌بینم که دارد می‌رقصد. موهایش جوگندمی شده. او را نمی‌شناسم. لبخند می‌زند. با مشت می‌کوبم توی صورتش؛ فرومی‌ریزد. 

در حال بارگذاری...
عکس از حامد نظرى

پنجره‌ی اتاق به لرزه می‌افتد. قصرم دارد از هم می‌پاشد. پرده را کنار می‌زنم. عقاب‌هایی که روز اول همراهشان بودند پشت پنجره صف کشیده‌اند و به من خیره شده‌اند. پاهایم می‌لرزد. عقب می‌روم. پرده خونی شده. دستم را نگاه می‌کنم؛ بندبه‌بند زخمی است. خیسِ عرقم. گرمای آتش کولی‌ها به جانم افتاده است. لباسم را درمی‌آورم. افاقه نمی‌کند. پاهایم دارد می‌سوزد. کف اتاق داغ شده. روی پنجه راه می‌‌روم. گرما امان نمی‌دهد. می‌جهم. شبیه جوجه‌کلاغی که دارد روی خاکستر داغ می‌رقصد. صدای آوازشان دوباره توی گوشم اوج می‌گیرد. دارم با ریتم آن‌ها می‌پرم. درِ اتاق شعله‌ور شده است. آتش دویده داخل و یقه‌ی پرده را گرفته. پوستم شروع کرده به تاول زدن. می‌افتم کف اتاق. خسته‌ام و نای ایستادن ندارم.

حس می‌کنم کره‌اسب نحیفی هستم که دنده‌هایم دارد پوستم را می‌شکافد. چشم‌هایم را می‌بندم. کولی‌ها را می‌بینم که دور چادر سفیدی جمع شده‌اند. پاهایم را حس می‌کنم؛ خنک‌ شده‌اند. جلوتر می‌روم. یکی‌یکی خودشان را کنار می‌کشند و مسیر را برایم باز می‌کنند. دست‌به‌دست هم ایستاده‌اند و منتظرند تا وارد تونل کولی‌وارشان شوم. با هر قدم ضربان قلبم تندتر می‌شود. رسیده‌ام جلوی چادر. طناب‌ها را از دو سمت می‌کشند و ورودی چادر باز می‌شود.

توی چادر هستم. منم و یک آینه‌ی قدی. می‌ایستم روبه‌رویش و نگاه می‌کنم. مرد درون آینه را نمی‌شناسم. دستی به موهای جوگندمی‌اش می‌کشد. پشت سرش قصرم پیداست. می‌روم سمتش. مشت می‌زند. آینه فرومی‌ریزد. پوست دستم می‌سوزد. مچ‌هایم خونی شده. می‌نشینم کف چادر. کولی‌ها می‌ریزند توی چادر. دورم حلقه زده‌اند. پیش پایم کاه می‌ریزند. دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد. چهره‌اش را خوب نمی‌بینم. تکه‌ای از آینه‌ی شکسته را به من می‌دهد. دست‌هایم را می‌گیرد و دو طرف صورتم می‌گذارد. رد چهار انگشت خونی در هر سمت پیداست. شبیه کولی‌ها شده‌ام. آینه را رها می‌کنم. یکی دارد زیر کاه فوت می‌کند. سر پا می‌ایستم. آتش گُر می‌گیرد. کولی‌ها پیش پایم سجده می‌کنند.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد