icon
icon
عکس از نازلى عباسى
عکس از نازلى عباسى
تعطیلات همیشگی
نویسنده
رضا میرمیران
زمان مطالعه
7 دقیقه
عکس از نازلى عباسى
عکس از نازلى عباسى
تعطیلات همیشگی
نویسنده
رضا میرمیران
زمان مطالعه
7 دقیقه

 به احتسابِ امروز می‌شود سه ‌سال و ده ماه که مُرده‌ام. تقویم این‌طور می‌گوید. تقویم را مادرم از بیمارستان‌ آورد و گذاشت پیش چند گلدان. مادرم پرستار است. پانزده ‌سال است که توی بیمارستان کار می‌کند. او می‌داند که من مُرده‌ام. بااین‌حال، هنوز شب‌به‌شب که من را می‌بیند، می‌پرسد: «فردا چه‌کاره‌ای؟»

«فردا تعطیلم مادر.» این‌طور می‌گویم. 

به‌احتسابِ امروز می‌شود سه ‌سال و ده ماه که من در تعطیلاتِ همیشگی‌ هستم. تقویم می‌گوید که فردا جمعه است. چه توفیری به حال من دارد؟ گل‌ها عمری‌ است که در گلدان‌های کنارِ پنجره، خانه کرده‌اند. با من حرف می‌زنند. در گوش‌هایم رازهای زندگان را برملا می‌کنند. جهان زندگان دهشتناک است. گل‌ها به من گفته‌اند که زندگان یکدیگر را می‌درند. می‌خورند و بالا می‌آورند. یکی از گل‌ها را پدر برای مادر خریده بود؛ به یک مناسبتی که یادم نیست. پدرم یک ‌روز که باران نمی‌بارید، رفت تا برای خانه‌مان نان تازه و برنج و سبزی بگیرد؛ و دیگر بازنگشت. 

به‌احتسابِ امروز می‌شود سه ‌سال و ده ‌ماه که پدرم رفته است تا برای‌ خانه‌مان نان تازه و برنج و سبزی بگیرد. باران می‌بارد. بی‌امان می‌بارد. پنداری زندگان سینه‌ی آسمان سرخ این غروب غمناک را دریده‌اند. باران روی سقفِ خانه‌ی ما می‌نشیند و از یک شاعرِ ایرانی ارمنی‌تبارِ مسلول شعر می‌خواند. توی گوش‌های من سبزه‌زارِ زیبایی هست. این را زندگان نمی‌دانند. باران به گوش‌هایم می‌ریزد و سبزه‌زارم را جلا می‌دهد. سبزه‌زارِ کوچکِ من پابه‌پای گل‌های توی گلدان، برای سوراخ سقفِ خانه‌ی ما اشک می‌ریزد. من حال سقف و آسمان را می‌فهمم. 

قلبِ من سه‌ سال و ده‌ ماهِ پیش سوراخ شد. حیفم آمد که بگذارم همان‌جا در سینه‌ام بماند. بودن آن دردی را دوا نمی‌کند. صبح‌به‌صبح مادرم می‌آمد و باوجود اینکه می‌دانست مُرده‌ام، می‌گفت: «ته‌مانده‌های نان را بگذار برای گنجشک‌ها.»

آسوده باش مادر. پسرت قلب بی‌مصرفش را به گنجشک‌های بازیگوش باغچه داد. آن لحظات وجود ناچیز مرا به ابدیت پیوند داده بودند. وقتی که در حیاط ایستاده بودم و خون از سینه‌ و دست‌هایم می‌چکید و می‌دیدم که گنجشک‌ها چگونه در حیرتی که با ترس توأمان بود، قلب ازکارافتاده‌ام را به نوک می‌گرفتند و می‌خوردند. یادش به‌خیر. در هر نوک‌نوکشان، چنان وحشتی هویدا بود که گویی با یکدیگر می‌گفتند: «باید حواسمان باشد. آرام‌تر بخورید. شاید این دیوانه به سرش بزند تا قلبش را پس بگیرد و برگرداندش همان‌جا که بود. کسی چه می‌داند؟»

در حال بارگذاری...
عکس از نازلى عباسى

اما قلب سوراخ‌شده برای کدامین دردْ درمان است؟ همان بهتر که دادم به گنجشک‌ها، که گنجشک‌ها هم اگر دست رد می‌زدند، آن را می‌دادم به سگ. حالا تنها دو ماه مانده تا بشود چهار سال که گنجشک‌ها رفته‌اند. گل‌ها می‌گویند که گنجشک‌ها قلبشان پوسید، بس‌که آوازهایشان در بوق‌بوق ماشین‌ها و هرزگی‌های زندگان گُم شد. گل‌ها می‌گویند که گنجشک‌های باغچه‌ی ما به روستای کودکی‌ام برگشته‌اند تا باز میان شاخه و برگ‌های آن درختِ انار که در حیاط خانه‌ی قدیمی‌مان بود، آرام بگیرند؛ همان خانه‌ای که پدر آن را فروخت و ما جمع کردیم آمدیم اینجا که دورتادورمان را دود گرفته است و ساختمان‌هایی که نمی‌گذارند آسمان ملکوتی و درختان دنیادیده را ببینیم. 

با این‌همه، چه توفیری به حال من دارد؟ مادرم می‌گوید: «این حرف‌ها چیست؟ گنجشکِ زبان‌بسته چه می‌داند این‌ها را که از سرِ دل‌تنگی بخواهد برگردد به روستا؟ رفته‌اند دیگر. حالا به هر کجا، ما چه می‌دانیم؟» بعد هم می‌پرسد که فردا چه‌کاره‌ام؟

«تعطیل؛ سه ‌سال و ده ‌ماه است که تعطیلم مادر.» 

این‌ روزها با یک غُرابِ1 بیست‌وچندساله اُخت شده‌ام. خوب با هم خو گرفته‌ایم، مثلاً همین چند روزِ پیش که داشتم به تقویم نگاه می‌کردم، نشست سمتِ راستِ شانه‌ی استخوانی و لاغرم. پرسید: «این زخم کهنه روی سینه‌ات برای چیست؟»

گفتم: «هرکسی قصّه‌های خودش را دارد. من هم قصّه‌های خودم را...» و حالا، این غُرابی که رفیق شفیق من شده، می‌داند که مُرده‌ام. می‌داند که گنجشک‌های خانه‌ی ما از این محلّه‌ی زنده‌نشین کوچیده‌اند؛ برگشته‌اند به روستای کودکی‌ام. در همان خانه‌ی قدیمی و پُرخاطره که گوشه‌گوشه‌اش چیزی برای گفتن دارد. این را ساکنین فعلی‌ خانه نمی‌دانند. من و پدرم، هر دومان، چیزهایی برای فروختن داشتیم؛ چیزهایی که بزرگ‌تر از خانه و مغازه و ماشین بودند؛ چیزهایی که آدمیزاد ترجیح می‌دهد نگوید و آن‌ها را چون رازی به گور ببرد.

به‌احتسابِ امروز می‌شود سه‌ سال و ده ‌ماه که من مُرده‌ای بی‌گورم. گور گران بود و از مُرده‌شور، از کَفَن، از آن مستطیل تنگ و تاریک که می‌توانست دریچه‌ای باشد به رستاخیز، می‌ترسیدم. در نتیجه، باید برای جنازه‌ام، برای این مُردگی مبارک، فکری می‌کردم. یادش به‌خیر. عزیز، مادربزرگ را می‌گویم، با آن دست‌های نرم و نحیف چای و خرما آورد و کنارم نشست و نواری گذاشت که بخواند. آن صدا و تلاوتِ لاهوتی که از آسمان‌ها نیز دورتر می‌رفت؛ در من حلاوتی را زنده کرد که برای لحظه‌ای از ژرفنای قلبی که در سینه‌ام نبود؛ رستاخیز را آرزو کردم. نگاهم به نوشته‌ی روی نوار افتاد: سوره‌های منتخب، برای شادی اموات، با صدای عبدالباسط. پرسیدم: «این‌ را از کجا آوردی عزیز؟» 

گفت که توی جهازش بود.

بارید؛ با قطره‌های باران یک‌صدا شد.

در حال بارگذاری...
عکس از نازلى عباسى

حالا سه‌ سال و ده ‌ماه است که باران با تمام بی‌کسی‌‌اش بر فرش خانه‌ی ما می‌چکد و گل‌های توی گلدان، برای سوراخ سقف اشک می‌ریزند. من با همین رازهایی که به گور نبرده‌ام، حال سقف و آسمان را می‌فهمم. بر سمتِ راستِ شانه‌ام، غُرابی‌ هست که از مُردگان می‌گوید. در جهان مُردگان چیزی برای مصرف نیست. مرگ نیست. این را زندگان نمی‌دانند. خوابم گرفته‌ است. گور من یک چمدان کهنه و بزرگ آبی‌ است که توی انبار خاک می‌خورد؛ چمدانی که بخشی از جهازِ مادرم بود. هروقت که خوابم می‌گیرد، می‌روم آنجا و توی آن سیاهی گرم، چون جنینی در خودم جمع می‌شوم. چمدان را باز می‌کنم.

تنها دو ماه مانده تا بشود چهار سال که مُرده‌ام. این را تقویم که گوشه‌ای از چمدان را گرفته، به من می‌گوید. می‌ر‌‌وم تو، توها که هر رنگی سیاه می‌شود. می‌بازد. توها برای من چیزی ا‌ست؛ چیزی که رازهایم را آرام می‌کند. این را غُراب به من می‌گوید. چون جنینی و یا شاید حیوان درمانده‌ای در خودم جمع می‌شوم. نوارِ عبدالباسط را برمی‌دارم، آن را می‌گذارم توی ضبط‌صوت قراضه‌ای که زمانی برای پدرم بود. باد با تلاوتِ سوزناک آیه‌ها می‌آمیزد و سبزه‌زارِ گوش‌هایم را می‌رقصاند. تنم را با یک بارانی قدیمی‌ که نمی‌دانم از کِی توی این چمدان است؛ می‌پوشانم. در سرمْ بر باغ‌های کندلوس برف می‌بارد. بیرون از چمدان، بیرون‌تر از چمدان که می‌شود بیرون از خانه‌ی ما، هنوز باران است. مادرم را صدا می‌زنم. می‌آید. از او می‌خواهم که چمدان را ببندد. می‌پرسد: «فردا چه‌کاره‌ای؟» 

«تعطیل. فقط دو ماه مانده تا بشود چهار سال که تعطیلم مادر.»

عبدالباسط ادامه می‌دهد. نورها می‌گریزند. چمدان بسته می‌شود.

1.کلاغ

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد