icon
icon
بانوى اگنیو ازلاکنا اثرى از جان سینگر سارجنت
بانوى اگنیو ازلاکنا اثرى از جان سینگر سارجنت
عیشم مدام است
نویسنده
زهرا خوش‌نظر
زمان مطالعه
9 دقیقه
بانوى اگنیو ازلاکنا اثرى از جان سینگر سارجنت
بانوى اگنیو ازلاکنا اثرى از جان سینگر سارجنت
عیشم مدام است
نویسنده
زهرا خوش‌نظر
زمان مطالعه
9 دقیقه


در دانشگاه به‌مزاح به رشته‌‌ی ما مهندسی اموات می‌‌گفتند، تاریخ خوانده‌ام و همیشه با هفت‌هزارسالگان، سروکار داشته‌ام؛ با کسانی که روزی در این جهان واقعاً زندگی کرده‌اند و در گورها واقعاً پیکر بی‌جانشان وجود دارد. ذهنم عادت کرده بود همیشه داستان‌هایی بخوانم که اول کتاب نوشته شده باشد: این داستان واقعی است. 

شاید برای همین تا قبل از رسیدن به کتاب عیش مدام برایم مسخره و مضحک بود که بنشینم بالای سرِ گورِ شخصیتی خیالی، لابه‌لای کاغذهای رمان‌های داستانی و گریه کنم. 

اولین بار در بیمارستان بود که ترکیب عیش مدام به گوشم خورد. مادربزرگم سکته‌ی مغزی کرده بود، من رفته بودم که یک شب مراقب و همراهش باشم. دختر جوانی کنارِ تخت مادربزرگش که فاصله‌ی کمی با ما داشت، نشسته بود و نزدیک گوشش غزلی از دیوان حافظ را زمزمه می‌‌کرد. مادربزرگش بلع نداشت. لوله‌ای از سوراخ‌های بینی‌اش رد کرده بودند و از آنجا چیزهایی شبیه شیرخشک، برای تغذیه‌ درون معده‌اش می‌ریختند. مادربزرگش کلام هم نداشت. گاهی با اشاره‌ی چشم و سرش از من می‌خواست تا بروم و لوله را از بینی‌اش خارج کنم. تحمل دیدن این حجم از واقعیت را نداشتم. تا می‌‌آمدم به آرزوهای نرسیده و خیالات سرنوشت‌های زنانگی این نسل، یعنی نسل مادربزرگ‌هایمان، فکر کنم، سیلی محکمِ واقعیتِ دردناک آن فضا، مرا به بیمارستان برمی‌گرداند. 

هیچ راهی نبود تا به خیال پناه ببرم. فضای کهنه و بدبوی بیمارستان، آه‌وناله‌ی دیگر بیماران درون اتاق و پریشان‌حالی مادربزرگ خودم، کلافه و مستأصلم کرده بود. به آن دختر و مادربزرگش نزدیک شدم و آرام در گوشِ دختر گفتم: «می‌شه یه‌کم بلندتر بخونید؟»

و او خواند و این اولین بار بود که عبارت عیش مدام به گوشم می‌خورد:

عیشم مدام است، از لعل دل‌خواه کارم به کام است، الحمدلله

ای بخت سرکش، تنگش به برکش گه جام زرکش، گه لعل دل‌خواه

در آن فضای غمگین بیمارستان، وسط پیرزن‌هایی که سکته کرده بودند و تا صبح از درد ناله می‌‌کردند، کنار مادربزرگ آن دختر که نه بلع داشت و نه کلام، عیش هیچ‌کداممان مدام نبود. فقط مدام از خودم می‌پرسیدم، یعنی مادربزرگش شنوایی دارد؟ یعنی چیزی از حافظ و عیش مدامش می‌داند؟ یعنی مغزش این توانایی را دارد که درگیر «جانا چه گویم شرح فراقت» شود؟ یا مثل مادربزرگ خودم سواد کمی دارد و به‌زور شوهرش داده‌اند و بچه و خانه‌داری هرگز مجالی برای شعر و ادبیات و چنین لذت‌هایی به او نداده است و بخت سرکشش هزار آرزو بر دلش گذاشته است. 

اشک‌هایم که آمدند، سرم را چرخاندم تا مادربزرگم صورتم را نبیند و روحیه‌اش را نبازد و نفهمد حافظ حتی در اتاق سرد و بی‌روح بیمارستان با بوی الکل و بتادین، می‌‌تواند اشک شوق و شعف آدم را درآورد. 

آن شب با وصف‌العیش غزل حافظ نصف‌العیشش را رفته بودم و برای مدت کوتاهی فراموش کرده بودم که در جغرافیایی هستم که همیشه از آن هراس داشتم.

سال‌ها گذشت تا اینکه وسط کلاس نویسندگی نشسته بودم و باز هم داشتم از واقعیت‌ها می‌‌نوشتم، معلممان کتاب عیش مدام از ماریو بارگاس یوسا را به ما معرفی کرد. خواندنش را شروع کردم. همان صفحات اول کتاب یوسا اعتراف می‌کند که عاشق اِما بوواری، شخصیت خیالی رمان گوستاو فلوبر شده است و تا دمِ مرگ هم عاشقش خواهد ماند. در همان خطوط اول با خواندن جمله‌ی «شماری اندک از شخصیت‌های داستانی تأثیری چنان ژرف بر زندگی من نهاده‌اند که بسیاری از آدم‌های واقعی‌ای که می‌‌شناختم قادر به آن نبوده‌اند.» هم با خودم می‌‌خندم که این کتاب را برای رفع تکلیف کلاسی می‌خوانم و هم کمی قلقلکم آمده که نویسنده چطور می‌خواهد در ادامه از این جمله‌اش دفاع کند. کتاب را ادامه می‌دادم، درحالی‌که رمان مادام بوواری را نخوانده بودم و برایم هم مهم نبود که از خیال‌پردازی‌های فلوبر چیزی بدانم. 

حالا به عیش مدامِ ماریو بارگاس یوسا رسیده بودم و داشتم اول نقد رمان مادام بوواری فلوبر را می‌خواندم. در همان چند صفحه‌ی اول، یوسا مچم را نه خیلی محکم گرفته بود تا ادامه بدهم. حرف‌هایی می‌زد که خلاف تصورات و عادات رایج ذهنی‌ام بود: «خشونت در هنر زیباست و خواه پوشیده باشد و خواه آشکار برای من عنصری ضروری در هر رمان است... چند سال پیش نومیدی سمجی گریبانم را گرفته بود و یک آن به فکر خودکشی افتادم و در فکر تنبیه خود به شیوه‌ای رمانتیک بودم؛ تنبیه به روشی هرچه هولناک‌تر... در آن روزهای مصیبت‌بار ماجرای اِما بوواری یا بهتر بگویم بارها خواندن و خواندن صحنه‌ی مرگ اِما، مثل کسانی که در چنین موقعیت‌هایی به مذهب و کشیش یا به مشروب و مورفین پناه می‌برند، به کمکم آمد و نوعی تسلا و بیزاری از آشوب و درهم‌ریختگی و اشتیاق به زندگی در آن اوراق دل‌گداز یافتم.»

اینکه یوسا واقعیت تلخ زندگی خودش را با صفحاتی خیالی از رمان مادام بوواری درمان می‌کند، شوق خواندن عیشش را درونم دوچندان کرده است. تا می‌رسم به این جملات و قلابم گیر می‌کند و حافظه‌ام را می‌برد به آن شب بیمارستان و مادربزرگم و هم‌تختی‌هایش؛ جایی که یوسا خلاف دیگر نویسندگان و حتی خلاف خودِ فلوبر شخصیت اِما را موجودی شوربخت و سزاوار ترحم نمی‌داند و می‌نویسد: «در واقع تقدیر او انسانی‌تر و مطلوب‌تر از تقدیر آن زهدان‌های پُرکار و پُرزادوولد، یعنی زنان ایون ویل، مادام لانگلوا، مادام کارون، مادام دوبروی و مادام هومه است که انگار فقط برای این زنده‌اند که برخی وظایف خانگی را انجام بدهند و بی‌گمان مثل مادرشوهر اِما باور دارند که زن نباید رمان بخواند، چون اگر بخواند ای‌بسا که هوایی بشود و یک‌سر به فکر گریز بیفتد.»

 

در حال بارگذاری...
گوستاو فلوبر اثرى از پیر فرانسوا اوژن ژیرو

چند خط می‌خوانم، مکثی طولانی و فکر و باز هم چند خط دیگر و باز هم مکثی طولانی و فکر؛ همان کاری که واقعیت و تاریخ در این سال‌ها با من کرده است. از خودم می‌پرسم، بی‌پرواترین و خیال‌انگیزترین کاری که مادربزرگ در تمام طول عمرش انجام داده، چه بوده؟ رفتن به نهضت سوادآموزی و دیده نشدن و جدی نگرفتن تلاش‌هایش و داشتن قلمی در حد نوشتن اسم و فامیلش؟ بیست بار فِر کردن موهایش و نداشتن حتی یک عکس از ذوقی که روی موهای لخت و پرپشتش ریخت؟ رقصیدن زیر چادر گل‌گلی‌اش؟ علاقه‌ی عجیبش به تماشای کارتون‌هایی که کاراکترهایش دخترانی بودند که با تلاش به آرزوهایشان می‌رسیدند، مخصوصاً کارتون زنان کوچک، جودی ابوت و حنا، دختری در مزرعه که عاشقانه دوستش داشت. 

عصیان‌های کوچک مادربزرگ در خانواده و فرهنگی کاملاً سنتی به‌طور عجیبی مرا به سرکشی‌های مادام بوواری وصل کرده بود، اگرچه که نوع بیرون رفتن از ابریشم عادت‌ها و روزمرگی‌هایشان کاملاً با هم متفاوت بود، چراکه مادربزرگ نمی‌توانست مثل مادام بوواری به جمله‌هایی که در همان ابتدای کتاب عیش مدام از قول فلوبر آورده شده، عمل کند: «تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مدام.»  

 یوسا تا پایان فصل اول کتاب به وصف شوریدگی‌اش نسبت به اِما بوواری می‌‌پردازد و جزئیات پرتره‌ی معشوقش را بادقت و وسواس عجیب و شگفت‌انگیزی کامل می‌‌کند و می‌‌نویسد: «در اینجا من به پایان ماجرای عشق خود می‌رسم.»

منِ رمان‌نخوان چنان مبهوت آفرینش قلم یوسا و فلوبر می‌‌شوم که دلم می‌‌خواهد مثل عیش مدامِ حافظ دوباره به پرواز درآیم. بلافاصله رمان مادام بوواری را سفارش می‌‌دهم و به رابطه‌ام با آدم‌ها و قصه‌های خیالی در این سال‌ها می‌‌خندم. این اولین بار است که ابتدا تحلیل ‌کتابی را می‌‌‌خوانم و سپس مرا وامی‌دارد تا به سراغ کتاب اصلی بروم. یوسا در ادامه‌ی کتاب عیش مدام به بررسی نوع زندگی و منِش فلوبر و رابطه‌هایش با معشوقه‌ها و دوستانش می‌‌پردازد و جزءبه‌جزء گفت‌وگوهای فلوبر را از لابه‌لای خاطرات و نامه‌هایش بیرون می‌‌کشد و نشانمان می‌‌دهد که به قول خودش؛ فلوبر چگونه صحنه‌ای را می‌‌قاپد و آن را برایمان ابدی می‌کند و کلمه را چنان به کار می‌‌گیرد که گویی قلم‌موی نقاشی است.

من حالا گم شده‌ام میان مکان‌هایی که تجسم عینی و بیرونی ندارند و جزو قلمرو تاریخ و واقعیت محسوب نمی‌شوند. یوسا چگونه توانست آدم‌های خیالی ذهن فلوبر را این‌قدر زیبا به تصویر بکشد و از زنی عصیانگر چون مادام بوواری دفاع کند؟ هنوز خودم هم نمی‌دانم.

قسمت‌های بعدی کتاب، یک کلاس داستان‌نویسی فوق‌العاده است که به بررسی مصالح تخیل فلوبر و چگونگی توصیف جزئیات، فضاسازی و تغییرات راوی در رمان مادام بوواری می‌‌پردازد و در پایانْ دو اِما را از میان رمان فلوبر بیرون می‌‌کشد؛ یکی اِمای شاد و خندان که مردم شهر می‌‌شناسند و یکی اِمای پنهان که جز خودِ اِما و خواننده، کسی از وجودش باخبر نیست، حتی نزدیک‍ترین شخصیت‌های داستان به اِما.

مثل حافظ که غزلش با عیش مدام و الحمدلله آغاز می‌‌شود و با کافر نبیناد کاین غم که دیده‌ست تمام می‌‌شود. 

آن‌قدر با اِما بوواری همراه شده‌ام که برایم واقعی و زنده شده، آرزو می‌‌کنم کاش همان اِمای ساخته‌ی خیال فلوبر که آن‌قدر قدرتمند بود که به قول خودش می‌‌توانست حتی از ورایِ گورْ دیگران را به تباهی بکشد و مرا به گریه اندازد، پیش از مرگ دردناکش یک بار دیوان حافظ را خوانده بود و با ابیات آخر غزل عیش مدام حافظ شاید به‌گونه‌ای دیگر از دنیا می‌‌رفت:

جانا چه گویم شرح فراقت

 چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد، این غم که دیده‌ست

 از قامتت سرو، از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ

 درس شبانه، وردِ سحرگاه

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد