از روزهایی که دستم را گذاشتهام روی شکمم تا تکانخوردنهایش را بشمارم و دعا کردهام که کاش تا بیمارستان طاقت بیاورد و بتواند از کیسهی آبِ سوراخشده تغذیه کند، حدوداً، هفت سال گذشته است. حالا، باید دستم را از زیرِ سروگردنی که مثل عروسکهای فنردار تکان میخورد بردارم. و همینطور از درون دستان کوچکش. همه را باید رها کنم. میخواهم هم محکم بغلش کنم و هم بگویم خداحافظ. وقتِ دستتکاندادن رسیده است. باید از دور تماشایش کنم و ادای خوشحالی و لبخند را دربیاورم. با ملغمهای از احساسِ ترس و رهاشدگی، باید با ور خشمگینِ مادرانهام به او کمک کنم تا از من جدا شود.
اولین روز مدرسهی دخترم با چند جملهی ساده و خوشبینانه و کودکانه در دفترچهی یادداشت من شروع شده: «دستها بالا باخنده، انگشتها باز و بسته، نگاه کنید ببینید کی خوشحاله کی خسته.» بعدش نوشتهام: «مطمئنم دخترکم میتونه در چند روز آینده بدون من سر کلاس بشینه و تا نه ماه دیگه برای من کتاب مورد علاقهی کودکیهایم حسنی نگو یه دسته گل رو بخونه.» حالا، اما دَمدَمهای نوروزِ صفرْ سه است و از بالای گوشیام پشتسرهم پیامهای «کلاسِ اولِ مریمِ سه» پایین میآید و بسته میشود. بازشان نمیکنم. فقط چند کلمهی اولِ پیامهای مامانها را میخوانم: «برای جشن عید بچهها، مدرسه گفته، سبزه و تخممرغ رنگی و عیدی براشون عروسک…» بغضم را قورت میدهم و دلم میخواهد گروهشان را ترک کنم، شاید یادم برود که یکماهونیم است دخترم را به مدرسه نبردهام و خانهنشین شدهام. از وسط آن راهروی شلوغ فرار کردم. جایی میانهی سه درِ کلاساولی، دو دفتر، و دو ردیف راهپله که به کلاسهای طبقات بالا و زیرزمین راه دارد. بجز معاونین و مدیر، که با کفشهای تقتقیشان از این دفتر به آن دفتر میروند، بقیهی بچهها هر چند دقیقه یک بار پشتسرهم مسیرِ کلاس تا سرویس بهداشتی را طی میکنند. حتی ده دقیقه هم نمیشود که سکوت برقرار باشد. معلم کلاسِ سمت چپ عادت دارد چندین بار در روز بگوید بچهها مجسمه شوید، اما بیفایده است، مجسمههای کوچولوی حرافی در کلاسش هستند. معلم کلاسِ سمت راست با انتخاب کلمههای بهتری بچههای کلاسش را غلامِ حلقهبهگوش خودش کرده: «قشنگ من، فرشتهی مهربون من، بپر تو بغلم و …» یک بار که دخترم برای بیستمین یا شاید هم سیامین بار از کلاس بیرون آمد و بهانههایی گرفت و من هر بار باید، بهتنهایی و بدون کمک کادرِ مدرسه، مجابش میکردم که به کلاس برگردد، در حالی که از خستگی و کلافگی احساس میکردم گلویم زخم شده و سرم دارد از درد میترکد و موزاییکهای کف راهرو بالاوپایین میشوند، آن معلم کلاسِ سمت راست اشکهایم را دید و آمد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «شما مادر قویای هستید، من بهتون افتخار میکنم.» گاهی فکر میکنم، چرا باید طوری باشم که یک مادر قوی به نظر بیایم و همه به من افتخار کنند، مگر چیزی فراتر از توانمندیهای جسمی و ذهنی یک زن دارم. مثلاً آن روز که دلم میخواست حتماً جشن اسم دخترم به بهترین نحو برگزار شود، در حالی که پی.ام.اس. داشت مرا از پا درمیآورد.
باید از هفتونیمِ صبح در مدرسه حاضریام را بزنم و بنشینم روی نیمکتهایی که اندازهام نیست. و عرق سردی روی پیشانیام است، تغییرات هورمونی مضطرب و افسردهام کرده، باید سعی کنم لبخند بزنم، باید فرشتهی مهربانی باشم که هیچکس خشمش را به رسمیت نمیشناسد. بدنم گُر گرفته و احساس میکنم دارم از درون آتش میگیرم و منفجر میشوم، دلم اتاقم را میخواهد و تنهایی و اشکهای بیدلیلی که خودت هم نمیدانی چرا با این شدت سرازیر میشوند، اینها همه قسمتی از من است، قسمتی از زنانگی من، قسمتی از مورد افتخار بودنم و قویبودنم که نه به چشم میآید و نه هیچ عکاسی در پی شکارکردنش است.
ظهر، که وقت برگشتن به خانه میشود، مامانها خوشحال از استراحتی نیمروزی بیشتر با لباسهای ورزشی و ازباشگاهدرآمده و اتوکشیده به سمت دختر کوچولوها میآیند. من هم میخواهم نشان بدهم از اینکه از هفتونیم صبح تا دوی بعدازظهر دمِ درِ کلاس نشستهام کم نیاورده و اصلاً هم خسته و افسرده نیستم. نهایت تلاشم را میکنم تا از نقشم دور نشوم: نقش فرشتههای مهربان، صبور، و خستگیناپذیر. برای همین هم، از همان صبح زود، موهایم را میبَرم بالا و دُماسبی میبندم تا از زیر روسریام قلمبگیاش معلوم شود و با تهآرایشی شاد و لبخندی ملیح. نباید خشمم لو برود.
به خانه که میرسم، ظرفها روی هم تلنبار شده و انگار همهجا را بمب زدهاند. هرگز برایم پیش نیامده بود که در طول هفته اینقدر تخممرغ و غذاهای آماده و فستفودی بخورم. برای صحبت و رسیدگی به دختر بزرگترم وقت کم آوردهام و نگران نوجوانیاش هستم. بعدازظهرش نمیتوانم بخوابم، چون باید به تکالیف دخترکم برسم. دخترکی تُخس که بازی را به مشقنوشتن ترجیح میدهد، و برعکسِ مادرش از قلم و دفتر فراری است. احساس میکنم این دوی ماراتن من نیست، چرا هیچ خط پایانی ندارد، چرا هرچه میدوم نمیرسم. بعد از خوردن ناهارِ تخممرغی و تکراری، اول مینشینم و تا جان در بدن دارم دفتر یادداشتم را سیاه میکنم و مینویسم:
«نمیدانم امروز چندم است. از اینکه روزها را شمردهام و با خود گفتهام این هفته درست میشود خستهام. من وسطِ راهی هستم که بازگشتی ندارد؛ کادر مدرسه با من همراهی نمیکند. مدیر مدرسه، که خودش روانشناسی خوانده، فقط به من نگاه میکند و رد میشود؛ او در دادنِ علمش به من خسیس است و برای این کار پولی اضافهتر از چند دهمیلیون تومان هزینهی مدرسه میخواهد. من نمیتوانم چنین چیزی را بپذیرم. هر وقتی هم که گیر بیاورد برچسبی حوالهی من میکند: ’روبط اجتماعیتان با دیگران ضعیفه. از نظر ذهنی به بچه وابستگی دارید، دیر به آدمها اعتماد میکنید و …‘ چهرهی معلمش شبیه عروسکهای والتدیزنی است، موهای بلندِ طلایی و چشمانی آبی. صدایش معمولاً روی سرش است و رفتارش به سردی کارتونِ فروزِن است. تکیهکلامش هیس است. وقتی دخترم چهلوپنج دقیقه کنار من اشک میریزد و حاضر نیست برود سر جایش بنشیند، فقط نگاه میکند و دریغ از چند کلمهی قشنگ و ساده، دریغ از یک آغوش کوچک و گرم. همهی اینها نشستن در آن راهروی شلوغ و سرد را برایم ناامن کرده است، من به آنها و رفتارهایشان بیاعتمادم و مدام جملهی ’آن مامانِ کلاسدومی‘ در سرم تکرار میشود که ’اینها باهات همکاری نمیکنند، تا عید اینجایی.‘»
دفترم را میبندم و درِ بالکن را باز میکنم. سرم را میبرم بیرون تا سوزوسرما را نفس بکشم. همیشه سرما برایم لبو و باقالیِ داغِ روی گاریها را تداعی میکند. هوس لبو میکنم. میگذارم شب شود تا بیشتر بچسبد. همینطور که گوشهی خیابان روی نیمکت نشستهام و لبوهای داغ و بخارکرده را باولع گاز میزنم و هنوز طعم شیرینش پایین نرفته، به این فکر میکنم که برای فردا وقتهایی که دخترم از کلاس بیرون میآید چه حرفها و کارهای خلاقانهای در نظر بگیرم. مثلاً بگویم: «بیا بریم تو حیاط یه دور بزنیم و برگردیم بعد برو تو کلاس دیگه.» «حالا، برا مامان یه چرخوفلک بزن و برو.» «حالا، بیا تا اون مدادِ نارنجیِ روی دیوار بدوییم.» بعد هم فکر کنم، نکند جملاتی بگویم که از نظر روانشناسها اشتباه است! نکند کار را خرابتر کنم و اضطرابش بیشتر شود! اصلاً، کجای راه را اشتباه آمدهام؟ پس آنهمه کلاس و کتابِ فرزندپروری چرا به کارم نمیآید! اینها همه سؤالاتی است که نمیگذارد شبها خوب بخوابم، انگار نصفِ مغزم پشتِ درِ کلاس جامانده و همیشه هم زنگِتفریحی شلوغ و پُرهمهمه باشد.
آدم وقتی بهشدت احساس تنهایی کند و کم بیاورد، میرسد به هیچوقتهای مخصوص و منحصربهفرد خودش. اواخر آذرماه است. گوشهی بالای یکی از صفحات دفترم نوشتهام: «هیچوقتهای من» و ادامه دادهام:
«هیچوقت فکرش را نمیکردم، ساعت هفت صبح، در حالی که کف خانهمان برای تولدبازی دیشب پر از بادکنک است، منتظر آمدن کسانی باشم که قبلاً هرگز ندیدهامشان. دخترم را درون اتاقش میفرستم و به او میگویم تا رفتن آنها بیرون نیاید. به توصیهی پزشک آن سوی تلفن در را باز میگذارم و سر جایم مینشینم، بدون هیچ حرکتی. بین دو کتفم و سمت چپِ قفسهی سینهام درد عجیبی دارد، بهسختی نفس میکشم، نمیتوانم صاف بنشینم و یا راه بروم. تلاش میکنم به این فکر نچسبم که اگر اتفاقی برای من بیفتد، چه میشود؟ بعد از پنج دقیقه، دو مأمور اورژانس از لابهلای بادکنکهای رنگی به من میرسند با قرصهای جویدنی و نوار قلب. تشخیصشان حملهی عصبی است. کاغذی را که شبیه دستهچک است امضا میکنم و مینویسم که با رضایت خودم نمیخواهم به مرکز درمانی منتقل شوم. دو ساعت بعدش با فشارِ شانزده منتقل میشوم و آن روز با سرم و قرص آرامبخش تمام میشود!»
جدانشدنمان و دستتکاندادنهای بیهودهام آنقدر طولانی شده بود که سیلِ دلداریها و توصیهها کلافهمان کرده بود. به توصیهی کادر مدرسه، رفتن نیکا با پدرش را هم امتحان کردیم. از دو روز قبلش نقشهاش را کشیدیم و قرار شد، صبح زود، من به بهانهی کلاسرفتن خانه را ترک کنم و بروم پارک سر کوچه دوری بزنم تا دخترم همراه پدرش به مدرسه برود؛ چون آنها فکر میکردند وابستگی به پدر خیلی کمتر از وابستگی به مادر است. صبح، قبل از اینکه از خواب بیدار شود، با یک پتوی نازک در بالکن رفتم و پشت در پنهان شدم. کز کردم و یک گوشه نشستم. با هر نفسم میتوانستم سوز سرما را مثل دود سیگار تماشا کنم. به پارک نرفتم، چون تجربهام به من آلارم میداد که دخترم اضطراب بالایی از این موضوع گرفته و ممکن است موقعِ حاضرشدنِ من برای رفتن به پارک از خواب بیدار شود. برای همین تصمیم گرفتم در بالکن بمانم. چند باری که به اتاق برگشتم، صدای گریههایش را میشنیدم و همینطور صحبتهای همسرم را برای راضیکردنش. دخترم در جوابِ «وقتی میگم بابا، یاد چی میافتی؟» به مشاورش گفته بود: «اداره.» و حالا ما داشتیم سعی میکردیم این زنجیر پارهی ارتباطی را از همینجا ترمیمش کنیم. گاهی فکر میکنم چه انتظار بیهودهای میتوان داشت از بالابردن کیفیتِ چنین رابطهای، وقتیکه پدران زیادی مجبورند از صبح خروسخوان تا شب کار کنند.
من پیشاپیش اطمینان زیادی داشتم که نقشهمان شکست میخورد، اما فشار زیادی از اطرافیان و مدرسه احساس میکردم که «چرا به این پیشنهاد جدید توجه نکردی؟ پس، تو مقصری!» من از مادری و مقصربودن میترسم. بعد از حدوداً یک ساعت گریهکردن و چانهزدن همسرم با دخترم، به او پیامک میدهم که «ولش کن بچه هلاک شد. به بهانهی دیگری بجز مدرسه ببرش بیرون و یه کم با هم بچرخید.» بعد از نیمساعتی که در خیابانها چرخیدند، بالاخره راضی شده بود به مدرسه برود، اما به شرطی که من هم باشم. ساعت ده صبح شده بود و نقشهی ما به پایانش نزدیک میشد. «مامان بیاد تا من برم سر کلاس، خوراکی هم میخوام.» من رفتم، پدرش هم خوراکی خریده بود. اما او نرفت، گریه میکرد و میگفت: «دوست دارم برم، اما نمیتونم.» کلافه و مستأصل به خانه برگشتیم، در حالی که دلم میخواست در آغوشِ توران میرهادی باشم و او به من بگوید چگونه اشکهایم را به شادی تبدیل کنم.
اینها آخرین یادداشتهای زمستان هزاروچهارصدودوی من است:
«اواسط زمستان است و روزهای آخرِ تابآوریِ من. هفت کیلو نسبت به اول مهر وزن کم کردهام. بچهها کمکم سواددار شدهاند و بااحتیاط در دفترچهیادداشتم روزهایمان را ثبت میکنم، میترسم بتوانند دستخطم را بخوانند. هنوز برای بعضی مطالبِ دنیای آدمبزرگها کوچکاند. من از ناامیدی مینویسم و آنها با حرفها و بازیهایشان امید به من میدهند. هر کدام با زبانی که زودتر از الفبای فارسی یاد گرفتهاند مرا دلداری میدهند. با خوراکی، با شکلات، یا با حرفهای هفتسالهشان:
’خاله زهرا! امروز چرا مشقهات رو نمینویسی؟ ببین، ما همه رو نوشتیم.‘ ’خاله زهرا! یک دختردایی دارم که خیلی رو مخمه! دیشب فهمیدم، میخوان مهاجرت کنند. آخیش، از دستش راحت میشم.‘ ’خاله زهرا! برو سر کار تا پول دربیاری، اینجا سردت میشه.‘ آنها باعث میشدند منحصربودنِ موقعیتم بیشتر به چشمم بیاید و کمتر احساس تنهایی کنم که دیگر هیچ مادری نمانده و فقط من کلاساولیام.»
دارم چند خطِ آخر کتاب بارتلبی محرر1 را رونویسی میکنم. در حالی که، جانان، دخترِ موفرفری و تُپل کلاس، بالای سرم ایستاده و بادقت به دستنوشتههایم نگاه میکند: «رحمت خدا بر آنان که مأیوس مُردند، استدعای امید برای آنان که ناامید مُردند، اخبار مسرتبخش برای آنان که از رنجهای تسکیننیافته نفسبریده مُردند، در مأموریتهای زندگی این نامهها بهسوی مرگ میشتاباند. آه، بارتلبی! آه، انسان!» دفترم را که میبندم. میگوید: «خاله، ج رو یاد گرفتیم ها! فردا جشنِ اسمِ منه.» میگویم: «وای! آره، مبارکت باشه عزیزم.» بعد، چند بار پشتسرهم در دفترم مینویسم: «جانی و دلی، ای دلوجانم همه تو.» میگویم: «میتونی بخونی؟» میگوید: «نه! خیلی دستخطتت بَده، خاله زهرا.»
هفتهی بعدش حرفِ «ز» را یاد میگیرند و جشن اسم من است. روز خیلی سردی است. وسط آن راهرو چسبیدهام به شوفاژی که اصلاً گرمم نمیکند، چون دو درِ باز، از دو طرف، باد و سوزوسرما را به جایی که من نشستهام پرتاب میکنند. مثل اینکه وسط کوهستانی برفی کنار بخاری کمشعلهای نشسته باشی. کمر و پاهایم از سرما بیحس شدهاند و زخمی زنانه که خونش بند نمیآید. نوک انگشتان دستهایم گِزگِز میکند. نایِ راهرفتن ندارم. به خستگی کوهنوردی که هیچ قلهای را فتح نکرده. بعد از آن روز، من بیمار شدم و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. خودم را از وسط آن راهروی شلوغ و عجیب حذف کردم، به تلخیِ حذف جنینی از رحم مادرش، در حالی که دخترم توانست بنویسد: «مامان زهرا، دوستت دارم.»
1.«بارتلبیِ محرر» در هرمان ملویل و دیگران، ترجیح میدهم که نه؛ بارتلبی محرر و سه جستارِ فلسفی، ترجمهی گروهِ مترجمان نیکا (تهران، انتشاراتِ کتاب نشر نیکا، چاپ اول، ۱۳۸۹) ص. ۶۴.