icon
icon
هرمزگان، عکس از اریک لافورگ
هرمزگان، عکس از اریک لافورگ
با تو در فراموشی و حضور
نویسنده
شبنم درویش
14 آذر 1403
هرمزگان، عکس از اریک لافورگ
هرمزگان، عکس از اریک لافورگ
با تو در فراموشی و حضور
نویسنده
شبنم درویش
14 آذر 1403

در میانه‌ی فقر و خشم و اعتیاد و کسالت و بلاتکلیفی، بی‌تکلف و عریان می‌درخشیدی. سادگیِ کم‌نظیر تو در آن خیابان چنان آشکار بود که به‌آسانی نادیده گرفته می‌شد. آرام و آهسته با غمِ ملایمی که در قلبم حس می‌کردم، بی ‌آنکه حتی از وجودت مطلع باشم، به‌ سمت تو می‌آمدم. یادم می‌آید که از انجمن عکاسان برمی‌گشتم، پس یعنی چهارشنبه بوده، یک غروب خیلی نزدیک به شب در آذرماهِ بندرعباس. آن روزها انجمن عکاسان تنها دلمشغولی‌ام بود. بیشتر وقت‌ها عکسی همراه نداشتم، گاهی حرف هم نمی‌زدم، حتی کسی را هم نمی‌شناختم، اما برای من جای امنی بود. از خیابانی تاریک و خلوت گذشتم، خیابانی که هر چند قدمش را زباله‌گرد یا بی‌خانمانی تصاحب کرده بود، خیابانی تازه که راهش را از دل کوچه‌های خاکیِ تودرتو پیدا کرده بود، خیابانی ساخته‌شده بر جای پای کودکانی که دیگر بزرگ شده بودند، خیابانی که نتوانسته بود چهره‌ی فقر را زیرِ نقابِ نوبودنش پنهان کند. در انتهای این خیابانِ جدید به راست پیچیدم و ناگهان از آن خاموشی و تاریکی وارد دنیای دیگری شدم. همه‌چیز شکل دیگری پیدا کرد و اشیا در برابر چشمانم جان گرفتند. هیاهوی کودکان، نور چراغ ماشین‌ها، و صدای خنده‌ی زنان مرا به واقعیت برگرداند. دیگر نمی‌توانستم آهسته‌آهسته و با فکر زندگیِ خسته‌‌کننده‌ام راه بروم. از کناره‌ی خیابان می‌گذشتم و به آن کوچه‌های قدیمی فکر می‌کردم که فصل کوتاهی از کودکی‌ام در آن گذشته بود. شکل آشنای درودیوارها، کهنگی آمیخته به خاطره‌ای که چیزی را زنده می‌کند که نمی‌توانی به یاد بیاوری‌اش، و آن جریان بی‌وقفه‌ی صدا، نور، و زندگی که ویژگی بارز کوچه و خیابان‌های قدیمی و شلوغ است مرا به گذشته‌ی دوری می‌برد که هیچ‌چیز جز تصویری محو از آن برایم نمانده بود. می‌شود گفت تصویر هم نبود، تنها خیالی بود از یک تصویر. چیزی که به‌یقین می‌توانم بگویم این است که خیالِ دوری از یک شب بود. انگار، آنجا همیشه شب بوده. فکرم بین گذشته‌ای مخدوش و حالی محزون سیر می‌کرد که تو در مقابلم سبز شدی. تو آنجا بودی، پس باید بگویم، من در برابرت سبز شدم. انگار همدیگر را پیدا کردیم یا از پس گذر سال‌های طولانی همدیگر را بازشناختیم. میان آن خانه‌های ساده و قدیمی، سادگیِ تو شکل دیگری داشت. کمالِ زیبایی‌ای که همیشه در ذهن داشتم در تو دیدم. آن احساسِ بیچارگی که وقتی به‌ناگاه با یک زیبایی روبه‌رو می‌شوم سراغم می‌آید، به ‌طرز دردآلودی، بر قلبم نشست. صداها قطع شد و به گمانم دیگر چیزی در اطرافمان تکان نخورد. فهمیدم نمی‌توانم قدمی بردارم. فهمیدم حالاحالاها با تو کار دارم. مثل شیطان وقتی ‌که خودش را رسانده بود به بدن بی‌روح انسان —آن کالبد خالی که هنوز نه به آن خوشبختی رسیده بود و نه به این بیچارگی— به تو رسیده بودم، کنجکاو و مشتاق و ترسان. یک خاطره‌ی غبارگرفته بودی، رهاشده در میان همه‌ی آن چیزهای فقراندود، آن بی‌تفاوتی‌های غضبناک، آن بی‌آیندگی و بی‌حوصلگی و بی‌خیال عمر و جوانی و زندگی شدن. بار گذشته را هنوز بر شانه‌ داشتی، بی‌ آنکه تاریخی برایت ثبت شده باشد. بی‌ آنکه داستانی درباره‌ات وجود داشته باشد.

در حال بارگذاری...
هرمزگان، عکس از اریک لافورگ

تو را به اسم خانه‌ی یزدی‌ها می‌شناختند. آن‌قدر قدیمی بودی که میراث‌فرهنگی اجازه ندهد هجوم خیابان جدید تو را به خاطره تبدیل کند، اما آن‌قدر قدیمی نبودی که برای به‌دست‌آوردن تو با مالکت نجنگد. آن‌ کسی که نقشه‌ات را در ذهنش کشیده بود رفته و آنکه آجربه‌آجر تو را روی هم نشانده بود دیگر اینجا نبود. همه رفته بودند و تو با سادگیِ درخشان و زیباییِ درک‌ناشده‌ات سال‌ها بر جا ماندی تا در آن غروب به تو برسم. یک خانه‌ی قدیمی با بادگیری یزدی، متواضعانه، در ردیفِ خانه‌های بی‌رنگ و بی‌روح و غم‌زده. بادگیری چهارسو، مستطیل‌شکل، که بالای هر دهانه‌اش قوسی دالبری ساخته شده بود با آجرهای زردِ کم‌رنگِ، یا مایل به ‌صورتی، که در آن غروب رنگی دلفریب پیدا کرده بود. از معماری بادگیرها چیزی نمی‌دانم. تنها می‌دانم، بادگیرهای بندرِ لافت شکل دیگری دارند، خالصانه ساده هستند، حتی آنهایی که نقش‌ونگاری دارند. اما تو از خودت سکوتِ وهمناکی ساطع می‌کردی که مرا در برابرت لال کرده بود. حتی در این لحظه هم دچار احساس افسوس از نابلدی خودم شده‌ام که نمی‌دانم چطور تو را آن‌گونه که بودی و به ‌یاد می‌آورم بیان کنم. احساسم شبیه شرمِ آمیخته به جسارتِ کودکی ا‌ست که اصرار دارد شعری بخواند، اما کلماتش را به یاد نمی‌آورد. می‌دانم بی‌انصافی‌ است که از این هنری که در برابر چشمانم بود تنها رنگ را می‌دیدم و جای خالی آجرهای ریخته را، اما آن زیبایی که من دوست دارم بی‌عیب‌ونقص نیست، ردِ زمان و زخمِ گذشته را بر چهره‌ دارد تا تخیلم را به‌ دنبال خود بکشاند. نمی‌دانم دیوار سیمانی‌ای که دورت کشیده بودند زیبایی‌ات را متزلزل می‌کرد یا به ‌خاطر درخشندگی‌ تو دیوار سیمانی کمتر نازیبا به نظر می‌رسید. اما می‌دانم این دیوار و آن درخت که پای دیوار روییده بود نتوانسته بودند پنهانت کنند. تو عریان بودی، چیزی برای پنهان‌کردن نداشتی، و با این ‌همه، پُر از راز بودی مثل خانه‌ات، کویر. به رازهایی فکر می‌کردم که تنها تو می‌دانی، به اتفاقاتی که تنها تو دیده‌ای. می‌خواستم از دیوار بگذرم، به تو برسم، انگشتانم را بر تنِ کبودت بکشم، گوش بچسبانم و آن صدا را بشنوم؛ آن صدا که پنجاه‌وچند سال در تک‌تک آجرهایت مانده و حالا مرا می‌خواند. آجرهای ریخته و رنگ‌پریده‌ات با پس‌زمینه‌ی تیره‌ی آسمان شبیه رؤیایی بود که نمی‌دانستم، به کابوس می‌رسد یا از آن بیدار می‌شوم! نام دیگرت، بادخانه، نامتداول، اما زیبا و برای من شروع رؤیاپردازی‌ست. با این‌ حال، دوست دارم تو را به اسم خانه‌ی یزدی‌ها بشناسم تا گره بزنمت به کسانی که ندیدمشان، اما در قلبم نسبت به آنها احترامی احساس می‌کنم که ناشی از هم‌جواریِ با توست و پیش ‌از آن احترام به احساسِ تعلقی که به موطن خود دارند که نشانه‌ای از آن را با خود به دیاری دیگر می‌برند. هرمزگان بادگیر کم ندارد. در این جغرافیای گرم جنوبی، بادگیر یعنی تحمل‌کردن و ادامه‌دادن. اما تو غریب افتاده‌ای، در ‌نادیدنی‌ترین قسمتِ شهر که حتی به خیال کسی نمی‌روی که نگرانت باشد. شاید روزی آدم‌های این خیابان نبودنت را چون جای خالی یک دندان که چهره را دیگرگون می‌کند ببینند، اما قول نمی‌دهم که اگر آن جای خالی پر شد یادت بیفتند. من هم آن شب رهگذری بودم که دیگر به آنجا برنمی‌گشت، دقیق‌تر بگویم از آنجا فرار می‌کردم. اما تا دو ماه بعدش هر چهارشنبه با تو وعده‌ی دیداری گذاشتم.


در حال بارگذاری...
هرمزگان، عکس از اریک لافورگ

می‌ترسم. زندگی‌ام با ازدست‌دادن گره خورده است. سال‌به‌سال که از عمرم می‌گذرد و خاطره روی خاطره که جمع می‌شود و دور و دورتر که می‌شوم از آن‌ کسی که بوده‌ام و چیزهایی که تجربه کرده‌ام، حافظه‌ام در تشخیص خاطره و خیال و واقعیت و توهم ضعیف‌تر عمل می‌کند. این شهر دارد تکان می‌خورد، دارد خودش را می‌کُشد تا چیزی تازه بیافریند، چیزی بی‌هنر، بی‌قدر، بی‌رؤیا. می‌ترسم پله‌های قدیمیِ آن پلِ سنگی را از دست بدهم، همان‌طور که چهارراه رسالتِ بندرعباس را، که برای من نقطه‌ی شروع دنیا بود، از دست دادم و همراهِ با آن شور سال‌های نوجوانی و کشف دنیا برای همیشه از زندگی‌ام کم شد. همان‌طور که یک روز در میدان شهربانیِ این شهر —که حالا نه میدان است و نه نام رسمی‌اش شهربانی— از روبه‌روی‌ مجتمعِ ستاره‌ی شهر می‌گذشتم و آن پیرزنِ نوشابه‌فروش را که سال‌های‌سال آنجا بساط داشت ندیدم و ترسیدم که نکند این چهار مربع از پیاده‌رو برای همیشه خالی بماند. همیشه، برای شناختن خودم به گذشته بازمی‌گردم. و حالا، انگار گذشته دارد در برابر چشمانم چون دیواری قدیمی با نوازش نازکِ دستی فرومی‌ریزد. ‌من می‌ترسم در این ازدست‌رفتنِ مکان‌های آشنا و آدم‌های همیشگی و تصاویری که به آنها دل‌بسته‌ام خودم را گم کنم، شهرم را، نشانی‌ام را، یادهای کودکی‌ام، و هر آنچه بودم و هستم را گم کنم. می‌ترسم از هر چیزی که روزگاری وجود داشته است فقط یک نام غیررسمی باقی بماند و یک خاطره‌ی نامعتبر. تو اما برای من نشانه‌ای از ثبات‌ هستی، در دنیایی که دارد فرومی‌ریزد، که دارد از دست می‌رود. در ارتباطم با آدم‌ها، خاطرات، و رویدادهایی که همیشه در خیالی‌نبودنشان تردید داشتم، تو برای من یک نشانه هستی که بگویم آن کوچه‌ی عریض که من در هشت‌سالگی‌ام یک شب با تمام سرعت و ترس و جسارتم در آن دویده‌ام و از کنار آن نخل بلند گذشته‌ام واقعاً وجود داشته. و این یعنی آن خانه‌ای که من الفبا را آنجا آموختم و شادیِ نوشتنِ اولین کلمه را احساس کردم، یک تصویر خیالی و یک توهم نبوده و آن درِ سبز کوچکی که تمام آن کوچه‌ها را به‌ دنبالش گشتم و بازش نیافتم جایی در واقعیتِ گذشته‌ی من وجود داشته است. تو برای من ماندنی هستی، تو که حالا آدم‌های دیگر و رازهای دیگری را به درونت راه داده‌ای. تو شاهدی هستی بر تمام اتفاقاتی که بر این خیابان و ساکنانش رفته است. تو که بی‌تاریخ، بی‌داستان، در سایه‌ی بی‌اعتنایی عمومی، بی‌توجه به درنگ‌ها و گریزهای ما همچنان ایستاده‌ای.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد