icon
icon
سیستان و بلوچستان، عکس از فاضل خاکباز
سیستان و بلوچستان، عکس از فاضل خاکباز
مهتابِ بلوچستان
نویسنده
شرمین نادری
14 آذر 1403
سیستان و بلوچستان، عکس از فاضل خاکباز
سیستان و بلوچستان، عکس از فاضل خاکباز
مهتابِ بلوچستان
نویسنده
شرمین نادری
14 آذر 1403

مهتاب بود، ماه درشت و نقره‌ای جاده‌ی خاکی را روشن می‌کرد و درِ زنگ‌زده‌ی مدرسه با صدای غژغژِ اعصاب‌خردکنی باز شده بود و معاون مدرسه موتورش را برده بود توی حیاط و دستی برای ما تکان داده بود، یعنی بیایید.

ماشین ما که پیچیده بود توی حیاط تاریک اما پسری با لباس بلوچی سفید و صورت خندانِ سبزه‌اش آمده بود جلوی درِ ماشین و ناغافل پرسیده بود: «خاله، نامه‌ی من را خواندید؟»

ما قرار نبود اینجا باشیم، این را البته توی دلم گفته بودم، چون آن چشم‌های آهویی باریک پر از سؤال بودند و نمی‌شد که برقشان را خاموش کرد. پس فقط گفته بودم کدام نامه و پسر هم جواب داده بود نامه‌ی تشکری که بابت کتاب‌ها فرستادم.

ولی ما قرار نبود اینجا باشیم، رفته بودیم کتابخانه‌ی روستا را افتتاح کنیم، اتاق بزرگی که قبل از این انبار غلات و برنج بود و بعد هم همین معاون مدرسه دیوارهای آبی‌اش را رنگ سفید زده بود و ما هم برایش قفسه و کتاب و لپ‌تاپ و ویدئو فرستاده بودیم و چند تا میز چوبی و صندلی پلاستیکی و دست‌آخر هم آمده بودیم که خوشحالی بچه‌ها را تماشا کنیم و سخت گرفتار شده بودیم.

یادم هست من وسط آن‌همه خنده و کتاب و بدو‌بدوی افتتاح کتابخانه رفته بودم روی همان صندلی‌های پلاستیکی که آقای معاون گفته بود به درد کتابخانه نمی‌خورند و از آن بالا گفته بودم آخ، راست می‌گفتید خیلی پیزوری است و بچه‌ها خندیده بودند به من و از روی صندلی هلم داده بودند و بعد بغلم کرده بودند و کنارم عکس گرفته بودند و توی گوشم گفته بودند که کتابخانه‌شان را دوست دارند.

حس غریب و شیرین و سختی بود، خفه‌شدن وسط آن‌همه بچه‌ی خندان و پرسروصدا با لباس‌های سوزن‌دوزی رنگی‌رنگی و آینه و لبخند و گیس بافته و دست‌های حنابسته‌ی قشنگ و همین بود که عاقبت طاقتم تمام شده بود و به آقای معاون گفته بودم از اینجا برویم و آقای معاون هم با آن پیرهن بلوچی تمیز و اتوکرده‌اش نشسته بود روی موتور و ما را برده بود به سمت مدرسه‌ي شبانهروزی روستا که می‌گفتند خانه‌ي بچه‌های روستاهای دور و صعب‌العبور‌است.

خانه‌ی قشنگی بود آن مدرسه‌ی آجری بزرگ با درهای زنگ‌زده، انباری شلوغ و پر از گردوخاک و آن‌ یک قفسه‌ی چوبی خاکستری که پر بود از کتاب‌هایی که ما فرستاده بودیم. یادم هست وقتی که زیر نور ماه بلوچستان راه می‌رفتیم تا به انباری برسیم، آن پسر گفته بود: «ما کتابخانه نداریم، اما من کتاب قرض می‌دهم و اسم همه‌شان را می‌نویسم روی دیوار انباری.» من هم پرسیده بودم: «خود تو چه‌جور کتابی دوست داری؟» و پسر جواب داده بود: «همه جور کتابی.»

راست می‌گفت همه‌ی آن کتاب‌ها را خوانده بود، هر چی که توی آن انباری خاک‌گرفته تلنبار شده بود و توی کارتن‌ها خاک می‌خورد، بعدها هم هر چی فرستادیم می‌خواند، کتاب‌های علمی، قصه‌ها، شعر و ادبیات و کمک‌درسی، هر کاغذی که کسی چیزی رویش نوشته بود.

پنج سال بود که ما توی کتابفروشی کوچک لارستان کتاب اهدایی جمع می‌کردیم و کارتن‌های اداره‌ی پست را تا خرتناق از کتاب پر می‌کردیم و رویشان نشانی کتابخانه‌ها و مدارس روستایی را می‌نوشتیم، اما این اولین بار بود که کسی برایمان گزارش کتابخوانی این روستا و آن روستا را می‌داد و تعداد بچه‌هایی که به کتابخانه آمده بودند بادقت می‌نوشت، آن هم به خط خوش یک بچه‌ی دوازده‌ساله.

آخر هفته هم خودش، با آن هیکل ریزه‌میزه و چشم‌های آهویی مصمم، یک کیسه کتاب برمی‌داشت و سوار موتور می‌شد و تمام آن راه بلند و کوهستانی را باشور و نور می‌رفت که برای دخترکان روستا کتاب ببرد. برای خواهر خودش، دخترخاله‌ها، همسایه‌ها، همه‌ی آنها که به خاطر راه دور و خاکی روستا درس‌خواندن را رها کرده بودند، اما عاشق قصه بودند، همه‌ی آنها که تمام هفته منتظر کتاب‌های تازه می‌نشستند و توی کاغذ خط‌دار نم‌گرفته اسم‌هایشان را با خطوط آبی کج‌وکوله یادداشت می‌کردند و کتاب بعدی را به خانه می‌بردند.

آن شب اما زیر نور مهتاب بلوچستان که مثل روز روشن بود من و پسر قولی به هم داده بودیم، من گفته بودم اگر آن انباری را مرتب کنی، برایتان کتابخانه راه می‌اندازم و پسر هم قول داده بود که دست از خواندن نکشد. خیلی‌ها شاهدان ما بودند و به‌خصوص پسربچه‌های دیگر که دراز و کوتاه زیر درخت کنار ایستاده بودند و یک‌جوری نگاهمان می‌کردند انگار وسط جنگی بزرگ به هم رسیده‌ایم و زیر آن درخت کنار و نور مهتاب پیمان صلح امضا کرده‌ایم.


در حال بارگذاری...
سیستان و بلوچستان، عکس از فاضل خاکباز

بعد هم البته آن پسر دست‌ توی جیب لباس بلوچی‌اش کرده بود و یک‌ مشت کُنار داده بود به من و آقای معاون و گفته بود اهل کشاورزی است و با بچه‌های دیگر به باغچه و این کنار می‌رسند و من آن دست‌های کوچک تیره را لحظه‌ای توی دستم نگه ‌داشته بودم و خیال کرده بودم که نکند امشب از غصه و دلتنگی این بچه‌ها بمیرم.

دلتنگی اما سنجاق‌سینه‌ی بلوچی لباسم شده بود آن شب، درست جلوی قلبم، چون آقای معاون رسیده و نرسیده به ماشین گفته بود پسر شاگرد خوبی است، اما مادر پیرش به کمک پسرها نیاز دارد و آن روستا هم یکی از سخت‌ترین و دورترین جاها برای زندگی است.

این را که می‌گفت آقای معاون ماه باز هم آن بالا بود، ماه و یک عالم ستاره که مثل پیرهنی نقره‌ای روی راه کوهستانی روستا کشیده شده بودند و پرنده‌ای هم دائم در دوردست‌ها می‌خواند و آب سد بزرگ آن نزدیکی در دست باد پاییزی موج می‌خورد و باد گرم و نمدار رودخانه از پنجره‌ی ماشین به اشک‌های من می‌وزید.

من داشتم زارزار گریه می‌کردم، برای آن دخترها که باید مدرسه را رها می‌کردند، برای آن پسرها که کتابی برای خواندن نداشتند یا حتی توپ فوتبالی برای بازی و برای پسر کتابخوانی که نمی‌دانستم بالاخره درسش را ادامه میدهد یا نه و برای آن کاغذی که زده بود به دیوار انباری و رویش نوشته بود: کتابخانه.

پسر را من فقط یک‌ بار بعد از آن شب مهتابی دیدم، شاید هم خیال کرده‌ام نمی‌دانم، به ‌هر حال عکس‌هایی که آقای معاون از کتابخانه‌ی قشنگ و تمیز مدرسه می‌فرستاد، همیشه پر بود از وجود روشن پسر ریزه و جدی من که عاشق کتاب بود و همراه دوستان کتابخوانش کتابخانه را می‌گرداند و حتی جایزه‌ی ترویج کتاب هم گرفته بود و شاگرد ممتاز هم شده بود و با موتور کوچکش این راه پنجاه‌کیلومتری را بارها رفته بود و آمده بود اما مدرسه را رها نکرده بود.

مدرسه‌ی آجری با درهای زنگ‌زده که خانه‌ی بچه‌های روستاهای دور بود و پناهگاه آقای معاون که برای بچه‌ها نمایش فیلم و اتاق فناوری راه می‌انداخت و حواسش به رفت‌وآمد و مشکلات و مریض‌هایشان بود و وقتی در مدرسه‌ی نمونه‌مردمی شهر قبول شدند، یادداشتی برایم نوشت و گفت که آمدن آن کتاب‌ها در سواد و آگاهی بچه‌ها نقش مهمی داشته‌اند. همان وقت بود که من پرسیدم پسر چی شد، یعنی درسش را ادامه داد و آقای معاون هم جواب داد آن پسر مدرسه‌ی تیزهوشان قبول شده و گمانم دیگر کسی نتواند جلویش را بگیرد. این را که می‌گفت، حتماً لبخند می‌زد از پشت شیشه‌ی باریک عینکش و از بالای آن پیرهن سفید بلوچی که توی تاریکی شب می‌درخشید، درست مثل همان شب مهتابی که در تاریکی حیاط بزرگ مدرسه دست تکان داده بود برای ما و گفته بود بیایید.

من آن شب کجا بودم، در صندلی عقب پراید سفید زنگ‌زده‌ای که تق‌تق صدا می‌داد و در حال نگاه‌کردن به ستاره‌های شب بلوچستان که درشت و روشن و قشنگ روی آن تاریکی یکدست کوهستان پهن ‌شده بودند.

پسر را اما خوب یادم هست، ریزه‌میزه و لاغر با آن چشم‌های باریک مثل چشم آهو و آن لبخند محجوب و آن دست‌های کوچک پینه‌بسته که پر بود از میوه‌های سرخ کنار، کنارهایی که خودش دانه‌دانه جمع کرده بود و شسته بود تا بامهربانی توی دست من بریزدشان.

چیزی توی این تصویر، آن صدا و آن رنگ سرخ کنارها هست که هر بار اشک می‌آورد برایم، بلوچ‌ها می‌گویند هو رچکن یعنی باران می‌بارد، خب بگذار ببارد. امشب تهران بارانی است و قشنگ، شاید چون پسر کوچکم راه خودش را توی این‌همه تاریکی و جاده‌های پیچ‌پیچ خاکی روستاهای صعب‌العبور بلوچستان پیدا کرده است، شاید چون دارد جایی آن دورها می‌خندد و جیب لباس سفید بلوچی‌اش پر از کنارهای سرخ است.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد