شجاع باش، در به کار بستن فهم خویش.
ایمانوئل کانت
لابلابلاب معنای لغوی خاصی ندارد. مثل چند نقطهای که کنار هماند و فقط میگویند: «ادامه بده.» مثل آن پیچکهای لابلاب که به هر دیواری که برسند، سفت به آن میچسبند و رو به نور ادامه میدهند، مثل دانههای ریز ماسه که آرام و دنبالهدار از حفرهی شیشهای ساعتشنی به پایین میریزند. لابلابلاب، یعنی من، دخترم و درمانگرش.
اولین روزی که به اتاق بازیدرمانی وارد شدیم، موهایش را از پشت بسته بود. قد متوسطی داشت، با چهرهای جوان که بیشتر به دههی هفتادیها میآمد. نگران بودم که نکند صدایش شبیه معلم ریاضی دبیرستانم باشد و منِ حساس به صدا آنقدر به او گوش ندهم تا ریاضیام را بیفتم. من درحالیکه حسابی از درمانگران قبلی و اطرافیانم ناامید بودم و بهخاطر این ناامیدی سرزنش شده بودم، شمشیرم را از رو بسته بودم و سعی میکردم بیشتر به زیبایی و سبکبالی بازی فکرکنم تا غمِ سنگین درمان و خودم. خودم را میشد «با چیز مهمی نیست، زود حل میشه.» دلداری بدهم. او سؤال میکرد و من با تهدیدهای ریزودرشت به در میگفتم تا دیوار بشنود.
گفتم: «هرکسی بگه تقصیر منه، بهشدت باهاش مقابله میکنم و میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم.»
دکتر لابلابلاب خندید و گفت: «الان با منید دیگه؟»
به پنجره و گلدانهای روبهرویم خیره شدم، خودم را جمعوجور کردم و محکم گفتم: «بله. جنگ اول به از صلح آخر.»
صدایش خوب بود، اما با سنوسالش همخوانی نداشت. قیافهاش باید حداقل یک دهه رو به جلو میدوید تا به صدایش برسد. کلماتش ضربآهنگ خوشی داشت و آرام و با طمأنینه حرف میزد. کنار من، دختر هشتسالهام نشسته بود که برای سومین سال پیاپی از مدرسه رفتن میترسید، پیشدبستانی را یک ماه رفته بود، همراه من، کلاس اول را حدود پنج ماه رفته بود، همراه من و حالا در سال جدید تحصیلی باید کلاس اول را دوباره تکرار میکرد، باز هم همراه من و بدتر آنکه با هیچکس، بهجز خانوادهی خودم، حتی یک کلمه هم حرف نمیزد. نزدیک به یک سال بود که سکوت را انتخاب کرده بود. دکتر لابلابلاب آخر جلسه میگوید: «حالا صبر کن، میآی یه چیزهایی برام تعریف میکنی که به مامانتم نمیگی.» در دلم میگویم: «دلش خوشه ها. خجسته.»
تقریباً چهار ماه مانده بود به شروع سال تحصیلی جدید و دوباره کلاساولی شدن دخترم که ما به اتاق آقای لابلابلاب رسیدیم. اتاق کوچکی با چند گلدان، یک قفسهی اسباببازی و سه مبل راحتی. دخترم جواب سؤالات دکتر را درِ گوش من با صدای خیلی آهسته میگفت و من طوطیوار کلماتش را تکرار میکردم. همینطور تکرار کلماتش در مدرسه و پارک و فروشگاه و خیابان و... زنگهای ورزشش برایم از همهجا مضحکتر بود. مربی تکواندویش میگفت او لگد بزند و من کیهاپش1 را بکشم. او لگد میزد و من با هر لگدی بلند میگفتم: «تا... تا... تا...» بارها خدا را شکر کردم که اختراع کیهاپی کرهایها بهجای تا، ما نبود. بههرحال سعی میکردم مادر کیهاپکش خوبی باشم.
درون حباب شیشهای محبوس شدهام و کلمهها مثل دانههای شن آرام و پشتسرهم روی سرم میریزد. چرا ماسهها تمام نمیشوند؟
مدرسهها باز میشود. چند هفته از شروع بازیدرمانی گذشته است. گوشهی کلاس با فاصلهی چند قدم از دخترم مینشینم، مثل پارسال و مثل سال قبلترش. هر روز شش ساعت در مدرسهام. همهمهی بچهها کلافهام میکند، دوباره اعصاب گوش چپم یادش آمده باید سوت بکشد. نمیدانم هر یک ساعت چند دانهی شن به زمین حباب پایینی، درست روی سرم میریزد، وقتی که مثل جنین در خودم مچاله شدهام.
«دخترم میگه میشه کولر رو خاموش کنید؟ سردشه.»، «میگه این بازی رو دوست ندارم.»، «میگه پاککن میخواد.»، «میگه کاربرگم رو ببرم خونه؟»، «میگه آداب، ادب، بابا...»، «میگه نمیخوام پانتومیم بازی کنم.»، «میگه میشه برم آب بخورم.» و...
آقای لابلابلاب میگوید: «دنیای بدون کلمه، دنیای وحشتناکیه.» سپس برای من پرسشهای چالشبرانگیزی مطرح میکند که تا مدتها درگیرشان میشوم: «چرا مادری که اهل نوشتن است و قصهگوست، دخترش کلمهها را که ادوات قصهگویی هستند، پنهان میکند و حرف نمیزند؟ چرا دارد نماد مادر را پنهان میکند؟ وقتی با نمادها و سمبلیک با من حرف میزند، بیشتر میفهمم چه میگوید.»
یک ماه از سال تحصیلی رفته و زنگ آخر است. گوشهایم دیگر تاب درگوشیهای دخترم را ندارد و گلویم میسوزد. خسته از نمیدانم چندمین میگه، خیلی عصبانی و بهظاهر آرام چند صفحه از دفتر یادداشتم را سیاه میکنم از «واحلل عقده منلسانی؛ میگه: گره زبانم را بگشا.» اشکهایم را با شنها قورت میدهم.
معمولاً جلسات با نقاشی شروع میشد و سپس بازی با شنها. یک ظرف شنی مستطیلشکلِ پلاستیکی گوشهی اتاق درمان بود که ظاهراً در بازیدرمانی نقش مهمی داشت. آقای لابلابلاب به دخترم پیشنهاد شنبازی میدهد و او میپذیرد. مثل خودم رقص شنها لای انگشتانش را دوست دارد. روی شنها تعداد زیادی فیگور پلاستیکی حیوانات اهلی و وحشی است. دخترم بازی با شنها و فیگورها را شروع میکند، بیآنکه بداند این فقط یک بازی نیست. مرا شیر انتخاب میکند، پدرش را ببر و به همین ترتیب ادامه میدهد...
نمیدانم چرا بهشدت احساس گناه میکنم که چرا شیرم. خیلی دوست دارم بدانم نماد چیست و چه معنایی برایش دارد، اما حدس میزنم دکتر لابلابلاب اصلاً مقر نیاید. خانه که میروم سرچ میکنم و باز هم سر در نمیآورم. بیشتر مضطرب میشوم، دلم هم نمیخواهد که از درمانگرش معنایش را بپرسم. شمشیرم را غلاف کردهام، اما هنوز هم مقابلش ایستادهام. بعد با حیواناتش که ما باشیم، کارهایی میکند که دکتر میگوید: «چه داستان جالبی.»
آخرش سرهای همهمان را رو به آسمان میکند و تا میتواند در دهانمان شن میریزد. سیراب میشویم از شن و دوباره تکرار و تکرار. از خودم میپرسم: «آیا او هم مثل من گرفتار طلسم تکرار شده؟»
آقای لابلابلاب میگوید: «ما مثل ارده و شیره شدهایم.»
جلسات اول تاب شنیدن چنین مثالهایی را نداشتم و او را مردی میدیدم که هیچ درکی از احساس مادری ندارد که دلش میخواهد مثل آن عروسکهای روسی فرزندش را قورت بدهد و به موطن اصلیاش بازگرداند، تا از تحمل چنین رنجی راحت شود. چند بیماری همزمان به من حمله کرده بود؛ اولی چیزی شبیه تبولرز بود. شبها قبل از خواب که میدانستم فرداصبح باید دوباره در مدرسه باشم، درحالیکه عاشق خواب صبحگاهیام، شروع به لرزیدن میکردم. انگار با لباس کم در ایستگاههای بالایی توچال باشی. هرچه پتو میآوردند بیفایده بود. کوه دماوند برفی را بهجای قلبم کار گذاشته بودند. بعد خودبهخود چیزهایی مثل جای شلاق خوردن روی بدنم ظاهر میشد و به دنبالش خارشهایم شروع میشد. دکتر نمیرفتم و این خشونت علیه خودم برایم مهم نبود. لابد همهی اینها تقصیر من است. آنها اینطور فکر میکنند. روند درمان بهکُندی پیش میرفت و دخترم بهزور جلسات را میآمد. میگفت آقای لابلابلاب چون موهایش را روی پیشانیاش میریزد و در اتاقش لاک دارد، خیلی لوس است و مهمتر از آن غریبه است. میگفت: «چرا باید با یه غریبه حرف خصوصیهام رو بزنم و رازهام رو بهش بگم؟»
گفتم: «واقعاً؟ من که تا حالا ندیدم.» بعد هم منبر رفتم و خواستم تا تنور آموزشیام داغ است، سری هم به ادبیات بزنم. شعر نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست را که بهزور معلم ادبیات دبیرستانم حفظ کرده بودم، برایش خواندم و گفتم: «ببین، اونها تراپیست نداشتن، همهش دنبال محرم اسرار میگشتن.»
از جلسهی بعدش نهتنها با چشم و ابرویش یواشکی طوری که دکتر نبیندش اشاره میکرد به من که موهایش را ببین، بلکه روسریام را هم ناغافل میکشید و میگفت: «خودت گفتی محرمه.»
ناگهانِ جلسات ما بالاخره از راه رسید و دخترم به اندازهی یکی دو قدم از من فاصله گرفت و با همان بیزبانیاش با دکترلابلابلاب شروع به بازی کرد. آقای لابلابلاب برای اولین بار به او نزدیک شد، کنارش نشست و دست کشید روی سرش و موهایش را ناز کرد. من از تماشای ویژگیهای مادرانه در آقای لابلابلاب و همینطور احساس امنیت و اعتماد دخترم نسبت به او به وجد آمده بودم و با شگفتی خاصی که برایم کم از شهود نداشت، نگاهشان میکردم. دوست داشتم آن چند تار موی دخترم را جدا کنم و مثل آن تار موی موزهی کلیسای وانک بگذارم زیر میکروسکوپ و ابیاتی از حافظ را رویش بنویسم تا همه سالهای سال تماشایش کنند و بدانند مادری نوشته، با دست و دلی که میلرزید.
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
زان طرهی پرپیچوخم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم؟ آن کس که عیاری کند
با چشم پرنیرنگ او، حافظ مکن آهنگ او
کان طرهی شبرنگ او، بسیار طراری کند
کمکم روند جلسات برایمان داشت تغییر میکرد. هر دویمان به آقای لابلابلاب اعتماد بیشتری کرده بودیم و مهارتش خیلی به چشم میآمد. اگرچه هنوز هم برایم مردی بود که درکی از دنیای مادرانهی من نداشت. او کودک درون فعالی داشت و بیشتر اوقات حتی در مواردی که ما استرس زیادی داشتیم، شبیه آن ایموجی خندهای بود که از چشمانش اشک میآید. دیگر من کمتر حرف میزدم. دخترم با حیوانات روی شنها داستانهایش را میساخت و صداگذاری و دوبله با آقای لابلابلاب بود. گاهی بازیها و سرشاخ شدنهایشان آنقدر برایم مفرح و خندهدار بود که شک میکردم من دارم درمان میشوم یا دخترم. انگار حفرهی ساعتشنیام را تغییر داده باشند و جلوی حالت طوفانیاش را گرفته باشند. جلسات پنجاهدقیقهای مثل باد میگذشت.
حدوداً یک ماه از سال تحصیلی رفته بود. آقای لابلابلاب از قبل با من هماهنگ کرده بود که آمادگی جدا شدن از دخترم در اتاق درمان را داشته باشم. از اینکه فکر میکرد من باید بیشتر آمادگیاش را داشته باشم تا دخترم، حسابی لجم میگرفت. هنوز نمیدانستم که بهطور ناخودآگاه دوست دارم دخترم مثل گویی باشد که با چوب چوگانم، به هرجا خواستم هلش بدهم و بعد هم بیفتم دنبالش تا دوباره مال من شود.
بالاخره بعد از تمرین و تکرارهای زیاد، روز جداییمان فرارسید. آقای لابلابلاب چند بار شرایط را برای دخترم توضیح داد. او مثل همیشه نپذیرفت. دستانش را دور کمر من حلقه زده بود و صورتش را به سینهام چسبانده بود. آقای لابلابلاب گفت: «آمادهاید؟» و به من اشاره کرد که از اتاق خارج شوم. مثل رز در آن سکانس معروف فیلم تایتانیک برخاستم و دستانم را باز کردم، درحالیکه دختری داشتم که محکم به من چسبیده بود و جَک هم به مأموریت رفته بود. وسط تیکآف متوقف شده بودم که دکتر لابلابلاب با زحمت زیادی دخترم را از من جدا کرد و من به بیرون از اتاق پریدم، درحالیکه باید آنقدر خودم را حفظ میکردم تا به همه ثابت کنم آمادگیاش را داشتهام. بیرون که آمدم فقط یک تکه از روسریام در دستم باقی مانده بود. نمیتوانستم روی صندلی بنشینم. راه میرفتم و سعی میکردم بالا نیاورم. هم تاب شنیدن فریادها و التماسهایش را نداشتم و هم از اینکه زبانش باز شده بود و کلمات تندش را بهسمت آقای لابلابلاب پرتاب میکرد به وجد آمده بودم. انگار دوباره زبان باز کرده بود و من منتظر بودم از نو بشنومش. از طرفی آرزو میکردم ایکاش مثل موسی نوزاد بود و چیزی از این جدایی نمیفهمید. ایکاش کسی بود و به من میگفت نترس و غمگین نباش. داشتم زیر شنها خفه و مدفون میشدم.
کمی که گذشت، صدای شیون و زاری دخترم قطع شد. دکتر لابلابلاب به او پیشنهاد میدهد: «ده دقیقه به پایان جلسه مونده. ده دقیقه یعنی من تا شیشصد بشمرم، بعد در باز میشه و تو میتونی پیش مامانت بری.»
دیگر فقط صدای دکتر لابلابلاب میآمد که داشت میشمرد. صدایش محکم و ریتمیک بود. همهجا ساکت شد. انگار ساعتشنیام را وقتی نفسهایم به شماره افتاده بود، کسی برگرداند. نه صدا و همهمهی هرروزهی بچههای مدرسه میآمد و نه صدای دخترم و نه صدای «خدا صبرت بده.» آدمها. همهی شنها به پایین ریخت و من در حباب بالایی آرام نشسته بودم. در غیاب کلمهها و صداها و ماسهها در سکوت حباب شفافم به سؤالات مهمی فکر کردم که اگر آقای لابلابلاب ورِ مادرانگی درونش به وِر مردانگیاش میچربید، آیا میتوانست در چنین موقعیتی آنقدر محکم و قاطع دخترم را از من جدا کند؟ معنای حامی بودن و همدلی مادرانه در چنین موقعیتی از سوی یک رواندرمانگر چه میتواند باشد؟
از جلسهی بعدش چون دخترم ساعت و دقیقهها را بلد نبود با یک ساعت شنی کوچک یکدقیقهای به اتاق درمان رفتم. آقای لابلابلاب گفت: «به اندازهی سه تا ساعتشنی مامان بیرون باشه. به اندازهی یک ساعتشنی پیشت باشه.»
شنها آرام آرام میریختند و کلمات دخترم رویشان میرقصیدند. هرچه آقای لابلابلاب از مدرسه و دوستانش سؤال میکرد. او سؤالش را با سؤال جواب میداد. «توی چه ماهی به دنیا اومدی؟»، «به چه رنگی علاقه داری؟»، «چه سازی رو دوست داری؟» و... انگار تازه داشت با درمانگر غریبهاش آشنا میشد.
من از اتاق دور و دورتر شدم. باید اعتراف کنم که دلم برای اتاق بازیدرمانی تنگ خواهد شد. چند جلسه بعد از آن روز، احساس میکنم دوست دارم سؤالاتی در مورد خودم و رابطه با دخترم بکنم، اما انگار میترسیدم. مامانم هر وقت در مدرسه از سؤال کردن خجالت میکشیدم، به من میگفت: «دانایان هم دانند و هم پرسند، نادانان نه دانند و نه پرسند.»
دلم که با خودم قرص شد، از آقای لابلابلاب پرسیدم: «به من بگید چرا دختر من؟ یعنی چرا من؟»
او همچنان نگران بود، نکند بروم پشت سرم را هم نگاه نکنم گفتم: «لطفاً بهم بگید، نمیخوام خنگ از دنیا برم. مسئولیت من الان چیه؟» شجاعت مطرح کردن آن سؤالات در موقعیتی که من داشتم برایم ترسناکترین کار دنیا بود. اما تصمیم را گرفته بودم و نمیخواستم در آینده دخترم آینهای از ضعفها و نقایص درونی من باشد.
دکتر لابلابلاب جواب داد: «مسئولیت شما الان اینه که دخترتون رو بذارین توی مدرسه و برگردید خونه. در مورد بقیهی مسئولیتهاتون بعداً حرف میزنیم.»
پیشنهادش را به دخترم میدهم، مثل همیشه میگوید: «اگه نتونستم چی؟»
مثل همیشه میگویم: «امتحان میکنیم.» اما نمیدانم چرا دلم مثل دل مادر موسی بود، وقتی او را به نیل سپرد. فردایش به آقای لابلابلاب پیام میدهم که: گذاشتمش و دارم میرم خونه. دعا کنید.
مینویسد: بارکالله، نگران نباشید، فوقش بیتابی میکنه برمیگردید. مدرسه هم خرس و گوریل نداره.
هرچه من از کاه کوه میساختم، او با یک فوت همه را بر باد میداد. ادامه میدهد که: بذارید دخترتون روند رشد و استقلالش رو طی کنه و خیلی گول نگرانی و اضطرابتون رو نخورید. یهوقتهایی شاید واقعیت درونی ما برعکس اون چیزی باشه که در ظاهر داریم تجربه میکنیم.
چند روز بعدش عکس دخترم را وسط همکلاسیها و معلمش با یک کیک و شمع برایش میفرستم و مینویسم: جشن استقلال دخترم در مدرسه.
بعد از آن من هم هر روز در خانه برای خودم جشن سکوت میگیرم. ذوق میکنم برای سکوت چندساعتهام. قطعهی سکوتِ چهار دقیقه و سیوسه ثانیهی جان کیج2 را میگذارم و چند بار پشتسرهم از اول تماشایش میکنم. گروه میآید و هیچچیز نمیخواند. تماشاچیان میآیند و هیچچیز نمیگویند. هرکس مختار است که سکوت بینشان را هرجور که میخواهد معنا کند.
نمیدانم با سکوتم چه کنم؟ ذوقزدهام و زبانم بند آمده است؛ میخوابم و میخوابم و خوابم. راه میروم، مینشینم. چای مینوشم. میچرخم. کتاب میخوانم. گوش میکنم.
شنها میریزند و برایم زیباترین آهنگ بیکلام دنیا را مینوازند. زمان میرقصد.
دمدمهای عید است و ماه رمضان. دخترم لباس عیدش را پوشیده و میگوید: «فردا میخوام برای مدرسه این لباسم رو بپوشم.»
میگویم: «مدرسهها تعطیله تا بعد از عید.»
بغض میکند و گریه. بغلش میکنم و گریه. او برای دلتنگی معلمان و دوستانش و من برای دستهای خالیام و سنگینی شانهام، وقتی که برای اولین بار درِ اتاق درمان را زدیم. میخواهم هم حواسش پرت شود و هم امتحانش کنم. یک کاسه فرنی زعفرانی میدهم دستش و میگویم ببرد بدهد درِ خانهی همسایهمان. گوش ایستادهام تا ببینم با همسایهای که برایش غریبه است، حرف میزند یا نه. در را میزند و کمی مانده به افطار، میان بهت و بغض من، روزهی سکوتش را باز میکند و میگوید: «بفرمایید.» دلم هوای این «دهان بستی، دهانی باز شدِ» استاد را میکند. دخترم میگوید: «مامان، صداش یهکم شبیه آقای لابلابلاب نیست؟»
1.Kihap؛ فریاد انرژی
2.این اثر در سال ۱۹۵۲ ساخته شد و ایدهی اصلیاش این است که نوازنده روی صحنه میرود، پشت ساز (معمولاً پیانو) مینشیند، ولی به مدت ۴ دقیقه و ۳۳ ثانیه هیچ نتی اجرا نمیکند. این اثر یکی از بحثبرانگیزترین و درعینحال تأثیرگذارترین قطعات قرن بیستم شد.