icon
icon
مظفر بختیار ۱۳۵۵، عکس از صفحه‌ی فیس‌بوك مظفر بختیار
مظفر بختیار ۱۳۵۵، عکس از صفحه‌ی فیس‌بوك مظفر بختیار
در قاب
هنرِ بختیار
نویسنده
الهام خطایی
14 آذر 1403
مظفر بختیار ۱۳۵۵، عکس از صفحه‌ی فیس‌بوك مظفر بختیار
مظفر بختیار ۱۳۵۵، عکس از صفحه‌ی فیس‌بوك مظفر بختیار
در قاب
هنرِ بختیار
نویسنده
الهام خطایی
14 آذر 1403

هم‌مدرسه‌‌ی قدیمی‌ام، که دانشجوی سال دوم است، به منِ ترم‌اولی می‌گوید: «هر چقدر واحد می‌تونی با بختیار1 بگیر که حرف‌هاش رو توی هیچ کتابی پیدا نمی‌کنی.» و نبود! خودش هم می‌گفت: «من، سر این کلاس، حرف‌هایی می‌زنم که تو کتاب‌های شما نیست. چون قرار نیست همون حرف‌های کتاب‌ها رو براتون خلاصه کنم.»

آرام و باطمأنینه با هیبتی دلنشین و لبخندی به چهره وارد کلاس می‌شود. همیشه خوش‌لباس است؛ کت‌وشلوار تیره و پیراهن کم‌رنگ‌تر یا پررنگ‌تر به تن دارد. موهای پُر و مرتب. دم درِ ورودی کلاس می‌ایستد و مکثی می‌کند، کلاس و ما دانشجوها را از نگاهش می‌گذراند و پشت میز می‌نشیند. با دست راست کیف چرمی قهوه‌ای‌اش را روی میز می‌گذارد. ساعد راست را به روی میز تکیه می‌دهد، اما روی صندلی کامل نمی‌نشیند. هر دو پایش به‌ سمت چپ صندلی تمایل دارند، سمت خروجی کلاس. انگار بلندنظری‌اش در تمام وجناتش نمودار باشد. انگار بخواهد نگاه سیال و انتقادی‌اش را به سیستم آموزشی به ما بفهماند. تنها مکتوبی که مقابل می‌گذارد برگه‌ی حضوروغیاب است. بودنِ تک‌تک ما سر کلاس برایش اهمیت دارد. خودش اسم‌ها را می‌خوانَد و حاضر می‌زند. آخر ترم که نمره‌هایمان را می‌بینیم، اهمیت این حضور برایمان روشن‌تر می‌شود. در انگشت کوچک دست راستش انگشتری دارد که نگینش سرخابی‌رنگ است. رنگِ خاص این انگشتر برایمان معما و جذاب است. اینکه جنس انگشتری از طلاست یا نه؟ نگینش لعلِ بدخشان است یا یاقوت سرخ؟ عادت نداریم به دیدن این‌جور زینت‌ها به دست استادان.

اولین جلسه‌ی کلاسِ درسِ «رودکی و منوچهری» است. دکتر مظفر بختیار کلاس را با تعریف شناخت شروع می‌کند و تأکید می‌کند که شناخت از عناصر زیبایی سخن است. خاقانی برای یک آدمِ متوسط شاعر سنگین گفتار و خشنی است، چون زبان آن را نمی‌شناسد و درک نمی‌کند. منِ دانشجو می‌فهمم که کلید فهم شعر هر شاعر و اشراف به مختصات ذهنی‌اش شناخت زبانِ شاعرِ پیش رویم است.

دو بیت اول این قصیده‌ی معروف را ببینید:

«رخسار صبح پرده به عمدا برافکند

راز دل زمانه به صحرا برافکند

مستانِ صبح چهره مطرّا به مَی کنند

کاین پیرِ طیلسانِ مطرّا برافکند»

شبکه‌ای از صنایع ادبی، واژگانی که ریشه‌ی پهلوی یا اوستایی دارند و تعابیرِ کنایی با اشاراتِ تاریخی‌سیاسی ابیات را احاطه کرده که اگر نشناسی‌شان حظِّ وافر از شعر نخواهی برد.

استاد می‌گوید اشیا در موزه ارزش کاربردی ندارند. نباید آموخته‌هایمان را رهاشده در محفظه‌ی شیشه‌ایِ مغزمان نگه داریم. باید با آنها مأنوس شویم، زنده‌شان کنیم، از متروک و مهجورشدن نجاتشان دهیم و به استفاده از آنها عادت کنیم که مسئله‌ی مهم، در اصل، زیبایی‌شناختی است. عادت به انسِ با زبان و واژه. عادت به تلفظ درست واژه. معتقد است، کلمه مثل یک موجود زنده رشد می‌کند. واژه‌شناسِ متبحری است. هر اتفاقی را بهانه می‌کند برای غور در واژه‌ها و نشان‌دادن مسیر رشد کلمه‌ها. از کنار واژه‌ها ساده عبور نمی‌کند. ما هم دریافته‌ایم که ساده نگذریم. انگار که قصه‌گویی باشد، می‌تواند ساعت‌ها مسیر ورود یک واژه را به زبان فارسی برایمان روایت کند. به بهانه‌ی این بیت منوچهری: «چنان کارگاه سمرقند شد/زمین از در بلخ تا خاوران»

از قصیده‌ی زیبای «برآمد ز کوه ابر مازندران/چو مار شکنجی و ماز اندر آن» ما را سوار بر سمندِ خوش‌یالِ خیالِ روایتش به سمرقند و کارگاه کاغذسازی می‌برد و از آن دورتر به چین تا نشان دهد ریشه‌ی واژه‌ی کاغذ به زبان چینی می‌رسد. بعد، وارد زبان سُغدی می‌شود. سُغدی‌ها از اقوام ایرانی بودند که تجارت می‌کردند. بازرگانان کاغذ را به ایران می‌آورند و سپس عده‌ای از کاغذگران را به سمرقند دعوت می‌کنند تا سمرقند آن روزگار را بتوانیم با سوئد امروزی در تولید کاغذ مقایسه کنیم. دشت‌های دورتادور کارگاه سمرقند را می‌بینیم که کاغذهای تَرِ تولیدشده را زیر آفتاب پهن کرده‌اند تا خشک شود. حُسن انتخاب دیگری که این شبکه‌ی روایت و تصویر را کامل می‌کند انتخاب یکی از هم‌کلاس‌های چینی است برای خواندن قصیده. «سمیه یولی» اهل کشور چین بود و اینجا فارسی می‌خواند و چینی درس می‌داد. یولی در چین موسیقی خوانده بود. وقتی استاد می‌خواهد که او این قصیده را بخواند چنان ریتم و لحن مناسبی را برمی‌گزیند که ما ‌می‌توانیم همراه روایت استاد تصویرآفرینی و تشبیه تازه‌ی منوچهری را درک کنیم که می‌خواهد بگوید همه‌جا را برف گرفته است.

یکی از روزهای ابری و گرفته‌ی آبانِ اواخرِ دهه‌‌ی هفتاد است. به اتفاقات خوشی که در کانون‌های فرهنگی دانشگاه می‌افتد سرگرمم. نشست‌ها و کارگاه‌های آموزشی که کانون ادبی برگزار می‌کند. اما نشست بعدازظهر، بررسی آثار صادق هدایت، از طرف حراست کنسل شده است. اگر کلاسم با دکتر بختیار نبود، غیبت می‌کردم و به بدبختی‌هایمان می‌رسیدیم، به سخنرانی که تا چند ساعت دیگر می‌رسد یا به دانشجوهایی که توی تالار چمرانِ [دانشکده‌ی] فنی جمع می‌شوند چه باید بگوییم؟

حالا که سال‌ها گذشته و بساط هرچه فضای بازِ فرهنگی و سیاسی برچیده شده، می‌بینم چقدر همان آبان‌های ابری و دی‌های برفی روشن‌تر از روزهای اواخر دهه‌ی هشتاد و نود و حتی بعدترها بودند. بگذریم. استاد با همان شمایل پشت میز کلاس ۴۰۲ در طبقه‌ی چهارم دانشکده‌ی ادبیات نشسته است به حضوروغیاب. دو ماه گذشته یک قصیده از منوچهری را تمام کرده‌ایم. می‌دانیم نوبت رودکی است. معمولاً، متون را خودش می‌خواند، با لحنی بسیار فاخر و مطنطن انگار برای خواندن شعری از سبک‌های غنایی یا تعلیمی، حتی با کمی چاشنی حماسی. به نام هم‌کلاس تاجیکمان می‌رسد. «شهناز نظیرآوا» (شهنوز به گویش تاجیکی) کنار دست من نشسته است. دوباره اسم فامیلش را می‌خواند، شهناز بلند می‌شود و به‌احترام می‌ایستد. قد کشیده‌ای دارد، برخلاف همه‌ی دخترهای آن دوره، که مقنعه‌به‌سر هستند، روسری سر می‌کند و پیراهن بلند می‌پوشد. روسری را زیر گلویش با سنجاق محکم می‌کند و صورت گرد و چشم‌های بادامی‌اش در قاب روسریِ رنگی جذاب‌تر می‌شوند. استاد از او می‌خواهد قصیده‌ی «بوی جوی مولیان آید همی/بوی یار مهربان آید همی» را برای کلاس بخواند. استاد باور دارد که برای تأمل در هر بیت و شعری شناخت شأن نزول شعر مهم است و هر شعر را باید در مقام خودش مطالعه کنیم. شهناز هم به‌حق چه زیبا شعر را می‌خواند. چنان‌که می‌شود از لحنش تشویق رودکی امیر سامانی را به بازگشت سمت وطن و حُسن‌طلبی که در شعر موج می‌زند دریافت کنیم. ازش می‌خواهد تا به اینکه همشهری رودکی است افتخار کند. به بیت «ای بخارا شادباش و دیرزی/میر زیِ تو شادمان آید همی» می‌رسد و من ناخودآگاه دلگرم می‌شوم به اینکه اتفاقات خوبی در راه است. از آن ‌پس، هر شعری را که از رودکی می‌خواهد درس بدهد شهناز برایمان می‌خواند. امتحان این درس را استاد شفاهی برگزار می‌کند. هیچ روال نیست که آزمون دانشجوهای کارشناسی شفاهی برگزار شود، اما دکتر بختیار هم استاد روال‌های معمول نیست. آوا و لحن شهناز چنان در ذهن دانشجوها اثر کرده که دوست و هم‌اتاق خوابگاهی‌اش هم رودکی را با گویش تاجیکی می‌خواند: «مَرا بَسود و فروریخت هرچی دندان بود/نبود دندان لابَل چراغ تابان بود//سَپید سیم زَدهْ بود و دُرُّ مرجان بود/سَتاره‌ی سحری بود و قطره باران بود»2

استاد سر تکان می‌دهد. حس رضایتمندی در چهره‌اش موج می‌زند و آفرین می‌گوید.

از سال‌‌بالایی‌هایی که روابط دوستانه‌ای با استاد دارند و چندباری به منزلش رفته‌اند می‌شنویم خانه‌اش مثل یک موزه‌ی شخصی است. جهد دارد بعضی آثار هنری را، از خوشنویسی و نقاشی، بخَرد تا از آسیب روزگار حفظشان کند. دکتر بختیار هنر را و به‌خصوص هنر خوشنویسی را برای شخصِ هنرور نوعی سلوک عارفانه می‌داند و خوشنویسی را هنر مقدس می‌نامد. بخشی از عمر گرانمایه‌اش را در راه تحقیق و شرح احوال و آثار میرزا غلامرضا اصفهانی از استادان خوشنویسی ایرانی و خط نستعلیق و شکسته‌نستعلیق اختصاص داده است.

می‌دانیم که سال‌های طولانی در چین زیسته است و تلاش‌های بسیاری در راه شناساندن تعاملات فرهنگی دو تمدن بزرگ ایران و چین انجام داده است. ذات هنرجویش موجب شده در هنر نقاشی چینی هم مطالعه داشته باشد. از سویی شعر را نقاشی مجسم می‌داند، به مکتب‌های ادبی کاملاً مسلط است و شاعران سنتی ما را با این مکتب‌ها می‌سنجد. از میان تعاریف غربی برای هنر یک تعریف را می‌پسندد، آنجا که هنر را آمیخته‌ای از طبیعت و انسان می‌دانند به‌ شرطی که در آن سودجویی نباشد. همان‌طور که خود هرگز منفعت‌طلب نیست. اصلاً، اهل قیل‌وقال و اسم‌ورسم نیست.

بزرگ‌ترین نشانه‌ی هنر را این می‌داند که با تاروپود عواطف و خلاقیت‌های انسان هماهنگ است. اثری را هنری می‌داند که قابل تقلید نباشد. ادبیات را هنر می‌داند و باور دارد هنر پدیده‌ی تک‌خیز3ی نیست و همیشه عوامل گوناگونی در به‌وجودآمدنِ یک پدیده‌ی هنری مؤثر است. بنا بر همین معتقد است هنر منوچهری در این است که هر کسی نمی‌تواند مثل او شعر بگوید. فرمالیسم را ناشی از تکنیک و فن می‌داند و عقیده دارد که فن یعنی همان شیوه‌ی شخصی در ادبیات که بسی مهم است و این فن منوچهری است که کسی نمی‌تواند مانندش باشد. این‌طور روح و ذهن ما را از شعر به خوشنویسی و از خوشنویسی به نقاشی سیلان می‌دهد. این‌طور نگاه جوان ما را توَسُّع می‌دهد و بزرگ می‌کند که فقط دربند معنی واژه و بیت نمانیم. زبان را، هنر را، و فرهنگ را بشناسیم. آن لحظه‌ها که جوانیِ ما بود که شور زندگی ما و جامعه‌ای بود که داشت نفس‌هایی تازه می‌کرد و امیدهایی داشت به آینده، با نگاه به کسی که همیشه سمت زندگی ایستاده است، با وجود کژطبعی و بی‌سلیقگی رئیس‌رؤسا، جان دوباره می‌گرفت.

در حال بارگذاری...
مظفر بختیار در حافظیه، عکس از صفحه‌ی فیس‌بوك مظفر بختیار

طبقه‌ی دوم دانشکده‌ایم، جلسه‌ی اول درسمان در یکی از کلاس‌های نسبتاً بزرگ دانشکده تشکیل می‌شود. چون قرار است بختیار از حافظ بگوید. چون مخاطبش فقط دانشجوهای ادبیات نیستند. منتظریم با یکی از غزل‌های معروف که شاید هم حفظش هستیم شروع کند. اما می‌خواند: «قوّتِ شاعره‌ی من سحر از فَرطِ ملال/متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت» مطلع یکی از قطعات نه‌چندان مشهور حافظ. انگار می‌خواهد چیز دیگری جز از معنی واژه و اصطلاحات عرفانی و صوفیانه بگوید. باز پای هنر را به میان می‌کشد. به اعتقاد قدما در شعر و هنر و ادب ایران اشاره می‌کند که پایبند بود انسان روح و جانی دارد که ارزش‌های استعدادی او را تعیین می‌کند. کسی که خوب شعر می‌گوید جان‌مایه‌ی شعری‌اش همزاد شعری و نیروی شاعرانه‌اش در آن است. این تعریف از نگاهش به انسان جان می‌گیرد. چرا که انسان برای استاد به ماهُو انسان ارزشمند است. چنان‌که همین نگاه را نسبت به علم و دانش هم دارد. ارزش علم را ذات خود علم می‌داند. همین است که چندان اهل کتابت و مقاله و سخنرانی و همایش و مصاحبه نیست. به هیاهوی پوچ اطرافش بی‌اعتناست انگار ارزش‌های محیط ذهنی‌ا‌ش با ارزش‌های رایج در دانشکده متفاوت باشد. در جمع گروه دانش‌آموختگان فروزانفری، بختیار با همه‌شان فرق دارد. همین ویژگی او دانشجویان را شیفته‌اش می‌کند. به دانشجو نگاه از بالا ندارد. شریف است و نگاهش به انسان شرافتمندانه‌ هرچند سختگیر است. نوعی خلاف‌آمد عادت در رفتارش نمودار است.

در عین جدیت و هیبت و احترام به ماهیتِ علم‌اندوزی، هرگز استادتمام نمی‌شود یا به ‌خاطر نسبتی که با آخرین نخست‌وزیر رژیم پیش داشت یا همین ‌که اهل این گیرودار و فلان تعداد مقاله بده و بهمان تعداد تألیف داشته باش نبود. وقتی هم بازنشسته شد، هرگز حاضر نشد کلاس بگیرد. دانشجویان مشتاق را در منزلش می‌پذیرفت. همیشه امتحان‌هایش متفاوت بود: از فراموش‌کردن روز و ساعت امتحان بگیرید تا اصرار به شفاهی برگزارکردن امتحان برای اینکه درست‌خوانیِ شعر را با تک‌تکمان چک کند یا اینکه شرح یک غزل کامل از حافظ را بخواهد. حجمی که برای امتحان تاریخ‌ادبیات از کتاب عظیم تاریخ ‌ادبیات صفا تعیین کرد شوخی‌بردار نبود! برگردیم به کلاس حافظ. از همان کیف چرمی روی میز جعبه‌ی کوچک تلقی درمی‌آورد که چیزی خاکی‌رنگ از جنس پوست‌مودارِ حیوان در یک محفظه است. بالا می‌گیرد تا همه بتوانند ببینند. هیچ حدس نمی‌زنیم ممکن است چه باشد؟

محفظه‌در‌دست این دو بیت را می‌خواند: «خواهم از زلف بتان نافه‌گشایی کردن/فکر دور است همانا که خطا می‌بینم//کس ندیده‌ست ز مُشک ختن و نافه‌ی چین/آنچه من هر سحر از باد صبا می‌بینم».

همهمه‌ی شوقی همراه باشگفتی کلاس را دربرمی‌گیرد. سالیان از مشک و زلفِ سیاه و نافه و طرّه‌ی معشوق و پرده‌دَریِ صبا شنیده‌ایم و حالا نافه‌ی آهویِ خُتنی در دست استادی است که برای اولین ‌بار در تاریخ ایران از دانشگاه پکن نشان رسمی استادی دریافت کرده است —حواسمان هست که استاد بختیار به درجه‌ی استادممتازی در دانشگاه پکن رسیدند نه اینکه به او استادی را همانند دکترای افتخاری جایزه بدهند. آن ‌وقت‌ها هنوز رسم نشده بود به هر رئیس‌جمهورِ باسواد و بی‌سوادی در هر دانشگاه و از هر کجا نشان دکتریِ باربط و بی‌ربط بدهند. حالا گوشه‌ی کوچکی از یادگار سفرهای پرزحمتش را با ما به اشتراک گذاشته است و ما را با خود و بیت حافظ و نافه‌ی آهو به صحرای خُتن و مبدأ راه ابریشم می‌برد و ما رمه‌های آهوان ختایی و سنگ‌های عظیمی را که این نافه‌ها بعد از خشک‌شدن کنارشان افتاده تماشا می‌کنیم و از هوای پاکش که در دنیا معروف است بهره می‌بریم.

در میانه‌ی کلاس یکی از پسرهای دوسال‌بالاتر اجازه می‌خواهد که بیاید داخل. در درگاهی می‌ایستد، استاد رو می‌کند به دانشجوی سال‌آخر و می‌گوید: «تو که حافظ ۱ و ۲ را گذرانده‌ای اینجا چه می‌کنی؟» دوستمان جواب می‌دهد: «آمده‌ام که سَر نهم، عشقِ تو را به سَر برم.» کلاس از خنده به هوا می‌رود. بختیار، که چهره‌اش همیشه از خوشرویی شکفته است، به شاگرد قدیمی اشاره می‌کند که همین جلوها بنشید. بعد رو می‌کند به همین ردیف جلو و چند دانشجوی پسر دیگر که «شماها مگر مسلمان نیستید چرا انگشتر عقیق به دست ندارید؟» همه جا می‌خوریم. استاد هرگز کاری به خط و ربط‌های مذهبی کسی ندارد. معلوم است که پسرها هم پاسخی درخور نمی‌یابند. شستمان خبردار می‌شود که باز هم قصه‌ای شنیدنی در راه است. ماجرای توصیه به استفاده از عقیق را منسوب به روایت «تختّموا بالعقیق» می‌داند، یعنی «خاتم عقیق به کار بندید» و توضیح می‌دهد که واژه‌ی اول این عبارت «تصحیف» شده. تصحیف یعنی اشتباه‌کردن و خطای نوشتار و از مسائل تأثیرگذار در معارف اسلامی بوده. به نظرش اصل عبارت «تخیّموا بالعقیق» بوده یعنی خیمه‌هایتان را در منطقه‌ی عقیق برپا کنید. این عبارت به‌اشتباه تبدیل به توصیه شده و حدیث و اجر و پاداش استفاده از عقیق همه بی‌اساس است. دستمان آمد پرسشش از پسرها هم تعریض بوده و خواسته مزاح کند.

گوهرشناس قهّاری است در متون ادبی هم که جابه‌جا اشک را به مروارید و لب را به لعل و دندان را به بُسَّد (مرجان) و مو را به شَبق شباهت کرد‌ه‌اند. اما تا وجوه هر تشبیه را برایمان کالبدشکافی نمی‌کند راضی نمی‌شود. از آنجا می‌فهمیم چرا لب را به لعل تشبیه کرده‌اند و به قول خودش به لبو نه! چون لبِ سالم صورتی‌رنگ است. در سنگ درخشان لعل انگار همیشه قطره‌ی آبی شفاف موج می‌زند. و اینجا می‌فهمیم برخلاف تصور ما سنگ بی‌نظیر صورتی انگشتری‌اش لعل نیست، عقیق سرخابی است و با کمال حسرت می‌گوید معدن لعل بدخشان را استخراج کرده‌اند و تمام شده و ما هیچ لعلی که از بدخشان باشد، امروزه، در بازار نداریم. بعید می‌دانم کسی پای کلاسش نشسته باشد و امروزه بخواهد تشبیه درس بدهد و در ارکان تشبیه کُمیتش بلنگد. به‌خصوص در وجه‌شبه (یعنی رکن مشترک میان دو چیزی که به هم تشبیه می‌کنیم) که تأکید دارد هرگز مفرد و تنها نیست. همین است که لب را به لبو تشبیه نمی‌کنیم!

کلاس غزلیات و قصاید سعدی را هم مثل کلاس حافظ با قصیده‌ای نه‌چندان شهره شروع می‌کند و برایمان می‌خواند: «به‌نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج‌سرای/کنون که نوبت توست، ای مَلِک، به عدل گرای».

زبان سعدی را در این قصیده زبان غزل می‌بیند، گویی نرمش غزل دارد. فرم شعر قصیده است، اما سعدی به قصیده‌ی مدحیه اعتراض کرده و به مدح رنگ حقیقت داده تا ممدوح آن را باور کند. سعدی مدح را به‌ صورت نصیحت درآورده. انتخاب بختیار بی‌دلیل نیست. در جامعه‌ی همیشه‌ملتهب ما، فراخواندن رهبر جامعه به عدالت هم هوشمندی می‌طلبد هم شهامت.

بعد از ساعت‌ها کتابفروشی‌ گشتن و کوچه‌ها را بالاوپایین‌کردن در یکی از کهنه‌فروش‌های پس‌کوچه‌های میدان انقلاب یک دوره‌ی کاملِ تاریخ‌ ادبیات صفا را پیدا می‌کنم. من هم مثل بقیه‌ی دانشجوها مجذوب کلاس تاریخ‌ ادبیات بختیار شده‌ام و هرچند به ما آموخته در تاریخ اسم‌ها مهم نیست بلکه نتیجه‌گیری‌ها مهم است، جهد کرده‌ام حتماً این مجموعه را پیداکنم و بخرم. توی ماشین، به جلد کهنه‌ی کتاب‌ها دست می‌کشم و صدای بختیار در گوشم می‌پیچد. کلاس تاریخ‌ ادبیات در بین تمام کلاس‌ها متفاو‌ت‌تر است. اشرافش بر فرهنگ و زبان و تاریخ‌ادبیات شرقی، عربی، انگلیسی، حوزه‌ی آسیای میانه، آسیای صغیر تا روم و عثمانی تا فرهنگ و زبان ایران باستان، مانند مانوی و سُغدی، باعث شده است تاریخ‌ ادبیات ایران را در گستره‌ی فرهنگی بسیطی مشاهده کند که تمام دادوستدهای سیاسی و زبانی و فرهنگی و تاریخی و اجتماعی در شکل‌گیری آثار ادبی‌اش نقش داشته‌اند. جدای از اطلاعات بدیع و بی‌مانندش در این حوزه، از ما هم می‌خواهد که کلیشه‌های روایت‌های تاریخی را بشکنیم و با نگاهی نو یک بار دیگر به پیامدهای هر اتفاق تاریخی در ادبیات نگاه کنیم.

می‌گوید تاریخ به چیزی اطلاق می‌شود که دورانش سر آمده باشد و ما وجود و هویت سابق آن را که اکنون وجود ندارد بررسی می‌کنیم. عناصرِ ادبیات آنهایی هستند که خودشان با تاریخ سپری شده‌اند، اما آثارشان هنوز در تاریخ معاصر با ماست. آه، که وجود جسمانی و فیزیکی بختیار سپری شده، اما شاید برای بسیاری از ما آثار تدریسش بیش از هر معلم و استادی در وجوه تخصصی‌مان رخنه کرده است.

بعد از تمام‌شدن کلاس دکتر مظفر بختیار، مدتی همان‌جا می‌نشیند، انگار بخواهد ما جوانک‌های سربه‌هوا را تماشا کند. منتظر که اگر سؤالی داریم یا به‌زعم خودمان فکری در ذهنمان است و می‌خواهیم با او درمیان بگذاریم راحت باشیم. بسیار باحوصله و دقیق گوش می‌دهد. این آداب در دفترش هم صادق است. معمولاً، یک سیگار روشن می‌کند و با آن دانش سرشار و ذهن روشن تا جایی که حرف داری کلامت را قطع نمی‌کند. «خلف صدق نیاکان هنرور خود»4 است و تأکید می‌کند، نزد قدما حسِ گوشی بسیار اهمیت داشته تا جایی‌ که می‌دانیم در متون گوش پیش از چشم شیفته می‌شود. این را با این بیت رودکی «همیشه گوشم زی مردم سخندان بود» عملاً به ما یاد می‌دهد. سخندان را نقاد معنی می‌کند و می‌گوید: «گوش خوب آن است که به گوش سخندان باشد.» هم‌سخن بی‌نظیری است که همواره با لحن شمرده و نگاه نافذ در مصاحبِ خود تأثیر می‌گذارد.

با جمعی از دوستان بعد از کلاس خواهش می‌کنیم که با ما عکس یادگاری بگیرد. یکی از دوستان دوربین گرانقیمتی در دستش دارد. این دوستم همیشه همه‌چیز را بسیار بی‌پروا در دست می‌گیرد. پیش از هر سخنی، رو می‌کند به دانشجویش و می‌گوید: «همیشه، اول بندِ دوربین را دور مُچت بینداز بعد کارت را انجام بده.» از هر فرصت برای آموزش استفاده می‌کند و از هر آموزش گریزی به هنر دارد که خود هنرمند است.

به گفته‌ی یکی از دوستانِ هم‌کلاس: «از بخت‌یاری ما بود که با بختیار همراه شدیم.»


1.مظفر بختیار (۱۳۲۲ – ۱۳۹۴) زاده‌ی روستای دزکِ چهارمحال‌وبختیاری استاد دانشگاه تهران، ادیب، ایران‌شناس، فرهنگ‌شناس، نسخه‌شناس، نقاش، و مترجم بود. وی چندین سال از سوی دانشگاه تهران در دانشگاه پکن و دانشگاه هانکوک سئول به آموزش و پژوهش پرداخته است. همچنین برای آثار و پژوهش‌های مهم او در زمینه‌ی چین‌شناسی، در سال ۱۳۷۴، از سوی دانشگاه پکن عنوانِ استاد ممتاز دانشگاه پکن را دریافت کرد. مظفر بختیار نخستین استاد خارجی‌ است که این عنوان را در دانشگاه پکن دریافت کرده است. —و.

2.نویسنده برای نشان‌دادنِ گویش تاجیکیِ کسی که شعر را می‌خواند برخی از اعراب‌گذاری را بر پایه‌ی گویش تاجیکی گذاشته است. —و.

3.این واژه را خود استاد سر کلاس به کار می‌بردند، به معنی تک‌رو، جاافتاده و تنها.

4.سهراب سپهری، «اتاق آبی».

در بازآفرینی یاد آن روزگاران، سپاسگزارِ دوستان عزیزم هستم، از دانش‌آموختگان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران: خانم‌ها دکتر حمیده نوح‌پیشه، دکتر لیلا سیدقاسم، عالیه قیصربیگی، و عرفانه خسروی (کارشناس ارشد فرهنگ و زبان‌های باستانی).
متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد