دوازده سالم که بود در تلویزیون یک فیلم سینمایی کودکانه دیدم به اسم زاتِرا: یک ماجرای فضایی . قصهی خانهای بود که از جا کنده شده بود و آمده بود وسط فضا و توی مادهی سیاه و سیال کهکشان رها شده بود. دو سال پیش، وقتی بعد...
سرباز جوانی بود در پادگانی، با لباس فرم و موهای تراشیده، شباهتی به خوانندهها نداشت. ایستاده بود یک گوشه که ناگهان سرگرد روبهرویش سبز شد و پرسید: «’بنفشه گول‘ را تو خواندهای سرباز؟» سرباز جوان یکه خورد و با ترسولرز جواب داد: «خودم هستم، قربان.» سرگرد لبخند زد و...
جلال همان موقع هم مرده بود؛ بعدها سیمین هم رفت پیشش و حالا چند سالی است که دیگر بابا را هم نمیتوانم ببینم، اما کتابهایش هنوز هم هستند و کتابخانهاش شده پناهگاهم؛ همان موقع هم بود. هروقت حوصلهی کسی و چیزی را نداشتم پناه میبردم به کتابخانهی بابا که...
در مغز ما عصبها در شبکههای بزرگ و کوچک نظم مییابند. با هر عمل و هر فکری که میکنیم این شبکهها تغییر میکنند: عصبهایی به شبکهها وارد میشوند و عصبهایی از آنها کنار گذاشته میشوند، و ارتباط بینشان قویتر یا ضعیفتر میشود. این فرایندها تماممدت در جریاناند—همین حالا که...
اولین تصویر زندگی من از یک قطعهی کوچک خونآلود، روی آسفالتی که تبدارِ یک روزِ طولانی تابستانی است، شروع میشود. شبی از شبهای شهریورماه سال ١٣٦٤ است، بیستوپنجم شهریور. جنگ کشدار ایران و عراق از نفس افتاده، اما هنوز هست و زهرش را میریزد. من جنینی هستم که آخرین...
برای نوشتن از تو، ذهنم دچار یک نوع حالت خلسه و خلوت میشود. خالی میشود و مِهی بزرگ و شیریرنگ مرا در بر میگیرد. بهخصوص سالهای بعد از چهلسالگی که انگار طورِ دیگری به رفاقت نگاه میکنی. انگار، نخی نامرئی تو را به خاطراتی وصل کرده که ممکن است...
در من دو سیاوش قمیشی در نزاعاند: عشق دوران کودکیام که صدایش از ضبطصوتِ مشکی و بزرگ برادرم، سعید، بیرون میآمد و ترانههایش را از برم و شیفتهوار دوستش دارم. و سیاوش قمیشی در مواجههی امروز که متهم ردیف اولِ گذاشتن خشتبنای نوعی عشقورزیدنِ مخرب در وجودم است. ...
عمو ایرج، چند سال قبل، بیهوا و یکهویی اسمش را به تورج تغییر داد و چرایش را هم به هیچکس نگفت. بعدتر، وقتی که دیگر همه از صرافتش افتاده بودند، یک بار —بازهم بیهوا— به من گفت که هیچوقت کسی ازش نپرسیده اصلاً چرا اسمش را عوض کرد! انگار،...