درست نیمه ی خردادماه بود که نازآفرین، همسر کدخدا کاظم گودرزی، حس کرد دردی استخوانش را شکافت. جیغ را توی گلویش خفه کرد و بدون اینکه آرد روی دامنش را بتکاند، از اتاق تنوری زد بیرون. چند دقیقه بعد خاله آهو با همان قیچی ای که شب ها روی شکمش...

نعیم غلامپور مرده است؛ ساده و بی آلایش. بارها سعی کردم دیباچه ای از او بنویسم، اما حس کردم زیاده گویی هایم پاکی او را روزنامه وار جلوه می دهد. نخواستم صرفاً گزارش پرآب وتابی نوشته باشم. نقل قولی از او باعث شد که قید قبولی و اعزام به دانشکده...

پیوستگی نمی تواند ما را برای همیشه شبیه چیزی نگه دارد که می خواهیم. پیوستگی در زمان، فکرها، تصاویر و معناهایی که مدام به تقلای ساختنِ نسبت های دور و نزدیک با هرچیزی، به شعاع زیستن پرتابمان می کنند. یک روز همه چیز تمام می شود و آن وقت فقط...

اینستاگرام را که باز کردم، میخ شدم به زمین. انگار کسی ته صندل هایم را چسباند به سرامیک کف هال و باسنم جوری چسبید به نشیمن مبل که نمی توانستم خودم را تکان بدهم. خبر مرگش را نوشته بودند. خواهرزاده اش عکسی گذاشته بود از آن لبخند تقریباً همیشگی، با...

هنوز او را نگه داشته ام، توی ذهنم. انگار او را همان جا درون یک بطریِ خاک گرفته ی پر از الکل حبس کرد ه ام که زمان بر کالبدش نگذرد. همچنان ده دوازده ساله مانده، مثل یک برگِ خشک شده لای کتاب. گویی که این سی و اندی سال...

نیست باد روزی که در آن زاده شدم، و شبی که گفت: «نطفه ی پسری بسته شد.» ایوب ۳:۳ آذر، دی پارسال بود که مادربزرگم، مادر پدرم، مُرد. از مراسم ختم که برگشتیم، شب شده بود. شام خوردیم و پدرم به روال همیشگی اش، شروع کرد به نوشتن وقایع روز...

«کی گفته این دیوونه بشینه رو صندلی جلوی ماشین من؟» این را برادر بزرگم با غیظ گفت، وقتی مصطفی ذوق کرده بود با او برود بیرون. ماشینش را دوست داشت. می گفت: «ماشین خارجیه.» مادرم سکوت کرد. من اما نمی توانستم. به سختی جلوی اشک هایم را گرفتم و با...

سبيل های کاظمی نامرتب تر از آرایش دفاعی ایران برابر انگلیس بود؛ انگار یک مشت چای کنیا را نامرتب پخش کرده باشی بالای لب هایش. موهایی کوتاه و جوگندمی، با قدی حدوداً ۱۸۰ سانتی متر مثل رِنج قدی بیشتر همکاران مدیرش در آموزش وپرورش. همه ی ما با شناختن او...
