icon
icon
عکس از ماهان خدادادى
عکس از ماهان خدادادى
این پرونده هم بسته شد
نویسنده
پویا مشهدی محمدرضا
زمان مطالعه
6 دقیقه
عکس از ماهان خدادادى
عکس از ماهان خدادادى
این پرونده هم بسته شد
نویسنده
پویا مشهدی محمدرضا
زمان مطالعه
6 دقیقه

نیست باد روزی که در آن زاده شدم،

و شبی که گفت: «نطفه‌ی پسری بسته شد.»

 ایوب ۳:۳

آذر، دی پارسال بود که مادربزرگم، مادر پدرم، مُرد. از مراسم ختم که برگشتیم، شب شده بود. شام خوردیم و پدرم به روال همیشگی‌اش، شروع کرد به نوشتن وقایع روز در سررسید سال که همیشه عیدها می‌خرید. نوشتنش که تمام شد، سررسید را با لختی و کرختی بست، آهی کشید و گفت: «این پرونده هم بسته شد؛ مامانم هم تموم شد.» 

یک سال گذشته و هنوز طنین محزون پدرم را در یاد دارم. اولین و آخرین لحظه‌ای بود که او را این‌چنین تسلیم و پذیرای سرنوشت می‌دیدم.

این حرف مرا یاد جمله‌ای آشنا می‌اندازد؛ جمله‌ای مکرر و بی‌قرار که در جای‌جای کتابی دیده بودم: بله، رسم روزگار چنین است. جمله‌ای که هر بار مرگ در اطراف بیلی پیلگریم پرسه می‌زد و شکاری می‌گرفت، از زبان کورت ونه‌گات نویسنده روایت می‌شد. شاید هم این ارتباط بیراه نباشد، چرا که هم پدرم و هم پیلگریم، نظامیانی بودند در ماجرایی حیرت‌آور و نبردی نابرابر. شاید پدرم بیلی پیلگریمِ1 شخصی من بود. شاید هنوز هم باشد.

مانند هر داستان دیگری، این داستان نگون‌بختی موروثی را نیز باید از ابتدای آن تعریف کرد. از پدربزرگم، فرزند خانواده‌ای پرجمعیت و مادرسالار. مادربزرگ پدرم که مادر صدایش می‌زدند، ملّاکی کلانترمآب بود در محله‌ی مولوی که صغیر و کبیر محل از او حساب می‌بردند. البته این نفوذ و قدرتْ نمایشی نبود و خانه هم جولانگاهی بود برای عرض‌اندام مادر به فرزندان پسرش. در این میان اما پدربزرگم انگار گاو پیشانی‌سفید و بز بلاگردان بود که سهمی از ارج‌وقُرب مادر نمی‌برد. وقتی پسرهای دیگر به مادر سر می‌زدند، برایشان از هفت‌کچلونْ کبابی درخور می‌گرفت تا به نیش بکشند، اما نوبت پدربزرگ من که می‌شد، از اندرونی خانه داد می‌زد: «اِ، علیه؟ چهار تا تخم‌مرغ بزنین بخوره.»

خانواده‌ی پدری‌ام بیشتر نظامی بودند. پدربزرگم که بابا علی صدایش می‌کردیم، درجه‌دار ارتش بود و با انبارداری روزگار می‌گذراند. از جهان تنگ و کوچک ارتش هم حقوق بخورونمیری نصیبش شده بود و خانه‌ای سازمانی در محله‌ی قصر فیروزه. مردی بی‌نهایت خشن، بددهان و بی‌سیاست، اما درست‌کاری بود. اواخر سال‌های حکومت شاه، دیده بود که در روز روشن از مواد انبار می‌دزدند و می‌فروشند و کسی لب به اعتراض باز نمی‌کند. برای همین برگشت خانه و در جواب پرسش‌ها گفت: «من دیگه برای این جماعت کار نمی‌کنم.» حقوقش را قطع کردند و نتیجه‌اش شد کار کردن پدر و عمویم در کودکی و کتک‌هایی که همسر و چهار فرزند بابا علی مدام از او می‌خوردند. انقلاب که شد، تصمیم گرفت به همان کار انبارداری ارتش بپردازد، اما دست‌ازپادرازتر برگشت.

در حال بارگذاری...
عکس از ماهان خدادادى

در بر همان پاشنه چرخید و پدرم از کودکی چیزی جز فروختن بادبادک و فرفره و حمالی در کارخانه‌ی چیپس‌سازی و کتک گاه‌وبیگاه از پدرش چیزی ندید. بابا علی پانزده سال پیش مرد. آخرین حرفی که زد خطاب به پرستارش در بیمارستان بود. گفته بود: «این پتیاره اینجا چی‌کار می‌کنه؟»

سال‌ها گذشت و پدرم به دانشکده‌ی افسری رفت. می‌خواست خواننده شود، اما در مملکت اسلامی ما که موسیقی و غنا مفسده‌انگیز بود، تصور چنین رؤیایی هم حکم مرگ می‌گرفت. صدای خوبی دارد. همیشه با داریوش و گوگوش؛ و وقتی هم که کودک بودم با گلپا؛ هم‌خوانی می‌کرد. می‌خواست دام‌پزشک شود. قبول هم شده بود. در روزنامه نام خود را در فهرست قبول‌شدگان کنکور دیده بود. شتابان به خانه بازگشت به پدرش گفت تا پول انصراف از دانشکده‌ی افسری را برایش جور کند. بابا علی که داشت با شلنگ گل‌های باغچه را آب می‌داد، گفت: «خب چی‌کار کنم.» و این رؤیای پدرم هم نقش‌برآب شد.

سال‌ها گذشت و پدرم نظامی شد؛ سرهنگ تمام تکاور نیروی زمینی ارتش. تریلی لقب او را یدک نمی‌کشد. اما به چه قیمتی؟ هر بار که پدرم ناخودآگاه، انگار که حرفی نابجا از دهانش بیرون پریده باشد، خاطرات زمان جنگ و دانشکده‌ی افسری را تعریف می‌کند، خشم، نفرت، هیجان و سرخوردگی را هم‌زمان در کلام و نگاهش می‌بینم؛ روایت‌هایی که حتی خیالشان را هم نمی‌توانم بکنم.

سال‌های متمادی سیگاری بود. ده سال بیشتر است که ترک کرده، اما یک بار خاطره‌ی اولین سیگارش را تعریف کرد. هم‌دوره‌ای‌ای داشت که شب نوبت نگهبانی‌اش بود. صبح جنازه‌اش را پیدا کرده بودند؛ با گلویی پاره و خونین از برش آهن ظریف و بُرنده‌ی گارو. نتوانسته بود تاب بیاورد و آنجا اولین سیگار زندگی‌اش را کشید.

همیشه می‌گوید برای وطن جنگیده، اما چیزی جز یک مهره در بازی‌ای بزرگ‌تر از او نبوده. برای همین فیلم نفوذی احمد کاوری را خیلی دوست دارد. فیلم درخونگاه اسعدی را هم همین‌طور. انگار دانه‌های تسبیح ریسمان زندگی خودش باشند. می‌گفت زمانی به این موضوع پی برده بود که سرباز عراقی زخمی‌ای را پیدا کرده و به بهداری برده بودند تا مداوایش کنند و اسیر نگهش دارند. مرد محتضر و درمانده، با ایماواشاره به پدرم فهماند که کیف پولش را بیرون بکشد و عکس خانوادگی‌ای که در آن نگه داشته بود به دست خانواده‌اش برساند و بعد جان سپرده بود. پدرم عکس را به داوطلبان صلیب سرخ تحویل داد و بعد، از مصیبتی که در آن گرفتار بود رقّتش گرفت.

هر بار هم که فکر می‌کردم این روایت‌های وحشت دیگر تمام شده، همیشه برگ برنده‌ی دیگری دارد که رو کند. تعریف می‌کرد که هم‌دوره‌ی دیگرش را در حالتی پیدا کرده بودند که مجاهدها پوست سرش را کنده و زنده رهایش کرده بودند. مرد آغشته‌به‌خون پاچه‌ی شلوار پدرم را با تمام قدرت گرفته بود و التماس می‌کرد که او را بکشند.

ـ حالا واقعاً کشتی‌ش بابا؟

ـ چاره‌ای نداشتم. روم رو کردم اون‌ور و خلاصش کردم.

روزگار با تمام قساوت و بی‌رحمی‌اش خواست پدرم را در خود هضم کرده بود. لقمه‌ی چربی پیدا شده بود تا انسانیت پدر را از او بگیرد و چیزی جز چرخ‌دنده باقی نگذارد، چیزی جز یک ماشین کشتار. هنوز هم نمی‌توانم باور کنم که این‌همه توان و قدرت را از کجا پیدا کرده بود؟ حالا توان و قدرت از کجا پیدا می‌کند تا ته‌مانده‌ی انسانیتش را زنده نگه دارد؟ از اینکه پدرم یک پدر، پدر من، است تعجب می‌کنم.

حالا اما انگار از خشم و تلخی گذشته‌اش خبری نیست. شاید خاصیت پیری باشد که زنگار خستگی و بی‌رغبتی را بر تمام حس‌ها می‌نشاند. گاهی ویدئوی گربه به من نشان می‌دهد و با ذوق قربان‌صدقه‌ی گربه می‌رود. گاهی دلش برای گربه‌ی خودمان تنگ می‌شود. آرزویش این است که مزرعه‌ی بزرگی داشته باشد تا مرغ، خروس، اردک، سگ و گربه نگه دارد. از اینکه هنوز زنده‌ است خوشحالم. از اینکه مبارزه را نباخته خوشحالم. حتی اگر خودم به قوت و قدرت او نباشم، حتی اگر خودم ضعیف باشم.

1.Billy Pilgrim؛ شخصیت اصلی رمان سلاخ‌خانه‌ی شماره پنج؛ اثر کورت ونه‌گات

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد