هنوز او را نگه داشتهام، توی ذهنم. انگار او را همانجا درون یک بطریِ خاکگرفتهی پر از الکل حبس کردهام که زمان بر کالبدش نگذرد. همچنان ده دوازدهساله مانده، مثل یک برگِ خشکشده لای کتاب. گویی که این سی و اندی سال فقط بر من گذشته است. بعضی یادها به یک فصل خاص گره میخورد، مثل یاد راضیه1. بیشتر یادش پاییزی است، مدرسهای دبستانی.
پاییز که میشود دلم میخواهد بروم برای تماشا، نزدیک مدرسههای دخترانه. دلم صدای خِشخِش برگ میخواهد و چه خوب میشود اگر پیادهرو پر باشد از برگهای خشک نارنجی. همانجاها، همان روزها، لابهلای تصاویر آن دخترکان زیبا که وقتی میدوند، قرمزی خون زیر پوستِ لپ سفیدشان گل میاندازد، یا گاهی حتی فقط با دیدن یک دسته موی لخت خرماییشان، راضیه ظاهر میشود.
نشانهها میگوید کلاس چهارم دبستان بودهام. بهجای یادآوری دقیق شمارهی اعدادِ آن سال شمسی، قلکهایی را به یاد میآورم که شکل تانک بودند؛ قلکهایی که قرار بود ببریم خانه، بگذاریم توی اتاق؛ شاید کنار وسایل مدرسه، شاید اگر اسباب بازی داشتیم کنار آنها. از پول تو جیبیمان کمی صرفهجویی کنیم، تانکها را پر از سکه کنیم و به مدرسه برگردانیم. فضا، فضای آن سالهاست. من و هممدرسهایهایم در مدرسهای درس میخواندیم که زیرزمین نداشت تا از آن بهعنوان پناهگاه استفاده کنیم. در خیال بچگانهمان هم صدای موشکها آنقدر به ما نزدیک نبود که احتمال بدهیم صاف بیفتد روی سرِ ما. اما اضطراب نهفته درصدای آژیر خطر آن جنگ، چنان در دلم میافتاد که انگار یک موجود وحشی افتاده باشد دنبالم و باید تا میتوانم دور شوم و یک جایی پناه بگیرم. صدای مهیبِ کشیدهی قرمز رنگی که گهگاه متوجه میشوم هنوز دارد دنبالم میکند.
آژیر خطر به صدا درآمد، همه دویدیم وسط حیاط مدرسه. دور خودمان میچرخیدیم، جایی برای پناه بردن نداشتیم. بچهها دستهدسته یک گوشهای کنار دیوار پیدا میکردند و چمباتمه میزدند. آن روز خودم را چپاندم توی یک گروه از همکلاسیهایم. کز کردم کنار دیوار و مقنعهام را کشیدم روی چشمهام. به خودم که آمدم دیدم دارند چیزهای عجیب وغریب تعریف میکنند که هیجان آژیر خطر را دوچندان میکرد. از بین آنها راضیه را خوب یادم است. دختری سفید که پوستش میدرخشید. کمی تپل بود با لپهای گلی که رد خون را میشد در آن دید. یادم هست که زمستانها پوست دست و صورتش سرختر میشد و گاهی هم از شدت خشکی، پوستهپوسته و کمی زخمی. موهای لخت خرمایی داشت و مقنعهی قهوهای سر میکرد. راضیه شروع کرد به صحبت کردن. با این مقدمه که اگر برادرش بفهمد رازشان را برملا کرده، او را میکشد. چیزی که اصلاً باورم نشد، ولی هنوز از خاطرم نمیرود. میگفت وقتی کسی خانه نیست برادرش با او بازی میکند. میگفت برادرش شلوارش را درمیآورد و به جاهایی دست میزند که ما حتی اجازه نداشتیم اسماش را ببریم. از او هم میخواهد همین بازی را با بدن او بکند. برادرش ده سال از ما بزرگتر بود. هر چقدر هم از دنیا بیخبر بودیم، میدانستیم مناطق ممنوعهی بدنمان کجاهاست. انگار داشت قصهی جن و پری تعریف میکرد. به گمانم بقیه هم مثل من باورشان نشد. من که فکر میکردم از خودش داستان میبافد و زده روی دست همهی دروغگوهای کلاس. لابد فکر میکردم در آن فضای نسبتا ترسناکِ بمباران، دوست دارد ما را بیشتر بترساند. وقتی میگفتیم داری دروغ میگویی، باز حرفش را تکرار میکرد و قسم میخورد که راست میگوید. آژیر که رنگش سفید شد دیگر نفهمیدم چطور دویدم سمت آبخوری و از آنجا فرارکردم. از آژیر سفیدِ آنروز تا آخر سال دیگر هیچوقت چیزی در این باره از او نشنیدم. احتمالا فاصلهای هم از او گرفته باشم. آنروزها وضعیت که سفید میشد به آسمان نگاه میکردیم. دنبال رد آن موشک که توی فضای آبی میانِ ابرها سفیدی انداخته بود.
دو سال بعد، روزی از روزهای کلاس اول راهنمایی بود. به گمانم جنگ تمام شده بود و دیگر قلک تانکیای در کار نبود. حیاط مدرسه آرامتر به نظر میرسید. نام راضیه را از بلندگو اعلام کردند، چون خانوادهاش دنبال او آمده بودند. در مدرسهی ما چنین چیزی بهندرت اتفاق میافتاد. خودمان پیاده میرفتیم، خودمان پیاده برمیگشتیم. سال تا ماه، چه میشد چه اتفاقی میافتاد که کسی دنبال کسی بفرستد. کنجکاویام گل کرده بود. دلم میخواست مادرش را ببینم. راضیه چادر سیاهش را سر کرده بود و داشت از در حیاط خارج میشد و من چند قدم عقبتر داشتم او را تماشا میکردم. یک مردِ حدوداً بیستساله کنار دیوار منتظرش ایستاده بود. آرام به مرد نزدیک شد و بعد با هم از دیدرس من خارج شدند. نمیتوانم بگویم شانهبهشانهی هم قدم میزدند، چون شانهی راضیه خیلی کوتاهتر بود. درست میدیدم؛ برادرش بود، آنقدر شبیه هم بودند که از دوفرسنگی میشد فهمید خواهر و برادرند. این صحنهی ساده برای من هولناک شد. با خودم میگفتم، شاید دو سال پیش راست گفته بود. نه. امکان ندارد، آنها هم شبیه همهی ما هستند. همین تصویر ساده مثل یک تلنگر راهی به درونم گشود که باور کنم یا حداقل شک کنم که شاید آن روز راست گفته باشد. اصلا چطور شده بود که یک آن، زیر مهیبِ آن آژیر توانسته بود بر ترسش غلبه کند و یکمرتبه مهر از سر رازش بردارد و خطر تهدید از جانب برادرش را پشت سر بگذارد؟
بعضی از یادها هم به یک تشابهِ موضوعی گره میخورند. دوستم دبیر یکی از دبیرستانهای اصفهان شده. داشت برایم از یکی از دانشآموزهایش میگفت: «دختر بیچاره روزبهروز داشت پژمردهتر میشد. اضطراب، پایین آمدن ناگهانی نمرات، نبودن توی باغِ کلاس، حرف نزدن با مشاور، هشدار دوستانش و یکسری نشانههای دیگر بود که گوشی را داد دستم که دخترک در خطر است. یک روز وقتی بچهها رفتند، دیدم هنوز نشسته سر جایش. انگار دلش نمیخواهد برود خانه، نشستم روبهرویش. من حرف میزدم و او جواب نمیداد. دیدم با سؤال کردن نمیشود به درونش رفت. شروع کردم به گفتن اینکه من میدانم توی خانهی شما خبرهایی هست. چیزهایی دارند بهشدت تو را اذیت میکنند. بااحتیاط جلو میرفتم. از برادرش که گفتم اشکها شروع به غلتیدن کرد. به پدرش هم که رسیدم ادامه داشت. درست نمیدانم کار کدامشان است. اما هرچه هست توی همان خانه است. بار اولمان نیست که این موارد را میبینیم. موضوع حساسی است. میترسم حتی به مادرش بگویم. از این داستان بوی خون میآید.»
بویی که از مخیلهام میگذرد بوی آژیر خطر و بیپناهی است. صورت راضیه مقابلم احضار میشود. ده، دوازده ساله. با همان گونههای قرمزِ گُر گرفته. یاد شانههای نابرابرش کنار مردی میافتم که درست شبیه خودش بود. همانطور که دارد از دیدرسم دور میشود، باد میوزد زیر پتهی چادرش و در خم کوچه محو میشود. کوچه را از دو طرف بستهاند. سایهی چند مرد بلند قامت افتاده روی دیوار، زن برمیگردد توی کوچه. نزدیک که میشود میبینم با اینکه شبیه راضیه است، اما راضیه نیست. میانسال است و مضطرب. دیوارها دارند به سرعت رشد میکنند و سایههای روی دیوار کشیدهتر میشوند. زن چادرش را میگذارد زیر بغلش و شروع میکند به دویدن.
گهگاه که یاد آن صحنه میافتم، شروع میکنم به کندوکاوِ روزهای قبل از آن روز؛ روزهای بعد از آن روز و تخیلِ این روزهای راضیه. بر راضیه چه میگذرد؟ توانسته کسی را پیدا کند که باورش کند و یک دلِ سیر با او حرف بزند؟ اصلاً دیگر میخواهد حرف بزند؟ برادرش کجای زندگیاش ایستاده؟ چطور به هم نگاه میکنند؟ برادرش چطور حضور خودش را زیر نگاه راضیه تحمل میکند؟
یاد همان کلاس اول راهنمایی میافتم؛ حرصمان میگرفت که ادای بزرگترها را درمیآورد. انگار میخواست بگوید زودتر از ما بزرگ شده. یکجورِ بهتری چادرش را سر میکرد و توی کوچه نگاهش را میانداخت روی زمین. به اینطرف و آنطرف نگاه نمیکرد، نمیخندید. امروز میگویم شاید راضیه واقعاً زودتر از همهی ما بزرگ شده بود، اصلاً شاید همان روزها پیر شده بود. حسی که آن موقع به او داشتم شبیه یک تردید بود؛ میانِ متنفر بودن یا ترسیدن از او. راضیه برای من شبیه یک اخطار شده بود. با اینکه میدانم در آن سنوسال هنوز چیز زیادی از روابط تنی نمیدانستم، اما دیدن برادرش یک هولِ ناجور توی دلم انداخته بود، ولی اصلاً به ذهن یا وجودم خطور نکرده بود باید برای راضیه نگران بود.
یاد چشمهایش میافتم که زیاد توی چشمم ادامهدار نگاه نمیکرد. انگار یک پشیمانی درونش بود؛ پشیمانی از زدنِ حرفی که دو سال پیش کنج دیوار حیاط از دهانش پریده بود. من پایان همان سال از آن مدرسه رفتم. دو سال بعد که سراغش را گرفتم، گفتند قبل از اینکه راهنمایی را تمام کند شوهرش دادهاند. سایهی یک مرد دیگر میافتد روی تصویرش کنج دیوار. دیگر از شیطنت بچگی چیزی توی چشمهای بغضدارش نمانده. انگار دیگر دلش نمیخواهد با کسی حرف بزند، دنبال راه فرار میگردد.
در طول این سالها هزار بار از خودم پرسیدهام چرا راضیه به کسی چیزی نگفته بود؟ چرا از کسی کمک نگرفته بود؟ هر سال جواب متفاوتی در پاسخ این سؤال به خودم دادهام. آخرین جواب، جواب این روزهاست: خلاف تصور، وقتی کسی دارد غرق میشود، همیشه امکان یا فرصتی برای فریاد کشیدن و کمک خواستن وجود ندارد. درست مثل وقتی که یک موشک دارد از بالای سرِ ما رد میشود و ممکن است صاف بخورد تویِ سرِ ما، مخصوصاً وقتی پناهگاهی در کار نباشد که به آن پناه ببریم. مدرسهی ما هم پناهگاه نداشت.
خوابیدهام رو به آسمان و ابرها را تماشا میکنم. رد پای سفیدرنگی روی آبیِ میان ابرها کشیده شده. مدتهاست در تخیلم زن آشفتهای را میبینم که دارد پابرهنه به سانِ دیوانگان دربهدر دنبال فرزندش میگردد. چادرِ زمینه مشکیِ گلدارش را گذاشته زیر بغلش، هراسان درِ خانهها را میزند و با چشمان قرمز ورمکرده سراغ گمشدهاش را میگیرد، اشک و آب بینیاش یکی شده و شره میکند روی گوشهی روسریاش. دست خیالرا باز میگذارم تا جلوتر بیاید. نزدیک که میشود دلهرهاش از رسیدن شب و نیافتن فرزندش، میافتد توی دلم. نمیدانم چطور و از کجا فهمیدم، فرزندش دختر است و هوا هوای داغ کویر. ذهن خیالبازم شاخ و برگش میدهد، برایش نقطهی عطف میسازد و پیش میرود. من صحنهی ترسناکِ پایین کشیدن شلوار را دیدهام، وقتی مرد در گوش دخترش جملهی چندشآورِ هولناکی را نجوا میکرد. تانکها از دو طرف کوچه به زن گریان نزدیک میشوند و صدای موشک توی آسمان شهر پیچیده، با اینهمه زن بیاعتنا به اطرافش، همچنان به دنبال دختر گمشدهی بیپناهش است. مستاصل مینشیند کنار دیوار و با مشت به سینهاش میکوبد. ادامهی سایهی مردها از روی دیوار میافتد روی چادرش. دیگر نمیتوانم زیاد خیالبازی کنم. باید آخر داستان یک ضربهی کاری بگذارم، دلم نمیخواهد وقتی دخترش پیدا شد، شوهرش بدهند. غروب شده، باز بوی خزان پیچیده توی فضا، صدای باد میآید و قرار است هزارن هزار برگِ خشک بیفتند روی زمین. باید کاری کنم که راضیه این یکی پاییز انتقامش را بگیرد. راضیه؟!! آخ که راضیه و جنگ از این خیال هم سر در آوردهاند. همهی ماجرا را چند بار نوشتهام و با این وجود از داستانم راضی نمیشوم. همهی اینهایی که گفتم خوب سرِهم میشود، داستانِ بدی هم از آب درنیامده، اما باز هم چیزی که باید بشود، نمیشود. چون داستان واقعی هنوز در وجود راضیه نهفته است.
1.اسم واقعیِ راضیه، راضیه نیست.