عصر شده بود. دوچرخه را برداشتم و افتادم در مسیر جادهی باریکی که از پشت خانه به شالیزار وصل میشد. لاکپشتهای کوچک داشتند در عرض جاده سلانهسلانه راه میرفتند. تا چشم کار میکرد همهجا سبز بود. با اینکه بیشتر سالهای زندگیام در این شهر بودهام، هنوز این حجم از «سبز»ی برایم چیزی بیرونی است. کوههای سبز با اینکه سرمستم میکنند، هرقدرم که به آنها خیره میشوم، مرا از آنِ خود نمیکنند. من متعلق به کوههای سنگیِ عریان اصفهانم، کوههایی که منظر نگاه کودکی من بودهاند و میخکوبم میکردند.
هجدهساله بودم که اصفهان را، بهعنوان شهری برای زندگی، وطنم، ترک کردم. بعد از چند سال، از رشت سر درآوردم. سالهای اولی که رشت زندگی میکردم صبحها با این سؤال چشمهایم را باز میکردم که «من اینجا چیکار میکنم؟» و عصرهایم به پرسهزنی میگذشت. پرسهزنی میان خیابانها، کوچهها و دیوارها. میان مغازهها، تابلوها و ساختمانها و آدمها. به خیال اینکه این کوچهها و دیوارها بالاخره یک روز مرا به درون خود راه میدهند و این غربتِ دم غروب دست از سرم برمیدارد. مدتی گذشت و این «مدت» من را به ادراک عمیق چندکلمهای رساند: کوچههایی که تصویری از کودکی و نوجوانی من ندارند هرگز از آنِ من نمیشوند؛ در و دیوار این شهر و همهی شهرهای دیگر همیشه فاصلهی معناداری را با من حفظ میکنند.
گیلکی را تقریباً از بر شده بودم، اما آن هم هرگز دست از بیگانگی با من بر نداشت. همیشه کمی ناآشنایی اینجا بود.
هر بار فرصت چندروزهای دست میداد به اصفهان میرفتم. فرصتی که اینقدر کم بود که بیشتر به دیدن خانواده میگذشت تا شهر، ولی تغییرات آنقدر زیاد بود که در همان فرصت کم شگفتزدهام میکرد. یک بار بخشی از شهر رفته بود زیر یک روگذر. یک بار خیلی از دیوارها فدای اتوبانی شده بود. یک بار هم داشتند بهزور روی کوه سنگی درخت میکاشتند. انگار در غیاب من خیلی از چیزها داشتند ذرهذره غیب میشدند. داشتند تکهتکه وطنم را از من میدزدیدند. از اینجا مانده و از آنجا رانده شده بودم. این شهر هم کمکم فاصلهی معنادارِ غمانگیزی از من گرفت.
متعلق به کجا باشم؟
انگار وطنداشتن یک جور پیوستگیِ مکانی میخواست که من از دست داده بودمش.
روزها گذشت و بالاخره آن روز رسید که من از نقشها و دیوارها خسته شدم و از مردم سراغ قبرستان را گرفتم. دلم قبرستان میخواست، از آن قبرستانهای محلی که وقتی آدم توی خانهاش میمیرد دو سه کوچه آنطرفتر خاکش میکنند. آدرس «تازهآباد» را دادند. تازهآباد زیادی دور و زیادی درندشت بود، درست مثل باغ رضوان یا بهشت زهرا یکجور غیرصمیمی و بیدر و پیکر بود. سرگردان میان قبرها قدم زدم تا چیزی که نمیدانستم چیست پیدا کنم. بالاخره یک سنگ قبر نگهم داشت و کنارش نشستم. پشت به همهچیز و چشم به اسمش که اسم خودم بود. سنگ داشت نمناک میشد. یک ساعتی طول کشید تا به سبکی رسیدم و بلند شدم. حالا که فکر میکنم میبینم آن کسی که بلند شد همانی نبود که ساعتی قبل نشسته بود. انگار نامرئی شده بودم. از نیستی، نه اینکه برگشته باشم، یکجور هستی گرفته بودم. ناآشنا ولی موجود. بهچشمنیا ولی بینا. میدیدم هر آنچه مرا نمیدید. میشنیدم هر آنچه مرا نمیشنید. و این حس عضو جدیدی از حسهایم شد. شاید چیزی شبیه لذت از واژهای که انگلیسیاش برایم راضیکنندهتر است: « Anonymity»، چیزی نزدیک به گمنامی، زیستن در ناشناسی.
دوچرخه را انداختم در مسیر فرعی، به هوای دیدن آن درختی که همیشه توجهم را جلب کرده بود. آب توی شالی بالا آمده بود. لاکِ لاکپشتهای کوچک گُلهبهگُله از آب بیرون زده بودند. در انتهای شالی، در افقی که آن دورها دیده میشد، چند درخت بزرگ خودنمایی میکردند. برای از نزدیکدیدنشان باید به مسیر ناشناختهای میرفتم، راهی برای چند لحظه گمشدن. به سمت درخت بزرگ پدال زدم. وقتی رسیدم، یکهو دیدم دم درِ قبرستان محلیِ یک روستایم. یک آگهی هم به دیوار بود، با عکس مردی که چند کوچه پایینتر زندگی میکرده، و خاک تازهای که به درازای قدش روی زمین بالا آمده بود. دیروز خاکش کرده بودند. پیاده شدم. نزدیکتر رفتم. آن چند درخت بزرگ درست وسط حیاط قبرستان بودند. آنقدر تنومند که شکوه و بزرگیشان را نمیشد نادیده گرفت، انگار سالهای طولانی بهترین تغذیهی دنیا را کرده بودند. زیباییِ چشمنوازِ آرامکننده درست چسبیده بود به نیستی.
ناگهان خودم را در ترکیب آشنایی یافتم: ترکیب سهتایی از محله، قبرستان و درخت تنومند. آشنا مثل وقتی که غریبهای را میبینی و حس میکنی سالهاست میشناسیاش و حرفهایش را میفهمی. فهمیدم رابطهی من و وطن، من و ایران، متناظر با این ترکیب سهتایی است. تناظری جبری نیست که یکبهیک باشد. تناظری حسی است. تناظری در حس و یاد و چیزی شبیهِ تعلق. آنچه در رابطهی من و ایران است نوعی واقعیت خیالی است.
گمان میکنم اگر آنروز، به جای رشت، در هر شهر دیگری از دنیا پدال میزدم و به قبرستان محلهای قدیمی میرسیدم که درخت تنومند کهنسالی داشته باشد، باز به همین تناظر میرسیدم.