icon
icon
عکس از سمیرا هاشمی
عکس از سمیرا هاشمی
صداها
صدای زنی بی‌چهره
نویسنده
سمیرا هاشمی
24 مرداد 1403
عکس از سمیرا هاشمی
عکس از سمیرا هاشمی
صداها
صدای زنی بی‌چهره
نویسنده
سمیرا هاشمی
24 مرداد 1403

از داشتن اطلاعات بی‌اهمیت خوشم می‌آید. با اشتیاق و وسواس خاصی داده‌های بی‌اهمیتِ بعضی جاها و آدم‌ها را گردآوری و توی ذهنم ثبت و ضبط می‌کنم. اطلاعاتی شبیه به اینکه مغازه‌ی نزدیک خانه‌ام چند کاسبیِ بی‌دوام به خودش دیده، کرکره‌ی فلان مغازه چند وقت است بالا نیامده، خانه‌ی آجری محبوبم چند دست چرخیده تا به صاحبان فعلی‌اش رسیده، یا درختِ توت وسط میدان از کی قهر کرده و دیگر بار نداده. توی ذهنم برای هر محله‌ای که مدتی ساکنش بوده‌ام پوشه‌ای دارم که در آن جزئیاتی را برای روز مبادا بایگانی می‌کنم. چیزهایی مثل اینکه انبار میوه‌فروشی سر کوچه‌مان زایشگاه ماده‌گربه‌های محله است یا «رادیو شمرون» لقب پیرمردِ همیشه‌حاضر در پارک است.

شاید به نظر ناکارآمد بیاید، اما برای من واقعاً مهم است که بدانم عکس سیاه‌‌سفید آن زن روی دیوار نجاری قرار است یاد چه کسی را زنده نگه دارد یا مثلاً خبر داشته باشم که زن دستفروش بساط لباس‌های دست‌دومش را رأس چه ساعتی توی خیابان پهن می‌کند. به نظرم داشتن این قبیل اطلاعات بی‌اهمیت شبیه برنده‌شدن توی مسابقه‌های اطلاعات عمومی است، شبیه موفقیت در پُرکردن تمام خانه‌های جدول کلمات. شاید هم لذتی دارد شبیه از بر بودن قسمت‌های «بیشتر بدانید» کتاب‌ها که قرار هم نبود هیچ‌وقت به کار بیایند. خوبی این نوع اطلاعات این است که می‌توانند حسی از مطلع‌بودن در آدم به وجود بیاورند، حس تسلطی ساختگی که قادر است در شرایطی که در واقع هیچ‌چیز تحت کنترل نیست این توهم را به آدم بدهد که همه‌چیز تحت کنترل است.

اصلاً شاید این اطلاعات آن‌قدرها هم بی‌اهمیت و به‌دردنخور نیستند و مشغول مخابره‌ی پیام مهمی به ذهن آدم‌اند. شاید می‌خواهند بگویند تو اینجا را می‌شناسی! و به پشتوانه‌ی همین شناخت احساس امنیتی از جنس در خانه بودن برای آدم ایجاد کنند. شاید کارکردشان این است که مُهر تأییدی بزنند بر ادعای اهل جایی‌بودن. اهلی‌مان و در ازای این اهلیت آرام‌وقرار نصیبمان کنند. هیچ بعید نیست مجاهدتم برای گردآوری و بایگانی اطلاعات این‌چنینی به قصد تجربه‌کردن همین حس‌ها باشد و صدالبته برای لذتی که از توهمِ مسلط‌بودن نصیب آدم می‌شود.

در محله‌ای که خودم را اهلش می‌دانم شرایط برای جمع‌آوری اطلاعات بی‌اهمیت فراهم است. چشم‌ها و گوش‌های بی‌قرارِ اطلاعات تازه مسئولانه مشغول گردآوری و انتقال آمارها هستند. شاید به این دلیل که بقیه‌ی اهل محل هم مثل من به داشتن چنین اطلاعاتی از گذشته و حالِ محله‌شان نیازمندند. علتش هرچه که باشد، نتیجه‌ی این کنجکاوی، علاقه‌مندی یا نیازمندی جمعی تاریخ شفاهیِ پُروپیمان و پویایی است که به‌روزرسانی می‌شود. من هم در گردآوری‌شان مصممم و، هر چند ماه یک بار که تبریز می‌روم، برای مراقبت از اهلیتِ شکننده‌ام در قامت مهاجری دور از خانه با جدیت به‌روزرسانی‌شان می‌کنم: مثلاً می‌دانم فرج‌آقا برادر جعفرآقاست، اما برخلاف برادرش کاسبی‌اش رونق چندانی ندارد و مغازه‌اش شبیه مغازه‌هایی است که ادعا می‌کنند به دلیل جابه‌جایی بار جدید نمی‌آورند و همین چند قلم جنس را دارند. از جریان قارچ‌وار تکثیر زرگرها باخبرم. می‌دانم طلافروشی آخرین فَشِن محله است که آغازگرش «امیر گُلد» بوده. یا مثلاً می‌دانم دو طلافروشی نوظهور کنار هم تا همین چند وقت پیش بخشی از سوپرمارکت اشرفیان بودند که به‌تازگی به سه مغازه‌ی کوچک‌تر تقسیم شده‌اند تا هم پسرها کاسبی خودشان را راه بیندازند و هم از مُد عقب نمانند.

شاید سخت‌گیرانه به نظر برسد، اما من فکر می‌کنم برای اهلِ جایی‌بودن تسلط به امروز آن کافی نیست. اهلِ «اصیل» جایی‌بودن نیازمند باخبربودن از دیروز آنجا هم است. آنهایی اهلی‌ترند که از گذشته هم اطلاعاتی بایگانی کرده‌اند، از سیر تغییرات باخبرند و سرنوشت مکان‌ها و آدم‌هایش را می‌دانند. شاید همین باور است که باعث می‌شود بیست‌وسه سال بعد از ترک آن محله باز هم خودم را اهلش بدانم. چون یادم هست فلان‌جا پیش‌تر قهوه‌خانه‌ای بود که دود قلیان‌هایش شیشه‌ها را تار می‌کرد و ردی محو از حضور آجان در پاتوق مذمومش باقی می‌گذاشت. می‌دانم که مغازه‌ی دودهنه‌ی حالاخالیِ سر خیابان، با آن مبل‌های بدقواره‌ی پشت‌به‌خیابان که خاکِ رویشان از دور هم پیداست، قبلاً بانک صادرات بوده، جایی که پیرمردهای به‌رحمت‌خدا‌رفته برای دید زدن‌های عصرگاهیِ «خیاوان» جلوش جمع می‌شدند.

حتی، به لطف حافظه‌ی تاریخی آدم‌های پابه‌سن‌گذاشته و خاطره‌های عاریتی، تصاویری ساخته‌ام از مکان‌هایی که هرگز ندیده‌امشان. از خاطرات مامان می‌دانم که در سال‌های جنگ کوپن‌به‌دست‌ها برای گرفتن روغن و برنج جلو کدام مغازه صف می‌کشیدند. خاطره‌های عمه را چنان از آنِ خود کرده‌ام که احساس می‌کنم من هم لیلاخانم را می‌شناسم و برای موشکی که روی خانه‌شان افتاده سوگوارم. خیال می‌کنم آبا من را هم توی حمام صدف حسابی کیسه کشیده. از لابه‌لای روایت‌های بابا تصویری از انبوه باغ‌های قتل‌عام‌شده‌ی محله در ذهنم ساخته‌ام و با چیزهایی که از آبا شنیده‌ام نخستین ساکنان محله‌مان را شناخته‌ام. مهاجرانی از روستاهای اطراف که از راندگان اصلاحات ارضی بوده‌اند.

اما، با وجود همه‌ی این‌ها، چیزی رازآلود در گذشته‌ی این محله است که نمی‌گذارد کسی تمام‌وکمال بشناسدش. محله‌ای که در آن به دنیا آمده‌ام نه از آن محله‌هاست که معرف حضور همه باشد و نه از آنهایی است که جز ساکنانش کسی از وجودشان خبر ندارد. نه چندان مهم است و نه کاملاً بی‌اهمیت. وقتی می‌گویی اهل این محله‌ای، شنونده‌ی تبریزی حتی اگر هم نداند دقیقاً از کجای شهر حرف می‌زنی، قیافه‌اش طوری نمی‌شود که انگار اولین باری است چنین اسمی را می‌شنود. اگر هم معرف حضور نباشد، لااقل آشناست یا حداقل غریبه نیست: حلمه دربندی.

این نام، که آن را روی هیچ تابلویی پیدا نخواهید کرد، مستندترین مدرکی است که از یک ارکستر زنانه در گذشته‌ی شهر خبر می‌دهد، ارکستری که هیچ صدایی از آن باقی نمانده و تنها شاهد وجودش همین نامی است که روایت غیررسمی توانسته آن را از پیچ‌وخمِ زن‌ستیز تاریخ عبور دهد. این محله منتسب است به حلیمه‌خانم یا، آن‌طور که ما اهل محل صدایش می‌زنیم، حلمه سازاندا. این‌طور که پیداست، حلمه بند موسیقی‌ای تشکیل داده بوده که همه‌ی نوازندگانش از میان زنان بوده‌اند و خودش خواننده‌ی آن بود. محفلی که روزگاری از آن صدای تار و قارمان و قاوال بلند بوده.

حلمه دربندی یعنی دربندِ حلیمه. دربند معمولاً به کوچه‌ی بن‌بستی گفته می‌شود که حتی ممکن است دری هم داشته باشد. اما خب اینجا نه کوچه است و نه بن‌بست. شاید در گذشته بوده، نمی‌دانم، اما امروز که نیست. اتفاقاً امروز از چهار جهت چهار سوراخ مهم دارد که آن را به بیرون از خودش وصل می‌کند. شاید به دلیل همین اتصالات است که علی‌رغم بی‌اهمیتی مهم است. سروته این خیابان حدوداً یک‌کیلومتری می‌رسد به دو شریان حیاتی شهر که شرق تا غرب تبریز را به هم می‌دوزند. از بین همه‌ی این اتصالات مهم‌ترینشان وصل‌بودن حلمه به «خیاوان» است— اولین خیابان آسفالته‌ی تبریز، از نسل خیابان‌کشی‌های معروف رضاشاهی، خیابانی که به گمان من شهری‌ترین جای شهر است و شهریت تبریز پیوند محکمی با آن دارد.


در حال بارگذاری...
عکس از سمیرا هاشمی

روایت‌های اندکی از ماجرای حضور حلمه در این محله وجود دارد که صحتش را نه کسی تأیید می‌کند و نه رد. مثل قصه‌ی عشق و عاشقی میان او و حسن فاسونیه‌چی که باعث شده در باغ بزرگش خانه‌ای برای این زن هنرمند بسازد. یا شهرتش به اینکه هوای فقرا را داشته و گهگاه مراسم رایگانی برپا می‌کرده. روایت این زن روی مرز باریکی از خیال و واقعیت ایستاده، در هاله‌ای از ابهام، آن‌قدر مبهم که ممکن است وسوسه شوی کل ماجرا را افسانه‌ا‌ی ساختگی بنامی. اما من فکر می‌کنم جزئیات ماجرا هر چه که بوده صدای ساز و آواز حلمه آن‌قدر بلند بوده که نام او توانسته همه‌ی اسم‌های رسمی را از اعتبار بیندازد، چه کوی صفا و آریامهرِ قبل از انقلاب و چه شهید جُدیریِ بعد از انقلاب. هیچ‌کدامِ این نام‌های رسمی، که در این سال‌ها روی تابلوی این خیابان آمده‌اند، نتوانسته‌اند رد حضور حلیمه‌خانم و گروهش را از بین ببرند. روایت غیررسمی یک‌تنه در برابر فراموشی ایستاده و نهضت مقاومتی برپا کرده.

در غیاب تصویرِ آدم‌ها، خیلی پیش می‌آید که شروع کنیم به خیال‌کردن قیافه‌شان. انگار ذهنمان می‌خواهد قسمت مفقوده‌ی روایت را با تخیلاتش تکمیل کند و برای نامی که می‌شنود چهره‌ای بسازد. بعضی‌ها می‌گویند حلمه بلندقد بوده، بعضی‌ها می‌گویند چشمان سیاهِ کشیده‌ای داشته، بعضی‌ها از صورت سبزه‌اش می‌گویند و عده‌ای دیگر از لباس‌های بلند گلدار آذری‌اش. معلوم نیست کدام اینها به واقعیت نزدیک‌تر است و کدامشان در سنت سینه‌به‌سینه نقل‌کردنِ روایت‌ها تحریف شده. من هم مثل بقیه دوست داشتم به این زن، که از وقتی چشم باز کرده بودم اسمش را می‌شنیدم، تصویری نسبت دهم. نزدیک‌ترین چیزی که برای ساختن تصویر حلمه سازاندا داشتم چهره‌ی مادرِ مادربزرگم بود که ما مَشه1 صدایش می‌کردیم و کمترصمیمی‌ها مشه حلمه.

تابه‌‎اینجایش که بد نبود؛ زنی سالخورده که احتمالاً همسن‌وسال حلمه سازاندا بوده و همنام اوست. همین کافی است برای اینکه تصویر زنی شبیه او را به اسمی که هیچ چهره‌ای ندارد نسبت بدهم. من اما برای ساختن تصویرم دلایل بیشتری هم داشتم. می‌گویند حلمه سازاندا علاوه بر خوانندگی در قاوال‌زدن هم مهارت داشته. اتفاقاً حلمه‌ی ما هم قاوال می‌زد. او می‌زد و ما می‌رقصیدیم. شاید همراه با ضرب‌هایی که می‌گرفت چیزهایی هم می‌خواند. یادم نیست، اما تصویر حرکت‌های رقاصانه‌ی انگشت‌های چین‌وچروک‌برداشته‌اش را خوب یادم است. من توی خیالم همیشه حلمه سازاندا را شبیه حلمه‌ی خودمان تصور کرده‌ام.

حلمه خیابانی است باریک اما بلند با ردیفی از درختان نارون و اقاقیا در دو سمت و ساختمان‌های دوطبقه‌ی اغلب آجری که طبقه‌ی زیرین بیشترشان مغازه‌هایی‌اند رو‌به‌خیابان. بالای یکی از این مغازه‌ها خانه‌ی متروکه‌ی دونبشی است با پنجره‌های شکسته که پشت شاخ‌وبرگ درخت‌ها قایم شده و چندان هم توجهی به خود جلب نمی‌کند. می‌گویند حلمه‌خانم اینجا زندگی می‌کرده. اما پرس‌وجوهای من می‌گوید این خانه محل زندگی رفیقش بوده، زنی به نام کیشور سازاندا.

مغازه‌دار پایین آن خانه، که جوراب‌های به قول خودش «فانتزی» می‌فروشد، از نوادگان کشورخانم است. در حالی که من از بین جوراب‌های با طرح کریسمس و یلدا برای بچه‌های فامیل چیزهایی سوا می‌کنم، او توی گوشی‌اش دنبال عکسی قدیمی می‌گردد. پیدایش می‌کند. عکسی سه‌نفره جلو ماشینی که در جاده‌ای خاکی ایستاده. آدم‌های توی عکس را معرفی می‌کند: پدرش، پدربزرگش و مادربزرگ پدرش، کیشور سازاندا. تصویر کشورخانم عجیب شبیه تصوراتم از حلمه سازانداست و البته بسیار شبیهِ حلمه‌ی خودمان: زنی تکیده با موهای فرق وسط که از دو سمت روی شانه‌هایش ریخته‌اند. تصویر زنی قوی که انگار تجسد فمینیسم است، پیش از اینکه صدایش به گوش اهالی این دیار رسیده باشد.

بیست‌سالی می‌شود که مشه مرده. اما نه در خواب‌های من. آنجا زنده است و هنوز در طبقه‌ی دوم یکی از خانه‌های حلمه زندگی می‌کند. حافظه‌اش را از دست داده و هیچ‌کدام از ما را نمی‌شناسد. اما هنوز همان شکلی است. موهایش را مثل قدیم‌ترها فرق وسط باز کرده و از دو طرف بافته. هنوز هم عادت حناگذاشتن را دارد. رد نارنجی‌رنگش را لابه‌لای موهای جوگندمی‌اش می‌بینم. توی آن خانه‌ی اشتراکیِ رو‌به‌خیابان با جمعی از زنان همسن‌وسالش زندگی می‌کند. شاید در جمع حلمه سازاندا و گروهش است. در همجواری با میریخ کبری، گوشوار و کیشور. به نظرم خیلی بهشان می‌آید که با هم همخانه شده باشند. اصلاً شاید قاوال‌زدن را هم همان‌جا یاد گرفته. از کجا معلوم؟

*

من هنوز هم هر وقت خودم را گم می‌کنم به این خیابان پناه می‌آورم. از یک سمت خیابان تا سر حلمه پیاده گز می‌کنم و از سمت دیگرش برمی‌گردم. پشت ویترین مغازه‌ی طموسا می‌ایستم و دزدکی مرد فروشنده را دید می‌زنم. پیرشدن پسر جوانِ توی خاطراتم را می‌پایم. هر بار که می‌روم کمی پیرتر شده، صورتش کمی بیشتر چروک‌ برداشته و موهایش کمی سفیدتر و کم‌پشت‌تر شده. اما همزمان با تصویر واقعیِ پشت پیشخان مغازه توی ذهن من تصویر پسر جوان بیست‌وچند سال پیش زنده می‌شود: با مامان برای خریدن جوراب زنانه‌ی پارازین مشکی وارد مغازه‌اش شده‌ایم. مامان برای سنجش کلفتی و نازکی جوراب‌ها دستش را می‌برد توی آنها و انگشت‌هایش را از هم باز می‌کند. من، که مثلاً دارم گل‌سرهای زیر شیشه را نگاه می‌کنم، محو لبخند پسر جوانی شده‌ام که به نظرم زیباترین موهای مشکی مجعد دنیا را دارد.

برای پرسه‌زدن در حلمه آیین مخصوص خودساخته‌ای دارم. آیینی برای مرور اطلاعات انباشته‌شده در حافظه‌ام و البته تکمیل مأموریت به‌روزرسانیِ اطلاعات. در آیین خودساخته‌ام ویترین مغازه‌ها حتماً بررسی می‌شوند. ویترین‌های حلمه شبیه سرزمین عجایب‌اند. می‌توانند ساعت‌های زیادی آدم را درگیر جزئیات بی‌پایان خودشان کنند. انگار که همگی از زیبایی‌شناسی مشخصی سرمشق می‌گیرند. در این زیبایی‌شناسی چندان مهم نیست چه چیزی می‌فروشی، بلکه مهم این است که بتوانی چیزهای زیاد و متنوعی توی ویترینت جا بدهی، آن‌قدر زیاد که دیگر تک‌تک اجزا هویت مستقل خودشان را از دست بدهند و فقط ازدحامی از چیزها دیده شود. مؤلفه‌ی دیگر این زیبایی‌شناسی نئون‌های اغلب قرمزرنگی‌اند که، یا ویترین‌ها را قاب گرفته‌اند، یا برای نوشتن اسم مغازه‌ها با خط نستعلیق پیچ‌وتاب داده شده‌اند.


در حال بارگذاری...
عکس از سمیرا هاشمی

راستش من فکر می‌کنم مغازه‌دارها پنهانی وارد مسابقه‌ای شده‌اند که برنده‌ی آن کسی است که بتواند اجزای بیشتری را توی قاب نئونی ویترینش جا بدهد. در بعضی ویترین‌ها اجزای ریزو درشت شبیه سازه‌ا‌ی دومینویی با نظمی بی‌بدیل کنار هم قرار گرفته‌اند. با ذهن مریضم به این فکر می‌کند که اگر دستی خطاکار یکی از این اجزا را بلغزاند، چه بلایی بر سر آن سازه‌ی پرجزئیات می‌آید. اگر فقط یک چیز به هم بخورد، دومینووار، بقیه‌شان هم یکی بعد از دیگری فرومی‌ریزند.

از نظر من برنده‌ی مسابقه‌ی پنهانی کتابفروشی شهریار است؛ صاحب وسواسی‌ترین ویترین محله که به قول ما «هر ذاتی خط‌کشینن دوزوپ»2. مغازه‌ای که توی خواب‌هایم هم حاضر است و از قضا توی عالم رؤیا همسایه‌ی پایینی خانه‌ی اشتراکی مشه است، متخصص چیدن پلکانی دفترها روی هم، پلکان‌های گرد و پلکان‌های معمولی، پلکان‌هایی که رویشان تراش‌های رومیزی سوار شده‌ و آنها هم باظرافت تراش‌های کوچک‌تر را روی سرشان نگه داشته‌اند. کناره‌های ویترین پُر است از نسل‌ مختلف جامدادی‌های کتابی با درهای آهنربایی که با یک دکمه‌ی جادویی تراش از تویشان بیرون می‌جهد.

موقع ردشدن از جلو فروشگاه الهام، می‌ایستم و از مغازه‌داری که برگ‌های پاییزی پیاده‌رو را جارو می‌زند آمار دو برادر صاحب این فروشگاه بزرگ را می‌گیرم. می‌گوید آلزایمر گرفته‌اند و حالا یک‌سالی می‌شود که درِ مغازه‌شان را باز نکرده‌اند. مغازه‌ی بزرگی که این روزها شبیه انبار چیزهای اسقاطی است در دورانِ «سرتو با چی می‌شوری؟! با شامپو گلرنگ» یکی از کاردرست‌ترین لوازم‌بهداشتی‌فروشی‌های آن دور و بر بود. اما چندسالی می‌شود که تن به فراموشی سپرده و به انباری از کثیف‌ترین و غیربهداشتی‌ترین چیزها بدل شده، یا به قول مغازه‌دارِ کناری‌شان انباری از «زیرزیبیل»3 که از توی سطل‌های زباله جمع می‌شوند.

هر قدر که از خیاوان فاصله می‌گیرم، هیاهو کمتر می‌شود. حلمه برای من سر کوچه‌ی استاد احمد بنا —اولین خانه‌ام— یا نهایتاً چند پلاک آن‌ورترش جلو آجیل شیرین‌زبان تمام می‌شود. مابقی‌اش هنوز رازی است نیازمند مکاشفه.

برای من خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که دلم می‌خواهد خودم را به جغرافیایی بسپارم که در آن تماماً غریبم و غریبه. نه کسی را بشناسم و نه کسی من را بشناسد. هیچ چیز آشنایی دور و برم نباشد. حتی کلمه‌ی آشنایی نشنوم و مردم با کلمه‌هایی حرف بزنند که از آنها هیچ نمی‌دانم. چشم‌هایم و گوش‌هایم با چیزهایی مواجه شوند که تا‌به‌حال ندیده‌اند و نشنیده‌اند. اما گهگاه تشنه‌ی آمار که آمار همه چیز را داشته باشم. نمی‌دانم چه چیزی در دیدن چهره‌های آشنا و باخبربودن از سرنوشتشان هست که منِ اغلب فراری از چیزهای آشنا این‌طور تشنه‌اش هستم. شاید همان حس امنیت در خانه بودن که مهاجربودن ضرورت وجودش را برای آدم دوچندان می‌کند.

این خیابان لنگرگاه من است. از اینکه اینجا هنوز چیزهایی سر جای خودشان مانده‌اند آرام می‌گیرم. منِ مهاجر، که سال‌هاست خو گرفته‌ام به اینکه عین پاندولی بی‌قرار در حرکت باشم، گاهی دلم می‌خواهد چنگ بزنم به چیزهای بی‌اهمیتی مثل نوشته‌ی روی ویترین مغازه‌ای که از وقتی چشم باز کرده‌ام همین شکلی بوده. ثابت و بی‌حرکت. خیره می‌شوم به ویترین قنادی لادن که صاحب زیباترین فونت نئونی حلمه دربندی است، چنان زیبا و استوار که همه‌ی آشفتگی و بی‌سلیقگی ویترینش را توجیه می‌کند.

کتاب محبوبم، همین حوالی4، با این نقل‌قول از ایتالو اسوو شروع می‌شود: «هر بار محیط پیرامونم تغییر می‌کند، غم بزرگی بر دلم می‌نشیند، غمی بزرگ‌تر از اندوه ترک مکانی گره‌خورده با خاطرات تلخ و شیرین. این خودِ تغییر است که مرا برمی‌آشوبد، درست همچون وقتی که شیشه‌ای را تکان می‌دهی و مایع درونش تار و کدر می‌شود.» درست مثل شخصیت اصلی کتاب همین حوالی، من هم هرگز یک جا بند نشده‌ام، همیشه در حرکت بوده‌ام، تمام عمر کارم همین بوده، همیشه منتظر رسیدن به جایی یا برگشتن از جایی، یا منتظر فرار. من هم مدام دارم چمدان‌های کوچک را کنار پایم باز و بسته می‌کنم. احتمالاً خیلی خودخواهانه است، اما شاید این خصیصه‌ی مشترک همه‌ی آدم‌های سرگردانِ بی‌قرار است که می‌خواهند چیزهایی بدون تغییر سر جای خودشان قرار داشته باشند تا نشانه‌هایی شوند برای آنها که جلو گم‌شدنشان را می‌گیرند.

حاشیه‌ای درباره‌ی این متن:

ترجیح می‌دادم شاعر باشم، آن وقت می‌توانستم در چنین موقعیتی شعری برای کوه‌های سرخ تبریز بگویم. اما خب متأسفانه واقعیت‌ها کاری به کار ترجیحات آدم ندارند. من شاعر نیستم و چون هیچ آینده‌ای هم برای خودم متصور نیستم که در آن شاعر شده باشم، از این موقعیت نسبتاً بی‌ربط استفاده کردم برای اینکه ادای دینی کرده باشم به کوه‌های محبوب شهرم. همچنین می‌خواهم صمیمانه ازشان عذر بخواهم که تا الآن نتوانسته‌ام کاری در خور زیباییِ حماسی‌شان بکنم: «ساغ اولوز کی ایللر بویو او یوخاریدان گؤز تیکیپسیز شهره. گوز گوتورمئیز لطفاً.»

فکر می‌کنم در یک روند منطقی باید الآن تصمیم می‌گرفتم که به جای نثر به نظم بسنده کنم و با همین کلمه‌ها و جمله‌هایی که بلدم مدیحه‌ای برای عینالی بنویسم. اما راستش فکر می‌کنم این کوه‌های سرخ شاعرانه‌تر از آن‌اند که بشود زیبایی‌شان را در جایی جز شعر جا داد. به همین خاطر تصمیم گرفتم از یک جای معمولی‌تر در شهرم بنویسم. جایی که اساساً انتظار ندارد کسی شعری برایش بگوید، نه‌تنها شعر، که به گمانم حتی انتظار چند صد کلمه‌ی ناقابلِ منثور را هم ندارد.


1.مشهدی

2.با خط‌کش همه چیز رو چیده.

3.آت‌وآشغال

4.نوشته‌ی جومپا لاهیری

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد