اولین باری که بوها را کشف کردم خانهی آقادایی بود که میشد دایی بابا. از درِ چوبی خانهشان که وارد میشدی، در یک لحظه خانه مشامت را پر میکرد از بوهای مختلف: بوی گلهای بهاری باغچه، بوی وسوسهبرانگیز غذا، که از پنجرهشان میگذشت و تا کوچه میپیچید و دل هر رهگذری را میبرد، بوی پوشال تازهی خیسخوردهی کولر، بوی همیشگی دیوار تازهرنگشده، بوی نوار لنت، وارنیش چوب، سیمان خیس و ... آقادایی همیشه یک کاری میکرد که خانهاش بهتر شود و از همهی آن کارها هم بالاخره بویی بلند میشد. معمولاً بین انتخاب مهستی و هایده میماند، تا وقتی مشغول کار است سرش را گرم کنند، هرچند که عشق اول و آخرش حمیرا بود.
آنطور که سامانهی بهشتزهرا گفت، آقادایی متولد سال ۱۳۰۶ بود. نمیدانم متولد تبریز بود یا ارومیه، بهشتزهرا هم چیزی نمیدانست. در همهی عمرش کچل بود، در قدیمیترین عکسهایش و شاید حتی در بچگیاش. با کلهای تخممرغی به دنیا آمد و با همان فرمان ادامه داد تا خود مرگ. بزرگ که شد، با وجود مخالفت پدرش و تهدید به محرومشدن از ارث، راه افتاد تکوتنها رفته خانهی خالهاش خواستگاری. دختر بزرگتر خاله قضیه را به خودش گرفت و وقتی اسم دختر کوچکتر از دهان آقادایی درآمد (که آن موقع فقط اِسی صدایش میکردند)، دختر بزرگ زد زیر گریه و دختر کوچک کینه به دل گرفت. دستآخر هم همان دختر کوچک را سپردند به این پسرخاله و آنها را با اندکی سرمایه و کمی پول برای جهیزیه راهی تهران کردند. زن آقادایی صدیقهخانم تا پیری هم نتوانست با خودش کنار بیاید و نتوانست این مرد را دوست داشته باشد. راهرفتن و نفسکشیدن و غذاخوردن و توالترفتن و حتی پلکزدن آقادایی روی مخش بود. این زن از ریخت همهی چشمزاغهای دیلاقِ کچلِ دنیا با هم بدش میآمد.
آن جوان، اسی، وقتی رسید تهران، چند تا گزینه داشت: یکی اینکه برود در بیابانی زمینی بخرد و همانجا مغازهای بسازد (آن بیابان الآن لابد جایی در حد سعادت آباد است و مثل همهی خانوادههای ایرانی حسرت انتخاب نادرست گذشتگان با مای امروز باقی مانده)؛ گزینهی دیگرش این بود که چون رانندگی بلد بود برود استخدام شرکت واحد شود و پول کسبوکار را بدهد برای خرید خانهای نوساز برای خانوادهای که میخواست تشکیل بدهد. که خب این یکی را انتخاب کرد. بعدها، پدربزرگم با مادربزرگم که میشد خواهر آقادایی ازدواج کرد و به واسطهی این ازدواج سلسلهای از ازدواجها میان خانوادهی پدربزرگ و مادربزرگ شکل گرفت و کمکم بقیهی اعضای این طایفه آمدند تهران و به پشتوانهی آقادایی نزدیک خانهی او ساکن شدند. او مثل خوزه آرکادیو بوئندیای صد سال تنهایی، که راه افتاد رفت ماکوندو، مثل سرسلسلهها که میروند یک جای تازه و بنیان چیزی نو را درمیاندازند، آمده بود تهران و در آن محله ریشهی خانوادهای معیوب و مغشوش و محکوم به تنهایی را دوانده بود.
تنها باری که سوار اتوبوس دوطبقه شدم، یکی از آخرین بارهایی بود که او هنوز رانندگی میکرد. اتوبوسراندنش از نظر من، که روی پایش نشسته بودم و دستهایم روی دستهای بزرگش بود، مثل راندن فضاپیما بود: بزرگ و باشکوه! او سی سال آزگار، برای انجام آن کار باشکوه، صبح خروسخوان از میدان کلانتری راه میافتاد میرفت میدان بهارستان و شب برمیگشت. یک بخش از اتوبوسش هم هر صبح قرق فکوفامیل بود که دست همه را همان دور و برها به کاری بند کرده بود. یک کلونی ساخته بود و، بدون ادعای رهبری، بهراحتی هر کسی که او را به هستگی قبول داشت در آن کلونی جا میداد.
عصرها بعد از کار میرفت دور از کلونی لبی تر میکرد و بعد برمیگشت پیش زن و بچهاش. آن موقع دیگر آقا اِسمال شده بود و، با وجود درونگرابودن بیحدش، رابطهاش با مردم را در حد سلاموعلیک گسترش داده بود. مقرری شرکت واحد کفاف زندگیای متوسط را میداد. خانهای که خریده بود خانهای دو طبقه با نیمطبقه بهارخواب بود. درش چوبی بود و پنجرهی آشپزخانهاش روبهکوچه بود و گفتم که چطور بوی غذای صدیقهخانم دل عابران کوچه را میبرد. احتمالاً هرگز به صدیقهخانم نگفته بود که چقدر به دستپختش مینازد. آنقدری اهل حرفزدن نبود که بتواند چنین احساساتی را بروز دهد. داخل آشپزخانهشان مثل برگی کندهشده از کاتالوگهای قبل از انقلاب بود؛ همهچیز مرتب سر جای خودش با کلی پرده و رومیزی و دستگیره و دَمکنی، همهچیز در احاطهی پارچهها. تا میانهی دهه هفتاد، که یخچال هوور جایش را به یخچال فریزر پارس داد و آبهویجگیری نارنجی و قهوهایشان پکید، همهچیز تقریباً چهل سال همانطوری باقی مانده بود. از همه باقیتر صندلی چرم قرمز صدیقهخانم بود که بوی سیگار اشنو و غصههای عصرگاهی میداد.
آقادایی اولین نفر در خانواده بود که تلویزیون خرید و دوباره کل خاندان را دور هم جمع کرد. من برق چشمان فامیل را دیدهام، وقتی از دورهمیهایشان و تماشایِ با هم سریال دایی جان ناپلئون و مرد ششمیلیون دلاری تعریف میکردهاند. برقی که نشد مثلاً آن را در دورهمیهای هفتگیمان و تماشای فصل آخر گیم آف ترونز در زمانهی خودم پیدا کنم. آنها انگار یکجور دیگر بودهاند.
وقتی به این واقعیت فکر میکنم که خاندان ما در حال انقراض است، همهی آن خاطرهها میخواهند خفهام کنند. نهتنها پیرهایمان همه نابود شدهاند، بلکه همسنوسالهای مادر و پدرهایمان هم دیگر دارند میمیرند. همسنوسالهای خودم هم که در دههی سی زندگیشان دارند همینطور میمیرند. از نسل ما کمتر کسی بچهدار شده و همه آنقدر از هم دورند که بچههای نداشتهی ما هرگز نخواهند فهمید یک روزی ماها فامیل بودهایم و برای خاطر چیزی دور هم جمع میشدهایم.
صدیقهخانم عاشق این بود که هر سال پردهها را نو کند. از صندوقخانه پارچهای درمیآورد و دستبهکار میشد. اینها را دیدهام، چون آن زمان هر روز بعد از مدرسه با مادرم میرفتیم خانهی آنها که سر راهمان بود. بعد، عصرش با صدیقهخانم میرفتیم پارک سر کوچه تا به بهانهی بازیکردن من دل آن آدمبزرگها باز شود و هرچه در دل دارند بیرون بریزند. صدیقهخانم یک چادر گلگلی داشت که عین زنان لوند فیلمفارسی بهزحمت روی سر نگهش میداشت. ندیدم موهایش را رنگی جز مشکی بزند و همیشه زلف پرپشتش را به رخ کلهی تخممرغی آقادایی میکشید. پیرمرد رفته بود خداتومن روغن مار خریده بود میمالید به کلهاش، بلکه مو در بیاورد. بوی تند و تیز گندی هم داشت، خود زهرمار بود اصلاً. آدمیزاد چه کارهایی میکند برای اینکه دیگران دوستش داشته باشند. یک وقتی هم میخواست انگشت ششمش را قطع کند. صدیقهخانم لغزی خوانده بود برای انگشت ششمش و دایی لابد فکر کرده بود چون ششانگشتی است صدیقه نمیخواهدش. صدیقهخانم وقتی پیدایش کرده بود که گوشهی حیاط درازبهدراز افتاده و خونش حیاط را سرخ کرده بود. بالاخره رسانده بودندش بیمارستان و وقتی آبها از آسیاب افتاده بود، به سینه کوبیده و برگشته بود چیزی در این مایهها گفته بود که «کی میمیری از دست این کارهات راحت بشم اسی؟!»
با اینکه هر دویشان همیشه دنبال آشتیدادن آدمها بودند و بارها برای آشتیدادن مامان و بابا و بقیهی زوجهای خاندان تلاش کرده بودند، خودشان از کارد و پنیر بودن برای هم مضایقه نمیکردند. یک بار وسط همین دعواها بود که صدیقهخانم تیر آخر را زده و گفته بود «هیچوقت نمیخواستمت.» آقادایی هم از خانه بیرون رفته و ده روز بعد از سر لجبازی با زن دیگری برگشته بود. سر این زن صیغهای چنان غائلهای به پا شده بود که زن و شوهر تصمیم گرفته بودند قلمرو را نصف کنند. البته که بعداً آقادایی به غلطکردن افتاده و آمده و کلی پارچه برای صدیقهخانم خریده بود تا دلش را به دست بیاورد. اما تقسیم قلمروها تا آخر سر جایش ماند. آقادایی رفته بود آن طرف حیاط با آجربهمنی یک اتاقک برای خودش ساخته بود، صدیقهخانم هم به همان صندلی چرم قرمز آشپزخانه رضایت داده بود. اتاقک آقادایی تا آخر بوی پیری میداد: ترکیب دوا و ویکس و توتون بود در جزیرهای متروک.
خانوادهی ما گذار را با آقادایی تجربه کرد. او اولین نفر در کل خاندان بود که بازنشست شد و با این بحران که حالا باید چه کار کنم دستوپنجه نرم کرد. حقوق تقاعدش هم آنقدری بود که نخواهد به خودش سخت بگیرد. نصف روز میرفت در تعاونیهایی که جنس کوپنی میدادند. بیحرفوحدیث داوطلبانه مشغول میشد. نصف دیگرش را هم میگذاشت برای کمک به پا گرفتن صندوق قرضالحسنهی مسجد محل. بیکاریاش هم به سنگکاغقیچیکردن بین هایده و مهستی و حمیرا میگذشت، البته با کمی عرق که از گنجهی خصوصیاش در زیرزمین خانه میآمد. کوپن که جمع شد و صندوق که پا گرفت، دیگر کاری نداشت، نشست به تعمیر هزاربارهی لولهها و سیمکشیها و هرس درخت توت حیاط و ساختن یک دوچرخه تقریباً از هیچ.
یک روز وقتی داشت لولهها را رنگ میکرد و دلبهدل حمیرا داده بوده، درست موقعی که صدیقهخانم داشت پردههای شسته را روی بند پهن میکرد، از دهانش در رفت که چی میشد تو هم مثل حمیرا بودی. من بچهتر از آن بودم که برای زاریکردن صدیقهخانم ناراحت شوم یا برایم مهم باشد که چه تصویر اثیریای از حمیرا در ذهن پیرمرد شکل گرفته که نتوانسته فکرش را بلندبلند نگوید. ترجیح میدادم با نوههایشان بچرخم و بازی کنم. فقط صدای هقهق صدیقهخانم را میشنیدم، موقعی که داشت این قضیه را برای مادرم تعریف میکرد. گاهی هم دلم برای پیرمرد میسوخت. دوستش داشتم، نه برای اینکه آدم خاص یا فوقالعادهای بود، حتی خیلی هم مهربان نبود و تقریباً در بروز احساساتش ناتوان بود. دوستش داشتم چون دلم میخواست نوهاش باشم، چون بین من و نوههایش آنطور که پدربزرگ و مادربزرگ خودم بین من و بچههای عمهام فرق میگذاشتند فرق نمیگذاشت. به همهمان به یک اندازه کممحلی میکرد و اگر میخواست توجهی هم کند، باز مقدارش یکسان بود. این بار بعد از گفتن آن جمله نه خون به پا شده بود و نه کسی گذاشته بود از خانه رفته بود، فقط صدیقهخانم سطل رنگ را پاشیده بود روی دیوار و آقادایی بهتلافی پردههای شسته را انداخته بود کف حیاط. دیگر نه آن پردهها رنگ پنجره به خود دیدند و نه آن رنگ از آن دیوار پاک شد. اما بعد از آن بحثی هم نشد.
*
آدم هیچوقت نمیداند که این آخرین بار است که کسی یا چیزی را میبیند، شاید اگر بداند با دقت بیشتری همهچیز را در خاطرش ثبت و ضبط میکند. یادم نمیآید آخرین باری که آن خانه را دیدم کی بوده، اما خوب یادم است که طبقهی دوم خانه با هر قدم میلرزید، و پیرمرد وقتی گفت ساختمان نشست کرده نتوانست بغضش را فروبخورد. همهی عمرش مشغول مرمت آن خانه و تعمیرات در آن بود و حالا خانه از جایی به او ضربه زده بود که از دستش کاری برنمیآمد. آقادایی، که یک زمانی قدبلندترین مرد خاندان بود، حالا خموده و شکسته شده بود.
*
از وقتی خانه را خراب کردند دیگر دلم نیامد بروم آن محله. خانهای که در آن دو پسر را داماد کرده بود، یک دختر و یک نوه را عروس کرده بود و از آنجا یک دخترش را فرستاده بود فرانسه. حالا پسر بزرگش مریض بود، پسر کوچکش طلاق گرفته بود، شوهر دختر بزرگش مرده بود و دختر کوچکش با غمی از شکستی عشقی از فرانسه برگشته بود. فک و فامیلی که روزی به خاطر او به آن محله آمده بودند و قاتی کلونیاش شده بودند حالا یا مرده بودند یا در قارهای دیگر پخشوپلا بودند.
زندگی آقادایی میان صفا و صمیمیت تحمیلی آجربهمنی و گل شمعدانی آش دهنسوزی نبود. همهی عمرش در پیاماسی همیشگی گذشت، آنطور که یک هفته قبل از پریودشدن یأس از سر مویت میخزد و تا نوک انگشت پایت میرود و حس میکنی هیچکس در این دنیا دوستت ندارد. مهم نیست که کسی واقعاً دوستت دارد یا نه، آن احساس درونی دوستنداشتهشدن کشندهترین احساس است. پیرمرد چهجوری نود سال، میان آنهمه بو، با آن بوی دوستنداشتهشدن سر کرد؟
آقادایی، کارمند بازنشستهی شرکت واحد— با زندگی کسالتبار آدمی معمولی، با بدیهایی که ممکن است از هر کسی سر بزند و با لکنتهای احساسیاش —یک شب بهاری، وقتی شاهپسندهای حیاطش اگر هنوز مانده بودند گل میدادند و محبوبهشبها عطرشان را پخش میکردند مرد. صدیقهخانم، دو سال بعد، در اولین روزهای بهار، وقتی خانهها پردههای نو میپوشیدند رفت و هیچکس هرگز نفهمید بالاخره بعد از شصتوهشت سال زندگی مشترک مهر پسرخاله اسی به دلش افتاده بود یا نه.
من به مراسم ختم هیچکدامشان نرفتم. برای من همهچیز همان چند سال قبل که خانه خراب شد تمام شده بود. دیگر نیاز نبود که به خط آخر کتاب زندگیشان برسم.
آن خانه، آقادایی، صدیقهخانم، من و خاندان ما داریم از روی کرهی زمین محو میشویم و دیگر قرار نیست به جایی برگردیم. اهمیتی هم ندارد که برگردیم. ما از همان وقتی که یاد نگرفتیم احساساتمان را بیان کنیم محکوم شدیم به صد سال تنهایی.