

درست نیمهی خردادماه بود که نازآفرین، همسر کدخدا کاظم گودرزی، حس کرد دردی استخوانش را شکافت. جیغ را توی گلویش خفه کرد و بدون اینکه آرد روی دامنش را بتکاند، از اتاق تنوری زد بیرون. چند دقیقه بعد خاله آهو با همان قیچیای که شبها روی شکمش میگذاشت که جن و آل رویش نیفتند، بندناف نبی را برید. اسمش را نبی گذاشتند تا با اسم شفیع و ربیع، پسرهای اول و دومشان، کمی همقافیه باشد.
انگار تقدیر مقدر کرده بود این بچه از اول در سایه و حاشیه باشد، چون وقتی هم که بزرگتر شد بیماری باعث شد ربیع بیشتر مرکز توجه دیگران قرار بگیرد. از نُه بچهی خانوادهی گودرزی هرکدام به شکلی موردتوجه کدخدا کاظم بودند، الا نبی. دخترها که نور دیدهی پدر بودند و حسابشان سوا. از بین چهار پسر هم که شفیع، بهخاطر زیبایی بیحدش، ربیع بهخاطر مریضیاش و سالها بعد عصمتالله بهخاطر تهتغاری بودنش از امتیازات و توجهات ویژهای برخوردار بودند. این وسط نبی جداافتاده و غریب بود انگار، البته شیطنتهای کودکانهشان ربیع و نبی را خیلی به هم نزدیک کرده بود و آنقدر با هم ایاق بودند که شبها سر روی یک بالش میگذاشتند و میخوابیدند.
یک بار که در آبادی خرس میگرداندند، ربیع و نبی از دیدن خرسی که دامنبهتن میرقصید چنان به وجد آمدند که پشت سر نمایشگردانها راه افتادند و پسر عباس ملا محمد چهار آبادی آنطرفتر از میان جمعیت تماشاچی آنها را شناخت و پرسید: «شما پسرهای کدخدا کاظمید؟ پاییز که اومدم مهرآباد کاه بخرم دیدمتون. اینجا چیکار میکنید؟ با کی اومدید؟»
وقتی فهمید تنهایی و دنبال خرس آمدند، کاروبارش را ول کرد و آنها را برگرداند مهرآباد تا نازآفرین، زن متین و باوقار کدخدا با وردنه از خجالتشان دربیاید، چون اولین باری نبود که جانبهسرش کرده بودند. یک بار هم پی روباه سر از روستای گنبد درآورده بودند.
تا سالها بعد که ربیع برای کار به آبادان رفت، ربیع و نبی رفیق گرمابه و گلستان بودند. کدخدا نبی را به مدرسه نفرستاد تا یک روز که میرزا مجید، ارباب مهرآباد، برای کارهای اربابرعیتی و حسابوکتاب آمده بود خانهی آنها، گفت: «کدخدا، پس چرا نبی خونهست، مدرسه نداره مگه؟»
کدخدا سرش را انداخت پایین گفت: «نه. کار زیاده و من دستتنها. نبی رو دیگه میخوام نگه دارم وردست خودم.»
ارباب اخمی کرد، قلم را انداخت و گفت: «از تو بعیده کاظم. تو مرد کتابخونی هستی خودت. یه خلقی میشینن پای متلها و مثلهات. نصف بچههای آبادی رو خودت فرستادی مدرسه. این چه حرفیه مرد حسابی!»
کدخدا کاظم سر تکان داد و سر نبی را که داشت با لذت به حرف میرزا مجید گوش میداد، بوسید.
نبی تا کلاس ششم در مدرسهی مهرآباد میان درختان سنجد درس خواند و پابهپای کدخدا کاظم کار کشاورزی کرد. نبی تا میتوانست کمک اهل خانه بود انگار میخواست دست فیلمبردار زندگی را بگیرد و لنز دوربین را بچرخاند سمت خودش تا شاید یک کلوزآپ هم از چهرهی او بگیرد. کلاس ششم بود که یک روز که رفته بود برای باغ اسپار و عرق از بندبند بدنش چکه میکرد و فکر امتحان فردا نمیگذاشت مثل همیشه از دشت و آسمان و صدای پرندهها لذت ببرد.
تصمیم گرفت درس را رها کند، چون حس میکرد وقتی چشمهایش را میبندد که آواز بخواند رنگ پشت چشمش دیگر آبی نیست. چشم که میبست رنگ پشت پلکهایش خاکستری شده بود. نبی عادت داشت چشمش را ببندد و بزند زیر آواز. آنوقت دوست داشت آن رنگ آبی آسمانی را ببیند. صدایش به حدی قشنگ بود که وقتی توی تعزیه نقش عبدالله را اجرا میکرد، توی همان چند سطری که میخواند، سنگ را به گریه درمیآورد.
کدخدا کاظم هم نذر داشت و امامخوان بود. صدای او هم انگار از خود بهشت آمده بود، ظهر عاشورا وقتی تیری را که اشقیا پرت میکردند، خودش با دست میگرفت و میان شیون زنها فرومیکرد زیر گلوی عروسک علیاصغر و میخواند: «بابا... بابا... بابا... ای که شوقت برده آرامم ز دل / هستم از اینگونه جانبازی خجل.» ضجهی زنها دل همهی آبادی را میلرزاند.
الغرض، آن روز نبی تصمیم گرفت مدرسه را رها کند تا رنگها دوباره جا باز کنند توی جهانش. تا روزی که عازم خدمت شد نبی کنار کدخدا کاظم ماند و با تمام عشقی که به درس و علیالخصوص ادبیات داشت، سعی کرد از کشاورزی لذت ببرد. معدود ساعتهای خالیاش را هم کتابهای کرایهشده از کتابخانهی دانش پر میکردند.
عادت کتاب خواندنش خیلی جاها دستش را گرفت و کمکش کرد، مثلاً بار اولی که همهی همدورهایها در وقت آزاد رفتند سینما و او آه هم در بساط نداشت، تنها و یکه ماند توی خوابگاه و تا صبح زیر پتوی قهوهای سربازخانه اشک ریخت.
دفعههای بعد، اما کتابهای علی باقرمنش که بچهی تهران بود و کتابخوانی قهار، او را از گریههای زیر پتو نجات دادند و بردندش توی جهانهایی دیگر.
همین کتابها که نبی برای فرار از تنهایی و جداافتادگی خواند، بعدها توی وجودش رسوب کردند. دستش را گرفتند و به او یاد دادند که چطور با همان مهرههایی که دارد قشنگ بازی کند. بعد از سربازی درسش را شبانه خواند و دیپلم گرفت و بعدتر در آموزشوپرورش استخدام شد. البته کار بهتری هم در تهران برایش جور شد، ولی ترس از تنها ماندن پدرش مانع او شد. نبی پاسخ خوبیهای کدخدا کاظم بود؛ کدخدایی که مرد خدا بود، دستپاک، دلپاک، جسور و البته به طرز باورنکردنیای شیکپوش.
بهمحض اینکه نبی استخدام آموزشوپرورش شد نازآفرین خانم که از بچگی دختر میرزا را زیر نظر داشت، حرفش را پیش کشید. نبی اول مخالفت کرد و گفت خیلی بچه است، ولی وقتی از دور قدوبالای ملیحه خانم را نشانش دادند، فهمید توی همین دو سالی که او خدمت سربازی میکرده، ملیحه خانم دیگر آن دختربچهی بیخیال دوازدهسالهای نیست که با موهای درهم در را برای او که دنبال رحیم میرفت، باز میکرد. خانمی شده بود زیبا و بلندبالا. دل نبی همانجا رفت و برای اولین بار حس کرد چیزی از قلبش کنده شد.
نبی و ملیحه بهظاهر زندگی کارمندی سادهای داشتند، ولی زندگی نبی نظام داشت. در خانهی نبی بی هیچ بحث و دعوایی قوانین سادهای وجود داشت. ما پنج فرزند خانه هرگز نباید کنار سفرهی غذا غایب میبودیم. بابا نبی تأکید داشت حتی اگر سرت درد میکند، ناراحتی، غمگینی، امتحان داری، یا در عجلهای، حتی اگر بیرونی باید خود را به سفره برسانی و به طرز غریبی سفرههای خانهی ما سفرههای مشکلگشا بودند. حرف زدن از هر دری سر سفره شاید از نظر دیگران عادت خوبی نبود، ولی اهل خانه میدانستند که همانطور که سر سفره شکمشان از غذاهای مامان ملیحه سنگین میشود، دلهایشان از حرفهای مانده در دل سبک میشود.
ظرف شستن برای ما دخترها نوبتی بود و اگر در عالم نوجوانی و کلهشقی لج میکردیم، بابا با ناراحتی و پُرصدا ظرفها را میشست، چون معتقد بود حق مامان نیست که با اینهمه کار و مهمان و چه و چه ظرفها را هم خودش بشوید. ظرف شستن بابا حکم اعتراضات کارگری را داشت و ما سه دختر را پریشان و عذاب وجداندار تا پای ظرفشویی میکشاند.
بابا نبی کارمند بود و مهماندار و حساب بانکیاش همیشه لاغر. موقع خرید خانه با فروختن طلای مامان و وام و قرض باز پولش به خانهی دلخواه نمیرسید. بابا تصمیم دلی دیگری گرفت که بعدها روی کلیت زندگی ما تأثیر گذاشت؛ تصمیم گرفت یک خانهی بزرگ حیاطدار بخرد که پشت قواره بود و درِ ماشینرو نداشت، ولی قیمتش بسیار کمتر از خانههای حیاطدار عادی بود.
هرچه آقای نصیری، دوست بنگاهدارش، نصیحتش کرد که صاحب اول و آخرش خودت میشوی و این خانه سرمایه محسوب نمیشود، بابا قبول نکرد و جواب داد: «من سرمایه نمیخوام؛ میخوام زندگی کنم.»
ما در عین کارمندی و در عین سختیهای مالی، در خانهای رشد کردیم که بزرگ بود. مامان و بابا آن خانهی قدیمی را هزار تومان هزار تومان تعمیر کردند و گلدانبهگلدان از آن بهشت ساختند.
بابا و مامان همیشه نماز اول وقت میخواندند، ولی در خانهی ما نماز و روزه اختیاری بود. شبهای رمضان حتماً باید به بابا میسپردیم که سحر بیدارمان کند، چون پیشفرض این بود که بابا و مامان تنها روزهداران و نمازگزاران خانه هستند. هرچند که نبودند. بابا خودش میدید که هر سحر پنج تایمان با چشمهای پفکرده و موهای آشفته دور سفرۀ سحری مینشینیم. یادم نمیآید بابا در خانه راجع به اصول اخلاقی حرفی زده باشد. مامان هم همینطور. انگار آنقدر بدیهی بودند که حرف زدن راجع به آنها کار چیپ و خزی بود. بابا هر ماه حقوقش را میگذاشت زیر فرش لاکی اتاقکوچیکه و تا سالهای سال روال همین بود و هرکس خرجی داشت، بابا ارجاعش میداد به زیر فرش. یک بار وقتی عمو منصور، عموی ناتنی بابا، فرشمان را کنار زد تا ببیند بخش پارهاش قابلیت رُفو دارد یا نه، پولها را دید. گفت: «بهبه! پولداریها. خب یه فرش نو بخر.»
وقتی بابا گفت که حقوق ماهانه است و سالهاست همانجاست، عمو منصور که مرد ادیب و احساساتیای بود بغض کرد و گفت: «باید به اهل این خونه سجده کرد؛ از بچه تا بزرگ.»
رفتار بابا و مامان بلندترین حرف خانهی ما بود. بابا هرگز اجازه نمیداد به خودکار توی جیبش دست بزنیم. حتی آن موقع که نصفهشب بود و خودکار مشکی در خانه نداشتیم. من تازه یادم افتاده بود که معلممان گفته حتماً تکلیف رسم ریاضی را با خودکار مشکی بکشید. وقتی با بغض به بابا گفتم که خودکار توی جیب پیراهنش را بدهد، چون آن تنها خودکار مشکی خانه است، بابا توضیح داد که آن خودکار مال اداره است و او از ترس اینکه بیتالمال گم نشود و همکارها گمش نکنند همیشه آن را میگذارد در جیب جلوی پیراهنش و ما نمیتوانیم از آن استفاده کنیم، چون مال ما نیست. روز بعد معلم یک نمره از رسمم کم کرد و من معنی بیتالمال را یاد گرفتم.
بابا به زمانبندی و نظم هم حساس بود. سالهای بعد میگفت من سی سال خدمت کردم و رویهمرفته سی دقیقه هم تأخیر نداشتم. راست میگفت؛ یادم میآید صبحهایی که میبردمان کوه آنقدر زود از خانه بیرون میزدیم که احدی توی کوه هم نبود حتی. باید جوری تنظیم میکرد که ما را ببرد خانه و خودش بدون یک دقیقه تأخیر برود اداره. مامان معمولاً با ما نمیآمد، چون خسته از مهمانی دادنهای مکرر و کارهای خانه تا نُه میخوابید. بابا خودش صبحانه درست میکرد و مثل آن قسمت تعزیه که زینب برای امام حسین میخواند، بابا میخواند: «دلم ناید از خواب بردارمت / همان به که در خواب بگذارمت.»
بابا قدرشناس بود و همیشه میگفت، اگر که او معروف است به درِ خانهی باز و سفرهداری، اگر خانهاش تمیز است و اگر بچههایش در درس موفقاند، همه را مدیون ملیحه است که شست و پخت را تحمل کرد و آرام ماند و آرام کرد که عصبیتهای گاهوبیگاهش و تنگی دستش را تاب آورد. مامان ملیحه و قلب بزرگ بخشندهاش را انگار خدا برای نبی ساخته بود. بعدها وقتی بزرگ شدیم و میخواستیم جایی برویم و داشتیم به خودمان میرسیدیم بابا نبی میآمد توی درگاه اتاقکوچیکه به مامان که داشت بچههای ما را ضبطوربط میکرد تا ما آرایش کنیم و به خودمان برسیم زل میزد و میگفت: «هنوزم هیچکدومتون مامانت نمیشید.»
و همهی ما با هم کشیده و بلند میگفتیم: «بابا!»
بابا برای زندگی ارزش زیادی قائل بود. آنقدر که وقتی ما، یا نه اصلاً یک غریبه از زندگی مینالید، بابا ناراحت میشد. انگار او زندگی را ساخته و حالا دیگران دارند ایرادش را میگیرند. خودش یاد گرفته بود با زندگی کنار بیاید و به قول دیل کارنگی1 از لیموهای گندیدهاش لیموناد خنکی بسازد.
چند وقت پیش توی یک پیج اینستاگرامی انگیزشی یک چیزی دیدم که من را یاد بابا انداخت. دختربچهای که در یک مسابقه مدال سوم را برده بود، چنان برای آن ذوق کرده و جیغ و هورا کشیده بود که نفر اول به گریه افتاده و شک کرده بود که نکند مقام او بهتر است؛ در حدی که داشت گریه میکرد. زیر تصویر هم متنی در مدح لذت بردن از داشتهها نوشته بودند. در نگاه من بابا همان دختربچه بود؛ پسربچهای که از بقیهی اعضای خانوادهاش زشتتر بود، فرصت تحصیل نداشت، خیلی جاها فقر مثل سایه افتاده بود رویش، بهجبر روزگار دیر ازدواج کرد، بهجبر روزگار او که عاشق نوشتن بود قلمش را غلاف کرد، بابا اما با مهرههایی که برایش مانده بود خوب بازی کرد. کارمندی بهرغم درآمد کمش به او فرصت میداد که به مادر و پدر و کار کشاورزیشان برسد. فرصت این را میداد که با پسرها کشتی بگیرد. عصرها با دوستانش در مغازهی عزت دور هم جمع شوند و بخندند. فرصت میداد با من خالهبازی کند، بچهام بشود، اسمش را بگذارم وحید و ببرمش مثلاً حمام. لجم را دربیاورد و هی بگوید: «صابون بریز، آب رفت توی چشمم.» و من داد بزنم: «درست بگو.»
بابا به ما، من، زهره و علیرضا، فرصت میداد با برفهایی که از پشتبام پارو میکرد و میریخت توی حیاط غار برفی درست کنیم که ما در عوضِ پز سارا برای جامدادی آهنرباییاش غار برفی را بکوبیم توی سرش. بابا فرصت میداد برایمان کتاب بخواند و رؤیا ببافد. بابا به خودش فرصت میداد دوست پیدا کند و هزار حکایت از هزار انسان بشنود.
بابا بعد از کارمندی هم نشد که خانه بنشیند. معاون یک مدرسهی غیرانتفاعی شد که خیلی با خانه فاصله داشت و برای اینکه نصف حقوقش را صرف پول تاکسی نکند، با دوچرخه سر کار میرفت. وقتی اعتراض میکردیم که کار سختی است سروکله زدن با بچهها، میگفت از توی پارک نشستن که بهتر است. میگفت حاضر است توی حیاط مدرسه دنبال بچهها بدود تا اینکه همنشین پیرمردها، از پادرد و کمردرد و عروس بد و بخت نامراد بنالد، هرچند وقتی که دیگر برای مدرسه هم بیست سال کار کرد و خودش را برای بار دوم بازنشسته کرد، مجبور شد همین کار را بکند. با پیرمردهای محل مینشستند توی پارک سر کوچه. بابا اما ترغیبشان میکرد از حکایتهای دیده و شنیده حرف بزنند، از گل و گلکاری حرف بزنند، از کتاب بگویند، از ماجراهای خندهدار و شیطنتهای جوانی. وسطهایش هم بین غرولند من و مامان میآمد برایشان چای و میوه و آب میبرد. یا میرفت سراغ آن یکی که ویلچر داشت و بیرون آمدن برایش سخت بود یا آن پیرمرد واکری که باید برایش صندلی هم میآورد. به مامان میگفت: «ببین، من حتی برای بیکاری هم برنامه دارم.» و خودش غشغش میخندید و بعد میگفت: «شدم خاله خودپسند.»
بابا نبی خوشخنده بود. هوش بالایش باعث میشد خیلی زود وجه بامزه و خندهدار یک موقعیت را درک کند و از آن جوک بسازد. بخشی از کودکیاش هنوز در او زندگی میکرد؛ شبهای چهارشنبهسوری آنکه دزدکی از مامان، گلدان سفال خالیماندهی توی زیرزمین را میآورد و زیرش ترقه میگذاشت تا هزار تکه شود و خودش از هیجان و خنده ریسه میرفت، بابا نبی بود. همهی نوههایش فقط چهارشنبهسوری خانهی بابا نبی را به رسمیت میشناختند.
حالا بابا سه سال است روی تپهی بلند مهرآباد زیر درخت توت خوابیده است. چهل روز بعد از عمو ربیع رفت. چهلم عمو خاکسپاری بابا بود. حتماً زود رفته بود تا دوباره مثل بچگیهایشان سر بر یک بالش بخوابند. روز خاکسپاری تا سینهکش کوه آدم آمده بود. هنوز بعد از سه سال غریبههایی را سر خاکش میبینم که برایش گریه میکنند. آن همشهریای که جوانیاش در خانهی بابا درس خوانده، آن دیگری که بابا ضامن بانکیاش شده، آنکه بابا پادرمیانی کرده برای ازدواجش، آن پیرمردی که عکسش را میبوسد و میگوید: «نبی، کاش خدا من رو بهجای تو برده بود.» من اینها را نمیشناسم، بابا اما با همه آشنا بود. بابا نبی سالهای آخر زندگیاش احساس خوشبختی عمیقی داشت و بارها میگفت: «این پسر کوچیکه رو هم سروسامون بدم دیگه از خدا هیچی نمیخوام.»
عروسی علیرضا را ندید اما.
نبی گودرزی، کارمند اسبق دایرهی بایگانی آموزشوپرورش شهرستان ملایر. مرد کوچکی بود که بزرگ زندگی کرد. دستهایش را آنقدر باز کرد که حتی در قفس هم شده بالبالی بزند. نبی برای من، آن چهار فرزند دیگر و همسرش پیامبری بود با معجزهی محبت. او کودکیمان را رنگ زد و رگ و پیمان را پیوند زد به ادبیات. او بیآنکه اسم اگزیستانسیالیسم را بداند، مسئولیت زندگیاش را تماموکمال پذیرفت و به قول خودش قشنگ زندگی کرد.
1.نویسندهی کتابهای خودیاری و سخنران آمریکایی توسعهدهندهی درسهایی در زمینهی پیشرفت شخصی، فروشندگی و سخنرانی در جمع بود.