icon
icon
عکس از حمیدرضا حمزه‌پور
عکس از حمیدرضا حمزه‌پور
گفتی اسمش سلیمان است؟
نویسنده
زهرا زردکوهی
زمان مطالعه
12 دقیقه
عکس از حمیدرضا حمزه‌پور
عکس از حمیدرضا حمزه‌پور
گفتی اسمش سلیمان است؟
نویسنده
زهرا زردکوهی
زمان مطالعه
12 دقیقه

دستم را چند ثانیه روی دکمه‌ی پاور گوشی نگه می‌دارم. بالاخره روشن می‌شود. صفحه‌ی گوشی را پایین می‌کشم و به اعلان‌ها نگاه می‌کنم؛ سه تماس بی‌پاسخ از شماره‌ای ناشناس. شماره برای مامان و خواهرم هم آشنا نبود. شماره را ذخیره می‌کنم تا از روی پروفایل اکانتش او را شناسایی‌ بکنم. فقط ایتا دارد. اکانت ایتایش را که باز می‌کنم چشمم به گل‌های ریز صورتی‌رنگِ روی تصویر پروفایلش می‌افتد. از بیویش هم چیزی دستگیرم نمی‌شود. اسمش را غریبه ذخیره کردم و حالا به تمام غریبه‌هایی فکر می‌کنم که ممکن است با من کاری داشته باشند. احساس می‌کنم من تنها کسی بودم که می‌توانست به داد غریبه برسد، وگرنه دلیلی نداشت که سه ‌بار پشت‌هم به من زنگ زده باشد. کاش شارژ گوشی‌ام تمام نمی‌شد و می‌توانستم جوابش را بدهم. دوباره به تصویر پروفایلش نگاه می‌کنم. یک‌دفعه یاد خانم مسن توی پارک می‌افتم. چند روزی منتظر تماس او بودم و وقتی خبری از او نشد با خودم فکر کرده بودم که حتماً من را از یاد برده، ولی من او را فراموش نکرده بودم. مدت‌ها گوشی را کناردستم می‌گذاشتم تا اگر روزی تماس گرفت پای گوشی منتظر نماند و اذیت نشود. 

از وقتی با خانم مُسن توی پارک آشنا شدم، چشمم انگار که دائم دنبالش باشد، میان همه‌ی زنان هم‌سن‌وسال او چرخ می‌خورد و دنبالش می‌گردد. از هم‌صحبتی با او و زنان شبیه او خوشم می‌آید. انگار دنبال نسخه‌ی آینده‌ی خودم میان آن‌ها می‌گردم. عجولم برای دیدن چشم‌هایم وقتی که دیگر به درشتی حالا نیست. می‌خواهم خط‌های عمیق پیشانی‌ام را زودتر ببینم و باور بکنم که موهایم قرار نیست همیشه سیاه بماند. اگر از قبل برای اتفاقی آماده شده ‎‌باشم، راحت‌تر با آن کنار می‌آیم. من باید از همین حالا برای روزی که دختری جوان از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و خطاب به من می‌گوید: «حاج‌خانم، شما بشینین.» آماده باشم تا در آن لحظه به دخترک نگویم: «منم روزی شبیه تو بودم...»

چند وقت پیش دم غروب عمه را در جمع دوستانش دیدم. حلقه زده بودند دور میز بزرگی و وسایل پیک‌نیکشان را روی میز گذاشته بودند. آدم دم غروب دلش می‌گیرد. وقت غروب یک آنِ غریبی وجود دارد که آسمان هنوز روشن است، اما خانه دارد رو به تاریکی می‌رود. در آن زمان فوری بلند می‌شوی و چراغ را روشن می‌کنی تا در دام تناقضِ آن لحظه نیفتی. عمه از وقتی تنها شد، همیشه از غربتِ آن لحظه فرار می‌کند و قبل از رسیدنش از خانه بیرون می‌رود.

من، وصله‌ی ناجورِ بیست‌وسه‌ساله، میان خانم‌هایی که هم‌سنِ کوچک‌ترین بچه یا نوه‌شان بودم جا گرفتم و توی چشم آمدم که بحث مدتی حول اسم و سن و رشته و سؤالاتی که شاید کنجکاویِ لحظه‌ای‌شان را برانگیخته بود، چرخید. من را که تقریباً شناختند به گمانم دومین استکان چایشان را نوشیده بودند. عمه در فکر فرورفته بود. کلیدش را در دست می‌چرخاند. نگاهش که به کلید افتاد، خاطره‌ای یادش آمد: «پارسال که توی خونه زمین خوردم و نتونستم بلند شم، توی دلم گفتم خدایا! اگه کسی نیاد اینجا که من همین‌طوری رو زمین با این وضعم می‌میرم! خدا رو شکر که پسرم اومد و اورژانس خبر کرد.»

در حال بارگذاری...
عکس از حمیدرضا حمزه‌پور

دوست عمه با شنیدن این حرف‌ها دستش را روی گونه‌اش کوبید. «هین»ی کشید و گفت: «واقعاً به خیر گذشته! ولی همیشه بذار تلفنت پیشت باشه تا این‌طور وقت‌ها سریع به یکی زنگ بزنی.» 

صدای جیرینگِ به هم خوردنِ کلیدها، نگاهِ دوست عمه را به دسته‌کلید کشاند. گفت: «راستی! یه جا خوندم وقتی درِ خونه رو می‌بندین نباید بذارین کلید توی قفل بمونه!» 

البته که من عکس حرف دوست عمه را شنیده بودم. معمولاً می‌گویند وقتی در را قفل کردید، بگذارید کلید روی قفل بماند تا اگر دزد آمد و سوزنی چیزی توی قفل در انداخت، نتواند بازش بکند. دوست عمه چای‌کیسه‌ای را از لیوانش بیرون کشید و ادامه داد: «اگه کلید پشت در بمونه و خدایی‌نکرده اون‌طرفِ در بلایی سر ما اومده باشه، کسی نمی‌تونه در رو راحت باز بکنه و بیاد به دادمون برسه.»

فکر کردم برای من بیست‌وسه‌ساله و عمه‌ی هفتادوسه‌ساله حتی فلسفه‌ی گذاشتنِ یک کلید روی قفل در یا برداشتن آن هم فرق می‌کند. به گمانم پنجاه سال، زمان مناسبی ا‌ست برای اینکه آدم تمام دانسته‌هایش را با شرایطش وفق بدهد و یک بازنگری در تمام معلوماتش داشته باشد. من هم حتماً روزی که دیگر کسی برایم نمانده باشد، مجبور می‌شوم تا آمدنِ دزد به خانه را به نیامدنش ترجیح بدهم. 

عمه ادامه می‌دهد: «حالا من به همسایه‌م گفتم اگه دیدی خبری از من نیست بیا یه سراغی ازم بگیر، درم رو بزن، صدام بکن، شاید افتاده باشم زمین، شاید اصلاً مرده باشم!»

همه‌‌‌ی خانم‌ها «خدا نکنه»‌ای می‌گویند که آغشته است با تلخی جمله‌ی «هیچ بعید نیست» در لایه‌های پنهانی دلشان.

گوشی‌ام را برمی‌دارم تا به عزیز زنگ بزنم و حالش را بپرسم. علامتِ تماس بی‌پاسخ از آن غریبه‌، دلم را کشانده سمت عزیز. قرار بود امروز همراه جوان‌های فامیل برود گردش. پادرد شدیدش خیلی ‌وقت است که فعالیت‌هایش را محدود کرده، اما هروقت پای سفری در میان باشد، یک‌دانه از آن قرص‌های جادویی‌اش می‌خورد و می‌گوید که حالا می‌تواند تا بالای کوه با جوان‌ها مسابقه‌ی دو بدهد. تازگی‌ها که از سفر دوروزه‌ای برگشته بودند، یک‌هفته‌ای مریض شد و بدن‌درد شدیدی داشت. دکتر به او گفته بود که حالا وقت استراحت و آرامش است. مامان هم همین را به او می‌گوید، ولی عزیز جواب اعتراض‌های مامان را با جمله‌ی «سنم رفته بالا، ولی دلم که هنوز جوونه!» می‌دهد. 

من فکر می‌کردم مامان زیادی سخت می‌گیرد. راستش کمی هم به جمله‌ی «سن محدودیت نمی‌آره.» معتقد بودم، ولی وقتی عزیز مریض شد، دیدم که فشارخون و تیروئید و زانودرد، جوانیِ دلش را نمی‌فهمند و علیهش شمشیر کشیده‌اند. مامان در جوابم می‌گوید: «واقعيت اينه كه سن محدوديت می‌آره.»

شاهد حرفش قرص‌های همه رنگ و همه‌ شکل عزیز و بابابزرگ است و زنگ هشدارهای پشت‌سرهم گوشی‌هایی که ساعت‌های خوردن قرص‌ها را یادآوری می‌کنند. با این‌همه عزیز ترس بزرگی توی دلش دارد. جدا ماندن از فامیل و مانند بیشتر زنان و مردان مسن تنها شدن؛ ترسی پنهانی که علتِ تحمل تمام آن دردها در سفرهای دسته‌جمعی است.

دوباره به عکس پروفایل اکانت غریبه نگاه می‌کنم. آخرین تماسش همان تماس سومِ ازدست‌رفته‌ای است که قربانی شارژ صفر درصد گوشی‌ام شد. با خانم مُسن توی پارک چند وقت پیش آشنا شده بودم. وقتی برای پیک‌نیک با دوستانم به پارک رفته بودیم، قامتی خمیده در چادری سیاه و خاکی از دور به چشمم خورد که داشت آرام‌آرام محو می‌شد. دنبالش کردم. روی یکی از نیمکت‌های پارک، قامت خمیده‌ی زن وارفت و آن‌طرف شمشادها پنهان شد. مدتی گذشت و هنوز کسی از پشت شمشادها بیرون نیامده بود. چادر سیاه خاکی پایین پای نیمکت افتاده بود و خاکی‌تر می‌شد. قامت خمیده داشت روی نیمکت می‌لرزید. چادر از روی بدنش کنار رفته بود و دستش را به دنبال چادر روی تنش می‌کشید. آرام صدایش زدم. نشستم کنارش. احساس کردم که از من می‌ترسد. دوستانم را از دور نشانش دادم، زیرانداز و وسایلمان را هم. گفتم که از دور دیدمش و نگران حالش شدم. دست‌هایش می‌لرزیدند، چیزی توی چشم‌های خیسش تکان می‌خورد و صدای تق‌تقِ برخوردِ دندان‌هایش با همدیگر برایم غریب نبود. کمی که با او حرف زدم و مطمئنش کردم که قصد آزار دادنش را ندارم، بریده‌بریده گفت که از خانه‌اش بیرون زده و حالا گرسنه است. سریع یک لیوان چای و کیک از وسایلمان برداشتم و به او دادم. اسمم را هم به او گفتم. گفتم که اگر مشکلی دارد می‌تواند به من اعتماد بکند. من مثل نوه یا اصلاً دخترش هستم. یک‌ساعتی را روی آن نیمکتی که خدا می‌داند تابه‌حال خانه‌ی بدون سقفِ چند نفر شده بود، نشستیم و حرف زدیم. خانم مُسن توی پارک می‌گفت از وقتی پول فروش خانه‌اش را بسازبفروشِ کلاهبردار بالا کشید و از مملکت فرار کرد، پسرهایش به خونش تشنه شدند و دیگر اسمش را هم نیاورند، مگر به فحش و ناسزا. فقط دخترش هر چند وقت یک ‌بار سری به او می‌زد که او هم دیروز با دادوبیداد جان بچه‌هایش را قسم خورد که او را رها می‌کند و می‌گذاردش خانه‌ی سالمندان. قامت خمیده شد کاغذی که در آتش انداخته بودندش. کاغذ که حرارت ببیند، در خودش جمع و کوچک می‌شود و می‌سوزد. قامت خمیده لبه‌ی نیمکت پارک چروکید و مچاله شد در خودش. کاغذی از دفترچه‌ام جدا کردم و شماره‌ام را رویش نوشتم. نشانش دادم تا مطمئن شوم می‌تواند دستخطم را بخواند. پایینِ شماره اضافه کردم: زهرا، دختری در پارک، کاغذ را گرفت و توی کیفش گذاشت. قول داد تا هر وقت دلش گرفت و تنهایی اذیتش کرد به من زنگ بزند...

از مامان می‌پرسم: «قدیم که خونه‌ی سالمندانی وجود نداشت، آدم‌های پیر رو کجا تبعید می‌کردن؟»

در حال بارگذاری...
عکس از حمیدرضا حمزه‌پور

مامان بی‌درنگ و با ابروهایی که به هم گره خورده‌اند می‌گوید: «اون‌ها رو توی جنگل یا بیابون رها می‌کردن!» شانه بالا می‌اندازد. از راست و دروغش بی‌خبر است. این را وقتی کوچک بوده، در یکی از داستان‌های مادربزرگش شنیده بود.

خانم؛ مادربزرگ مامان؛ یکی از شب‌های سرد تبریز، وقتی مامان و خواهر و برادرش منتظر قصه‌ی شب بودند، قصه‌ی رازِ عروس ‌شدنِ قاری‌ننه را برایشان فاش کرد:

روزی روزگاری مردی با زن و بچه‌اش در کنار ننه‌ی پیرش زندگی می‌کرد. مرد از عمر طولانی ننه خسته شده بود و نمی‌دانست با پیری و مریضی و درماندگی او چه باید بکند. روزی مرد کیسه‌ای بزرگ و پارچه‌ای به خانه آورد و از ننه‌اش خواست داخل کیسه برود تا او را به جای خوبی ببرد. ننه‌اش کنجکاو می‌شود. به درد پاها و کمرش غلبه می‌کند و از جا بلند می‌شود. 

«کجا می‌بريم ننه؟»

«مي‌خوام شوهرت بدم!» 

ننه مي‌خندد. پا تند می‌کند و به‌سمت صندوقچه‌اش می‌رود. سرمه‌دانش را با خوش‌حالی برمی‌دارد و داخل کیسه می‌رود. زیر لب می‌گوید: «دارم می‌رم عروس بشم!» مرد کیسه را روی کولش می‌اندازد و راه بیابانی را که پر بود از حیوانات گرسنه و وحشی در پیش می‌گیرد. ننه تمام مسیر زیر لب آواز می‌خوانَد و به شوهر جدیدش فکر می‌کند. 

«اسمش چیه ننه؟» 

«اسمِ کی؟» 

«شوهرم دیگه!» 

«آها! سلیمان.» 

ننه ریز می‌خندد، زمزمه می‌کند: «سلیمان!» مرد کیسه را روی زمین رها می‌کند. کش‌وقوسی به کمرش می‌دهد و قلنج‌هایش را می‌شکند. 

«ننه، وایستادی که!»

«منتظریم.»

«گفتی اسمش سلیمانه؟» 

مرد آرام از کیسه دور می‌شود. چنددقیقه‌ای می‌گذرد که یک‌دفعه کیسه تکانی می‌خورد و کشیده می‌شود روی زمین. تندتر از قبل. می‌خورد به تمام سنگ‌های ریزودرشتِ سرِ راه. ننه پسرش را صدا می‌زند، ولی جوابی نمی‌گیرد. ریز می‌خندد. با خودش فکر می‌کند حتماً سلیمان زور پسرش را ندارد که کیسه را روی دوشش بگیرد و بلندش کند، برای همین خم شده و کیسه را روی زمین می‌کشد. دلش می‌رود برای عروس شدن. می‌گوید «یواش برو سلیمان! سرمه‌دانم شکست...» 

انگار آدم که پیر می‌شود، اضافه می‌آید. در هیچ جمعی جا نمی‌شود. سقف خانه‌ تا روی سرش پایین می‌آید، دست دور گلویش می‌اندازد. از دل تاریکی اتاق‌ها شبح تنهایی به جانش می‌افتد و از ترس فراری‌اش می‌دهد. عمه دیگر در خانه‌ی بزرگ و سوت‌وکورش جا نمی‌شود. عزیز دیگر بین دل‌خوشی‌های کوچکِ دلِ جوانش جا نمی‌شود. خانم توی پارک دیگر بین بچه‌هایش جا نمی‌شود، آدم پیر که می‌شود، اضافه می‌آید. همیشه انگار هم هست و هم نیست. هم زندگی می‌کند و هم زندگی نمی‌کند. همیشه چشمش به در است و منتظر، فرقی نمی‌کند کسی که از در داخل می‌شود یکی از بچه‌هایش باشد یا یک ‌دزد، کافی است بیاید و از انتظار نجاتش بدهد. بیاید و هرطور که دوست دارد سکوت خانه را در هم بشکند، بیاید با دو استکان چای کمی با او حرف بزند تا باورش شود که هنوز زنده است و دارد نفس می‌کشد. آدم پیر که می‌شود حتی دیگر میان کلمات هم جا نمی‌شود، از حاصل‌جمعِ تنهایی و انتظار و مریضی و ترس و غیره بزرگ‌تر می‌شود، دهانِ علامتِ بزرگ‌تر کوچک‌ترِ معادله‌های ریاضی به‌سمت او می‌چرخد و کفه‌ی ترازویش پایین‌تر می‌رود. آدم که پیر می‌شود همیشه اضافه می‌آید... 

مامان می‌گوید: «حالا دیگه این‌طوری هم نگو!»

می‌گویم: «دوست ندارم این‌طوری پیر بشم. اگه جوون‌مرگ شدم ناراحت نشو، خودم این‌طور خواستم. من از پیری می‌ترسم...» مامان می‌خواهد جوابم را بدهد که تلفنم زنگ می‌خورد. گوشی را برمی‌دارم و دایره‌ی سبزرنگ را به‌سمت راست می‌کشم. کسی آن‌طرف خط می‌گوید: «زهرای توی پارک؟»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد