

یک هفته است میخواهم کامو را بردارم بروم یَرفلا تمرین رانندگی؛ پایم پیش نمیرود.
کامو یک ولووی سرمهای قدیمی است؛ تنها ماشین عمرم که نمرهاش را از صدقهسر شباهتش به «کامو» از بر شدهام. اگر شانس آورده باشم و جایش داده باشم در جا پارک مشرف به پنجرهی خانه، به این آسانیها دلم نمیآید تکانش دهم. جایش در دم پر میشود و آن وقت دیگر مجبورم پارکش کنم یکجایی آنطرف جنگل و از وسط صخرههای یخزده برگردم خانه. همین است که برای تکان ندادنش از این جا پارک امن، به هزارویک بهانه متوسل میشوم؛ از محسنات پیادهروی و کِیف دوچرخهسواری گرفته تا توصیههای گِرِتا تونبَری، دخترک سنگِ طبیعت بهسینهزن سوئدی، در استفاده از حملونقل شهری برای احتراز از گرمایش جهانی.
واقعیت این است که «امنیت» با همهی محسناتش، ذات سکونآفرینی دارد، آفتی میاندازد به جانت که نمیگذارد از جایت جُم بخوری. چه مثل کامو ماشین باشی، چه مثل من آدمی که قصد کرده شغل جدیدی را شروع کند؛ شغلی که سالها رؤیایش را در سر پرورانده؛ شغل صددرصد دلخواهم؛ شغلی که ابزارش کلمه است.
بچه که بودیم «گوشهبازی» میکردیم. سه نفر در سه گوشهی اتاق جا میگرفتیم و یکی هم که گرگ ماجرا بود میایستاد آن وسط تا اگر کسی پایش را از گوشهی امن بیرون گذاشت، حسابش را برسد. باید همینجا باشد که اولین بار گیر کردهام در گوشهای امن بین دیلمای «ماندن» یا «حرکت کردن»؛ دوراهیای که حالا، در این نقطه از زندگی، مبدل شده به دیلمای شغلی: «آیا شغل صددرصد دلخواهم آنقدر ارزش دارد که بهخاطرش پا را از گوشهای امن زندگی فراتر بگذارم؟»
برای این دیلمای شغلی در دکان حکمای زیادی جواب پیدا میشود.
مولانا که مثل دیگر خردمندان کار را همان زندگی میداند، تشویقمان میکند که همهچیز را رها کنیم و بچسبیم به شغل دلخواهمان. اندرز میدهد که برای شکوفا کردن خود واقعی: «در زمین دیگری خانه مکن، کار خود کن، کار بیگانه مکن.» و درنهایت هم ما را قانع میکند: «هرکسی را بهر کاری ساختند / مهر آن را در دلش انداختند».
ارسطو از سر تا تهِ کتابش، اخلاق نیکوماخوس در گوشمان میخواند که برای رضایت داشتن از زندگی، استعدادمان را که آن را «دَیمون» مینامد، پیدا کنیم: «دستیابی به اودَیمونیا یا سعادت ممکن نیست، مگر اینکه انسان دَیمون یا بخشی از ذهن را که شبیه ایزدان است، در وجود خود پیدا کند و مطابق آن زندگی کند.» و حتی تا آنجا پیش میرود که زندگی بر اساس علاقه و استعداد را لازمهی انسان بودنمان میداند: «تفاوت ما و دیگر موجودات عالم به شکوفا کردن یا نکردن همین دَیمون است.»
اصل حرف ساده است: باید دَیمون یا همان قریحه و استعداد خودمان را پیدا کنیم، به پایش آبوخاک بریزیم تا بارور شود. شاید اگر ارسطو در این عصر دیجیتال حضور داشت، میگفت زیر پوست همهی ما جیپیاسی کار گذاشته شده برای اینکه ما را برساند به «حجرهی مخصوص خودمان».
مگر میشود با این توصیهها قانع نشد و نرفت دنبال شغل صددرصد دلخواه؟
اما مسئله اینجاست که من، در مقام انسانی که بهار و تابستان عمر را پشت سر گذاشته، نمیتوانم مطمئن باشم این پند و اندرزها محدودیت سنی نداشته باشند. چهبسا روی سخن مولانا و ارسطو گروههای سنی «ه» باشد و فوقش ده بیستسالی بالاتر. چطور میتوانم مطمئن باشم که بعد از پنجاهسالگی، حتی اگر زمین خودم را هم پیدا کرده باشم، هنوز ساختوساز در آن صرف میکند؟ پیدا کردن دَیمون یک چیز است و شکوفا کردنش، جوری که بشود به آن گفت «شغل»، یک چیز دیگر.
واقعیت این است که کتابها و مطالب انگیزشی «چگونه چه بشویم» برای سنین پنجاه به بالا توصیههای چندانی ندارند. پای نیمقرنیها که بیاید وسط، میدان واگذار میشود به ادیان هندو و بودا که توصیهشان برای دوران بعد از بازنشستگی ترک دیار، خلوتنشینی و نیایش است. همین است که جواب پیدا کردن برای این دیلما آسان نیست: آیا در میانسالی شکوفا کردن دَیمون و پرداختن به آن شغل جدید دلخواه، محلی از اعراب دارد، یا اصلح آن است که در ساحل امنمان بمانیم و با همان داشتههای قبلی روزگار بگذرانیم؟ حالمان با کدامیک بهتر است؟
از پنجرهی اتاقخوابْ کامو و کوچه را نگاه میکنم که برف هر دو را پوشانده. همچنان با خودم کلنجار میروم که بروم سراغش یا نه. از جمله چیزهایی که در حل این قبیل معماهای ذوالحدین یاریرساناند، کمک گرفتن از عقلانیت عملی است؛ چرتکه بیندازیم برای مقایسهی سود و زیان تصمیمی که قرار است بگیریم. به این راحتیها که نمیشود یکدله شد. حتی برای برداشتن یا برنداشتن کامو هم باید کلی دودوتاچهارتا کنم، چه برسد به اینکه بخواهم بدانم واقعاً شروع شغل جدیدِ صددرصد دلخواه، سختیهایش بیشتر است یا منافعش.
به نظرم اولین سختی یا بهتر بگویم یکی از گذرگاههای صعبالعبور برای رفتن بهسمت شغل دلخواه در پاییز عمر، دشواری یادگیری است. زود قضاوت نکنید، خداینکرده منظورم دشواری یادگیری بهخاطر توانایی کمتر مغز نیست. اصلاً از خودم شروع میکنم، در دسترسترین موش آزمایشگاهی؛ کسی که مجبور شده در همین پاییز عمر زیر بار یاد گرفتن چیزهایی برود که زمان معمول یادگیریشان بهار و تابستان زندگی بوده است.
بعضی از این یادگیریها مثل گرفتن گواهینامه و مدرک زبان سوئدی، بهخاطر مهاجرت دیرهنگام، خودشان مثل بختک روی سرم افتادهاند؛ بعضی دیگر هم هستند مثل «نوشتنهای ادبیاتی» که خودم پایشان را کشیدهام وسط. این است که بنا به تجربه دریافتهام یکی از دشواریهای رفتن بهسمت یادگیری ایگویی است که در این سن دیگر سفتوسخت شده است.
آدمها در میانسالی هم تجربهی زیستهی پروپیمانی دارند و هم حرفهای زیادی برای گفتن؛ در کار و حرفه، در پختن قیمهبادمجانهای جاافتاده، در گرفتن آروغ نوزاد، در ریشسفیدی و صلحوصفا دادن خانوادهها یا حتی در تشخیص هندوانهی رسیده با چهار تقه. حرفشان، اگر شده در حد یک نخود، یکجورهایی خریدار دارد و همین نیمچهاعتبار و آگورا است که گاهی منجر میشود به نرفتن زیر بار یادگیری و در نتیجه شروع نکردن شغلی جدید از ب بسمالله.
«یادگیری» معمولاً محتاج «زیر بار رفتن» است، محتاج پایین نشستن و گوش سپردن به کسی که بالای منبری نشسته تا چیزی یادت بدهد. در میانسالی اگر هوس یادگیری به سرت بزند، آن بالامنبریها اغلب بهلحاظ سنی از خودت کوچکتر از آب درمیآیند. اگر بنشینی منتظر کسی که مویش از خودت سفیدتر یا جوگندمیتر باشد، احتمالاً باید عطای یاد گرفتن را به لقایش ببخشی. اگر هم توقع داشته باشی سن باعث شود استاد به چشم یک نوآموز کمخرد نگاهت نکند، زهی خیال باطل! از بالای منبر همهچیز ریز و خرد به نظر میرسد، حتی پنجاهسالهها و شصتسالهها و حتی بالاتریها. برای حذر از همین مرحله است که بسیاری از همسنوسالهایم عطای شکوفا کردن استعداد و شروع شغلی جدید را به لقایش میبخشند و فکر میکنند دویدن به دنبال دَیمون، نمیارزد به وارد آمدن ضربه به اعتباری که تمام این سالها جمع کردهاند.
بس که عاشق رانندگیام، در هجدهسالگی، جوهر دیپلم خشک نشده، گواهینامه گرفتم. آنقدر در مدرس و همت و بابایی و جادهچالوس و هراز و شمشک تردد و در دو وجب جا پارک دوبله کردهام که اوایل مهاجرت دوستان پیشنهاد دادند با این دستفرمان مشتی، بشوم رانندهی قطار یا کامیون حمل شن که حقوقش هم بالاست. اما چون سوئد گواهینامهی ایران را قبول ندارد، مثل بختبرگشتهای که در بازی مارپله مار نیشش زده باشد، پرتاب شدهام به خانهی اول؛ گرفتن گواهینامه.
برای تسلط به قوانین راهنماییورانندگی در خیابانهای استکهلم، گذارم افتاده به اُستاد فِرِدی که مثل اغلب استادهای این دوره از زندگی، میتواند جای فرزندم باشد. فِرِدی استاد خوبی است، فقط در امر رانندگیآموزی که غرق شود، برعکس من، سنوسال یادش میرود و من را جوان آکبندی تصور میکند که باید صفر تا صد رانندگی را به او بفهماند. بعد از کلی رانندگی کردن رضایتبخش، فقط کافی است وقتی میپرسد: «محدودیت سرعت اینجا چقدره؟» یک آن تابلو سرعت سی کیلومتر بر ساعت از جلو چشمم پنهان مانده باشد و بهاشتباه بگویم چهل. آنوقت است که فِرِدی به طرفهالعینی فرومیرود در پوست خانم هوشیاران، معلم کلاس سوم دبستانم و تا در بابِ لزوم رعایت سرعت مجاز در زندگی و در خیابان و بیابان و الخ شیرفهمم نکند، از بالای منبر پایین نمیآید.
سختی حضور در محیطهای آموزشی هم کمتر از همنشینی با استاد فِرِدی نیست. کسی که در میانسالی میخواهد کاری را از نو شروع کند، دیگر نباید توقع پیدا کردن جمع دنج همسالان را در سر بپروراند. خواهر جانم یکی از آن پرجرئتهایی است که کمی قبل از چهلسالگی تصمیم گرفته به آرزویش، یعنی پزشک شدن، جامهی عمل بپوشاند. دشواری راهش به کلمه درنمیآید. حتی حضرت فیل هم با داشتن پسر و دختر ده دوازدهساله از پس خواندن درس پزشکی، به زبان غریبی که چند سال بیشتر نیست آن را یاد گرفته، سخت برمیآید، اما دَیمون یا عشق و علاقهای که همیشه برای دکتر شدن در دل خواهر جان بوده، کمک کرده از بهترینهای دانشگاه باشد، گرچه دلش خالی از غصه نیست.
شکایتش نه از سختی درسهای کمرشکنِ رشتهی پزشکی به زبان سوئدی است، نه از کمبود وقت و انرژی، بلکه از پیدا نکردن دوست است که مینالد. اغلب همکلاسیها فقط شش هفتسالی از فرزندانش بزرگترند و پیدا کردن رفیق یا گروه همسالانی که راه را برایش لذتبخشتر کنند، ناممکن است. دانشجوهای جوان اغلب گروههای خودشان را دارند، دستهجمعی کافه و رستوران پارتی و سفر و مهمانی میروند. دغدغههایشان هم بهجای کمبود وقت و رسیدگی به امور خانه و خانواده، چیزهای دیگری است. یکی از دشواریهای رفتن بهسمت استعداد و پیدا کردن شغل جدید در وقت اضافه همین است که معمولاً نیازمان به روابط انسانیِ صمیمانه، مثل پذیرفته شدن در گروهی امن، بیپاسخ باقی میماند. نمیشود هم آن را دستِکم گرفت، «جداماندگی» حس تلخی است که بهشدت میتواند عامل بازدارندهی بسیاری از شروعها، خصوصاً شروع یک شغل جدید باشد.
برابر چنین مشکلاتی که در وهلهی اول مهیب به نظر میرسند، سهراب سپهری میگوید: «جور دیگر باید دید»، آندره ژید میگوید: «بگذار عظمت در نگاه تو باشد.»، نیچه میگوید: «دردی که نکشدت، قویترت میکند»، توران میرهادی میگوید: «غم بزرگ را میشود به کار بزرگ تبدیل کرد.» و من میگویم: «اگر تحمل امرونهیهای استاد فِرِدی و محیطهای غیرهمسال و غیرهمزبان، به نتیجههای خوبی مثل شکاندن ایگو و ساختن فردیت خاص خودمان منجر شود، آیا عقل حکم نمیکند که صابون این چیزها را به تن بمالیم؟»
از فرقههای ملامتیه و کلبیان هم که بگذریم، در همین زمان خودمان، بسیاری به نیت ایگوشکنی یا به همنشینی با تراپیستها رو میآورند یا به خلوتنشینی. حالا اگر دست زدن به شغلی جدید در میانسالی، بدون خزیدن به کنج عزلت بتواند ایگوی پَروار یک عمرمان را متنبه کند، حقش نیست از آن استقبال کنیم؟
با همهی این حرفها، مشکلات شروع شغلی جدید در دههی چهار و پنج و شش فراتر از اینهاست. میزان ناچیز زمان باقیمانده برای ساختوساز در زمین خودمان هم عنصر تعیینکنندهای است. باید دید اصلاً باقیماندهی عمر مفیدمان کفاف مهارت پیدا کردن در شغل جدید را میدهد؟ یک راه برایاینکه کیفیتی مثل «مهارت» را از انتزاع درآوریم و برای قابلسنجش بودن انضمامیاش کنیم، متناسب کردن آن با درآمد حاصل از آن شغل است. در این صورت مسئلهمان این میشود: «اگر بعد از چهل و پنجاه و شصتسالگی دَیمونمان را پیدا کنیم و از صفر شروع کنیم به پی گرفتن آن، آیا به جایی میرسیم که حرفی برای گفتن داشته باشیم؟ با این عبارتهای کلیدی مثل شروع، کار، چهلسالگی یاد لیلا میافتم که بعد از یک عمر کار در شرکت مهندسی کارگاه کیکپزی راه انداخته است.
لیلا را این وقت روز میشود در کارگاهش پیدا کرد. چند ساعتی قبل از تحویل کیکهاست و همانطور که دورشان میچرخد و تزیینشان میکند میتوانیم اسکایپ کنیم و چهار کلام اختلاط. درحالیکه محو دستهایش شدهام که دارد خامهی گلبهی روی کیک را صافوصوف میکند، از عملی کردن رؤیای همیشگیاش میپرسم؛ راه انداختن کارگاه کیکپزی بعد از چهلسالگی.
«خب ببین، معلومه که سن ماجرا رو سخت میکنه. با اینکه میدونستم کیکپزی فقط یه کار گوگولی نیست، اما بازم خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم زمان و توان و ذهن و انرژی میخواد. هرقدر هم عاشقش باشم، برای استاد شدن، توی این دنیای رقابتی که آدم باید خدای جزئیات باشه، یه عمر زمان لازمه.» و بعد، همانطور که یک هشتم شکلات تختهای را با دوونیم پیمانه شیر به هم میزند، میخندد و میخواند: «که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها.»
اما یکهو انگار چیز مهمی یادش افتاده باشد، توی چشمهایم نگاه میکند. «ولی، ولی، ولی واقعیتش رو بخوای نمیشه گفت همهچی رو دارم از صفر شروع میکنم. همین پیشینهی مهندسی خیلی توی شیرینیپزی به کارم میآد، لااقل توی حسابوکتاب کردن و توانایی کموزیاد کردن دستورهای پخت و اینجور چیزها از باسابقهها هم یهسروگردن بالاترم. تازه، مدیریت استرسمم خیلی بهتره، الکی هول نمیشم و از همه بهتر اینه که مثل آب خوردن بهترین راهحل رو پیدا میکنم.»
لیلا که حرف از «پیشینه» میزند، یاد پیشینهی خودم میافتم در دنیای اعجابانگیز «کلمهها» و برای شروع کار صددرصد دلخواهم که باز در دنیای کلمههاست، دلم قرصتر میشود. آخرش هم خیالم را راحت میکند: «تازه این رو نگفتم؛ غرق طراحی و پخت کیک که میشم، همهچی یادم میره، لذت مدامه.»
غرقه شدن لیلا را من هم میشناسم. برای من وقتهایی ظهور میکند که مینشینم به نوشتن. حال خوشی است؛ انگار چرخ دنیا از حرکت میایستد و سُر میخورم در نهری از عسل بهسوی سرزمین عجایب؛ به دنیایی که با گاز زدن به کلوچههای روی میزش میشود قد کشید تا پنجره و منظرهی دوردست را تماشا کرد. از آن حالهایی که فقط با یک پِنپال1 صمیمی میشود آن را در میان گذاشت. با سولماز که بنشینیم به پرچانگیِ نوشتاری از غرقه شدنهایمان میگوییم؛ یکی او، یکی من. میگوید صفحهی وُرد را که باز میکند، شیر دوپامین مغزش هم در دم باز میشود، میگویم انگشتهایم که بیفتند به تایپ کردن میروم به هپروت.
متخصصان معتقدند افتادن در چنین حوضی از لذت به این راحتیها نیست و فقط وقتی اتفاق میافتد که ذهن و بدن برای انجام کاری دستبهیکی کنند. چیکسنتمیهایی2 چنین حالی را حالت اوج یا غرقه شدن مینامد و میگوید در چنین نقطهای «کار را فقطوفقط بهخاطر خود آن کار میکنیم.» و معنایش این است که دَیمون خودمان را درست یافتهایم؛ چیزی به نام رشد، تحول و شکوفایی دارد در وجودمان شکل میگیرد. اگر دست زدن به کاری که اینقدر دوستش داریم چنین شادی ماندگار و عمیقی تولید کند، حیف نیست که در این یک بار عمر تجربهاش نکنیم؟ حالا گیریم که پایمان هم لب گور باشد.
تازه ماجرا وقتی جدیتر میشود که میفهمیم اندیشمندانی هم هستند که تصمیمهای زندگی را ابداً زمانمند فرض نمیکنند، مثل نیچه که در ایدهی «بازگشت جاودانه» معتقد است زندگی و وقایع آن بهصورت چرخهای بیپایان تکرار میشوند. نیچه برای نشان دادن اهمیت قضیهی پیدا کردن شغل در زندگی، این پرسش را مطرح میکند که اگر مجبور باشیم همین زندگی را بینهایت بار تکرار کنیم، آیا میتوانیم با تکرار ابدی این شغل و نحوهی زندگی فعلی کنار بیاییم؟
بنابراین باید حواسمان به این باشد که پیگیری علاقه و شغل دلخواه، چیزی بیش از کلیشههای روانشناسی زرد و نارنجی این دورهوزمانه است که آدمها را تشویق میکنند با اعتمادبهنفس و مثبتاندیشیِ صِرف بروند سراغ هوسهایشان. دَیمونی که ارسطو از آن حرف میزند مثل شرکت در کلاس زبانهایی نیست که بهخاطر مد شدن پیگیریشان میکنیم و دست آخر هم از «ها آر یو» فراتر نمیرویم. دَیمون تکهی مفقودهی پازل زندگی است که میتواند به طرح کلی زندگی، که کیمیاگران آن را اُپوس مینامند، عمق بخشد. بخشی از زندگی است که اشرف مخلوقات بودن ما انسانها به آن است. برای همین است که تامس مور پیش رفتن بهسمت شغل صددرصد دلخواه را سازوکاری تلقی میکند که ما را از «شخصیتی» بیهمتا برخوردار میکند؛ همان شخصیت بیهمتایی که اگر شغل دلخواهمان را پیدا نکنیم، تا ابد در گوشهی پستو پنهان میماند.
با این تفاصیل، باید دید که بالاخره عقلانیت عملی به نفع شروع شغلی صددرصد دلخواه فارغ از سنوسال رأی میدهد یا به نشستن در سایهی امن و خنک. بیایید برای یککاسه کردن همهی سود و زیانهایی که برای چنین شروعی برشمردیم، بهجای تکهتکه دست کشیدن به اجزای فیل، آنهم در تاریکی، از بالا به ماجرا نگاه کنیم. با یک نگاه پرندهوار میشود به پای منبر استاد فِرِدی نشستن، حس جداافتادگی خواهر جان، دشواریهای بازاریابی کیکهای لیلا بهمثابهی اموری شخصیتساز نگاه کرد که دایرهی زندگی بیوجودشان ناقص میماند. اُپوس یا «وجودمان بهمثابهی قطعهای هنری» کامل نمیشود، مگر با پیدا کردن علاقه و استعداد و شکوفا کردنش، حالا در هر سنی که باشیم. راه رفتن در مسیری که این استعدادها یا میکروچیپهای خدادادی نشانمان میدهند، مأموریتی است از جانب خدایان؛ راهی که برای انسان شاد بودن باید در آن پا بگذاریم؛ چه امن باشد و چه نباشد؛ چه بالای منبر باشیم و چه پایین، چه تنها بمانیم یا نمانیم؛ چه بهترین باشیم یا نباشیم؛ مأموریت از گهواره تا گوری است بدون دِدلاین.
این بار صدای هیاهو میکشاندم لب پنجره؛ دختربچهای که دستهای بیدستکش او مثل پالتوی تنش سرخ است یک حجم عظیم برف از روی کامو برمیدارد، گلوله میکند و آن را میاندازد بهسمت پسرکی کمی آنطرفتر.
پسر جاخالی میدهد. گلولهی برف بهجای خوردن به هدف، پخش میشود روی زمین. دخترک اما کاری به این حرفها ندارد، سرخوش از حس لمس سردی برف و پرتاب میخندد و باز میرود سروقت کامو. حالا با انگشت اشارهی یخزدهاش روی برفهای شیشه ایموجی خنده میکشد؛ همان چشم چشم دو ابروی نسل ما.
حسی از اشتیاق میخزد زیر پوستم، انگار با انقراض فرسنگها فاصله دارم. بیخداحافظی از عقل عملی و ارسطو فرومیروم در پالتوی قرمز دخترک. برای صورتک خندان چوب چوب شکمبه میکشم و یک قلب تیرخورده کنارش.
کسی چه میداند، آمدیم و چند سال دیگر علم پیشرفت کرد و فهمیدند پنجاه شصتسالههای این نسل مثل سی چهلسالههای نسلهای قبلی بودهاند. آن موقع دیگر دیر است که ناله سر بدهیم که ایدلغافل، در پنجاه شصتسالگی هم هنوز حق داشتهایم به رؤیاهایمان فکر کنیم و تاریخ شکوفاییمان منقضی نشده بوده است.
باید بروم سراغ کامو، تا دیرتر نشده ببرمش یَرفلا و دوردور کنم در خیابانهایش. باکی نیست، وقتی برگردم هم جایی جایش میدهم. حتی شده در جا پارک خالی آن طرف جنگل و بعد، از وسط زوزهی باد و جنگل یخزده و شب تاریک سُر میخورم به سرزمین کلمهها که تاریخ انقضا ندارند.
1.دوست مکاتبهای، مجازی
2.روانشناس برجستهی قرن بیستم