icon
icon
سنگ‌نگاره‌ی یادبود اونتاش ناپیریشا مربوط به دوره‌ی ایلامى میانه
سنگ‌نگاره‌ی یادبود اونتاش ناپیریشا مربوط به دوره‌ی ایلامى میانه
زن و مار
نویسنده
غنچه وزیری
زمان مطالعه
12 دقیقه
سنگ‌نگاره‌ی یادبود اونتاش ناپیریشا مربوط به دوره‌ی ایلامى میانه
سنگ‌نگاره‌ی یادبود اونتاش ناپیریشا مربوط به دوره‌ی ایلامى میانه
زن و مار
نویسنده
غنچه وزیری
زمان مطالعه
12 دقیقه

«عیلامیان عاشق زنان و مارها بوده‌اند.» این جمله گفته‌ی استادم، دکتر هیتس در کتاب پادشاهی عیلام است. وقتی در مقدمه‌ی کتاب زن و مار این جمله را خواندم، برای لحظه‌ای کتاب را بستم و کیفور شدم که بله! اشتباه نکردم، انتخاب مار با آن نقش کلیدی‌اش در رمانم انتخاب درستی بوده‌ است.

 می‌دانستم که مار برای عیلامیان و بسیاری از تمدن‌های باستانی مقدس و گاهی خداگونه بوده ‌است، اما آوردن زن در کنار مار و اینکه هر دو آن‌ها مورد ستایش عیلامیان بودند، چیزی بود که نمی‌دانستم و البته همان چیزی بود که می‌خواستم. 

 طرح رمان آن‌سوی سپیدارها را نوشته بودم، متون کهنی را که در داستان از آن‌ها وام گرفته‌ا‌م، خوانده و یادداشت برداشته بودم. نوشتن رمان را شروع کرده ‌بودم و می‌بایست در مورد مار بیشتر می‌دانستم. مطالعات زیست‌شناسی مار و آنچه باور عامه در مورد مار بود چندان به کارم نیامد. اما همین یک جمله‌ی کتاب همانی بود که می‌خواستم؛ هم الهام‌بخش بود و هم سبب شد بیشتر راجع به تمدن عیلام بخوانم. بعد از کتاب زن و مار نوشته‌ی هاید ماری کخ، کتابی را خواندم که به آن اشاره می‌کند؛ پادشاهی عیلام یا همان شهریاری ایلام اثر والتر هیتس با ترجمه‌ی پرویز رجبی که نام کتاب با همین املا در ترجمه‌ی آقای رجبی آمده ‌است.

  در رمان آن سوی سپیدارها ماری لاجوردی حضور دارد. این مار شبی بارانی و خاص به خانه‌ی پوپک؛ یکی از شخصیت‌های اصلی داستان؛ می‌آید. پوپک که دلبسته‌ی تمدن‌های باستانی است، نام مار را اینشو می‌گذارد که مخفف اینشوشینک، یکی از خدایان عیلام باستان است. اینشو نه فقط حیوان خانگی که در حقیقت به‌نوعی خودش یکی از شخصیت‌های رمان محسوب می‌شود. حضور مار در داستان به اینشو ختم نمی‌شود. در داستان شهری وجود دارد به نام بندیجاه که مردمش با مار زندگی می‌کنند. 

 ازآنجاکه عیلامیان عاشق مار و زن بوده‌اند، من نیز برای تمدن عیلامی در داستان خود جایگاهی قائل شدم. اکنون در این جستار قرار نیست از عیلام بگویم؛ آنچه در این گفتار اهمیت دارد توجه ویژه‌ای است که عیلامیان به مار داشتند. مار برای آن‌ها مقدس و قابل‌احترام بوده ‌است. عیلامیان نگاه مار را دورکننده‌ی نگاه اهریمنی می‌دانستند؛ به دلیل نوع نگاهش، مار را سمبل حاصلخیزی و باروری می‌دانستند؛ به علت پوست‌اندازی و از همه مهم‌تر مار را سمبل خدای اینشوشینک؛ خدای مردگان و حیات ابدی می‌دانستند.

  مار در تمدن‌های پیش از تاریخِ مصر، یونان، هند و مصر هم دارای احترام و بعضی اوقات خداگونه بوده است و بعدهاست که در دوران تاریخی با نقش منفی مار به‌عنوان نمادی از اهریمن روبه‌رو می‌شویم.

هرچه در مورد مار می‌خواندم جذابیتش بیشتر می‌شد، چراکه مار یکی از بهترین نمونه‌های دوگانگی است. اشاره کردم که در تمدن‌های باستانی نقش خداگونه داشته و بعد در روایات اسلامی که گاه از سرچشمه‌های فرهنگ یهود متأثر بوده، می‌بینیم که مار همدست شیطان است، به سبب فریفتن آدم و رانده شدنش از بهشت.

 همچنین مار در معنای لغوی به دو معنی ثبت شده؛ معنی اول میراننده و کشنده و معنی دوم زاینده و بن‌مایه‌ی هرچیزی که دو معنی متضاد یکدیگرند. 

 در همین احوال، برای پیدا کردن نقش‌های ثبث‌شده از مار سری به موزه‌ی ایران باستان زدم و موردهای جالبی از نقش مار دیدم؛ مهر بیضی با نقش مار متعلق به هزاره‌ی چهارم قبل از میلاد، سنجاق مفرغی که زنی است که در هر دو دست مار دارد متعلق به هزاره‌ی دوم پیش از میلاد، دستبندی مفرغی به شکل مار متعلق به لرستان، بشقاب مسی به شکل مار متعلق به هزاره‌ی سوم پیش از میلاد و...

 به اندازه‌ای که خودم راضی باشم از مار اطلاعات داشتم و نوشتن رمان را با خیال آسوده‌تری ادامه دادم. هرچه صحنه‌های مربوط به مار را می‌نوشتم، بیشتر شیفته‌ی جذابیت مار شوم؛ جذابیتی که شاید بیشتر از دوگانگی مار نشئت می‌گرفت: زهر بود و پادرزهر، درد بود و درمان، لطافت بود و خشونت، سردی بود و حرارت، مرگ بود و زندگی.

درعین‌حال به نظرم چیزی کم بود... همه‌ی آنچه می‌دانستم کافی نبود، می‌خواستم مار را در دستم بگیرم و لمس کنم. وقتی می‌نوشتم که اینشو روی بازوهای پوپک می‌خزد، حقیقتاً نمی‌فهمیدم خزیدن مار روی دست انسان چه حسی دارد! دلم می‌خواست جای پوپک بودم تا می‌فهمیدم.

 آیا شیفته‌ی مار شده بودم؟ بله و آیا از مار می‌ترسیدم؟ بله.

 همان دوگانگی‌ای را که مار داشت من در احساس خودم به مار حس می‌کردم. از مار می ترسیدم و با تمام وجود می‌خواستم به هیچ ماری نزدیک نشوم. حتی با دیدن ویدئو‌های مار گاهی نفسم بند می‌آمد. درعین‌حال با تمام وجود می‌‌خواستم به یک مار نزدیک شوم، آن را در دستم بگیرم و اجازه بدهم روی بدنم بخزد؛ همان کاری که پوپک می‌کرد.

 با خودم جنگیدم و در نهایت تصمیم گرفتم به یک مار نزدیک شوم.

 از هرکس که به ذهنم می رسید پرسیدم. خبری از مار نبود، کسی مار نداشت. آن زمان کرونا و قرنطینه بود و خیلی از ارتباط‌های معمول کم شده بود؛ یافتن مار که چیز عادی‌ای نبود دیگر جای خود. مامانم گفت پسرعمویم مدتی پیش مار داشته است. به او تلفن کردم؛ امیر گفت که مارهایش سمی بوده‌اند و او آن‌ها را در قفس نگه می‌داشته است. او همه‌ی افسانه‌هایی را که در مورد مار و انتقام گرفتن مار وجود داشت از بر بود؛ داستان های پرآب‌وتابی که از نظر زیست‌شناسان نمی‌تواند درست باشد. گفتم: «حالا چی؟ یه مار نداری من بیام ببینم؟ یا کسی رو نمی‌شناسی داشته باشه؟»

گفت:«من عاشق جک‌وجونورم، ولی آخه کی حاضره مثل من مار سمی نگه ‌داره؟ نه دیگه متأسفانه الان ندارم. در حقیقت، یه بار یکی‌شون فرار کرد و بابام قسمم داد که این‌ها رو از خونه ببرم، بعد فرستادمشون توی طبیعت.»

 مدتی بعد فرشاد، پسرخواهرم گفت که یک نمایشگاه خزندگان در باغی در ولنجک سراغ دارد. گفت: «بهشون می‌گیم تو نویسنده‌ای! بعد ممکنه اجازه بدن مارها رو توی دستت بگیری.» بعد گفت: «اصلاً شاید اونجا یه اینشو داشتن.»

گفتم: «اگه داشته باشن که می‌خرمش.»

گفت: «مارهای اونجا فروشی نیست. اصلاً خریدوفروش مار پنهانی و زیرزمینیه.» 

گفتم: «وای اگه یه اینشوی لاجوردی اونجا باشه من چطور می‌تونم ازش بگذرم؟ ناچارم بدزدمش.»

فرشاد خندید. «خیلی هم بهت دزدی می‌آد...»

گفتم: «نویسنده‌ها واسه نوشتن ممکنه دزد هم بشن.»

 قرار شد با فرشاد به آن نمایشگاه ولنجک برویم. شب قبل از رفتنمان خواب دیدم؛ توی خوابم اینشو توی اتاقم بود؛ توی اتاق نوجوانی‌هایم در خانه‌ی پدری‌ام. اینشو داشت روی کتابخانه‌ی کوچکم، روی دفتر اشعار فروغ، سیمین بهبهانی و حمید مصدق می‌خزید. من غنچه نبودم، پوپک بودم و مراقب بودم اینشو بازی درنیاورد و جای دیگری نرود. اینشو اما لحظه‌ای بعد سر جایش نبود، کتاب‌ها را زیرورو کردم؛ زیر تخت، زیر کمد را نگاه کردم. ترسیده بودم. از اتاق بیرون رفتم؛ بیرونِ اتاق جنگل بود؛ جنگلی از سپیدارها و من درمانده و ترسیده نمی‌دانستم چطور باید دنبال اینشو بگردم. از خواب بیدار شدم نشستم و چند لحظه در اتاق خودم با چشمان نیمه‌باز دنبال اینشو گشتم و بعد فهمیدم خبری از اینشو نیست و اینشو در خانه‌ی پوپک توی تراریومش در امان است.

 با فرشاد و دخترم، ارغوان، رفتیم به نمایشگاهِ ولنجک. زمستان بود و برف باریده بود. سرد بود، اما من از شدت هیجان داغ شده بودم. پالتوام را درآوردم. فرشاد گفت: «اگه جای پارک نبود شما پیاده شین تا من جای پارک پیدا کنم.»

قلبم تند می‌زد. می‌ترسیدم؛ از روبه‌رو شدن با مار می‌ترسیدم و می‌ترسیدم از شدت اضطراب نتوانم با مسئولین نمایشگاه حرف بزنم، پس گفتم: «نه با هم بریم.» خجالت می‌کشیدم به ارغوان و فرشاد بگویم دارم از ترس و درعین‌حال از شوق دیدن مار سکته می‌کنم. 

نتیجه طوری نبود که فکر می‌کردیم. وقتی رسیدیم متوجه شدیم به‌خاطر محدویت‌های کرونا و قرنطینه نمایشگاه بسته شده است. فرشاد گفت: «ناراحت نباش، یه جای دیگه پیدا می‌کنیم.»

در حال بارگذاری...
پیاله‌اى با نقش مار، متعلق به شهر شوش، هزاره‌ى چهارم قبل از میلاد

راستش حس ناشناس عجیبی داشتم، هم حالم گرفته شده بود و هم یک‌جورهایی ته دلم از روبه‌رو نشدن با مار خوشحال بودم.

 چند روز بعد لیلی، دوستم، گفت که به یک پیج در اینستاگرام پیغام داده و او حاضر است با من همکاری کند. نشانی پیج را فرستاد که برایش پیغام بگذارم.

پیج شناخته‌شده‌ای نبود. کلی عکس و فیلم از مار و دیگر خزندگان داشت، ولی هیچ شخصیت حقیقی‌ای در پیج دیده‌ نمی‌شد.

 پیام دادم. آن شخص بسیار بااحتیاط جواب داد. فهمیدم که لیلی بهتر از من بلد بوده با او حرف بزند و جلب اعتماد کند. گفتم: «دوستم باهاتون صحبت کرده.» 

گفت: «آی‌دی دوستتون رو بفرستین.» 

آی‌دی لیلی را فرستادم، چند دقیقه بعد گفت: «چه نوع ماری می‌خواین؟»

 گفتم: «نمی‌خوام مار بخرم، می‌خوام ببینم و لمس کنم.» و توضیح دادم.

گفت: «بهتون خبر می دم.»

حتی نپرسیده بودم کدام شهر است، اگر آن سر ایران بود چه؟

گفتم: «کدوم شهرین؟»

گفت: «پرند.»

 خوشبختانه چندان دور نبود، ولی مشخص نبود موافقت کند من مارهایش را ببینم. منتظر بودم، ولی خبری از او نشد تا چند روز بعد. اسمش کیان بود (احتمالاً اسم مستعارش) گفت: «من نمایشگاه ندارم، مارها توی خونه‌ن و همسایه‌هایی دارم که نمی‌خوام بفهمن من چی‌‌کار می‌کنم. باید بگم حتی نمی‌شه بیاین توی محله، حتی توی کافی‌شاپ و این‌جور جاها هم نمی‌شه مار به کسی نشون داد. تنها راهی که می‌مونه اینه که با ماشین بیاین به یه جایی که بهتون آدرس می‌دم، منم مار رو می‌آرم توی ماشین تا ببینین.»

گفتم: «قبوله.» و برای چند روز بعد، ساعت هفت شب قرار گذاشتیم.

 به پسرم، پرهام، جریان را گفتم و گفتم باید برم پرند. گفت: «خوبه، ولی نمی‌شه تنها بری. یا من یا فرشاد باید باهات باشیم.»

بهم بر خورد. «من ازش نمی‌ترسم.» 

گفت: «من خودم هم تنها نمی‌رم، تو نمی‌دونی طرف کیه. داره یه جای ناشناس باهات قرار می‌ذاره و می‌خواد بیاد تو ماشینت. عشق نوشتن از مار کورت کرده.» 

حق با او بود.

هفته‌ی بعد با پرهام و ارغوان رفتیم پرند. ما زودتر از ساعت هفت رسیدیم و توی ماشین نشستیم. دل توی دلم نبود که اگر نیاید! این بار واقعاً دلم می‌خواست مار ببینم. از طرفی پرهام و ارغوان را این‌همه راه تا پرند کشانده بودم و به‌جز آن، به نظر می‌آمد اگر این هم نتیجه ندهد دیگر بعید بود بتوانم قبل از تمام شدن کتابم مار ببینم و لمس کنم. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید که آقا کیان آمد. ماسک زده بود که البته ما هم به‌خاطر کرونا ماسک زده بودیم. یک کوله‌پشتی داشت. روی صندلی جلو، کنار پرهام توی ماشین نشست. اولین حسم حس ناشناخته‌یِ لذت‌بخش دلهره‌آوری بود. انگار داشتیم کار ممنوعه‌ای انجام می‌دادیم، مثل جابه‌جا کردن مواد مخدر. از توی کوله‌پشتی‌اش جعبه‌ی مار را درآورد. گفت: «مار نسبتاً کوچیکی آوردم که نترسین.»

در جعبه را باز کرد؛ مار را توی دست خودش گرفت و اول یادمان داد که اگه خواست فرار کند چطور با او برخورد کنیم و بعد مار را در دست پرهام گذاشت. پرهام گفت: «باحاله و اصلاً ترس نداره.» این به من جرئت داد. 

مار را روی دست من گذاشت. حس کسی را داشتم که به گنجی قیمتی رسیده‌ است. همان لحظه به پرهام و ارغوان گفتم: «من مار می‌خوام، یکی مثل اینشو.»

 کیان گفت: «نگهداری از مار فداکاری می‌خواد، چون مارها موجودات منزوی‌ای هستند، تنهایی و خلوت دوست دارن و جواب محبتت رو بهت نمی‌دن. یه عشق یه‌طرفه‌ست.»

گفتم: «یعنی صاحبشون رو نمی‌شناسن؟»

 گفت: «نه! حافظه‌ی کوتاهی دارن و فقط به بوی صاحبشون عادت می‌کنن.»

 لمس مار لذت‌بخش و آرامش‌دهنده بود و من دیگر از مار نمی ترسیدم.

 آن روز، در راه بازگشت به خانه به بچه‌ها گفتم: «نزدیک شدن به یه مار و لمس مار اون‌طوری نبود که فکر ‌می‌کردم.» 

ارغوان گفت: «چطوری بود؟»

گفتم: «الان نمی‌تونم دقیق بگم چطوری بود، ولی می‌دونم اون‌طوری که قبلاً نوشتم نبود... انگار برای چند دقیقه‌ای من صاحب اینشو بودم و صاحب اینشو بودن شبیه چیزی نیست که من قبلاً توصیف کردم. انگار من از اینشوی دیگه‌ای گفتم و الان که اینشو رو دیدم باید یه بار دیگه از اینشو حقیقی بنویسم.»

ارغوان گفت: «پس باید همه‌ی صحنه‌های پوپک و اینشو رو بازنویسی کنی.»

گفتم: «آره. باید بنویسم، چون الان عشق یه‌سویه‌ی پوپک به مار رو هم بهتر درک می‌کنم و فکر می‌کنم این رابطه باید عمیق‌تر از اونی باشه که من قبلاً نوشتم.»

 ارغوان خندید. «پوپک حتماً خیلی خوشحال می‌شه!»

گفتم: «و البته درک این رابطه با بازنویسیه که کامل می‌شه. یعنی می‌دونم که موقع نوشتن ابهام‌های دیگه‌ای برام آشکار می‌شه.»

پرهام گفت: «این چیزی بود که لمس و دیدن مار به داستانت داد و به خودت چی داد؟»

گفتم: «اومدیم که برای داستانم چیزی بگیرم نه برای خودم، البته که هر کاری که برای داستان انجام می‌دیم، همیشه یه چیزی هم برای خودمون داره.»

گفت: «اون چیز این بار چی بود؟»

گفتم: «راستش دلم می‌خواد بگم که بعد از مواجهه با ترسم از مار و گرفتن مار توی دستم، آدم شجاع‌تری شدم، ولی این‌طور نیست. هنوز هم مثل قبل‌ ترس‌های زیادی دارم.»

گفت: «به‌هرحال، دیگه یکی از ترس‌های قبلت رو نداری!»

حرفی نزدم و به آنچه دیدم، گفتم و شنیدم فکر کردم. گفتم: «پذیرش و انکار نکردن ترس چیزی بود که لمس مار به من داد. اینکه بپذیرم که خیلی چیزها هست که ازش می‌ترسم. با خیلی‌هاش شاید نشه مقابله کرد و با خیلی‌هاش هم باید سعی‌ کنم مقابله کنم.»

ارغوان گفت: «می‌خوای از کیان یه مار برات بخریم؟»

گفتم: «شاید... نمی‌دونم... آخه...»

گفت: «می‌دونم. دلت نمی‌خواد به‌خاطر خودت یه مار رو از زیستگاهش جدا کنی!»

گفتم: «اوهوم... اما کسی چه می‌دونه، شاید یه شب بارونی یه مار لاجوردی خودش اومد پیشم.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد