
باید فصل اول کتاب ماهی در آب از ماریو وارگاس یوسا را برای کلاس روایت نویسی می خواندم. قرار بود روایت یوسا را از ملاقات با پدری که تا یازده سالگی او را مرده می پنداشته، بخوانم و به جمله های حقیقی آن دقت کنم. دو هفته قبل تر به...

در دانشگاه به مزاح به رشته ی ما مهندسی اموات می گفتند، تاریخ خوانده ام و همیشه با هفت هزارسالگان، سروکار داشته ام؛ با کسانی که روزی در این جهان واقعاً زندگی کرده اند و در گورها واقعاً پیکر بی جانشان وجود دارد. ذهنم عادت کرده بود همیشه داستان هایی...

به احتسابِ امروز می شود سه سال و ده ماه که مُرده ام. تقویم این طور می گوید. تقویم را مادرم از بیمارستان آورد و گذاشت پیش چند گلدان. مادرم پرستار است. پانزده سال است که توی بیمارستان کار می کند. او می داند که من مُرده ام. بااین حال،...

درست نیمه ی خردادماه بود که نازآفرین، همسر کدخدا کاظم گودرزی، حس کرد دردی استخوانش را شکافت. جیغ را توی گلویش خفه کرد و بدون اینکه آرد روی دامنش را بتکاند، از اتاق تنوری زد بیرون. چند دقیقه بعد خاله آهو با همان قیچی ای که شب ها روی شکمش...

دستم را چند ثانیه روی دکمه ی پاور گوشی نگه می دارم. بالاخره روشن می شود. صفحه ی گوشی را پایین می کشم و به اعلان ها نگاه می کنم؛ سه تماس بی پاسخ از شماره ای ناشناس. شماره برای مامان و خواهرم هم آشنا نبود. شماره را ذخیره می...

یک هفته است می خواهم کامو را بردارم بروم یَرفلا تمرین رانندگی؛ پایم پیش نمی رود. کامو یک ولووی سرمه ای قدیمی است؛ تنها ماشین عمرم که نمره اش را از صدقه سر شباهتش به «کامو» از بر شده ام. اگر شانس آورده باشم و جایش داده باشم در جا...

«عیلامیان عاشق زنان و مارها بوده اند.» این جمله گفته ی استادم، دکتر هیتس در کتاب پادشاهی عیلام است. وقتی در مقدمه ی کتاب زن و مار این جمله را خواندم، برای لحظه ای کتاب را بستم و کیفور شدم که بله! اشتباه نکردم، انتخاب مار با آن نقش کلیدی...

جوجه هایم را سمور خورد. امروز وسط تابستان، در مزرعه ی عمویم، شاید هم دیروز بود، شاید چند سال پیش، نمی دانم. اتفاقات تلخ همیشه مثل حرف الف در برگدان ذهنم، جلوی چشم و در دسترس اند. آن روز فیلم شهر موش ها را نگاه می کردم؛ پاهایم را از...



خِش خِش برگ های زرد چنار از قیل وقال کلاغ های سمج کم نمی کند. بوی کاج های پیر وسط حیاط با نم خاک قاطی شده و بوی غریب پاییز را در هوا پخش کرده. رامین چندبار دست هایش را داخل جیب می برد. مطمئن می شود بسته ها همان...

برای کاکاسوتی همه چیز توپ بود. قوطی های فلزی نوشابه را که روی زمین پیدا می کرد، اول برشان می داشت و لبه شان را می چسباند به لب های تیره و قلوه ای اش و با دست ته شان را می داد هوا. بعد مثل داورها قوطی خالی شده...
