

طوطو، قناری سبز بابا را دوست داشتم، البته نه بیشتر از گربهام، ولی بههرحال آن موقع گربهای در کار نبود و بین خیل عظیم فنچها و میناهایی که در خانه داشتیم و فوجفوجِ کبوترهایی که روزی دو بار پشت پنجره به آنها غذا میدادیم، طوطو شخصیت ویژهی خودش را داشت؛ خوشصدا، خوشادا و دلبر بود. من از آن دسته آدمهای پرندهبازی نیستم که کِیفم با وقت گذراندن با آنها کوک شود، ولی بازی سادهی خاصی بین من و طوطو برقرار بود و آن هم چیزی نبود جز تقلیدبازی. گاهی من صدایی از خودم درمیآوردم که شبیه سوت پرندگان بود و بلافاصله طوطو شبیه آن را تکرار میکرد. گاهی هم طوطو آواز میخواند و من سعی میکردم آوازش را با سوت تقلید کنم. هیچ فکرش را نمیکردم که همین بازی ساده مرا در رابطهای پیچیده با این پرنده قرار دهد که تا حدود هفت سال بعد هم تحتتأثیر آن باشم.
از قضای روزگار طوطو کمخوانتر شده بود و بابا هم گاهوبیگاه به او تشر میزد: «چرا نمیخونی؟ عوضت میکنم ها.»
دلم برایش میسوخت، دو سه سال هر روز خدا آواز خوانده بود و حالا سر یک هفته نخواندن میخواست او را مرخص کند؟ این شیوهی بابا بود، هروقت که چیزی از ما مورد پسندش نبود، مثلاً دفعات زیادی را یادم میآید که به من یا خواهر و برادرم گفته بود: «اگه فلان کار رو نکنی، دیگه دختر/ پسر من نیستی.» معمولاً هم آن لحظه به مطلوب دلش میرسید، اما در درازمدت و در درون ما هرگز چیزی عوض نمیشد. حالا همین روش تربیتی را میخواست روی یک زبانبسته اعمال کند.
یادم میآید یک روز تعطیل بود و مامان پای گاز آشپزی میکرد. داشت از آن سوپهای قارچ خوشمزهاش میپخت که همیشه گوشت مرغ داخلش میریخت. صدای طوطو نمیآمد. برای اینکه او را سردماغ بیاورم و با او بازی کنم به اتاق کار بابا رفتم، اما قفس طوطو خالی بود. نگران برگشتم پیش مامان، گفتم: «پس کو طوطو؟»
نگاهم کرد و چیزی نگفت. داشت سوپش را هم میزد. سؤالم را تکرار کردم. دوباره نگاهش را از سوپ به من و از من به سوپ انداخت. معنی این کارش را نمیفهمیدم. لجم گرفته بود که چرا جوابم را نمیدهد. نمیدانم چند بار سؤال را به شکلهای مختلف تکرار کردم و جوابی نشنیدم. آخرین سؤالم این بود: «نکنه بابا واقعاً برده عوضش کنه؟»
مامان این بار نگاه معنادارتری به من کرد و به نشانهی ناخشنودی سر تکان داد و یک «نه»ی کوتاه گفت و دوباره مشغول هم زدن محتویات داخل قابلمه شد. یک آن فکر جنونآمیزی به سرم زد و حالم بد شد. با ناباوری پرسیدم: «اصلاً بابا کجاست؟ طوطو رو کجا برده؟ نکنه... نکنه طوطو رو کشتین؟» و با تتهپته ادامه دادم: «طوطو مرده؟ ریختینش توی سوپ؟!»
فکر نکنم کشتن یک حیوان بهصورت مستقیم از پدرم بر بیاید، اما مادرم بهواسطهی کارش بارهاوبارها حیوانات گوناگونی را کشته و تشریح کرده است، البته نسبت به حیوانات خانگی عطوفت زیادی هم دارد. مادرم زیستشناس بود و همیشه تضادی در وجودش داشت که بین دوگانهی بیگانهی عشق و علم مدام در جریان بود.
بههرحال آن فکر جنونآمیز بهخاطر غیاب بابا و طوطو و سکوت سنگین مامان بیشتر تقویت شد. مامان حرف نمیزد و من برانگیخته بهسمت سطلآشغال حملهور شدم، درش را باز کردم و با نگاهم دنبال بقایای پرهای زرد و سبز و پاهای سرخ طوطو گشتم. با نگاه نمیشد فهمید، اشک در آستانهی چشمانم انتظار میکشید. آمدم دستم را توی زبالهها بکنم که ناگهان مامان مرا از مچ گرفت و گفت: «بابات باز به طوطو تشر زد که بخونه، اونم امروز دق کرد و مرد. واسه همین ناراحتم. تو واقعاً راجع به ما چی فکر کردی؟ ما میآیم با قناری خودمون سوپ درست کنیم؟»
به یاد او آوردم که در دوران دانشجوییاش چطور مار زندهزای خودش را کشته و تشریح کرده بود و پوستش را قلفتی کنده بود. آن پوست پرنقشونگار فرسوده و ترد تا هشتسالگی کابوسساز شبهای من شده بود. حالا نیمهی دیگر آن کابوس در بیداری داشت جلوی چشمهایم اتفاق میافتاد، اما با جواب مامان خشمم فرونشست و غم جایش را گرفت.
سر ناهار هیچ میلی به خوردن نداشتم. با اکراه قاشقی سوپ دهانم گذاشتم؛ تلخ بود، خیلی تلخ. به دیگران نگاه کردم که داشتند آسوده سوپشان را میخوردند. قاشقی دیگر به دهانم فروبردم. زهر هلاهل بود. دیگر نتوانستم ادامه دهم. یکی دو سالی بود که به گیاهخوار شدن فکر میکردم، ولی هیچوقت سعی نکرده بودم عملیاش کنم. فکر نمیکردم بتوانم از کتلت و الویه دل بکنم. ولی آن روز برای خودم چالشی یکماهه تعیین کردم. راحتتر از انتظارم بود. در واقع ضربهای که فقط از تصور آبپز شدن تن بیجان طوطو میان قارچها و هویجها خورده بودم، سنگینتر از سختی نخوردن غذاهای موردعلاقهام بود.
از آن روز تا هفت سال بعدش دیگر هیچ نوع گوشتی نخوردم. گیاهخوار شدم. البته این را بگویم که خانوادهی عزیزم بارها سعی کردند کالباسهای مرغ را بهجای کالباس گیاهی و گوشت چرخکرده را بهجای سویا جا بزنند. هر بار فکر نمیکردند که من چیزی تشخیص بدهم و هر بار هم من میفهمیدم و دعوایمان میشد. تا اینکه به خانهی خودم رفتم و دیگر فقط خودم برای خودم غذا درست میکردم. از شما چه پنهان که دو سهباری هم خودم، بدون اینکه خانواده چیزی بگوید گوشت خوردم، ولی مجبور بودم. گرسنه بودم و چیز دیگری برای خوردن نبود. هر بار هم آن طعم تلخ تکرار میشد و البته مشکلات گوارشی هم بهخاطر از دست دادن آنزیمهای هضم گوشت در طول زمان، به وجود میآمد. هر بار به این نتیجه میرسیدم که اگر گرسنه میماندم بهتر بود، ولی خب، چه میشد کرد.
این را هم اعتراف میکنم که از وسوسه هم به دور نبودم. گاهی خیلی هوس گوشت یا ماهی میکردم. وقتی برای گربهام کنسرو سالمون باز میکردم، اول خودم با تمام جان بویش را به درون میکشیدم. دلم آب میشد، ولی همیشه میلم را با جوابهای منطقی خاموش میکردم. در خرید خوراکش اما این «من» بودم که همیشه سالمون را به گوشت شکار خرگوش ترجیح میداد، نه آن بچهگربهی چندماههی زبانبسته. راستش را بخواهید از اول در مورد این چیزها به گربهام حق انتخاب چندانی ندادهام. با اینکه خودم معتقدم شکار از پرورش بسیار انسانیتر و زندگی (و صدالبته مرگِ) حیواناتِ آزاد برای خودشان معنیدارتر است، کافی است موقع برداشتن یک خوراک بهظاهر ساده که یک گوشهاش با فونتی ریز مواد تشکیلدهندهاش را نام برده، ذهنم تصویر خرگوشی را بسازد که دارد با تندترین سرعت ممکن در بیشه میدود و قلب کوچکش ۴۵۰ بار در دقیقه میکوبد؛ آن وقت است که بیمحابا آن خوراک را از سفرهی خانواده حذف میکنم.
خوشبختانه، ذائقهی گربهام آنطور که من میخواستم پیش رفت، وگرنه دچار تناقضات اخلاقی عمیقتری از «حق انتخاب» میشدم. اینکه آیا هرچیز خوردنیای را باید حتماً خورد؟ یادم میآید که آن اوایل در پتشاپی با دیدن یک قفسهی کامل از انواع نایهای کوچک و بزرگ بره و گاو که گاهی با سبزی و دیگر چیزها پر شده بود، شوکه شدم. ناگهان کسی با سگش داخل شد و آن سگ خوشحال اتفاقاً بهسمت همان قفسه آمد و با پوزهی سیاهش روی یکی از بستهها زد. یک نای بره انتخاب کرده بود و همراهش هم همان را برایش خرید. راز بقایی در کار نبود، قفسهها پر بود از انواع اندامهای مختلف ماکیان، ماهیان و دامها، اما تولهی هیجانزده جلوی چشمان همه خرخرهی حیوان دیگری را میجوید. گیریم که روی آلت یک گراز پوزه میچسباند، تا کجا میتوان به حق انتخاب احترام گذاشت؟ من هم حق داشتم، ولی به حق انتخاب من بهعنوان یک «انسان» گیاهخوار آنقدرها که باید وقعی نهاده نمیشد.
از قضا یک روز، مثل خیلی وقتهای دیگر، مامان در راه برگشتنم به خانه برایم غذا کشیده بود. فردایش که لوبیاپلوی مذکور را گرم میکردم، دو سه تکه گوشت کوچک لای برنجها دیدم. اولین بارش نبود که این کار را میکرد. دیگر با کسی سر این چیزها دعوا نمیکردم، البته کسی هم دیگر سعی نمیکرد قانعم کند که گوشت بخورم. از قانع شدن گذشته بودم. بهوقت مناسبش به رویشان میآوردم و مامان هر بار میگفت که لای برنجها بوده و قصد نداشته بکشد. شاید این هم شیوهی مامان بود برای لاپوشانی نوعی تحمیل. اگر پای دیگرانی هم در میان بود، دلایل مشابهی میآوردند. من بههرحال باور نمیکردم و آنها هم به این کارهایشان ادامه میدادند. اینجور وقتها معمولاً تکههای گوشت را جدا میکردم و برای گربهام میگذاشتم. بِبِ هم معمولاً لب نمیزد، چون به غذای خانگی عادت نکرده بود. عادتش نداده بودم. مجبور میشدم آنها را دور بریزم یا به گربههای کوچه بدهم. اما آن روز که گوشتهای لخم گوساله را لای برنجها و لوبیاها دیدم، از آن روزهایی بود که خیلی هوس گوشت کرده بودم. یک نگاه به گربهام انداختم و یک نگاه به سطل آشغال. به خودم گفتم، مردم دارند در آفریقا از گرسنگی میمیرند! (آن روزها مردم غزه گرسنهتر از آنها نبودند.) خودم را قانع کردم چه جای تلف کردن گوشت میماند برای من؟ وسوسه چنان شدید بود که همهی آرمانهای محیطزیستیام را فراموش کرده بودم. گوشتها را تکهبهتکه با برنجها و لوبیاها در دهانم گذاشتم؛ تلخ نبود، حتی شیرین بود! از آن روز اگر گوشت لای غذاهایم میدیدم، حتی اگر آنها را نمیخوردم، دیگر به روی خودم نمیآوردم.
حالا دیگر یک سالی است که گیاهخوار نیستم. بعد از ماجرایی مفصل که باعث شد هشت روز بیهوش باشم و بیست روز در بیمارستان بمانم، عمدهی عضلاتم را از دست دادم، بهطوری که حتی نمیتوانستم بدون کمک سی متر راه بروم. پزشکها دورهام کردند که در این شرایط ضروری است بدنم پروتئین حیوانی دریافت کند. دو سهماهی خانهی مامان بودم و تقریباً هر روز نوعی از گوشت میخوردم. همین باعث شد که آنزیمهای گوارشی هم سر جایشان برگردند. بعد دوباره به خانهی خودم آمدم.
حالا گرچه دیگر غذاهای گوشتی درست نمیکنم، ولی ترک گوشت هم نکردهام. اگر به خانهی کسی بروم و غذای گوشتی داشته باشند، از خوردنش خودم را محروم نمیکنم. ظاهراً ماجرای بیمارستان، مسئلهی طوطو را تحتالشعاع قرار داده؛ یا شاید خاطرهی تلخش با آنزیمهای زمان برایم هضم شده است، اما کشمکشهای اخلاقی گوشتخواری و دیگر مسائل وابسته هنوز هم بخشی از دغدغههای روزمرهام هستند. مثلاً وقتی تخممرغی روی گاز در حال آبپز شدن است، ناخواسته به پوچی زندگی مرغی فکر میکنم که در یک صف دراز، پهلوبهپهلوی مرغهای دیگر، کاری نمیتواند بکند، جز اینکه به ارزنهای جلوی دماغش نوک بزند و روزی دو بار با روشن و خاموش شدن لامپ بالای سرش تخم بگذارد. اگر دسترسی آسان بود، قطعاً ترجیح میدادم تخم آن مرغی را بخورم که توی هوای آزاد برای خودش پلکیده، خاک باغچهای را پاشپاش کرده و حتی شاید کرم خاکیای را به منقار گرفته و در حلقومش فروبرده است، اما وقتی به خوردن گوشت همان مرغ محلی که ممکن است در خاطرهی بچهای حضور داشته باشد فکر میکنم، انتخابم دوباره عوض میشود. اغلب سعی میکنم پلکهای پشت سرم را ببندم و فقط غذایم را بخورم.