

خِشخِش برگهای زرد چنار از قیلوقال کلاغهای سمج کم نمیکند. بوی کاجهای پیر وسط حیاط با نم خاک قاطی شده و بوی غریب پاییز را در هوا پخش کرده. رامین چندبار دستهایش را داخل جیب میبرد. مطمئن میشود بستهها همانجا هستند. دلش نمیخواهد، اما پاهایش از درِ عمارت عبور میکنند.
سالن بزرگ است، گرم، با بوی تهماندهی مشروب و تنباکو و خاطرهی بیصاحبی. مردی میانسال با ردّ زخم کهنهای روی صورت، وسط جمع ایستاده. صدایش میپیچد: «اینجا فقط دلار؛ دلار آبیِ مِد این یو.اِس.اِی. ندارم؟ ریال میدم، بعد میآرم. کارتبهکارت میکنم. سوئیچ ماشین گرو، طلای دستم. چک روز نداریم، یه تُکِپا میدون تجریش. بخوره، راهآهن، شوش. سهقاپ بزن، شِلِم1 بریز، اما اینجا نظام داره. ناظمش هم منم. فقط پوکرِ ایالت تگزاس. کارتِ کیم. تیغی نشکن. آکِ آک.»
رو به تابلوی صددلاری، اسکناسها را چک میکند. رامین محتویات جیبهایش را درمیآورد. بستهها را میگذارد.
پیش از آمدن، سه شب نخوابیده. صدای زنش هنوز در گوشش میپیچد که میگفت: «یه بار مرد باش. یه بار واسه زندگی کاری کن.»
بدهی بالا آورده و حسابهایش بسته شده. کارت بانک پدرش را بیاجازه برداشته و ماشین را فروخته. همهاش شده همین چند بستهی دلار. زنش با پسرشان رفته خانهی مادرش. گفته اگر تا دو هفته پول رهن را ندهی، برنمیگردم. رامین خودش را باخته، قبل از قمار.
شب آخری که در خانه مانده بود، پسرش پرسیده بود: «بابا، چرا مامان گریه میکرد؟»
و بعد، همانجا کنار او خوابش برده بود.
رامین تا صبح بیدار بود. رفته بود روی پشتبام، سیگار کشیده و به ماشین تویوتای آبیرنگی که همیشه آرزویش بود خیره مانده بود. اگر میبرد، میتوانست همهچیز را پس بگیرد: زن، بچه، غرور.
بستهی چهارم را که میگذارد، سرمایی از پشت گردنش پایین میریزد؛ نه از آن سرماها که با بخاری خوب میشود، از آنهایی که تا ریشهی استخوان میرود. نزدیک است بیفتد، اگر پاف کِرِِم نباشد. ناظم چشم میدوزد به او.
«مأکولات و مشروبات وسطِ بازی حرام. دخانیات قدغن. موبایل، خاموش. عینک فقط طبی. اشاراتِ نظر ممنوع. صد و بیست و چهارهزار پیامبر کم آوردن، ما چیکارهایم.»
رامین، بهزور خودش را مینشاند کنار میز. نور آکواریومِ انتهای سالن چشم را میزند. ماهیها در میان ردیف مرجانی میچرخند. مستخدم پیر ظرف غذا را میریزد. ماهیهای کوچک، تند شنا میکنند. دو ماهی بزرگ پیدایشان میشود. همهچیز آرام میشود.
ناظم پچپچ میکند: «دست بیستویکم. بعدش هرکی خواست، بره.»
رامین میخواهد چیزی بگوید، اما نمیگوید. گلویش پر است. جای خالی حلقهی ازدواج را میخاراند. ناظم پخش میکند. دستان رامین میلرزند. خیس شدهاند. ژتونها را وسط میریزد. یکییکی جا میزنند. بعدتر، چند دست آرام، بعد دوباره بالا بازی میکند. گرم شده. دستها را به هم میمالد.
آدمهای دورِ میزِ کنارِ ناظم رامین را نگاه میکنند: مرد کراواتی؛ زن بلوند با گردنبند زمردی؛ جوانی ژیگول با ساعت رولکس.
ناظم بستهی جدید را باز میکند. انگشتهایش سختاند. تتوی اژدهای ساعدش زیر موهای دستش نفس میکشد. ناظم پخش میکند. دو بیبی روی دست رامین میافتد. چشمهای بیبیها مادرانه نگاهش میکنند در این بلبشوی تیغزنی. میخواهد جا بزند، اما زن پوزخند میزند. ژتون میریزد. کراواتی بلند میشود. ناظم زیر لب میگوید: «یا صاحب صبر!»
ژیگول مکث میکند. انگار میخواهد بالاتر بازی کند. کارت چهارم میآید. رامین دستش لرزان. تمام تردیدهای عمرش جمع شده روی میز.
شاید بیبی نجاتش دهد؛ مثل مادربزرگ، مثل وقتی که با ترس میدوید توی آغوشش، شاید قرضها پاک شوند، شاید دوباره زنش را بخنداند، شاید آن تویوتای آبی که دیده بود، مال او شود. دلش میخواهد ماهی باشد، برود توی آکواریوم یا زلزله بیاید و همهچیز تمام.
بهجای این آرزوها، طمع میکند. ژتون میریزد. همه نگاه میکنند. ناظم کارت را میکشد. نفسی میگیرد. کارت آخر: بیبی دل.
رامین خوشحال از پیروزی بلند میشود، فریاد میزند، میخندد، قهقهه. دستها را باز میکند، میچرخد. دکمههای کت میروند به هوا. اژدهای ناظم را میبوسد. زن بلوند موبایلش را چک میکند. مرد خاطرهای تعریف میکند از میزی در مونت کارلو و برای خیل افسوسهایش افسوس میخورد. ژیگول چشم میچرخاند.
رامین میچرخد، دوباره. صدای سکسکهاش بلند میشود. کمر خم. دست دراز میکند. پاف این بار پس میزند. روی زمین میافتد. سرش به لبهی شومینه میخورد.
ناظم اسکناس را نمیشمارد.
آمبولانس دیر میآید. همه رفتهاند. فقط ناظم و پیشکارش ماندهاند.
غروب پاییزی که کلاغهای نیاوران خفه شدهاند، ابرها بی باران میروند. کارشناس اورژانس روی برگه مینویسد:
علت مرگ: ایست قلبی بر اثر شوک شدید عصبی
ارجاع به پزشکی قانونی
روی زمین، در کنار دست رامین، عکس نصفهپارهای از یک پسر کوچک افتاده و پشت آن با دستخط کجومعوج نوشته: بابا دوستت دارم.
1.. از محبوبترین بازیهای ورق و به معنای جمعآوری تمام برگهای موجود در بازی است.
این داستان در شمار برگزیدگان نهایی جایزهی هدایت ۱۴۰۳ بوده است.