اوایل دههی هفتاد، فیلمهای روزِ سینما چند سال بعدتر در شهرهای کوچک اکران میشد. همان سالها، فیلم عروس را در سینمایی محقر دیدم، همان سالها که هنوز بلیت سینما مثل اَرزاق کوپنی صف درازی داشت و تخمهی آفتابگردان هنوز بیرقیب بود. صندلیهای زهواردررفته، تهویهی خراب، و سرسامِ محیط هم مانع میخکوبشدنم نشد. شیفتگی دیوانهوار و عصیان هنرپیشهی خوشتیپ فیلم شمایل یک عاشق را در ذهنم حک کرد. قهرمان داستان به هر دری میزد تا برسد به معشوقی که اژدهای هفتسر مانع وصلشان میشد. بعد از وصال هم، ماهعسل در جادهی مهآلود چالوس که این بار بوی خون میداد و یاری که انگار یاریگر نبود. همان سالها، برای من موسیقی قدغن بود، جوری که فکر میکردم اگر از گوشدادن به موسیقی لذت ببرم، لاجرم به گناه میافتم. با اینکه حتی نمیدانستیم گناه چیست، اما گناه یک عشق اثیری بود… عشقی که نبود، اما گناهش چرا...
آن سالها، هنوز تلویزیون جعبهی جادویی بود و روزها و ساعتها انتظار برای تماشای قسمت بعدی جنگجویان کوهستان و روزی روزگاری و … بهکُندی میگذشت. همان روزها، پخشِ یک ترانه از صداوسیمای ملّی —که هنوز اینقدر مِیلی نشده بود— منِ نوجوان را مفتون کرد و از ذهنِ باکرهمانده از موزیکهای رنگارنگِ من دلبرانه دلبری کرد. مثل یک معجزه، «معجزهی شرقی»1 وقتی معشوقی نداری، یعنی به اقتضای سنوسالت نباید داشته باشی و مقتضیات زمان و فرهنگ و … هم مانعت میشود با شنیدن یک ترانه، بغض و حسرت بیخ گلویت را میچسبد و افسوسِ نداشتن یک معشوقه و یار را میخوری که فقط با شنیدن این آهنگ به یادش حظ کنی. تا به یادش ثانیههایی را طی کنی که معنی تکرار نبودند. آینهها را جور دیگری ببینی تا باور کنی معنایش را. روز و شب را در نبودش تب کنی و باور کنی که نه طلسم است و نه جادو. در سایهی معجزهی باران و عطش خواب و رؤیا هم نیست که تعبیر شود. در شبهای سیاه، آیتِ نور را طلب میکنی که فرصت تولد دوباره بدهد. تولدی که سالها بعد...
باید سالها بگذرد تا مثل اصول همیشگی زندگی حسرت آن حرمانِ خندهدارِ خودساخته، آن افسوس مطایبهآمیز و آن دل و ذهنِ باکره را بخوری که پی معشوق میگشت تا «ثانیهها» را فدایش کند، و در آوار تباهی اکنون امید و پناهت باشد. وقتی هنوز گمشدهها گم میشدند و نمیشد آنها را در اینستاگرام فالو کرد و تغییر چهرهی حاصل از گذر زمان را در پروفایلها مقایسه کرد. در ذهن کودکانهی موسیقایی من، خوانندهی آن آهنگ شبیه همان جوان شیدا و عاصی فیلم عروس بود که در نم هوای ابری که ملتهب از مه و باران بود پشت فرمان کادیلاک آبی سراسیمه میراند، پِی «معجزهی شرقی باران و عطش» و خورشیدی که داشت میگرفت. ابوالفضل پورعرب جواناولِ سینما لقب گرفت. و وقتی هنوز کِراش معنایی نداشت، او کِراش بود. پوسترهایش در آرایشگاههای مردانه روی دیوارها قاب شد و جاسوئیچی و عکسهای کارتپستالیِ او بین دخترهای آن نسل دستبهدست میشد و نیکی کریمی که آن روزها پیداکردن تصویر بزرگ و باکیفیتش مثل پیداکردن انسولین بود در بازار داروی امروز. نسلی که در نبود دنیای رنگارنگ اینترنت با عکسهای کاغذی زندگی میکرد، با پاورقی مجله اشک میریخت و ترانه را با جانودل میشنید. آن نسلِ همیشههمراه. همراه با افسوس، همراه با نگرانی، و همراه با … اما فارغ از دغدغهی ویترینهای مجازی و عشقهای وان نایت.
تا سالها، هر وقت آن ترانه پخش میشد، باز کِیف و افسوس با هم برایم ترکیب میشدند. کیف از امید و پناهی که شاید بیاید و افسوس از نداشتن دلبستگیها.
و این روزها، که یار نیامده ترکم کرده و تنهایی در تنهاترین روزهایم هیچوقت تنهایم نگذاشته، خستگی و دلبستگی مثل کلمهها و ترکیبهای تازهی انتهای هر درسِ کتابِ فارسی هر روز تازهتر میشوند. کویر تشنهی روحم هر چه باران طلب میکند باز خشک است و حس غریب این ترانه، مثل فال حافظ، از پس سالها حال و نیازم را بازگو میکند و انگار مرهم زخمهای روحم باشد:
«گرچه هنوزم فاصلهها خورشید و از من میگیره
اما نذار این شبزده باز تو تن ظلمت بمیره
ثانیهها ثانیهها وسعت فریاد منه
کاری بکن، کاری بکن. فرصت میلاد منه»
1.منوچهر طاهرزاده (۱۳۳۱ ـ ۱۳۸۲)، خوانندهی آهنگ «معجزهی شرقی»، از معدود موزیسینها و خوانندههای دههی طلایی پنجاه بود که وطنش را ترک نکرد و در زادگاهش غریبانه درگذشت.