هر یازده تا ملکه در رفته بودند. ابراهیم همین که فهمید تا چند ثانیه بعدش چیزی نمیشنید، فقط هیکل بزرگ مرد صاحبخانه را میدید که توی چارچوب در این پا و آن پا میشد و لبهای آویزان و گوشتالویش میجنبید. برافروختگی صورت تمیز و اصلاحشدهی مرد کمکم داشت ابراهیم را اذیت میکرد.
همین سه ساعت قبل ابراهیم ملکهها را از مزرعهی زنبورداری بیرون دماوند تحویل گرفته بود؛ توی یک جعبهی زرد پلاستیکی اندازهی یک نصفهآجر و مثل همیشه از لای نردههای پلاستیکی جعبه سایهی چند تا از ملکهها را دیده بود. مگر میشد از لای آن درزهای بههمچسبیده ملکهها را دانهدانه شمرد؟ دفعهی اول نبود که ملکه از مزرعه میآورد تهران میرساند دست مشتری. حداقل سالی نُه ده بار این کار را میکرد. تا حالا ملکهای گم نشده بود. ابراهیم خودش را جمعوجور کرد. نگاهش را از صاحبخانه دزدید و به باغچههای منظم پر از گل توی حیاط خیره شد. دلش میخواست سر مرد داد بزند: «آخه دیوونه! با این خونه به این بزرگی توی ولنجک، پرورش زنبورت واسه چیه دیگه!»
نفسش را با صدا بیرون داد و به جایش گفت: «مگه میشه در رفته باشن! امکان نداره! جعبه رو بیار نشونم بده.»
مرد رو به کسی توی حیاط داد زد: «جعبه رو بیار!»
و برگشت و رو به ابراهیم غرید: «بوی ملکه اگه به باقی زنبورام نرسه، همهی کندوها تا یکی دو ساعت دیگه درمیرن! اون وقت خسارت دررفتن این زنبورا رو هم باید بدی.»
صاحبخانه گوشیاش را از جیبش درآورد و همانطور که توی گوشی دنبال چیزی میگشت به سمت حیاط راه افتاد. صدایش از پشت دیوار بلند شد، داشت حرفهای آن طرف خط را تکرار میکرد، طوری که انگار میخواست ابراهیم توی کوچه شیرفهم بشود: «پس یازده تاشون سالم با ژل و موم توی جعبهی دربسته به راننده تحویل شدن... چه میدونم... لابد کار خودشه!»
همین جملهی آخری ته دل ابراهیم را فشار داد. چی کار خودشه! چند قدم عقبکی رفت. او که کرایهاش را گرفته بود، حالا که مرد میخواست گمشدن ملکهها را گردن او بیندازد تا برنگشته جلوی در میتوانست بپرد توی پرایدش و برود. ابراهیم، بی آنکه به چیز دیگری فکر کند، بلافاصله همین کار را کرد.
سرپایینی ولنجک را به سمت پایین سرید. هنوز اولِ صبح بود، ولی سیل ماشینهای مدلبالا رو به پایین سرازیر بودند. ابراهیم، بیخیال بوقزدن ماشینهای پشتی، هر جای خالی که میدید فرمان را میگرفت همان سمت تا خودش را جا کند و جلو بیفتد.
بالاخره افتاد توی بزرگراه چمران و راهش را کشید سمت غرب. کمی بعد، چند ماشین دوربرگردان را پیچیدند، ابراهیم هم، بیهدف، پشت سر آنها دوربرگردان را دور زد و دوباره برگشت سمت شرق. معدهاش شروع کرد به تیرکشیدن، مایع ترشی تا دهانش بالا آمد، قورتش داد. چه اشتباهی کرده بود که بیخبر از در خانهی مشتری در رفته بود، اینطوری یعنی گمشدن ملکهها کار خودش بود. پشیمانی داشت امانش را میبرید. باید کناری میزد و دل و رودهی ماشین را بیرون میریخت و همهی سوراخسمبههایش را میگشت شاید چیزی پیدا میکرد. در اولین جای خالی ماشینش را پارک کرد؛ صندلیها را از جا درآورد و دست کشید روی چرم پوستپوستشدهی تشکها شاید جنازهای، بالی و نشانی از ملکهها پیدا کند؛ هیچچیز نبود. بیصفتها! بیهیچ ردی، با هم پریده بودند؟ اصلاً از کجا معلوم مشتری دروغ نگفته باشد، با آن چشمان ریز و نگاه مشکوکش. اگر سحر را با خودش آورده بود، حتماً متوجه دررفتن زنبورها میشد، قرارشان هم همین بود؛ این یک سالی که از ازدواجشان میگذشت هر دفعه که بار زنبور داشت سحر هم همراهش آمده بود. وقتی زنبور میآورد، مسافر نمیگرفت. ملکههای لعنتی آنقدر میارزیدند که هر بار برایشان ماشین دربست میگرفتند. ابراهیم از این فکرها دلپیچه گرفت. عق زد توی جوی، ولی چیزی توی معدهاش نبود که بالا بیاورد، ضعف داشت. دلش لقمههای کتلت مامان را میخواست. موقع آمدن بوی کتلت طبقهی پایین و راهپلهی خانه را پر کرده بود. یادش افتاد به نصفهشب قبل که آرام از کنار سحر بلند شده بود، وزنش را انداخته بود روی ستون دستهایش و بیصدا از تخت آمده بود پایین. فلاسکش را از آشپزخانه برداشته بود و، بیخیال مانتو و شال آمادهی سحر روی دستهی صندلی، گربهطور روی پنجهی پا از طبقهی دوم خزیده بود توی راه پلهای که پر بود از بوی کتلت.
دیروز از همان اول غروب بیقرار شده بود، دست خودش نبود، از وقتی چشمش افتاده بود به ماه کامل به هم ریخته بود. میگفتند هر بار که توی خواب راه رفته بود، اتفاقاً ماه گرد بوده، پس لابد خوابگردیاش به ماه ربط داشت. با اینکه مدتها خوابگردی نکرده بود، اما هنوز نگران میخوابید، بعد از آمدن سحر ترسش بیشتر هم شده بود. دوست نداشت سحر چیزی بداند. اگر سر همین ترس نبود، میایستاد توی مکانیکی بابا و حالا برای خودش اوستایی شده بود. بیشتر از سه سال بود که نیمهشب میزد بیرون و تا عصر دو سرویس مسافر از دماوند میآورد تهران و برمیگشت، آدم، زنبور، سیب، هر چی به تورش میخورد. این بار هم که زنبور آورده بود و نیاورده بود.
روی لبهی جدول کنار جوی پهن اما خالی از آبِ خیابان ولیعصر نشست. صندلیهای بازشدهی ماشینش کنار خیابان ولو بودند. و ابراهیم به هر چیزی جز گمشدن ملکهها فکر میکرد. کف جوی، آب باریکی سمت پایین میرفت. بیخیال موشی که از لای ریشههای بیرونزده چنار اینور و آنور میدوید، پاهایش را از صندل چرمیاش بیرون کشید و دراز کرد سمت باریکهی آب شاید کمی خنک شود.
گوشیاش را درآورد. از دیشب روی حالت سکوت مانده بود. پیامها را سریع چک کرد. یک شمارهی ناشناس بیستویک بار زنگ زده بود، لابد از سمت مزرعهی زنبورداری بود یا شاید خانهی ولنجک. برای ابراهیم فرقی نداشت، از نظر هر دو تاشون ابراهیم الآن مقصر بود. سحر یک شکلک فرستاده بود: کلهی زرد و گرد آدمکی با دو تا چشم خیره، بیدهان، نه خوشحال نه ناراحت. ابراهیم میخواست به زنش بگوید زنبورها فرار کردند، شاید هم بعدش میگفت اگر تو بودی، احتمالاً اینجوری نمیشد، ولی این شکلک حالش را گرفت و پشیمان شد. یاد حرف بابا افتاد که یک بار جلوی فامیل گفته بود: «ابراهیم وقتی تو خواب راه میره، اینطوری نگاه میکنه!» و بعد نگاهش را خیره و مات نگه داشته بود و بقیه خندیده بودند، همان موقع مامان نگاهی به بابا انداخته و لبهایش را گاز گرفته بود.
ابراهیم آهی کشید، صندلیها را سر جایشان برگرداند و دراز کشید روی صندلی عقب. پاهایش را از پنجره بیرون داد. هوای خرداد از خرداد گرمتر بود. بیرون، توی پیادهرو، صدای بچههایی میآمد که میرفتند امتحان آخر سال بدهند. با هم سؤالوجوابها را مرور میکردند و دور میشدند. ابراهیم هم توی ذهنش از اول مسیر را مرور کرد؛ از مزرعه که راه افتاد تا به خانهی ولنجک برسد، توی تاریکروشن صبح، یک بار کنار جاده ایستاده بود تا ملکهها را از صندلی جلو بردارد و بگذارد عقب تا وقتی آفتاب درآمد به آنها نخورد. هر بار ملکه تحویل میگرفت، بهش میگفتند آفتاب برایشان خوب نیست. این دفعه باز تأکید کرده بودند: «اینا ایتالیاییان، حواست باشه که یه نمه حساستر از بقیهی ملکههان و گرونتر.»
ابراهیم مطمئن بود توی مسیر درِ جعبه باز نشده. باید موقع جابهجایی ملکهها توی حیاط ولنجک خودش میرفت بالاسر کندوها و بازکردن جعبه را میدید. گول خانهی بزرگ این آدمها را نباید خورد. از کجا معلوم با همین کلکزدنها بارشان را نبسته باشند. اصلاً آن مرد برای چی با آن خانهی بزرگش، که یک سمت کوچه را پر کرده بود، زنبورداری میکرد. ابراهیم از فکرهای بیهودهی خودش داشت دیوانه میشد.
دستش نمیرفت به کسی زنگ بزند. جواب آمادهای برای هیچ سؤالی نداشت. بیخود نبود تو مدرسه بهش میگفتند: «احمق!» آدم باید بتواند در لحظهی بروز مشکل با آن روبهرو بشود، اما ابراهیم هیچوقت مرد این کار نبود. از بچگی، وقتِ گرفتاری درمیرفت و بعد صد جور خودش را توجیه میکرد تا بالاخره راضی بشود. باید زنگ میزد مزرعه و توضیح میداد که کار مثل همیشه و بهموقع تحویل شده. ولی گذاشت کمی دیرتر تا حالش جا بیاید. در عوض، ماشین را روشن کرد و افتاد به تابخوردن توی اتوبانهای تهران که ته و تمامی نداشتند. ابراهیم همیشه عاشق این اتوبانهای پر از خروجی بود که پیچ و فر میخوردند توی بغل هم و هر بار ماشین را میانداختند توی یک مسیر و یک شروع دیگر.
آنقدر دوردور کرد که ساعت از دستش دررفت. حالا اتوبان کمکم داشت از رنگ چراغ ترمز روشن ماشینهای منتظر توی ترافیک قرمز میشد. شب نزدیک بود. تمام روز از زنگزدن به مزرعه طفره رفته بود و امشب باید بیدار میماند و راهی پیدا میکرد. خسته از ترافیک بزرگراه چمران، اولین بریدگی را پیچید به راست و از دور یک دکه دید که بخار از روی سماور بزرگ کنارش بلند میشد. با وجود گرمی هوا، بخاری که بلند میشد به دل ابراهیم نشست. از صدقهسری اورژانس بیمارستان شریعتی، جلوی دکه غرق نور بود. ابراهیم همین را میخواست، جایی روشن برای بیدارماندن. چای و کلوچهای از دکهدار خرید و روی جدول سیمانی نشست؛ دکه تقریباً روبهروی ورودی اورژانس بود. پشت هم مریض، آمبولانس و تاکسی از درِ بزرگ نردهای تو میرفتند. این منطقه انگار شب نداشت. ابراهیم چایش را هورت کشید و نگاهش روی درِ آهنی که مدام باز و بسته میشد مات ماند؛ میلههای بلند و موازیِ در شبیه نردههای تراس خانهی خودش بودند، درست مثل همانها تیرهرنگ. اینها با بوق آمبولانسها و تاکسیها کنار میرفتند، اما نردههای تراس به سقف و دیوارها جوش داده شده بودند، آنقدر محکم که جوشکار بعد از نصب چند بار جلوی مامان تنهی سنگینش را به آنها کوبیده بود تا مامان مطمئن بشود ابراهیم اگر توی خواب راه افتاد، این نردهها محکماند و او از طبقهی دوم پرت نمیشود توی حیاط. ابراهیم نگاهش را از درِ ورودی کند و رو به دکهدار پرسید: «تا کی بازین؟»
دکهدار میانسال بود، سر و صورت اصلاحنشده و سبیلی آویزان و بلندتر از معمول داشت. بی آنکه به ابراهیم نگاه کند، جواب داد: «بازیم. تا صبح بازیم. ما همیشه بازیم.»
این جواب، اینهمه آدم بیدار و چراغهای تا صبح روشن، برای پناهگرفتن ابراهیم بس بود. تازه آن سمت خیابان ده دوازدهتایی چادر توی پیادهرو علم شده بود. از صندلهای چرمی و دمپاییهای پلاستیکی ریزودرشت رویهمافتادهی پشت چادرها میشد فهمید توی هر کدامشان بیشتر از دو سه نفر جا گرفتهاند؛ ابراهیم نپرسیده میدانست که آنها همراههای بیجا و مکان مریضهای شهرستانی هستند.
شب دوم، ابراهیم خودش را زودتر به دکه رساند، نزدیکتر به دکه جای پارک پیدا کرد. تمام روزش به دوردورکردن گذشته بود و هر بار که یاد ملکهها میافتاد، سعی میکرد به چیز دیگری فکر کند. مغزش یاری نمیکرد. دم دکه، چای و کلوچهای خرید و دوباره نشست روی جدول و زل زد به درِ اورژانس. لیوان چایش را فوت کرد، از پشت لیوان کاغذی، نوک انگشتانش سوخت. لیوان را این دست آن دست کرد. یک جرعه هورت کشید و صورتش درهم شد: «لامصب، توی این لیوانا چایی مزهی نفت میده.»
دکهدار خندید و گفت: «چند بار نفت خوردهای؟» و، بی آنکه نگاهش کند، در ادامه پرسید: «مریض که نداری اینجا؟ مسافرکشی؟»
ابراهیم ساکت نگاهش کرد.
دکهدار با دستش مسیر جدول سیمانی را نشان داد و گفت: «اینجا، این وقت شب، معمولاً مسافرکشها میشینن، گاهی هم آدمایی میآن که شب نمیخوان برن خونهشون. واسه بدهکارام خوبه.»
ابراهیم دست و پایش را جمع کرد. آب دهانش را قورت داد و پرسید: «پس همراههای مریضها چی؟»
دکهدار گفت: «مریضدار اورژانسی فقط یه شب اینجا میمونه و کارش در میره، یا مریضش توی ساختمون پشتی بستری میشه یا ترخیص. اینجا نشستن به شب دوم بکشه یعنی طرف یا اومده دنبال مسافر یا بیجا و خونهس. موندنیهای ساختمون پشتی هم چادر میزنن.» و سرش را برگرداند سمت چادرها. ابراهیم لیوان چایش را گذاشت روی جدول. حرفی نداشت بزند. فقط خیره شد به انگشتان پایش که توی این دو روز از شدت راه رفتن حسابی کثیف و سیاه شده بودند.
دکهدار خیره به درِ اورژانس پرسید: «مسافر آوردهای؟»
ابراهیم از دهنش پرید: «آره یازده تا ملکهی زنبور!»
دکهدار شنید یا نه معلوم نشد، چون همان موقع نگهبان اورژانس از اتاقکش آمد بیرون و برای دکهدار دست تکان داد و گفت: «چطوری آقامنصور؟»
منصور دستی برای نگهبان تکان داد و، تا وقتی ابراهیم روی جدول نشسته بود، هر دو ساکت ماندند. منصور راست میگفت ابراهیم مسافرکش بدهکاری بود که توی این دو روز داشت از فرار ملکهها، از خودش، خانواده و شهر دماوند فرار میکرد. میتوانست زنگ بزند به مزرعه و محکم حرفش را بگوید. به جایش ساکت ماند و از صبح رفت ولنجک. ماشین را کنار پمپبنزین سر خیابان پارک کرد و تمام سراشیبی ولنجک را تا بالا پیاده رفت. حتی جلوی چشمان کنجکاو کسانی که رد میشدند سرک کشیده بود لای درختها، شاید یکی از ملکهها را ببیند. الآن که روی جدول نشسته بود شقیقهاش هنوز از گرمازدگی صبح تا ظهر نبض میزد. خستگی و نگرانی با هم قاتی شده بودند و مغزش کار نمیکرد، فقط باید میخوابید. بیحسی از نوک انگشتان دست و پایش داشت به سمت سرش پیشروی میکرد. همانطور که روی جدول نشسته بود، سرش روی گردنش افتاد. منصور از دکه بیرون آمد و روی شانهی ابراهیم زد و گفت: «جوون! پاشو برو تو ماشینت بخواب.»
خجالت کشید. بلند شد و، در حالی که کشوقوس کوتاهی به تنش داد، فکر کرد بهتر است خودش را با بندی به پایهی صندلی ماشین ببندد، اینطوری خیالش از نصفهشب راه افتادن توی خیابان راحت میشد. دو تا آمبولانس آژیرکشان پشتسرهم از درِ اورژانس رفتند تو. منصور پرسید: «به نظرت تصادفیان یا مسموم شدهن؟»
ابراهیم سر تکان داد، یعنی نمیدانم. فکرش پیش تسمهی کنفی بود که نمیدانست توی صندوق گذاشته یا نه. منصور از توی دکه داشت بروبر نگاهش میکرد.
سه روز از ناپدیدشدن ملکهها گذشته بود، ابراهیم هر روز اول رفته بود سراغ کوچههای ولنجک و موقع برگشت روزنامه خریده بود، روی چمنهای نمدار اولین پارک سر راهش ولو شده بود، چرتی زده بود و ظهر با شمارهی آگهیهای مربوط به فروش زنبور تماس گرفته بود. هر باری که ابراهیم به یک زنبوردار زنگ میزد چیزهای تازهای در مورد ملکهها یاد میگرفت. الآن دیگر اسم نژادهای مختلف ملکهها را بلد بود و میدانست نژادها از قفقازی گرفته تا کارنیکا و بقیه چه فرقی با هم دارند، قیمتها هم تقریباً دستش آمده بود. پرایدش را که میفروخت، از پس خرید ملکههای ایتالیایی گمشده برمیآمد.
غروب سومین روز بود. ابراهیم، در مسیر برگشت به دکه، یک لیوان دستهدار شیشهای خرید و تا رسید آن را گرفت زیر شیر سماور. با یک چای کیسهای، میتوانست دو بار توی لیوانش چای بخورد و تازه بعد از چای بیملات دوم نطقش باز میشد و، بی آنکه منصور چیزی بپرسد، قیمت ملکهها را به او گزارش میداد: «کارنیکا پیدا کردم، بیستتاش با لاین میشه پنجاهمیلیون تومن، ولی ملکه رو تنها نمیدن، باید لاین رو هم بخرم. کاسپین و قفقازی هم پونزده تا ملکه با جمعیتش درمیآد، همین حدودا. ولی اونی که مشتری ولنجک سفارش داده بود خیلی بیشتر از ایناس! یه چیز خاصی بود.»
ابراهیم باقی حرفش را خورد و خاموش شد. سرش را چرخاند سمت چادر روبهرویی. جلوی چادر چند نفر روی زیلو نشسته بودند و داشتند هندوانهای قاچ میکردند. ابراهیم دلش هندوانه میخواست، رویش را از چادر برگرداند و چند لحظه بعد دخترکی با یک قاچ هندوانه به سمتش آمد. کاش دلش چیز دیگری میخواست، مثلاً یازده تا ملکهی ایتالیایی توی جعبهای مهرومومشده تا آن را میکوبید توی صورت مشتری ولنجک و میگفت: «من نمیدونم اون ملکهها چی شدن، ولی اینا جاش.»
دلش یک کار راحتتر هم میخواست، کاری توی همین تهرانِ بیته که کسی نشناسدش و باشوخی او را «ابرام خوابرو» صدا نزند.
ساعت از دوازده گذشته بود، همسایههای چادرنشینش هنوز بیدار بودند. زیر نور تیرهای چراغبرق، میشد صورتهای خسته و نگرانشان را دید. فقط دخترکی که برایش هندوانه آورده بود سرش را گذاشته بود روی پای زنی و خوابیده بود.
ابراهیم نا نداشت خودش را تا ماشین برساند. امروز هم روی هوا گذشته بود، جواب تلفن مامان را نداده بود ولی بلافاصله به سحر پیام داده بود که هم دنبال کار ملکههاست هم گرفتار تعمیر ماشین و از او خواسته بود به مادرش بگوید دستش بند ماشین بوده، نتوانسته جواب تلفنش را بدهد و بعد دوباره پیام داده بود نگرانش نباشند، فردا یا پسفردا کارش تمام بشود برمیگردد دماوند، و بلافاصله گوشیاش را خاموش کرده بود. به مزرعه هم زنگ نزده بود و حالا در چهارمین روز دیگر برای صحبتکردن با زنبوردار دیر بود. سر همین بود که امروز ظهر دلش خواسته بود خودش را تنبیه کند و تا ته سربالایی ولنجک را توی گرمای ظهر پیاده رفته بود، تا جایی که دامنهی کوه شروع میشد. به بام تهران که رسیده بود یکه و تنها بود، کدام دیوانه وسط هفته و آن وقت ظهر میآمد آنجا؟ تا حالا تا پای دماوند نرفته بود. با خودش گفته بود: «شاید اگه زنبورا پیدا بشن، سری به دماوند بزنم شاید حتی یه کم برم سمت قله.» برای تأکید با صدای بلند به خودش تشر زده بود: «ابراهیمخان ضرابی! اصلاً نذرت این باشه ملکهها رو که پیدا کردی دماوند رو بری بالا.»
زنبورها پیداشدنی نبودند، مثل دود توی هوا پراکنده شده بودند. ابراهیم اینها را میدانست، ولی نمیدانست چرا قبولدار نبود! عرقکرده و نفسزنان، سر و پشتش را به دامن کوه تکیه داده بود، ملکهها یک جایی داشتند به ریش بلند و نامرتب او میخندیدند و او پای توچال به بالارفتن از قلهی دماوند فکر کرده بود. اینها توی خواب و بیداری از ذهنش میگذشت. روی جدول نشسته بود و پلکهایش مدام روی هم میافتاد؛ به این فکر میکرد اگر چند تا ملکه برای خودش داشت، آنها را میریخت توی شیشهی دردار، روی درِ شیشه چند تا سوراخ میزد و شیشه را میگذاشت روی داشبورد و با خودش میبرد مسافرکشی. برای ملکهها ژل و آب میگذاشت توی شیشه و وقتی آفتاب بالا میآمد، رویشان را پارچه میکشید تا گرمشان نشود. تکانی به خودش داد، نشسته چرت میزد. این شهر خیالبافش کرده بود. از خیالبافیهایش در مورد ملکهها میترسید. اگر بقیه از توی ذهنش باخبر میشدند، لابد میگفتند: «حیف از سحر که با این دیوونه حروم شد!»
باید میخوابید تا از فکر و خیال رها شود. همهی اینها برای بیخوابی بود. خودش را به ماشین رساند. شیشهها را پایین کشید. پایش را با تسمه به پایهی صندلی بست و ولو شد روی صندلی عقب و باز یاد ملکهها افتاد؛ جایی خوانده بود ملکه بعد از دو سه سال زندگی از تکوتای تخمگذاشتن میافتد و زنبورهایی که قبلاً فداییاش بودهاند دورهاش میکنند و از کندو بیرون میبرندش، دورش حلقه میزنند و آرامآرام حلقه را تنگتر میکنند و آخرسر مینشینند روی ملکه تا از شدت گرما بمیرد.
سینهی ابراهیم سنگین شد و نفسش گرفت. از زیر صدها زنبور خودش را بیرون کشید و بالا پرید. تسمهی دور پایش کشیده شد. تسمه را نوازش کرد. برای اولین بار از فرار ملکهها خوشحال شد. از وقتی از خواب پریده بود حس میکرد خودش هم یک ملکه است، حس میکرد ملکه زن و مرد ندارد؛ ملکه یک زنبور درمانده و اسیر است.
از بیرون صدای ناله میآمد. هوا روشن شده بود. یکی از چادرها را داشتند باعجله جمع میکردند، مردی روی جدول نشسته بود و از زور گریه شانههایش تکان میخورد. لابد مریضشان از دست رفته بود و برمیگشتند شهرشان. ابراهیم سرک کشید سمت دکه، منصور طبق معمول بیدار بود. شاخهای نبات انداخت توی لیوان کاغذی و داد دست مشتری که کنار سماور ایستاده بود. خیال ابراهیم راحت شد که سمت منصور زندگی در جریان است. دوباره تسمهی کنفی دور پایش را امتحان کرد و دراز کشید. صدای مامان را شنید: «ابرام جان! مادر! سبک بخوابیا.»
یکی دو ساعت بعد، وقتی آفتاب تا نصف پاهایش بالا آمده بود، از خواب بیدار شد. به فکرش رسید برود یک زنبور ملکه پیدا کند، آن را از نزدیک ببیند و به آن دست بزند، شاید از دست خیالبافیهای این روزها راحت بشود. بی آنکه به منصور بگوید توی ذهنش چی میگذرد از او پرسید: «جایی سراغ داری توی همین تهرون یکی کندو داشته باشه بخواد بفروشه برم از نزدیک ببینم؟»
همان ظهر منصور خبر داد رفیقش، که نظافتچی راهپلههای یک ساختمان است، گفته سمت خیابان حافظ روی پشتبام ساختمان کندو نگه میدارند؛ صاحبش یک زمانی دنبال مشتری بود تا ردشان کند. قرارها را رفیق منصور خودش گذاشت و ابراهیم به عنوان خریدار رفت سراغ کندوها. ماشینش را توی یک فرعی پارک کرد و از ازدحام جلوی پاساژ علاءالدین و شلوغی بساطیهای قاب و گلس موبایل کنارش رد شد. بعد بلافاصله افتاد توی راستهی میز و صندلیفروشیهای حافظ و آن را پایین رفت. باورش نمیشد کنار اینهمه موتورسیکلت و آدم و دود زنبورها هم رفتوآمد و زندگی کنند.
ساختمان را پیدا کرد. زنگ طبقهی چهارم را زد، از راهپلهی قدیمی بدون آسانسور بالا رفت و بعد با صاحب کندوها راهی پشتبام شدند. آن بالا، داغی هوا چندبرابر بود. کندوها را گذاشته بود پشت تنهی آبی کولرهایی که یکسره هورهور میکردند. مرد همسنوسال ابراهیم میزد. گفت خودش کشاورزی خوانده است و بعد از ابراهیم پرسید: «تو چی؟ تا حالا زنبور داشتهای؟»
«نه!»
«خودم آموزش میدم. مجانی. نگران نباش.»
ابراهیم با سر اشاره کرد سمت چهار تا کندوی ترکخورده و بیرنگرو و گفت: «اینا وسط اینهمه دود صدا و شلوغی اذیت نیستن؟»
«زنبورا مشکلی ندارن! همسایهها مشکل دارن، غر میزنن. میترسن بیان پشتبوم سراغ دیش و کولرهاشون.»
«میشه زنبورا رو ببینم؟»
مرد درِ کندو را برداشت. یک قاب را بیرون کشید. حدود پانزدهتایی زنبور به وسط قاب چسبیده بودند. دور قاب خشک و بیشتر سلولهایش خالی به نظر میآمدند. چند تا زنبور عصبانی از کندو بیرون آمدند و دور سر آنها چرخیدند. مرد سریع قاب را فروکرد توی کندو و درش را گذاشت. «میدونی که، توی گرما نباید رفت سراغشون، عصبانی میشن.»
ابراهیم پرسید: «ملکهتون نژادش چیه؟ چقدی میارزه؟»
مرد شروع کرد به توضیح اینکه نژادها با هم فرقی ندارند و اینها. ابراهیم حوصله نداشت. بیخیال نژاد ملکه شد. طوری توی نقشش فرو رفته بود انگار واقعاً خریدار است. اصلاً اینجا چیکار میکرد؟ پولش کجا بود این بدبختها را بخرد؟ حالا چند تا زنبور از نزدیک دیده بود، بی آنکه چیزی توی ذهنش عوض شده باشد. به مرد گفت خبر میدهد و منتظر نماند صاحب کندوها با او پایین بیاید. پلهها را چند تا یکی پرید و از در بیرون زد.
صدای زنبورهای عصبانی از گوشش بیرون نمیرفت. ملکه هم احتمالاً اون پایینپایینها چسبیده بود به یک قاب و تکان نمیخورد.
زنبورها هواییاش کرده بودند. یک چیزی از درون داشت قلقلکش میداد. تسلیم شد و به پرایدش که رسید زد روی سقف ماشین و گفت: «بریم دماوند!»
بعد از پنج روز میخواست برگردد دماوند؛ همان جاده، همان پیچها، همان مغازههای بینراهی، اما ابراهیم خودش دیگر آن آدم چند روز قبل نبود. بین تهران و دماوند نصف شده بود. وقتی به ورودی شهر رسید پیچید سمت خیابان خودشان و کناری زد. موبایلش را روشن کرد تا به منصور پیام بدهد که امشب دیر برمیگردد، برای ماشینش جا بگیرد. دید سحر پیام داده بود: «ابی، کجایی؟ ماشین درست نشد؟ تصادف کردهای؟ چرا راستش رو نمیگی؟»
اگر جواب میداد توی محلهی خودمان هستم، چی میشد؟ خندهاش گرفت. دوست داشت مینوشت: «سحری! یه لحظه بیا پشت پنجره ببینمت!»
اما حالا وقتش نبود، باید کاری میکرد تا این دربهدری تمام بشود؛ چند روز حمام نرفته بود، ظهر فلافل و شب کلوچه و چای خوردن داشت حالش را به هم میزد و بدتر از همه انگ دزدی ملکهها بود. بیخیال دیدن سحر شد. از سر کوچهی خودشان رد شد و راهش را کج کرد سمت مزرعهی زنبورداری. تا تاریکشدن هوا وقت داشت. نمیخواست توی شهر دیده شود. در مسیر مزرعه کناری زد تا شب پایین بیاید. با شروع تاریکی از باریکهراهی نرسیده به مزرعه پیچید توی خاکی و با چراغ خاموش به سمت دیوار پشتی مزرعه راه افتاد. پشت دیوار عقبی پارک کرد و گوش خواباند. نه صدای آدم میآمد نه صدای سگ. چراغقوه و یک کیسه نایلون از داشبورد درآورد. کیسه نایلون را تکاند و نیمهی ساندویج فلافل مانده از قبل روی زمین افتاد. چراغقوه و کیسه را فروکرد توی جیبش و پرید روی کاپوت ماشین و خودش را روی دیوار بالا کشید. از آن بالا نگاهی به اطراف انداخت و آرام پرید توی مزرعه. آن ور دیوار تاریکتر بود. کمی ایستاد و دور و برش را ورانداز کرد. دستش بوی خیارشور مانده و فلافل مانده میداد. کمی جلو رفت تا ردیف کندوها را دید. باید از همین کندوهای جلویی چند تا ملکه برمیداشت و همهچیز را تمام میکرد. ملکههای اینجا حتماً از همان نژاد گمشده بودند. درِ اولین کندو را بلند کرد. نور ضعیف چراغقوه را انداخت توی کندو. معلوم نبود چی به چی است. گُلهگُله زنبور چسبیده بودند به مومهای خیس و براق. باید دنبال زنبوری بلندقد با بالهای کوتاه میگشت. چند تا قاب را یکییکی بلند کرد و بیرون کشید. زنبورها زیر نور چراغقوه جنبوجوشی نداشتند. مثل ازخوابپریدهها، گیج و منگ به نظر میآمدند. ابراهیم نه کلاه توری داشت نه دستکش. دود هم نداشت که بگیرد رو به زنبورها تا حمله نکنند. ولی خیالی هم نبود. آنها هم انگار این وقت شب قصد حمله نداشتند. ملکه را آن پایین پیدا کرد. دست بیمحافظش را جلو برد و ملکه را برداشت. حواسش بود آرام از بغل بلندش کند تا به شکم برآمدهی پر از تخمش فشار نیاید. ملکه را گذاشت کف دستش و نور چراغقوه را انداخت رویش. ملکه ساکت بود. دستوپاهایش را جمع کرده بود زیر شکمش و سربهزیر به کف دست ابراهیم نگاه میکرد. شده بود عین خود ابراهیم، آن وقتهایی که از زور ناراحتی و ترس لال میشد و قفل میکرد. به ملکه تشر زد: «نیش بزن!»
ملکه نه تکان میخورد و نه نیش میزد. تسلیم و آرام به نظر میآمد. ابراهیم خواست ملکه را بیندازد توی کیسه نایلون. دستانش لحظاتی در هوا ماند. بوی تند ترشیدگی فلافل مانده توی کیسه ممکن بود ملکه را خفه کند. تازه باید وقت میگذاشت و توی آن تاریکی ده تا ملکهی دیگر هم پیدا میکرد. ملکه همچنان بیحرکت سرش پایین بود. ابراهیم زل زد به بالهای کوتاه و بدن جمعشدهی زنبور بیچاره که اصلاً شبیه زنان باردار نبود. به مرد پیر بیحوصلهای میمانست که منتظر بود بیایند او را ببرند سر جایش. طوری تنها و افسرده به نظر میرسید که ابراهیم در برابرش خودش را شاد حس میکرد. درِ کندو را دوباره برداشت و ملکه را آرام رها کرد. ابراهیم اهل دزدی نبود. راضی نمیشد ملکهها را از اینجا بلند کند ببرد ولنجک تحویل آن مرد بدهد، به فرض ملکهها را میداد، پشتش چه قصهای سر هم میکرد برایش؟
همان موقع آن سمت مزرعه نوری در هوا چرخید، شاید کارگری برای سرکشی شبانه با چراغقوه به این سمت میآمد. ابراهیم نباید میماند. رو به دیوار دوید. جهت را گم کرده بود. اگر گیر میافتاد، خیلی بد میشد، یعنی ملکههای گمشده را او دزدیده بود. قبل از رسیدن به دیوار نفسش برید. عق زد و بالا آورد. بوی استفراغ و ترشیدگی بالا زد، اما در عوض سبک شد. خودش را چسباند به دیوار و بهزحمت بدن لاغرش را کشاند بالا. چند لحظه همان بالا ایستاد، با اینکه بی ملکه داشت برمیگشت، اما یک خوشی غریبی توی تنش پخش شده بود. همهی اینها به دیدن یک ملکه روی کف دستش میارزید. آن سمت دیوار فقط تاریکی و سکوت بود. ابرهیم توی ماشین نشست و آرام سمت جاده راند. بی آنکه فرمان را سمت خانه بچرخاند، بی سحر و بی ملکه دوباره راهی تهران شد.
حوالی چهار صبح به دکه رسید. منصور برای ماشینش جا گرفته بود. فقط به ابراهیم گفت: «خیر باشد!»
«خیر است.»
خزید توی ماشین. شیشهها را تا ته پایین کشید و خواست روی صندلی عقب دراز بکشد که منصور زد به شیشه و گفت: «رفیق! دو روزی نیستم، میرم شهرستان. برادرزنم توی دکه میایسته. اگه برگشتنی ندیدمت خداحافظ.»
ابراهیم روی صندلی نشست و چشمانش را مالید. برادرزن منصور را دیده بود، نوزده بیستسالی بیشتر نداشت، خجالتی و ساکت. صبح که ابراهیم میرفت توی شهر دوردور کند، میدید که او میآید و میایستد توی دکه تا منصور استراحتی بکند.
به منصور نگفت رفته دماوند. منصور هم از کندوهای خیابان حافظ نپرسید. ابراهیم فقط گفت: «من که فعلاً هستم. حداقل تا تو برگردی هستم.»
فکر کرد پایش در تهران تازه دارد به زمین میرسد، بیشتر این رانندهاسنپهایی که شب مریض میآوردند برای اورژانس و بعدش میایستادند از منصور سیگار و یک فلاسک آب جوش میخریدند مثل خودش بودند. از خودشان شنیده بود شهرستانی هستند و شب توی ماشین میخوابند.
برادرزن منصور رسید. ابراهیم ایستاد و نگاه کرد تا موتور منصور از ته خیابان ناپدید شود و بعد رفت ایستاد کنار دکه. دلش میخواست جای برادرزن منصور خودش برود روی چارپایهی بلند چوبی توی دکه بنشیند و مثل منصور دستش را ستون کند زیر چانهاش و نیمتنهاش را تکیه بدهد به پیشخان و از توی دریچه زل بزند به درهای نردهای اورژانس. همان موقع آمبولانسی آژیرکشان رفت تو و ابراهیم را از خیالاتش بیرون کشید.
دستش را دراز کرد و به برادرزن منصور گفت: «کمک نمیخوای؟ پارچ آب رو بده، برات خالی کنم توی سماور!»
از همان بیرون دستی به بستههای بههمریختهی نسکافه کشید و ردیف چایکیسهای را مرتب کرد. برادرزن منصور لبخندی ته نگاهش بود. ابراهیم رفت توی ماشین و دوباره دراز کشید.
تهران داشت به ابراهیم میچسبید. دیگر ملکهها بهانه بود. دلش میخواست اینجا بماند و کار پیدا کند. اگر منصور قبول میکرد، پای همین دکه هم میایستاد. یک بار منصور گفت بهش سپردهاند برای ساختمان نیمهسازی سرایدار پیدا کند. آن موقع ابراهیم سکوت کرده بود، اما اگر دوباره میگفت، خودش را جلو میانداخت و میگفت: «من هستم. اگه قبول کنن.»
چشمانش داشت گرم میشد که صدای موبایلش بلند شد. سحر پیام داده بود: «ابی جانم! دارم میرسم تهران. نزدیکی ترمینال رسیدم زنگ میزنم بیایی سهراه تهرانپارس دنبالم.»
قبل از اینکه سحر زنگ بزند، ابراهیم فقط رسید برایش بنویسد: «راستی، من هنوز میترسم یه وقتایی توی خواب راه برم... باشه میآم دنبالت.»