مردی درشتهیکل چند روزی است روی لبهی دیوارِ کوتاهِ شرقیِ پارک شهرآرا مینشیند و یکریز حرف میزند و از استقرا و قیاس و استنتاج میگوید و دستهایش را طوری در هوا تکان میدهد انگار در دفاع از رسالهای سخن میگوید. مو و ریش بلند و آشفتهاش به سفیدی میزند، پاهایش را، به جای جوراب و کفش، توی دو تا کیسه نایلون فرو کرده است. و آن طرفتر، یک جفت دمپایی پلاستیکی سفید با فاصله از هم رها شدهاند. تازه دورِ اولِ پیادهرویام را شروع کردهام. مرد درشتهیکلِ میانسال گاهی صدایش را بالا میبرد. حرکات دستانش در هوا آدم را یاد سقراط و خطابهگوییهای پرشورش در میدانگاههای آتن میاندازد. به چند قدمیاش که میرسم، دیگر شبیه سقراط نیست. بوی ادرار و عرقش خفهام میکند. شالم را روی بینیام میکشم. نفسم را چند ثانیه حبس میکنم. به خودم میگویم در نُه دور بعدی حواسم باشد فاصلهام را رعایت کنم. یاد گربهها میافتم که با ادرارکردن قلمرو خودشان را تعریف میکنند.
مرد خودش نمیداند قلمرو دارد، من اما میدانم و با فاصله از کنار قلمروش عبور میکنم.
امروز که چهارشنبه است. به روال روزهای زوج، چند گروه مرد در ضلع شمالی پارک ایستادهاند؛ سینههایشان را جلو دادهاند و لبخند پیروزی صورتشان را پر کرده است. برایشان مهم نیست بقیه بدانند که آنها از جلسات اناِی1 برمیگردند. مردانیاند که هم اعتیاد و هم ترک اعتیاد را تجربه کردهاند و در این جلسات قرار است روی پیمان خودشان برای ترک بمانند. همزمان با دور دوم پیادهرویام، جلسهی آنها تمام میشود. حواسم هست از میانشان رد نشوم. سرم را پایین میاندازم و نگاهم را میدوزم به بندهای صورتیرنگِ کفشِ کتانیام و، با فاصله از آنها، میافتم توی خیابان اصلی و بیدلیل تلاش میکنم فاصلهام را بادقت حفظ کنم.
اعتیاد برایم یک تابوست، ولی از جماعتِ ترککرده هم، محضِ احتیاط، فاصله میگیرم.
در دور پنجم هستم. آفتاب هنوز هست. غروبهای تابستان، ضلعِ غربی پارک همیشه گرمتر از بقیهی قسمتهای پارک است. قبل از غروب، مرد بلالفروش مَنقلش را توی پیادهرو علم میکند و کیسههای بلال و زغالش را به ستون ورودی ضلع غربی پارک تکیه میدهد. بین منقل پر از زغال سرخ، بلالفروش که مدام با تکهمقوایی زغالها را باد میزند و دیوار کوتاه پارک چند نفر در طلب بلال ایستادهاند: از پسربچههای نشسته روی دوچرخه که از گرما صورتشان گل انداخته گرفته تا مردانی که در انتظارِ آمادهشدن بلالها، بیحوصله، به سیگارهایشان پُک میزنند. پاهایم هوشیارند؛ خودشان از داغی آتش و آدمهایی که حواسشان نیست که راه را بستهاند فاصله میگیرند.
باز راهم را کج میکنم و میروم توی خیابان اصلی. اینطوری نه جرقههای آتشِ مَنقل روی لباسم میپرد و نه از میان آن معبر داغِ پُرآدم رد میشوم.
دور هشتم روبهپایان است. مردی ویلچرِ دخترش را آرام هُل میدهد کنارِ دیوارِ کوتاهِ ضلعِ جنوبیِ پارک. ویلچر را به دیوار میچسباند و همین که مینشیند سرش را توی گوشیاش فرومیبرد. دختر پشتسرهم میپرسد: «آره؟ آره؟ آره؟ آره؟» معلوم نیست بیستساله است یا چهلساله! سبیل و ابرویش آدم را یاد عصمتالدولههای حرمسرای ناصرالدینشاه میاندازد و بلوز و شلوارِ چیتِ رنگرورفتهاش امینآباد را به خاطرم میآورد. دختر همچنان رگباری میپرسد: «آره؟ آره؟ آره؟ آره، آره؟» پایم مرا میکشد سمت خیابان. طاقت دیدنشان را ندارم. آب دهانِ دختر از چانهاش آویزان شده و روی دستهی ویلچر و بعد روی زمین ریزد. ای کاش، پدرش فقط یک بار جوابش را بدهد. «آره» یا «نه» فرقی نمیکند.
باید فاصله بگیرم. نباید این صحنه را ببینم. فقط ناراحتم میکند، بیآنکه کاری از دستم بربیاید.
همانطور که راه میروم، موهایم را توی کِشِ دورِ دستم جمع میکنم و بعد هدفون را توی گوشم فرومیکنم. آشفتهحالان بیداربخت غلامحسین ساعدی را گوش میکنم: اسکندر و سمندر دو همسایه روبهروی هم که با یکدیگر از روی بالکن خانههایشان رفاقت میکنند و همیشه بینشان یک کوچه فاصله است.
دور دهم را شروع میکنم: دور آخر. پاهایم خودشان بلدند چگونه قبل از رسیدن به فیلسوفنمایی که بوی ادرار میدهد، مردان مغرور از تجربهی ترک اعتیاد، مردمان منتظر کنار منقل بلال، و مردی که بیتوجه به دخترِ کمتوانِ ذهنیاش در اینستا فرو رفته راهشان را کج و فاصله را رعایت کنند. به نظر مسخره میآید، ولی انگار زندگی جمعی با رعایت فاصله از جمع است که شدنی میشود.
در گوشم راوی همچنان ادامهی قصه را میخواند: .خیلی بلند سه بار سوت کشید و سه بار هم چراغقوهاش را روشن و خاموش کرد...» هدفون را درمیآورم. دور دَهم تمام میشود. قدمشمارِ روی گوشی عدد ۱۳۶۶۸ را نشان میدهد که معنیاش این است: ۱۳۶۶۸ قدم، با رعایت فاصله از آدمها و با موفقیت، طی شد.
کمی دورتر، فیلسوفِ ژولیده از جایش بلند شده و رو به سمت بالای پارک راه افتاده است. همچنان که پیش میرود، بقیه، سر راهش، از او فاصله میگیرند و رد میشوند.
1. سَرواژهی اصطلاحِ انگلیسیِ Narcotics Anonymous به معنی «معتادانِ گمنام» است. «معتادانِ گمنام» در سال ۱۹۵۳ بنیاد نهاده شد و خود را بهعنوانِ یک انجمنِ مردمی یا جامعهای متشکل از زنان و مردانی که اعتیاد به موادمخدر بزرگترین گرفتاریِ زندگیشان بوده است معرفی میکند.ـــو.