icon
icon
طرح از وانا نبی‌پور
طرح از وانا نبی‌پور
صداها
سلسله‌ی مویِ دوست در کیوتو
نویسنده
الهام برزین
18 مهر 1403
طرح از وانا نبی‌پور
طرح از وانا نبی‌پور
صداها
سلسله‌ی مویِ دوست در کیوتو
نویسنده
الهام برزین
18 مهر 1403

در میانه‌ی راهروی عریضی که دو سالنِ معبدِ هیگاشی هونگانجی کیوتو را به هم وصل می‌کند یک محفظه‌ی شیشه‌ای قرار دارد. درون محفظه، طناب قطور سیاه و بلندی روی خودش حلقه شده و مثل ستونِ استوانه‌‌مانندی بالا آمده است. الیاف نازکِ طناب، باظرافت و یکدست، دور هم تابیده شده‌اند. در نظر اول، آن رشته‌ی محکم و زُمخت جز پیچ‌وتابِ منظم و قطر زیاد چیز دیگری ندارد. دو قدم آن‌طرف‌تر از این محفظه‌ی شیشه‌ای، لاشه‌ی اسکلتِ لخت و بدونِ دیواره‌ی قایقی قدیمی روی زمین قرار دارد و جایی میان این دو تابلویی با دو فونتِ ژاپنی و انگلیسی قرار دارد که روی آن نوشته شده است:

این طنابِ عظیم از موی انسان و کنف ساخته شده است. این طناب در اواخر قرن نوزدهم، پس از سوختن سازه‌های معبد در سال ۱۸۶۴، به‌ منظور حمل الوار و برای بازسازی هونگانجی استفاده شد. طناب‌های کنفی‌ای که آن زمان استفاده می‌شد کیفیت پایینی داشتند که اغلب، هنگامِ کشیدن تیرها و ستون‌های غول‌پیکر پاره می‌شدند و در نتیجه تیرها و ستون‌های عظیمِ ساختِ تالارها و دروازه‌های معبد می‌شکستند و این پیشامدها باعث حوادث جدی نیز می‌شد. برای غلبه بر این مشکل فداییان زن، از سراسر ژاپن، موهای خود را اهدا کردند تا بتوان به کمک آنها طناب‌های محکم‌تری بافت. اقدامی نمادین از تمایل مؤمنان به فداکاری برای هدفی مقدس. در مجموع ۵۳ طناب با استفاده از موهای اهدایی بافته شدند. بزرگ‌ترین آنها ۱۱۰ متر طول، ۴۰ سانتی‌متر ضخامت، و حدود ۱ تن وزن داشت. طنابی که اینجا نمایش داده شده است ۶۹ متر طول، ۳۰ سانتی‌متر ضخامت، و ۳۷۵ کیلوگرم وزن دارد.

با خواندن همان جمله‌ی اول، انگار پرده‌ای از جلو چشمانم پایین می‌افتد و در یک لحظه معنای اشیای اطرافم جابه‌جا می‌شود. تا قبل از خواندن روایتِ طناب‌ها، اینجا به نظرم فقط یک معبد بزرگ و قدیمیِ چوبی می‌آمد که جذابیت آن برای من در معماریِ زیبا و سکوت و خنکی‌اش بود. به‌وقت ورود، حتی نمی‌دانستم هیگاشی هونگانجی از معابدِ اصلی آیین شینتو است و، بعد هم که دانستم، چیزی در ذهنم عوض نشد.

اما طناب بافته از مو، به قول حافظ، پرده‌برانداز بود و، بعد از رویارویی، مست از خانه برون تاختن می‌طلبید. طنابی که در فاصله‌ی نیم‌متری آن ایستاده بودم بخشی از بدنِ اهدایی زنانی بود که خودشان دیگر زنده نبودند. احترام و ترس با‌ هم به ذهنم هجوم می‌آورند. با وجود کم‌رمقیِ ناشی از مریضی، انرژی و گرمایی از ناکجاآباد درونم بالا می‌زد. کسی نبود تا با او حرف بزنم. معبد خلوت بود، چند چهره‌ی عبوس و آرام، بی‌آنکه به طناب و اسکلت قایق نگاه کنند، از کنارم رد شدند. صبح از بچه‌های تور جدا شده بودم تا تنهایی کیوتو را قدم بزنم و الآن دوست داشتم یکی از آنها بود تا هیجانم را خالی می‌کردم:

می‌بینی! این آدما با اینکه نیستن، اما هستن! انگار تموم نشده‌ن. ردشون که نه، انگار وجودشون باقی مونده. اینا نیستن، ولی به‌واسطه‌ی موهاشون هستن.

اما کسی نیست. تب و هیجانم باهم قاتی می‌شود و به شکل سرفه، از پشتِ دو لایه ماسک، بیرون می‌زند. چنان به سرفه می‌افتم که مجبور می‌شوم آنجا را ترک کنم. عکسی از تابلوی کنار طناب می‌گیرم و راهرو را بر می‌گردم به‌سمت جایی که کفش‌هایم را درآورده‌ام. معبد تقریباً خالی از آدم است، اما پشت سرم چیزی مثل صدای همهمه‌ای خفه می‌شنوم. انگار، کمی دورتر، زنانی با صدای زیر و هماهنگ صدایم می‌زنند: «نرو ! نرو!» به فارسی می‌گویند، نه به ژاپنی! آهنگ این صدا را دوست دارم. چشمانم را لحظه‌ای می‌بندم. تصور می‌کنم زنانی با سری تراشیده پشت سرم ایستاده‌اند. هریک رشته‌ای بلند از موهای بریده‌شان را در دست دارند. نگاهشان مهربان، اما غریب است. همگی ساکت‌اند. لب‌هایشان نمی‌جنبد، ولی صدا از چشمشان بیرون می‌زند: «نرو! نرو!» چقدر محکم به نظر می‌رسند! چه سوژه‌ی جالبی می‌شود! برنمی‌گردم پشتِ سرم را ببینم. می‌ترسم زنی در کار نباشد. می‌ترسم صدا قطع شود. به پایین پله‌ها می‌رسم. می‌نشینم و قبل از اینکه کفشم را بپوشم، به یکی از دوستانم پیام می‌دهم: «اینجا در ژاپن موراکامی شدن سخت نیست.»

برمی‌گردم و، برای آخرین‌ بار، به پشت سرم نگاه می‌کنم. طناب مویی را نمی‌بینم، اما حضورش را از همین‌ فاصله هم حس می‌کنم. یاد سال‌های فیزیک‌خواندن در دانشگاه می‌افتم، که نخوانده و نیمه‌کاره رهایش کردم، استادِ اخترفیزیکمان اهل دل بود. می‌گفت آسمانِ شب جولانگاه مردگان و زندگان است، ستارگان مرده در کنار ستارگان زنده می‌درخشند. علتش ساده است! چندین سال نوری طول می‌کشد تا نورِ ستارگان به ما برسد و در حالی‌ که بعضی از ستاره‌ها دیگر خاموش شده‌اند، تازه نورشان دارد به ما می‌رسد. یعنی سال‌های‌سال پیش‌ از این مرده‌اند و ما هنوز زنده بودنشان را می‌بینیم. از چند ترم فیزیک‌خواندن، فقط همین در خاطرم مانده است و بس. بعدتر، در فیلمِ رضا میرکریمی، خیلی دور خیلی نزدیک، همین مواجهه تکرار شد. اینکه، به‌وقتِ رصدِ آسمانِ شب، با ستارگانی دیدار می‌کنیم که میلیون‌ها سال از مرگشان می‌گذرد و ما همچنان درخشش آنها را می‌بینیم. اینجا هم قصه همین بود. دیدار و ملاقاتی، نزدیک به ۱۶۰ سال، پس از مرگِ این زنان. از معبد بیرون می‌زنم.

روبه‌روی معبد، جماعتی سایبان زده‌اند و اجناسِ دست‌دوم خود را می‌فروشند. همه‌چیز هست، از کتاب تا مجسمه‌های چوبی. از عروسک‌های انیمه تا لباس و چتر. کیمونوها را با چوب‌رختی از سقف سایبان‌ها آویزان کرده‌اند. کیمونوها چندلایه‌اند و با اندک بادی که در میانشان می‌افتد حجم می‌گیرند. انگار، آدم‌های کیمونوپوشِ بی‌وزنی از سقف آویزان شده‌اند. زیرِ سایه‌ی یکی از این کیمونوهای ایستاده، از دستِ نور تند پناه می‌گیرم تا بتوانم صفحه‌ی موبایلم را بهتر ببینم. گوگل را باز می‌کنم تا بزنم: «معبد هیگاشی هونگانجی» زود پشیمان می‌شوم. چه فرقی می‌کند که سال ساخت اینجا چه سالی‌ است، یا چه مناسکی اینجا برگزار می‌کنند. احتمالاً دانستنِ اینها، حس عجیبِ دقایق قبلِ مرا می‌پراند. وسط آن‌همه قدمت و سکوت و سکون، من توانستم به بخشِ زنده‌ی این معبد وصل شوم و زندگیِ جامانده‌ازمرگِ زنانی ناشناس را حس کنم. من صدای تارهای طناب را شنیده بودم. به دنبال دفترچه‌ی یاداشتم می‌گردم. نیست! گوشه‌ی برگه‌ی راهنمای بازدید از معبد، یادداشت می‌کنم: «روبه‌روشدن با بخشی از بدنِ مردگان. خروج از شیءوارگی. مصالح ساختِ طناب.» اینها را یادداشت می‌کنم تا روزی بنویسمشان و چه کارِ درستی است که آدم در موقعیت‌های خاص، با حس همان لحظه، کلمه یا جمله‌ای را ثبت کند. ژاپن که هستی، مجبوری بیشتر لحظه‌هایش را یا با عکس ثبت کنی یا با چند کلیدواژه آن لحظه‌ها را روی کاغذ برای بعد منجمد کنی. به‌ همین‌ خاطر، من مجبور شده‌ام روی تمام رسیدِ خریدها، بلیت‌های مترو، و روی منوی غذاخوری‌ها کلیدواژه‌هایی را برای بعدها بنویسم.

یادداشتم را فرومی‌کنم توی کوله و سعی می‌کنم دیگر به دیوارهای معبد نگاه نکنم، از پیاده‌روی عریض کنارش، قدم‌زنان راه می‌افتم به‌ سمتِ مرکز خرید یودوباشی. ساختمان بزرگ چندطبقه‌ای که همه‌چیز دارد. از انواع ساعت‌های جی‌شاک و گارمین گرفته تا همه‌ی برندهای برترِ پوشاکِ جهان و ژاپن. از غوغای جهان فارغ، غرق در دیدن دنیای تکنولوژی‌ صوتی‌وتصویری و سرگرمی‌های ژاپنی می‌شوم، معبد و طناب را چند ساعت فراموش می‌کنم. مگر می‌شود در دنیای اسپیکرها راه بروی و زمین زیر پایت از طنین انواع صداها بلرزد و هوا از اصوات پرقدرت مرتعش شود و موسیقی توی تک‌تک سلول‌های تَنت فروبرود، ولی تو برگردی و به ندای ضعیف خیالیِ شماری از زنان که در یک معبد قدیمی می‌گویند «نرو! نرو!» فکر کنی؟ شب اما، در مسیر برگشت، غافلگیر می‌شوم: باید از کنار معبد هیگاشی عبور می‌کردم. باز خیال زنان به سراغم می‌آید، باز صدای همهمه‌ی خفیف زنانِ بخشنده را از پشت دروازه‌ی بسته و دیوارهای بلند معبد می‌شنوم: «نرو! نرو!» یودوباشی را با همه‌ی تنوعِ برندهای سالامون، مونت بلان، شیسِیدُو فراموش و دوباره به موها و تیرک‌های چوبیِ بزرگِ غوطه‌ور در آب، که با طناب‌هایی بافته‌ازمو دنبال قایق‌ها کشیده می‌شدند، فکر می‌کنم.

همین‌که به هتل می‌رسم، با یکی از دوستانم چَت می‌کنم. برایش می‌نویسم که امروز وقت پیاده‌روی، از سرِ تب و گرما، اتفاقی وارد معبدی شدم. آنجا طنابی بافته از موی زنان را به نمایش گذاشته بودند. می‌گویم: «از ظهر که طنابِ ازمو‌بافته رو دیده‌م، یه جوری شده‌‌م.» می‌گوید می‌فهمد و می‌نویسد او هم اولین‌ بار که مردِ نمکی را در زنجان دیده، یک‌جوری شده! می‌گویم: «این فرق می‌کند. مرد نمکی ر. من هم دیده‌م. خودت باید بیایی و این فضا رو تجربه کنی، ماجراشون متفاوته.» اما نمی‌توانم بگویم چرا؟ یعنی نمی‌دانم چرا؟ می‌گوید: «نگاه من و تو فرق داره. تو گاهی زیادی جذب یه چیزی می‌شی.» راست می‌گوید، گاهی سوزنم گیر می‌کند و باید راهی برای خلاصی پیدا کنم. دوستم می‌گوید: «بنویسش.» قلبی برایش می‌فرستم و تمام. چه چیزی را باید بنویسم؟ از کجا باید به کجا برسم؟ سرش معلوم و تهش مبهم و گم است. چرا خراب و گرفتار آن طناب شده‌ام؟

در اینترنت می‌گردم دنبال واژه‌ی اهدای مو. می‌رود سمت موضوع اهدای مو برای بیماران سرطانی. کلیدواژه‌های جستجو را عوض می‌کنم. برای خودم پیش‌فرض می‌گذارم: مو بخشی از بدن است. پس می‌گردم دنبال بدن، بدن به‌مثابه ابزار، امر هنری، رسانه و ... انبوه مطلب در صفحات پی‌درپی صف می‌کشد: از مقاله تا ویدئو و عکس. از کارهای هنری که با استخوان‌های انسان، مو، و حتی پوست آدم ساخته شده‌اند هست تا بادی‌آرت‌ها. نهایتاً هم بدن‌های عریانِ معترضان و نوشته‌های اعتراضیِ روی تن و چیزهایی از این دست. همه‌ی اینها هست، اما به کار من نمی‌آید. طناب مو قصه‌ی جماعتی مرده است که هنوز موی مانده از آنها آدم را جادو می‌کند. دنبال موضوع اهدای بدن و اهدای اعضای بدن می‌گردم. اهدای بدن برای تشریح، اهدای عضوِ بعد از مرگِ مغزی، و اهدای خون و کلیه از دستاوردهای این گشتن است. اینها هم از جنس دیگری‌ است. فردی رفته و قلبش در تن دیگری می‌تپد، کسی دیگر کبدش جای دیگری زندگی‌بخش شده است. خلاصه‌اش اینکه، زندگی برای فرد تمام می‌شود، اما برای اندام‌هایش نه! این روایت هم زیبایی‌های خودش را دارد، اما من در این اندیشه‌ام که چگونه یک طنابِ سیاه قطور محکم، ناگهان، در نظرم چنین گیرا می‌شود؟

به دنیای اهل تفکر هم سری می‌زنم‌. مرلو-پونتی، متفکری فرانسوی که به زمان ما نزدیک‌تر است، از امر مرئی و نامرئی در مورد بدن و تصور اتصال و هرگونه رابطه با هستی از طریق بدن حرف می‌زند. ادارک جهان به شیوه‌ی فلسفی او دشوار است و مقدمات خودش را می‌طلبد. عقب‌تر می‌روم، به دکارت می‌رسم که از امر والا و امر زیبا حرف می‌زند.1 او در تعریف امر والا می‌گوید، وقتی تسخیر ذهن با عظمتِ عین رخ می‌دهد و در ادامه زیباشناسی و اخلاق را، در کنار هم، امر والا تعبیر می‌کند. نوک‌زدن به اقیانوسِ فلسفه و کندن و خرج‌کردنِ ذرات پراکنده‌ای از آن به چه کار چون منی می‌آید که گرفتار جادوی آن طناب شده‌ام! زنانی از سر تعقل یا ترس، رغبت یا زور، باورِ درونی یا خرافه، بخشِ زیبایی‌ساز جسم خود را در خدمت بازسازی یک بنای مقدس قرار داده‌اند و من بیش از صدوپنجاه سال بعد، که این اهدایی را می‌بینم، وجودم از حسی غریب سرشار می‌شود و به بی‌قراری می‌افتم که چرا بین آن‌همه دیدنی‌های سرزمینِ آفتابِ تابان قلابم به این‌ یکی گیر کرده است.

باید به خودم رجوع کنم، چه مغناطیسی در وجودم هست که آن طنابِ مویی را جذب می‌کند؟ کدام دغدغه باعث می‌شود که کلی دیدنی ببینم و بعد از سفر فقط طنابی در نظرم بماند. هرچه هست، چیزی از جنس سایه‌ی یونگ باید باشد. ناخوداگاهم را می‌کاوم. آنجا زیر سطح ناخوداگاهِ ذهن من پر از گفتگوهای بی‌کلمه، صداهای بی‌صوت، تصاویر بی‌نقش، و قصه‌های بی‌ماجرایی است که به همین مو برمی‌گردد. یونگ می‌گوید سایه منشأ و تاریخچه‌ای دارد، از تجربیات و رویدادهای گذشته می‌آید که به هر دلیلی —از محدودیت‌های فردی گرفته تا محدودیت‌ها و فشارهای اجتماعی— در نهایت در ذهن ما ماندگار می‌شود. مو همیشه در جامعه‌ی پیرامونم محل مناقشه بوده است و انگار این مناقشه تبدیل به گرهی در زیرِ لایه‌های ناخودآگاهم شده است. هرجا که می‌روم، ناخوداگاهم، به‌ وقت مواجهه با هر رویدادی که مرتبط با مو باشد، مثل زخمی مزمن به خارش می‌افتد. وقتِ دیدار با آن ستارگان خاموشی که هنوز در معبد هیگاشی می‌درخشیدند، لابد، صدای «نرو، نروهای درونم» صدای بازشدنِ همین زخم‌ها بوده است.

برمی‌گردم به کلیدواژه‌های روی برگه‌ی راهنمای بازدید از معبد، با آنها جمله‌سازی می‌کنم: چه می‌شود که گاهی روبه‌روشدن با بخشی از بدنِ مردگان دل آدم را می‌لرزاند؟ آن طناب یک ابزار بود، ولی چطور یک ابزار، بسته به مصالحش، می‌تواند از حالتِ شیءوارگیِ صرف خارج شود و به موقعیتِ اثرگذاریِ مشابه یک امر والا و حتی فراتر از اثر هنری برسد؟ جمله‌هایم را ساخته‌ام. مشقم تمام می‌شود. ماجرای طناب‌ها را برای همکارم تعریف می‌کنم. می‌گوید، دایی‌اش مجسمه‌ساز است و عاشق این‌جور سوژه‌هاست تا آنها را بسازد. کاش ماجرا را برای دایی‌اش تعریف کند و او هم مجسمه‌ای بسازد.

1.شاید، نویسه‌هایِ کانت و دکارت، به‌میانجیِ همانندیِ هجایِ کا و همخوانِ ت، نویسنده را به‌خطا انداخته باشد. در آثارِ کانت «امرِ والا» و «امرِ زیبا» نخستین‌بار در رساله‌ی کوچکی از او، مشاهداتی در‌باره‌ی دریافتِ امرِ زیبا و امرِ والا، پدیدار شد. سپس‌تر، بخشی بزرگی از سخنِ کانت در نقدِ سومش، نقدِ نیرویِ داوری، بر بنیانِ واکاوی و اندیشیدن بر این دو اصطلاح شکل گرفت. کانت خود نیز این دو اصطلاح را از ادموند برک وام گرفته بود، کسی که نخستین‌بار در تاریخِ فلسفه‌ی اروپا، این دو اصطلاح را، در معنا و کاربردی که تا به امروز از آن داشته‌ایم در کتابِ جستجویی فلسفی به دنبال ریشه‌ی تفکراتمان در مورد امر والا و امر زیبا، به‌کاربرد. ادموند برک کتابش را ۱۰۷ سال پس از مرگِ دکارت منتشر کرد. -و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد