شب عروسی مادرم، در اوت ۱۹۶۵، در اسپرینگفیلد، جغدی روی درختِ بیرون پنجرهی اتاقخوابش با صدای بلندی هوهو1 کرد. صدای جغد در تاریکی اتاقش، که سقف بلندی داشت، طنینانداز شد. آن صدا در واقع پرسشی دوپهلو بود که از مادرم میپرسید: «تو کی هستی؟»
صبحِ آن روز، مادربزرگم (که ما بچهها او را مامانبزرگ صدا میزنیم) مادرم را (که او را هم مامان صدا میزنیم) به کناری برده بود تا با او خصوصی صحبت کند. مامانبزرگ گفته بود: «ببین بث، میدونی که من و بابات تو بچهدارشدن مشکل داشتیم.» با توجه به نزاکت زنانهی نفوذناپذیر مامانبزرگ و توداری او، که مربوط به عقاید متدیستیاش میشد، مامان چیز زیادی در این باره نمیدانست. او زمانی که دختر کوچولویی فوقالعاده پرجنبوجوش بود و قوهی تخیلی بسیار قوی داشت، به مامانبزرگ التماس کرده بود که برایش خواهر و برادر به دنیا بیاورد، اما مامانبزرگ در نهایت به او گفته بود که چنین چیزی ناممکن است و باید قید خواهر و برادر را بزند. او و بابابزرگ پنج سال تلاش کرده بودند تا بچهدار بشوند و برای این کار از پزشکانی در بیمارستان شیکاگو کمک گرفته بودند؛ در واقع بهدنیاآمدن مامان معجزه بود. مامان چارهای نداشت جز اینکه به دخترخالهها و پسرخالهاش که فرزندان خواهر کوچکتر مامانبزرگ بودند و در موویکا زندگی میکردند بسنده کند. او، که احساساتی و بسیار اجتماعی بود، طوری با دخترخالهها و پسرخالهاش ارتباط برقرار کرد که گویی آنها خواهر و برادر خودشاند و با بچههای محلهاش چنان صمیمی شد که آنها را نیز خواهرها و برادرهای خودش میدانست، آنها را دور خودش جمع میکرد تا با در خیابان آرام خلوتشان سیرک سگ و نمایش به راه بیندازد.
مامانبزرگ، شب عروسی مامان، پیشبینی کرده بود که احتمالاً او چندین بچه میآورد (مامان در نهایت سه بچه به دنیا آورد، یعنی من و دو برادرم) و نگران بود که مامان از ترس مشکلات بارداریای خیلی زود برای تشکیل خانواده اقدام کند. مامانبزرگ به مامان گفته بود: «نگران بچهدارشدن نباش. تو هیچ مشکلی نداری. چون مشکل از من نبود— از بابات بود.» سپس لحظهای مکث و تأکید کرده بود: «اما اون بابای واقعی توئه!» بعد چشمان آبیاش برق زده و گفته بود: «دیگه هم هیچوقت این موضوع رو مطرح نکن!» و بحث را به پایان رسانده بود.
نخستین بار که این داستان را شنیدم دوازدهساله بودم و در خانهی دوران کودکیام در ایندیانا زندگی میکردم. البته آن زمان مامان دیگر زن بالغی شده بود و اگرچه هنوز از مامانبزرگ حساب میبرد (مامانبزرگ هنوز هم از طریق تماسهای تلفنیاش از ایلینوی بهشدت روح و روان مامان را کنترل میکرد)، از حرف او سرپیچی کرده و به بیمارستانی در شیکاگو که در آن به دنیا آمده بود نامه نوشته بود. در کمال ناامیدیِ مامان، بیمارستان نتوانست اطلاعاتی دربارهی شرایط باردارشدن مامانبزرگ در اختیار او قرار بدهد. او، که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و داشت آخرین نامهی بیمارستان را در پوشهای با برچسب عجیب «اِیب هوروویتز» قرار میداد، من را از ماجرا مطلع کرد. همهی اینها با عقل جور درمیآمد: من متوجه شده بودم که مامان شبیه سایر اقوامش نیست و بعضیها فکر میکردند که او یونانی، ترکیهای یا حتی هندی است. اما تا قبل از آن روز هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که چرا آنها اینطور فکر میکنند.
مادرم بلندقامت و لاغراندام بود و پاهای بلندی داشت. چشمانش آبی درخشانی بود (یکی از رئیسهایش میگفت چشمهای مامان مثل ماشینی است که چراغهای جلویاش روزهنگام روشن مانده)، موهای پرپشتی به رنگ قهوهای تیره داشت، پوست صورتش گندمی بود، و شوخطبع بود و جذابیتی اصیل داشت. با وجودی که چشمهای او آبی بود، پوستش از پوست والدینش تیرهتر بود و هیچ شباهتی به عمهها، عموها، خالهها و داییها و عموزادهها یا همسالانش در کلیسای متدیست یا همکلاسهایش در دبیرستان اسپرینگفیلد نداشت. او مطمئناً هیچ شباهتی به اقوام بابابزرگ، با آن بینیهای سربالا، موهای روشن و هیکلهای تنومندشان نداشت.
وقتی همکارهای مامان برای سفرهای کاری به نیویورک میرفتند، از او میخواستند که به آنها رستورانی خوب پیشنهاد بدهد. چیزی در وجنات مامان باعث میشد که مردم تصور کنند او نیویورکی است— که در رمزگذاری ایندیاناییها به معنی یهودی بود. مامان از این تصور آنها خوشش میآمد و بلافاصله رستورانی را که با همکلاسهای دبیرستانش در سفر جشن فارغالتحصیلیشان رفته بود به آنها پیشنهاد میداد. اما بعد از اینکه من ماجرای بیمارستان شیکاگو را فهمیدم، به این نتیجه رسیدم که ممکن است مامان نیمهسوری باشد؛ بهترین دوستم در مهدکودک نیمهسوری بود و به چشم من شبیه یک مامانکوچولو بود. مامان اواخر سالهای دههی ۱۹۹۰ در مسکو کار میکرد و مردم در پیادهرو از او نشانی مکانهای مختلف را میپرسیدند، زیرا به چشم آنها مامان زنی روس میآمد. اما او دلش میخواست مردم فکر کنند او یهودی است. او باور داشت که پدر ژنتیکی خیالیاش یهودی است و به همین دلیل یهودیترین نامی را که میتوانست برای پوشهی مربوط به تحقیقات تولدش برگزیده بود.
مامان، همان روز که توی آشپزخانهمان پوشهی پروندهی هوروویتز را میبست، نظریهاش دربارهی اصل و نسبش را با من در میان گذاشت. او به محض اینکه در شب عروسیاش حرفهای مامانبزرگ را شنیده بود، به این نتیجه رسیده بود که بابابزرگ نابارور بوده. حالا این واقعیت که او در تمام عمر شباهتی به اطرافیانش نداشته با عقل جور درمیآمد. او زنجیرهای از وقایع را در ذهنش کنار هم چیده بود تا ماجرای تولدش را برای خودش توضیح دهد. حتماً دکتر مامانبزرگ پس از پنج سال مراجعهی مداوم او به مطبش دیگر عقلش به جایی نرسیده بود و به یکی از انترنها التماس کرده بود تا با اهدای اسپرم به او کمک کند، اجاق پدربزرگ را از کوری در آورد و دکتر را از شر مامانبزرگ خلاص کند. در صحنهپردازی داستان مامان، که من بهدقت به آن گوش میدادم و مجذوبش شده بودم، دکتر یقهی انترن را چسبیده و عجز و لابهکنان به او گفته بود: «اِیب، اِیب، این زنه اسپرینگفیلد ولکُن نیست، اما اسپرم شوهرش بههیچوجه جواب نمیده!» این ماجرا مال مدتها پیش از ابداع آیویاِف بود، بنابراین نمونهی اسپرم اِیب را به اسپرم بابابزرگ اضافه کرده و آن را وارد رحم مامانبزرگ کرده بودند. بیمارستان هیچ سندی را از این روند درمانی نگه نداشته بود. نُه ماه بعد هم مامان به دنیا آمده بود.
مادرم قصهگویی بینظیر بود، (هنوز هم هست)، همهچیز را اغراقآمیز و پرآبوتاب تعریف میکرد، بنابراین من فکر میکردم که ممکن است داستان او درست نباشد. اما دلم میخواست باورش کنم. بچههای دیگر در خیالپردازیهای کودکانهشان تصور میکنند اشرافزادههایی هستند که هنگام تولدشان به طور مخفیانه آنها را ربودهاند و ناگزیر از خانههای مشنگهای2 غیرجادویی سر درآوردهاند. من نیز چنین خیالپردازیهایی را دربارهی مادرم داشتم. به نظرم، او شگفتانگیزتر از آن بود که از تبار آلمانی واقعگرایانهی ما باشد. هیچچیزی از ترکیب مامانبزرگ و بابابزرگ با مامان جور در نمیآمد. موضوع فقط ظاهر او نبود: بلکه خلقوخو، خلاقیت، شوخطبعی و انرژیاش بود که او را متمایز میکرد.
من و مامان عاشق بابابزرگ بودیم. او مثل خیلی از مردهای دیگر، شوهر، پدر و پدربزرگی مهربان، سخاوتمند، آرام و دوستداشتنی بود؛ کارمند ادارهی مالیاتی که درست پس از تولد مامان برای شرکت در جنگجهانی دوم به ارتش فراخوانده شد. خوشبختانه بابابزرگ ذاتالریه گرفته بود و در زمان جنگ در جورجیا پشتمیزنشین شده بود، و در همان حال، سایر اعضای یگان او در جنگ اقیانوس آرام، یکییکی جان خود را از دست داده بودند. با این حال، پس از اینکه من ماجرای بیمارستان شیکاگو را فهمیدم، شروع به خیالپردازی دربارهی پدر ژنتیکیِ مامان کردم، و امیدوار بودم او فردی باهوش و عجیبغریب بوده باشد. شاید او برندهی جایزهی نوبل بود. این تصور که ممکن است مامان محصول یک مخزن ژنِ مرموز، ناشناخته و نابغه باشد من را شیفتهی خود کرده بود. حالا که چنین داستانی در چنته داشتم، بلافاصله آن را با دوستانم در مدرسه در میان گذاشتم. به پسرهای یهودیای که با آنها قرار میگذاشتم میگفتم که یکچهارمم یهودی است و امیدوار بودم که این باعث شود آنها من را جدیتر بگیرند (اما هرگز چنین نشد.)
نزدیک به چهل سال، پروندهی «اِیب هوروویتز» بسته باقی ماند، تا اینکه پنج سال پیش در روز کریسمس برادر کوچکترم یک تست تبارشناسی به مامان هدیه داد. مامان نمونهی دیانای خود را فرستاد و وقتی نتایج به دستش رسید، خوشحال متوجه شد که نیمی از تبارش اشکنازی است (و ۳ درصد نئاندرتال که خودش بهشوخی میگفت رفتارش هنگام غذاخوردن را توجیه میکند). او، شاد و سرمست از اینکه پندار دیرینهاش به یقین تبدیل شده بود، شروع کرد به جستجوی خواهر و برادرهایی که همیشه آرزوی داشتنشان را در سر میپروراند. اما او هیچیک از اقوام نزدیکش را پیدا نکرد— فقط اقوام دوری را یافت که در مواردی دو نسل میان آنها فاصله بود و در نتیجه خیلی زود دست از جستجو کشید.
با وجود این، مامان میراث جدیدش را که از نظر علمی اثبات شده بود با آغوش باز پذیرفت. او از پدرم خواست که کنار درِ جلوی خانهی ویکتوریاییشان در جورجیا یک مزوزا3 نصب کند. کریسمس سال بعد، پس از اینکه بابانوئل آمد تا نوهها را روی زانوهایش بالا و پایین بیندازد و به آنها هدیههای بزرگ بدهد، ما گوشت دندهی کبابی خوردیم و مامان برایمان نان کماجی مخصوص یهودیان اشکنازی با سس سیب و خامهی ترش آورد. پس از اینکه کنار درخت کریسمس هدایای خانوادگیمان را باز کردیم، به دستور مامان نوهها را به اتاق بازی بردم تا به آنها بازی دریدل را بیاموزم. مامان نامهای به خاخامی در درهی شناندوا نوشت و از او پرسید که آیا میتواند در معبدشان حضور یابد یا نه؛ اما هیچ پاسخی از او دریافت نکرد. دفعهی بعد، که او و بابا در نیویورک به دیدن من آمدند، مامان التماس کرد که او را به مراسمی یهودی در نیویورک ببرم، اما به او یادآوری کردم که من مسیحیای متدیست و اهل کلیسای اسقفی پروتستان هستم و هرگز پا به کنیسه نگذاشتهام. و بنابراین، با وجود شواهد ژنتیکی، پیوند یهودی خانوادهی ما نامشهود باقی ماند.
تا اینکه سیزدهم مه، زمانی که در حال تصحیح برگههای امتحانی بودم، ایمیلی از طریق لینکدین دریافت کردم. ایمیل از طرف مردی بود که اوایل امسال آزمایش دیانای و تبارشناسی انجام داده و متوجه شده بود که او و مادر من پدر بیولوژیکی یکسانی دارند. او یک خواهر و یک برادر داشت که یعنی مامان صاحب سه خواهر و برادر ناتنی بود. مامان در صفحهی شخصیاش نوشته بود که در سال ۱۹۴۲ در بیمارستانی در شیکاگو به صورت مصنوعی لقاح یافته و آرزو دارد نام پدرش را بداند و سایر اعضای خانوادهاش را نیز بشناسد. آن مرد بهار امسال چندین بار به مامان ایمیل زده بود، اما هرگز پاسخی از او دریافت نکرده بود. قلبم به درد آمد. مامان چند سال پیش به پارکینسون مبتلا شده بود و دیگر نمیتوانست بهخوبی ایمیل بفرستد. همزمان به این فکر کردم که مامان بالاخره میتواند خواهر و برادرهایش را بشناسد ... و آنها هرگز نمیفهمند که او در دوران شکوه و اوج جوانیاش چهجور آدمی بوده... و اینکه آیا او شبیه پدر بیولوژیکیاش بود و خلقوخوی او را داشت؟ برادر نانتی مامان، یعنی عموی جدیدم، که رابطهی من و مامان را از طریق اینترنت حدس زده بود، سعی کرده بود از طریق من با او ارتباط برقرار کند. او عکسی از پدرش را با ایمیل برایم فرستاد.
با دیدن آن عکس گویی شوک الکتریکی به من وارد شد: در چهرهی آن مرد، چشمان آبی درخشان، ابروهای تیره، حالت شوخطبعانه، خردمندانه و مهربانانهی سیمای مادرم و رنگ پوست گندمیاش را دیدم (که گواهی تابعیت ایالات متحده آن را «رنگپریده» مینامید.) فوراً به عموی جدیدم ایمیل زدم و چند تا عکس برایش فرستادم. سپس با مامان تماس گرفتم تا به او بگویم که پدر ژنتیکی و برادر ناتنیاش را پیدا کردهام و او یک خواهر و برادر ناتنی دیگر هم دارد. او در هفتادوششسالگی بالاخره صاحب خواهر و برادرهایی شده بود که تمام عمر آرزویشان را داشت. مامان با شنیدن این خبر اختیار از کف داد. دو ساعت بعد، او داشت تلفنی با برادر ناتنیاش صحبت میکرد. بعدها به من گفت در آن زمان چنان سرتاپا میلرزید که بهسختی میتوانست صحبت کند. یک هفته بعد، عموی ناتنیام تماسی تصویری ترتیب داد که در آن هر چهار خواهر و برادر (از جمله مامان) در آن حضور داشتند و من و بابا هم آنجا بودیم. آخر این ماه، همهی ما حضوری یکدیگر را ملاقات میکنیم.
از طریق مکاتبات مستمر با عموی جدیدم و عکسهایی که او برایم فرستاده دربارهی پدر بیولوژیکی مامان، یعنی پدربزرگ سومم، چیزهای بیشتری فهمیدهام: او، از والدینی روس و رومانیایی، در کانادا متولد شده بود و وقتی دهساله بود، خانوادهاش به ایالات متحده نقلمکان کرده بودند. نام او آبراهام و نامخانوادگی مادرش گورویچ بود که املای متفاوتی با هوروویتز دارد. بنابراین حدس مادرم در سال ۱۹۷۹ به طرز خوفناکی درست از آب در آمده بود؛ اگرچه عموی جدیدم برایم توضیح داد که پدرش در سال ۱۹۴۲ به دلیل مسائل مربوط به یهودستیزی نام و نامخانوادگی خود را بهکلی تغییر داده بوده. (برای احترام به حریم خصوصی بستگان جدیدم، نام آنها را در اینجا بازگو نمیکنم.)
عموی جدیدم به من گفت که پدرش مردی پرجنبوجوش، بلندقامت و خونگرم بوده و صدایی به گرمی صدای جیمز ارل جونز داشته. او به خوبیِ جین کروپا ساز کوبهای مینواخته و عاشق رقصیدن بوده. او با نواختن سازهای کوبهای و پیانو در یک گروه موسیقی جاز و سوئینگ، که در سراسر جهان تور برگزار میکردهاند، هزینهی تحصیل خود را پرداخت کرده بوده و پس از فارغالتحصیلی از دانشکدهی پزشکی دو سال در بیمارستانی در شیکاگو به کارآموزی پرداخته بوده. در تماس تصویریمان با خواهر و برادرهای ناتنی مامان برادر بزرگتر به ما گفت که پدرش یک بار به او گفته بوده در آن زمان اهداکنندهی اسپرم بوده، اما جزئیات بیشتری در این باره نمیدانست.
ظاهراً خیالپردازیهای مادرم درست از آب در آمده بود.
او درست مثل شخصیت هاکای پیرس در فیلم سینمایی مَش4، در سال ۱۹۴۲ در سمت کاپیتان و پزشک ارتش به پاناما و گالاپاگوس اعزام شده بود. پس از پایان جنگ به آمریکا بازگشته، ازدواج کرده و وارد حرفهی پزشکی شده بود. او در دوران حرفهایاش ۲۵۰۰ نوزاد به دنیا آورده و با استفاده از مغز استخوان برای تجزیه و تحلیل بیماریهای خونی کشف پزشکی بزرگی کرده بود. به گفتهی پسر کوچکترش، او معماری آماتور بود، معتاد به کارش بود و سیگار میکشید (همهی اینها بازتابی از مامان بودند.) عموی جدیدم به من گفت که پدرش را «ستون محلهشان» میدانستهاند و تا او حدودی «خیالباف» بوده. بالاخره میتوانستم منبع درخشش مادرم را ببینم، و دیدم که آن درخشش از پسری به من بازتاب میشود که همان اندازه که من تحت تأثیر هالهی مادرم بودم او تحت تأثیر هالهی پدرش بود.
«اِیب»، سال ۱۹۷۳، در شصتوچهارسالگی بر اثر سکتهی قلبی درگذشت، یعنی همان سالی که برادر دومم به دنیا آمد، برادری که بزرگ شد و روز کریسمس جعبهی آزمایش تبارشناسی را به مادرم هدیه داد و کشف دیرهنگام ما را ممکن ساخت.
از عکسهای خانوادگی جدید در صندوق ورودی ایمیلم متوجه میشوم که من و مامان و برادرهایم شباهت زیادی به «اِیب» داریم: مادرم رنگ پوست، چشمها، ابروها و حالت چهرهاش را به ارث برده؛ من چشمها و شکل آروارهاش را به ارث بردهام؛ رنگ پوست و شکل بینی برادر وسطیام به او رفته؛ برادر کوچکترم هم موها، دستها و انگشتان بلند و صاف او را به ارث برده. نمیدانم آیا وقتی که عموزادههای جدیدم با مامان ملاقات کنند متوجه چنین جزئیاتی میشوند یا نه و نمیدانم وقتی مامان نیمهی ناشناختهاش را در آنها جستجو میکند، چه احساسی پیدا میکند. خواهر و برادرهای ناتنی او همیشه از نعمت شناخت والدین واقعیشان برخوردار بودهاند، من و برادرهایم هم از چنین نعمتی برخوردار بودیم و میدانستهایم از کجا آمدهایم. اما مامان تنها نیمی از این اطلاعات را دربارهی خودش در اختیار داشته. و، با این حال، من فکر میکنم حق با مامانبزرگ بود که چهلوپنج سال پیش در شب عروسی مامان و بابا به مامان گفته بود که بابابزرگ بابای واقعی اوست. بابابزرگ مردی بود که مامان را بزرگ کرد و از لحظهی تولد مامان تا زمان مرگ خودش در سال ۲۰۰۰ با خوشحالی، سربلندی و شکیبایی از او حمایت و یک عمر عشق و وفاداری را نثار او کرد. همانطور که مامان و بابا ما را بزرگ و تربیت کردند، مامانبزرگ و بابابزرگ نیز مامان را بزرگ کردند و شخصیت او را شکل دادند. «اِیب» و همسرش نیز به همین ترتیب سه فرزندشان را بزرگ کردند.
روزِ پدرِ امسال به هر سه پدربزرگم فکر کردم: بابابزرگ شیلینگر، که بابا را قوی، توانا و شرافتمند بار آورده بود؛ بابابزرگ هوپ، بابای مامان، که وفاداری و حمایتش مظهر پدری شایسته بود؛ و حالا «اِیب»، که قبلاً ناپیدا بود، و اکنون همچون تنهی درختی در این شجرهی خانوادگی درهمتنیده است، مردی که مادرم را به مامانبزرگ و بابابزرگ و از طریق آنها او را به من و بابا بخشید.
مردی که شما را با عشق بزرگ میکند پدر واقعیتان است. اما من معتقدم اگر مرد دیگری به او کمک کند که پدر بشود، سزاوار جایگاهی پرافتخار در شجرهی خانوادگیتان است.
1.واژهی who در زبان انگلیسی به معنی چه کسی است و در اینجا نویسنده از شباهت این واژه و صدای جغد برای بیان پرسش اصلی داستان خود استفاده کرده.—م.
2.واژهی مشنگ در سری کتابهای «هری پاتر» به انسانهای غیرجادوگر اطلاق میشود.—م.
3.طوماری است که یهودیان روی آن نام اعظم خداوند را با مرکب مخصوصی مینویسند و بر ستون درِ خانههایشان میآویزند.—م.
4.M*A*S*H