icon
icon
عکس از بنیامین بهادرى
عکس از بنیامین بهادرى
پیامبرِ کوی عاق‌شده‌ها
نویسنده
بنیامین نبهانی
زمان مطالعه
9 دقیقه
عکس از بنیامین بهادرى
عکس از بنیامین بهادرى
پیامبرِ کوی عاق‌شده‌ها
نویسنده
بنیامین نبهانی
زمان مطالعه
9 دقیقه

نعیم غلامپور مرده است؛ ساده و بی‌آلایش. 

بارها سعی کردم دیباچه‌ای از او بنویسم، اما حس کردم زیاده‌گویی‌هایم پاکی او را روزنامه‌وار جلوه می‌دهد. نخواستم صرفاً گزارش پرآب‌وتابی نوشته باشم. نقل‌قولی از او باعث شد که قید قبولی و اعزام به دانشکده‌ی افسری را بزنم و مهندسی مواد بخوانم. تأثیر حرفش پیچ مهمی در آینده و زندگی‌ام بود. «آدم‌ها سه دسته‌ن؛ یا یخچال دارن، یا تازه خریدن، یا توی فکر اینن که تازه یخچال بخرن؛ اون دسته‌ی سوم نظامی‌هان.»

پدرم شیفته‌ی او بود. مدام از او می‌گفت؛ از او که خلیفه‌ی دراویش قادریه‌ی جنوب بود و چیزی جز لبخند ملیح مردانه و سبیل‌هایی که به قول عطاالله بهمنش: «صد تومان می‌ارزد که بدهی فقط نگاهشان بکنی.» از او ندیده بودم. حرف‌ها و خاطراتی از او را، اما بسیار شنیده‌ام؛ از خانقاهش برای بی‌خانمان‌ها تا ذکر مولایش و سیخ داغ فروکردن توی دهان مریدانش.

پدرم اگر یک هنر بعد از تَشَرهایش دارد، صدقه‌سَری نعیم غلامپور است. دف زدن را هم او یاد پدرم داد، البته پدرم نیز مثل باقی دراویشی که زیر پروبالش بودند، روز به خاک سپردنش تنهایش گذاشت. نیامد تا حتی شده ذکری برای خلیفه‌اش بگوید یا دفی بالای سرش بزند. پیامبرِ کوی عاق‌شده‌ها خیلی غریبانه به دیار باقی شتافت؛ کلمه‌ی شتافت اینجاست که معنا پیدا می‌کند.

 نعیم غلامپور نه در ۱۴۰۴، بلکه از سال ۱۳۷۴ دنیا را سه‌طلاقه کرد و به فکر مرگش بود. همان سال سنگ قبری برای خودش تراشید تا همیشه روبه‌روی چشمش باشد. شعرش را نوشت، تاریخ تولد و اسم فامیلش و فقط تاریخ وفاتش ماند. نمی‌خواست زحمتی را گردن سنگ‌تراشان اطراف بهشت‌آباد اهواز بیندازد. درویش خوش‌برورویی که عمرش را پای یاد دادن ادب، ارزش و جوانمردی گذراند. 

همسایه‌مان بود و آینه‌ی تمام‌قدی برای پدرم. هادی، پسرش را به‌عنوان نماینده‌ای از بازماندگانش می‌شناسم. کاش هادی خودش برای پدرش می‌نوشت. روز تشییع‌جنازه خیلی آرام و بغض‌آلود می‌گفت: «پدرم جوری که دلش خواست زندگی کرد، آرزوشم بود همون‌جوری که می‌خواد بمیره؛ بی‌مریضی و بی‌هیچ ورداروبیاری. همون‌طور هم مرد؛ شب خوابید و صبح پا نشد.» 

این یک دروغ قدیمی ا‌ست که نوشتن آرامش می‌دهد. شکسپیر در مکبث می‌گوید: «به غم کلمه بده.» منظورش همین است که درون خودت نریز، اما اینکه آدم‌ها به نوحه‌ی من یا هادی گوش کنند، یا آن را بخوانند، تغییری در من یا هادی ایجاد نمی‌کند. 

عده‌ی زیادی آمدند و هنوز می‌آیند، به هادی تسلیت می‌گویند و آرامش می‌کنند. آن‌ها هم کار دیگری بلد نیستند. همین را بلدند. تسلیت گفتن و همدردی آیین مشخص خودش را دارد. هادی هم از آن‌ها تشکر می‌کند، ولی این‌همه آمدند و رفتند و هنوز همه‌چیز مثل روز اول است. یقیناً هر روز صبح هادی که از خواب بیدار می‌شود، از خودش می‌پرسد: «واقعاً مرده؟» و بعد که مطمئن می‌شود، می‌رود زیر کتری را روشن می‌کند، چون کار دیگری از او بر نمی‌آید. 

در حال بارگذاری...
عکس از بنیامین بهادرى

یقیناً هنوز هیچ‌کدام از اعضاي خانواده‌ی غلامپور از کلمه‌ی «مرده» استفاده نکرده‌اند‌. اتاقش دست نخورده باقی‌مانده، عکس‌ها و دیوارآویزهایش، کت‌وشلوارها، دف و سه‌تارش و حتی بالشت گوشه‌ی اتاق تاکرده منتظر اوست. 

جای خالی نعیم غلامپور برای محل ما و خانواده‌اش ترسناک است. همگی انگار ناتوانیم که او را مرحوم خطاب کنیم‌. فقدان او را شاید با کلماتی مثل تقدیر و قسمت بشود قابل‌تحمل‌ترش کرد، اما واقعیت این است که ما هنوز به آن مرحله‌ی ذهنی نرسیده‌ایم. هنوز خانواده‌اش در ترس و ناتوانی مانده‌اند. انگار مهار هیچ اتفاقی برایشان ممکن نیست. جریان زندگی از دوروبرشان می‌گذرد و فقط می‌توانند خودشان را جایی قایم کنند و نگاه کنند، بدون کوچک‌ترین توانایی‌ای برای تغییر چیزی. مناسبت‌ها، اعیاد، شادی‌ها می‌آیند و آن‌ها منتظر صدای خنده‌ای آشنا هستند‌. انگار اجازه‌ی خندیدن در خانه سلب شده باشد.

تا چند هفته قبل تمامی امور زیر شست نعیم غلامپور بود‌؛ همه‌شان فکر تعطیلات تابستان بودند و بعد هم سفرهای تابستان. بعد خیلی ناگهانی تنها گزینه‌ و تنها امکانشان برای تغییر می‌شود جروبحث کردن راجع به زمان گرفتن مراسم هفتم و چهلم.

«هنوز تلاش می‌کنم که توی اتاقش پیداش کنم.» هادی حق دارد.

خلاصه کردن آدمی که تا همین اواخر وجود داشته، به چند تا عکس و چند تا خاطره کار عجیبی‌ است. گاهی شیرین است، گاهی آدم گریه‌اش می‌‌گیرد، اما در نهایت باعث دیوانگی می‌شود. نمی‌شود آدم‌ها را زیر دو متر خاک دفن کرد و بعد مدام به آن‌ها فکر کرد. باعث کلافگی می‌شود. تصاویر ذهنی صامت به هیچ دردی نمی‌خورند. ورق زدن خاطراتِ پدری که تازه فوت شده شبیه شنا کردن در آب سرد است؛ با ادامه دادن و با تقلای بیشتر سرما از بین نمی‌رود؛ آب سرد دورتادور را فرامی‌گیرد و نفس کشیدن را هم سلب می‌کند.

همسرش از نانوایی که برمی‌گشت، هادی که صبح عازم رفتن به سر کار بود، دخترش وقتی با کودکش منتظر اسنپ بود، همگی وانمود می‌کردند همان آدم قبلی هستند و درعین‌حال نبودند. مثل بچه‌ای که بالغ می‌شود، در واقع همان موجود است که بچه بوده و بعد بالغ شده، اما درعین‌حال انسان دیگری شده است. این صرفاً یک تغییر نیست که عادی بشود. بچه هیچ‌وقت به بالغ شدن «عادت» نمی‌کند. فقط به خودش می‌آید و می‌بیند هیچ‌چیز مثل سابق نیست. وضعیت آن‌ها هم همین است. قرار نیست به چیزی عادت کنند، قرار نیست مردن ناگهانی نعیم غلامپور در فاصله‌ی یک‌متری‌شان برایشان عادی بشود، نمی‌خواهند که عادی بشود. سوگواری عادی نمی‌شود، تمامی هم ندارد، صرفاً شکلش عوض می‌شود، طولش کم و در عوض عمقش زیاد می‌شود، شدتش کم می‌شود و در عوض تا ته آدم نشت می‌کند، اما همیشه هست.

باری، پدرم دور از جمعیت مسجد روی جدول‌های منتهاالیه مسجد جعفری و علی تگری نشسته بود. هفتم پدربزرگم بود و من هاج‌وواج کنارش نشسته بودم. برای اولین بار پدرم توی خودش بود؛ انگار که خودش نباشد و جمعیت داخل و بیرون مسجد را نمی‌دید. نعیم غلامپور جدول‌ها را آهسته‌آهسته رد کرد و کنار پدرم نشست. اجازه‌ی بلند شد به پدرم را نداد. غم را بلد بود و می‌شناخت. بی‌هیچ حرف پس‌وپیشی گفت: «این غمی که داری خیالت راحت، یه غم گنده‌تری جاش رو می‌گیره، این رو از یادت می‌بره. درویش دل‌گنده نباشه درویش نیست، یک کیلو ریش‌وپشمه فقط.»

در حال بارگذاری...
عکس از بنیامین بهادرى

این را گفت و شانه‌ی پدرم را بوسید. بلند شد و به‌سمت جمعیت و مسجد رفت. تا آخر راه که کت‌وشلوارش پیدا بود، دونفری نگاهش کردیم. پدرم بعدش پا شد و من ماندم. سال‌هاست از تفسیر حرفش مانده‌ام. در تمامی این سال‌ها هر غمی را که بغل کرده‌ام، از غمی بزرگ‌تر ترسیده‌ام. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آن غم بزرگ غمی باشد که رجحان من از غم حال حاضرم باشد. تابه‌حال و هیچ‌وقت جمله‌‌ای مثل جمله‌ی عمو نعیم غلامپور به یقه‌ی زندگی‌ام سنجاق نشده است. الان که ربع قرن زندگی‌ام کرده‌ام؛ با خلقی متفاوت، تندخو، کم‌حرف و کله‌خر، برای فراموشی غمْ پذیرای غم دیگری شده‌ام. به قول عمو نعیم این رجحانِ غمی بزرگ‌تر است.

بالاخره بعد از کنایه‌های فراوان از طرف من، گذر من ‌و پدرم به خاک نعیم غلامپور رسید. صبح دوشنبه‌ی بارانی دو روز پیش. پدرم گریه‌ای کرد که کاش روز تشییعش می‌کرد.

 از بی‌حوصلگی چند تا غزل عربی از قبرهای مجاور را با صدای بلند می‌خواندم. قبر عمو نعیم این‌دست خیابان است. آن‌دست خیابان هم کسی به‌تازگی مرده است. دو هفته‌ی پیش که آمدیم سر خاک آن‌طرف خیابان هم مشغول عزاداری بودند. آن روز هم یکی آمد. با النترایی پلاک اروند‌. صدای بسته شدن در ماشین آمد و بعد صدای زنی که داد می‌زد: «می‌گم سلام.»

چند بار تکرار کرد و البته صدایی از توی قبر موردنظرش درنیامد. 

بقیه‌ی مردگان هم ساکت بودند. قاعده‌ی مردن این‌طوری‌ است. آدم انتظار اولیه‌ها را دارد، انتظار شنیدن جواب سلام، اما واقعیت این است که یک تل خاک به آدم جواب سلام پس نمی‌دهد. آدم عزادار منتظر بهانه است برای گریه. از آن‌طرف خیابان زنی وسط هق‌هق، دادوبیداد می‌کرد: «می‌گم سلام.» و من این‌طرف خیابان، بدون اینکه بدانم داستانشان چه بوده و این زن چه ربطی به متوفا دارد داشتم برایشان گریه می‌کردم، یا شاید برای خودم و یا شاید برای حال پدرم که دیر سر خاک عمو نعیم آمد. 

وسط غزل دیگری که بودم زن آمد بالای سرمان. شیرینی‌ای تعارف کرد که مشخصاً کار بیکری‌ها بود. گفت: «خیلی سخته؟»

پدرم سرش را تکان داد. این‌جور مواقع آدم‌ها علت عزاداری‌شان را برای همدیگر تعریف می‌کنند. انگار مسابقه‌ی سنجش غم است؛ کی ناراحت‌تر است. صورت پدرم خاص گریه‌ی یک مرد برای همسایه‌اش بود. شاید برای اینکه از آن زن کم نیاورد گفت: «پدرمه.» آن لحظه شد نائب هادی. 

زنْ همسرش مرده بود. 

ذهنیات: حاضرم دویست بار طلاق بگیرم یا اصلاً چرا طلاق، حاضرم دویست بار همسرم بمیرد، ولی پدرم زنده باشد، چون همسر فراوان است. سر هر کوچه، کنار خیابان، توی پارک‌ها، توی کافه‌ها پر از همسر است. فقط کافی‌ است آدم انتخاب کند و پول نامزدبازی را هم داشته باشد. روزی می‌رسد که زنِ ناراحت به آدم دیگری سلام می‌کند، به آقای x مثلاً و او هم جواب سلامش را می‌دهد. اما جواب سلام هادی تا ابد به همین کپه‌ی خاک برخورد می‌کند، نعیم غلامپور جوابی نمی‌دهد، مستهلک می‌شود، دفع می‌شود، می‌رود زیر خاک، کنار جنازه‌ای که در حال پوسیدن است دراز می‌کشد و همان‌جا می‌میرد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد