icon
icon
عکس از سحر خسروی
shurum enlarge
عکس از سحر خسروی
سیمای زنی روی دیوار
نویسنده
الیوشا دیانی
زمان مطالعه
15 دقیقه
عکس از سحر خسروی
shurum enlarge
عکس از سحر خسروی
سیمای زنی روی دیوار
نویسنده
الیوشا دیانی
زمان مطالعه
15 دقیقه

مِری را بار اول در یک عکس خانوادگی دیدم؛ از همان عکس‌ها که همه‌ی فامیل معجزه‌وار دور هم جمع‌اند. زنی جوان در کنار خانواده‌ی همسرش نشسته و تا حد ممکن خودش را جمع کرده تا جای کمتری از مبل را اِشغال کند. به‌وضوح پوستش دو پرده روشن‌تر از بقیه است. نه به موهایش سنجاقی زده، نه سرمه‌ای کشیده و نه رژ لبی دارد. دست‌هایش را روی زانو گره کرده و به‌جای زل زدن به دوربین، به ترنج عنابی فرش نگاه می‌کند. نمی‌شود گفت از بودن در آن جمع خوشحال است یا ناراحت. فقط هست؛ جایی در کنج کادر. بار دوم ولی در شهر و کشور خودش، برلینِ آلمان او را دیدم.

از پشت شیشه مردی با موهای جوگندمی و پوستی آفتاب‌سوخته دست تکان می‌دهد. مأمور فرودگاه نگاهی به پاسپورت می‌اندازد و نگاهی به من. تلاش می‌کند شباهتی بین من و عکس پاسپورت پیدا کند. می‌پرسد: «گرگان کجاست؟» 

فکر کردم طبیعی است مأمور فرودگاه برلین چیزی از گرگان نداند. خارجی‌ها نهایتاً تهران و اصفهان و شیراز را می‌شناسند. با انگلیسی الکن توضیح می‌دهم شهری کوچک در گوشه‌ی شرقی دریاچه‌ی کاسپین. این تنها راهی است که برای شناساندن شهرم بلدم. سؤال‌های متداول «برای دیدن چه کسی آمده‌اید؟ چقدر می‌مانید؟ کجا قرار است بروید؟» را هم جواب می‌دهیم و مهر قرمز ورود را می‌زند. 

آسمان بی‌لک بالای سرمان مثل شیشه برق می‌زند. شوهرم من را به دایی‌اش معرفی می‌کند. چند تا خیابان و کوچه‌پس‌کوچه را می‌رویم تا به ساختمانی سه‌طبقه در کنار ریل راه‌آهن می‌رسیم. زنی با چشم‌های آبی روشن و لبخندی کم‌رنگ در را باز می‌کند. به انگلیسی خوشامد می‌گوید. شبیه همان زن در عکس است، فقط کمی چاق‌تر. گوشه‌ی چشمانش چین‌های نازکی افتاده و روی پیشانی‌اش چند خط موازی نشسته. کمد باریک کنار حال را باز می‌کند و با اشاره‌ی دست و چشم به ما می‌فهماند که می‌توانیم لباس‌هایمان را آنجا آویزان کنیم. برای حرف زدن با مری نمی‌شود روی دایی حساب کرد. فارسی دایی که از هفده‌سالگی آلمان زندگی کرده، کفاف یک مکالمه‌ی پروپیمان را نمی‌دهد. دایی همان دو کلمه انگلیسی‌ای را هم که مری بلد است، نمی‌داند. همین می‌شود که ما بیشتر با مری حرف می زنیم تا دایی. مری کارمند بازنشسته‌ی کتابخانه‌ی مرکزی برلین است. انگلیسی را هم همان‌جا یاد گرفته، از روی کتاب‌های خودآموز. قرار است یک ماه در خانه‌شان بمانیم و چند سفر با هم برویم. 

اتاق کوچک کنار حال را برای ما مرتب کرده است. اتاق خودش است. یک طرف کتابخانه‌اش است و طرف دیگر تختی یک‌نفره با روتختی آبی سیر. در این مدت مری در اتاق دایی می‌خوابد. زن و شوهر سال‌هاست اتاقشان را جدا کرده‌اند. مری حوصله‌ی شنیدن چهچه‌های قمرالملوک وزیری را ندارد، دایی هم حوصله‌ی شنیدن خروپف‌های مری را. 

مری صدایمان می‌کند. کتری بلوری چای را وسط میز می‌گذارد. چهار استکان سفید خال‌خالی از کمد کنار حال بیرون می‌کشد. پوست چروکیده‌ی سیب توی آب جوش چرخ می‌خورد و استکان‌های ما پر می‌شود. «ناهار رو بالا می‌خوریم.» مری به پلکان باریک کنار هال اشاره می‌کند که پیچ می‌خورد و زیر سقف ناپدید می‌شود. می‌گوید: «اگه دوست دارین می‌تونیم الان بریم بالا بشینیم. البته آفتابه.» 

حس کنجکاوی و شوق دیدن طبقه‌ی بالا باعث می‌شود بگویم: «من آفتاب دوست دارم، بریم.» 

استکان‌به‌دست پشت سر مری راه می‌افتیم. پلکان فلزی به تراسی روی سقف ختم می‌شود. دورتادور تراس پر است از گل‌ و سبزی‌های جورواجور: فلفل رنگی، گوجه‌های تزیینی، گل ختمی، لادن و آفتاب‌گردان. پای هر گلدان یک عروسک سفالی کوچک است. مری وقتی قیافه‌ی کنجکاو مرا می‌بیند، کفشدوزک قرمز را از خاک بیرون می‌کشد و نشانم می‌دهد. «این‌ها سفالی‌ان. توشون آب می‌کنی و خاک گلدون‌ها رو مرطوب نگه می‌دارن. اینجا تابستون‌های داغی داره.»

توی دلم می‌گویم: «تابستون‌های گرگان رو ندیدی که به این هوا می‌گی داغ.»

پشت میز وسط تراس می‌نشینیم. مری برگه‌ای را جلویمان می‌گذارد. جدولی با خانه‌های چندمیلیمتری به زبان آلمانی. روزهای هفته با تاریخ و ساعت در سمت چپ تایپ شده‌اند و اسم شهر و نشانی هتل در سمت راست. «این برنامه‌ سفرمونه.» 

من و علی نگاهی به کاغذ می‌کنیم و نگاهی به مری. «سه روز توی برلین و پوتسدام می‌چرخیم. بعد با ماشین می‌ریم سمت سوییس و پراگ. از اونجا با هواپیما می‌ریم پاریس. بعد ما برمی‌گردیم برلین و شما می‌رید ایتالیا؛ میلان و رُم. وقتی برگشتین دو روز فرصت دارین تا بازم برلین رو بگردین. برلین جای دیدنی زیاد داره.» از برلین شروع می‌کند؛ انگشتش را به ترتیب روی شهرها می‌کشد و دوباره به آن برمی‌گردد. مسیر سفر را روی نقشه با ماژیک قرمز پررنگ کرده است. دور شهرهایی را که توقف می‌کنیم، دایره‌ی سبز کشیده. برنامه با جزئیات دقیق مکان، ساعت و اسم هتل‌ها تنظیم شده است. 

دایی می گوید: «مری لیبه سفر. وقتی فهمید دارید می‌آین برنامه‌ریزی کرد. پرواز و هتل‌ها رو هم قِزِویقن.»

به مری کمک می‌کنم تا میز ناهار را بچیند. دایی مثل یک مرد سنتی روی صندلی‌اش نشسته و تمام‌مدت از باغ میوه‌ی اجاره‌ای‌اش در چهارکیلومتری خانه حرف می‌زند. بیشتر سبزی‌ها و میوه‌های سفره مال باغ است. هر روز صبح دایی با دوچرخه می‌رود آنجا؛ سری به دارودرخت‌ها می‌زند و با یک سبد پر برمی‌گردد. قاشق را در ماست فرومی‌کنم. شبیه ماست‌وخیار است. مری درست کرده. فقط خیارها درشت‌تر خرد شده‌اند. مری می‌گوید فردا ساعت هفت‌وچهل‌وپنج دقیقه صبح راه می‌افتیم.

در حال بارگذاری...
عکس از سحر خسروی

من و شوهرم ساعت هفت‌وچهل‌وهفت دقیقه جلوی در حاضر ایستاده‌ایم. مری روی صفحه‌ی ساعتش می‌زند و می‌گوید: «ایرانی‌ها همه همین‌طورن؛ همیشه دیر می‌کنن.» این را به فارسی می‌گوید. تا آن روز فکر می‌کردم آدم منظمی‌ام، ولی فهمیدم با استانداردهای یک زن آلمانی دو دقیقه تأخیر هم کافی است تا از لیست وقت‌شناس‌ها خط بخوری.

در ایستگاه اتوبوس مری مثل مادری که بچه‌هایش را برای بار اول راهی مدرسه می‌کند، توضیح می‌دهد چطور از دستگاه بلیت بخریم. از کدام درِ اتوبوس سوار شویم و برای برگشتن به خانه در چه ایستگاهی پیاده شویم.

با حوصله وجب‌به‌وجب برلین را نشانمان می‌دهد؛ کاخ شارلوتنبورگ، کلیسای یادبود قیصر ویلهلم و دروازه‌ی براندنبورگ و هزار جای دیگر که دیگر اسمشان یادم نیست. 

در مرکز دایره‌ای سنگ‌فرش، کنار مجسمه‌ی برنزی مارکس و انگلس می‌ایستیم و چند عکس می‌گیریم. مارکس نشسته و انگلس کنارش ایستاده است. هر دو با ریش و سبیل کلفت و ابروهای درهم‌کشیده به جایی در افق خیره شده‌اند. مری با دست به برج مخابرات روبه‌رویمان اشاره می‌کند که چند متر جلوتر آسمان برلین را سوراخ کرده است. «انعکاس نور خورشید روی سطح فولادی برج شبیه صلیبه. برلینی‌ها معتقدن این انتقام الهی برای حذف صلیب از کلیساهای برلین شرقیه. به همین دلیل این برج به انتقام پاپ معروف شده.» این‌ها را با لحنی طعنه‌آلود می‌گوید. گمان نمی‌کنم خودش باور داشته باشد. دوباره به گوی درخشان بالای برج نگاه می‌کنم. به چشم من فقط یک به‌علاوه‌ی نورانی است.

مری مشخصاً علاقه‌ی خاصی به کلیسا دارد. در طول سفر به همه‌ی کلیساهای جامع سر می‌زنیم. نمی‌دانم علاقه‌اش از سر اعتقاد دینی است یا توجهش به معماری و تاریخ یا هر دو. هر بار که پا به کلیسا می‌گذاریم قدم‌هایش سنگین می‌شود. برای دقایقی روبه‌روی محراب می‌نشیند، صلیب می‌کشد و برمی‌خیزد. نگاهی به گنبد و سقف می‌اندازد. دیوارنگاره‌های رنگ‌روغن، شیشه‌های رنگین قدیسه‌ها، تابلو فرش‌های ابریشم، مجسمه‌های مرمر مریم مقدس و لوله‌های ارغنون را ورانداز می‌کند. ما هم محو تماشای پرتره و تمثال نیمه‌عریان مسیح می‌شویم که با بدنی استخوانی و زخمی، بر صلیب آویزان است. مری توضیحاتی درباره‌ی کلیسا و بازیلیکا می‌دهد که ما خیلی سر درنمی‌آوریم. ظاهراً شبیه لیگ دسته‌یک و دسته‌دو فوتبال است. 

حاشیه‌ی کنار رودخانه از کلیسای جامع تا موزه‌ی پرگامون را پیاده گز می‌کنیم. مردم برای سوار شدن به قایق تفریحی صف کشیده‌اند. مری پیشنهاد می‌کند که یک شب شام را در یکی از آن قایق‌ها بخوریم که البته تا پایان سفر فرصت نمی‌کنیم. در تمام مسیر او جلو می‌رود و ما پشت سرش. به‌عنوان زنی میان‌سال که کمی هم اضافه‌وزن دارد تند راه می‌رود. گاهی مجبور می‌شوم بدوم تا به او برسم. پای دیوار سیمانی می‌ایستد. موهایش زیر نور خورشید مثل رشته‌های طلا برق می‌زند. دستش را روی گرافیتی دختری جوان می‌کشد و تعریف می‌کند چطور با پدر و مادرش ساعت‌ها در صف منتظر می‌مانده تا شاید برادرش را که در آلمان شرقی زندگی می‌کرده برای دقایقی ببیند. وقتی این را می‌گوید هیچ حسی در صورتش نیست. نه گوشه‌ی چشمش می‌پرد، نه ابروهایش تاب برمی‌دارد و نه لبش می‌لرزد. انگار دارد خبری را از روزنامه می‌خواند. با خودم فکر می‌کنم دور شهر من هم دیوار داشته؛ دیوار بزرگ گرگان؛ دیواری طولانی‌تر و بلندتر از دیوار برلین. ولی مردم شهر من خودشان آن دیوار را ساختند. کسی به‌زور آن‌ها را پشت دیوار نگه نداشت. کسی آن‌ها را برای گذشتن از دیوار تیرباران نکرد. درون دیوار گرگان زندگی جریان داشت.

چشمم را می‌چسبانم به سوراخ کوچک روی دیوار. از درون روزنی به قدر یک سکه آپارتمان‌های قهوه‌ای کسل‌کننده‌ای شبیه خانه‌های مسکن مهر پیداست. مثل اینکه به تماشای فیلم درام صامتی نشسته باشی که می‌دانی قرار نیست پایان خوبی داشته باشد. کوچه‌های تنگ، دیوارهای خاکستری، پنجره‌های کوچک بدون بالکن و درخت‌های متحدالشکل. من پنج سال داشتم که دیوار برلین تخریب شد، ولی هنوز می‌شود سایه‌ی سنگین کمونیست را در آن‌طرف شهر دید. مغازه‌های اطراف خرده‌های دیوار برلین را درون گوی‌های بلوری می‌فروشند. می‌توانی تکه‌ای سیمانی از تاریخ آلمان را بخری و سوغات ببری. قیافه‌ی مادرم را با دیدن تکه سنگ تصور می‌کنم؛ یکی‌یکی ابروهایش را بالا می‌اندازد، گِردگِرد نگاهم می‌کند و می‌گوید: «دستت درد نکنه مادر جان. چشم بازار رو کور کردی با این خرید کردنت. حیف پول!» 

دیوار را زمین می‌گذارم و بسته‌ای شکلات برمی‌دارم.

مری قصه‌ی دانه‌دانه آجرهای سوخته‌ی شهر را می‌داند، جای دقیق بمب‌هایی که در جنگ بر سر برلین فرود آمدند و سال تخریب هر ساختمان و سال بازسازی آن را. احتمالاً از پدر و مادرش شنیده یا شاید در کتاب‌ها خوانده است. تک‌تک موزه‌های شهر را می‌شناسد. دقیقاً می‌داند محراب زرین‌فام میرعماد در کدام تالار موزه‌ی پرگامون به نمایش گذاشته شده است. ولی من هیچ‌کدام از موزه‌های گرگان را نمی‌شناسم. من پیکرک‌های سفالی و آبگینه‌های رنگی موزه‌ی گرگان را ندیده‌ام. فکر می‌کنم اگر یک روز بیاید گرگان، من چه قصه‌ای از شهرم را برایش تعریف می‌کنم، کجا را نشانش می‌دهم. شاید ببرمش دوشنبه‌ای؛ خانه‌ی خشتی مادربزرگ عزیزم، سنگ‌فرش حیاط، طاقچه‌های آینه‌بسته و تالار چوبی طبقه‌ی دوم را نشانش دهم. شاید هم دستش را بگیرم و ببرم باران‌کوه یا تپه‌ماهورهای خالدنبی. 

روی بالکن می‌نشینم و به ساقه‌های شفق روی آسمان نگاه می‌کنم. شب‌های تابستان، آسمان برلین دیر خاموش می‌شود. آدم ساعت را گم می‌کند. بوی محبوبه‌ی شب فضا را پر کرده است. مری با یک آلبوم سیمی می‌آید و کنارم می‌نشیند؛ آلبوم عکس‌های خانوادگی‌اش است. مری جوان با موهای گیس‌کرده کنار درخت کریسمس، شب سال نو را جشن گرفته است. کمی بعد سروکله‌ی دایی جوان پیدا می‌شود. دو صفحه بعد شکم مری بالا آمده، کمرش قوس برداشته و شبیه پرانتزی دست‌به‌کمر به دوربین می‌خندد. پایین صفحه مری لبه‌ی تخت بیمارستان نشسته و به لپ‌های صورتی پسرش نگاه می‌کند. دَوید انگشت‌های نازک و چروکیده‌اش را از لای پتوی دستباف بیرون آورده و جایی در زمین و هوا نگه داشته است. پنج سال بعد دختربچه‌ای به عکس‌ها اضافه می‌شود. مری روی زیرانداز قرمزی کنار ساحل دراز کشیده است. یک وجب آن‌طرف‌تر دَوید و دخترک مشغول کندن گودالی در شن هستند. می‌پرسم: «چی شد سرپرستی جنیفر رو قبول کردین؟»

در حال بارگذاری...
عکس از سحر خسروی

مری روی عکس دست می‌کشد و می‌گوید: «جنیفر سه سالش بود. مادرش وضع درست‌وحسابی‌ای نداشت. ما فقط براش مثل یه خونه‌ی امن بودیم. هر وقت مادره غیبش می‌زد، می‌اومد پیش ما. کم‌کم روزهای طولانی‌تری پیش ما  موند. هیجده سالش که شد، دیگه نرفت پیش مادرش. گفت مامان بابای من شمایین. فامیلی‌ش رو هم عوض کرد.»

می‌گویم: «چقدر هم شبیه شماست.»

مری نگاهم می‌کند. گوشه‌ی چشم‌هایش چین خنده  افتاده است. بلند می‌شود و گُل‌هایش را آب می‌دهد. به مری حسودی‌ام می‌شود. چقدر ساده مادری‌اش را بین دو کودک تقسیم کرده است. انتخاب کرده کودکی را به خانه‌اش بیاورد. نه از سر اجبار. نه اینکه خانه‌اش کودکی بخواهد. نه اینکه بی‌فرزند مانده باشد. برعکس؛ مادر بوده و باز دلش خواسته مادری کند. فکر می‌کنم اگر من بودم می‌توانستم؟ می‌توانستم هر دویشان را با یک آغوش بغل کنم؟ می‌توانستم هر دویشان را با یک لحن صدا کنم؟ چشمم از دیدن جفتشان همان‌قدر برق می‌زد که چشم‌های مری از دیدن دَوید و جنیفر؟ 

آلبوم را ورق می‌زنم. سال پشت سال، بچه‌ها قد می‌کشند. مری و دایی هم پیر می‌شوند. در تمام عکس‌ها مری ظاهر ساده‌ای دارد. بلوز شلوارهای تک‌رنگ با دو تا جیب روی شلوار برای گذاشتن عینک و گوشی موبایل. یک حلقه‌ی ازدواج، یک ساعت صفحه‌بیضی بندچرمی و صلیبی ظریف به گردن. موهایش را صبح‌به‌صبح سشوار می‌کشد. شاید این تنها زمانی باشد که برای زیبایی‌اش وقت می‌گذارد. هیچ‌چیزش جلب‌توجه نمی‌کند. از آن زن‌هاست که اگر در یک روز تمام‌آفتابی، جلوی پله‌های مترو آدرس مطب دکتری را از او بپرسی و او با دست ساختمان چهارطبقه‌ی پزشکان را نشانت دهد، باز هم هیچ خطی از صورتش را به خاطر نمی‌آوری.

من آدم‌های زیادی را دیده‌ام؛ آدم‌های خاکستری و رنگی، آدم‌های تک‌بعدی و چندبعدی، آدم‌هایی با بوی تند و آدم‌هایی بی‌بو و آدم‌هایی صامت و سخن‌گو. بعضی‌ها را لابه‌لای کتاب پیدا کردم، بعضی‌ها را در قاب نقاشی یا در صفحه‌ی تلویزیون. همیشه خطوطی از آدم‌ها روی کاغذ وجود من نقش می‌بندد. گاهی این خطوط پررنگ‌اند و گاهی کم‌رنگ. بعضی از این خطوط در گذر زمان محو می‌شوند. بعضی‌هایشان ماندگارند. مری هم خط‌هایی روی من گذاشته است؛ خط‌هایی ماندگار. 

حالا کنار گلدان‌های خانه‌ام پُر است از عروسک‌های سفالی. هرچند که هوای کانادا به داغی برلین نمی‌شود، ولی من دوستشان دارم، شاید چون من را یاد مری می‌اندازند. برای هر سفر برنامه‌ای دارم با جزئیات کامل، درست مانند برنامه‌ای که مری آن روز گرم تابستان، در تراس خانه‌اش روبه‌رویمان گذاشت. سوپ گوجه را همان‌طور می‌پزم که مری یادم داد. سفر برای بلعیدن دنیا و آموختن را از او یاد گرفتم. گشتن میان موزه‌ها و شهر، خواندن از تاریخچه‌ی ساختمان‌ها و یاد گرفتن زبان جدید را هم.

چهارده سال از دیدن مری می‌گذرد. هنوز چیز زیادی از او نمی‌دانم. نمی‌دانم چند تا خواهر برادر دارد. نمی‌دانم اسم پدر و مادرش چیست. نمی‌دانم در دانشگاه چه خوانده و چطور عاشق یک مرد ایرانی شده است. فقط می‌دانم که دیوانه‌ی تاریخ، سفر و گشتن میان کوچه‌پس‌کوچه‌های سنگ‌فرش است. عکس‌های زیادی از آن سفر داریم. در تمام آن‌ها دست‌هایم دور شانه‌ی مری حلقه شده‌اند. مری در عکس‌ها خندیده است. من خنده‌اش را یادم نیست، ولی مهربانی و مهمان‌نوازی‌اش را چرا. مری برای نوه‌هایش شعر می‌خواند و ساعت‌ها بی‌حرکت می‌نشیند تا نوه‌ی کوچکش او را آرایش کند و بعد با هم غرق خنده می‌شوند. مری زن آلمانی چشم‌آبی هیچ شباهتی به زنان رمان‌های‌ هاینریش بل ندارد. او نسخه‌ی ساکت‌تری از خاله و عمه‌هایم است؛ زنانی که زیر لب برای شوهرشان غرولند می‌کنند و چشم و ابرو می‌آیند، ولی جانشان به جان آن‌ها بند است.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد