icon
icon
عکس از علی محمدی
shurum enlarge
عکس از علی محمدی
می‌خواهم نویسنده باشم؛ نیستم!
نویسنده
الاهه انصاری
زمان مطالعه
10 دقیقه
عکس از علی محمدی
shurum enlarge
عکس از علی محمدی
می‌خواهم نویسنده باشم؛ نیستم!
نویسنده
الاهه انصاری
زمان مطالعه
10 دقیقه

گفت: «اصلاً شما کارت چیه که اِن‌قدر پاداش گرفتی، اِن‌قدر افزایش حقوق سالانه داشتی؟ اگه به همه اِن‌قدر می‌دن که ما هم بیایم همکار شما بشیم.»

سرم مثل یک قوطی کنسروِ روی گاز مانده، آماده‌ی ترکیدن بود. داشتم دنبال دکمه‌ی خاموش گاز می‌گشتم که کار دست هیچ‌کس ندهم. آمدم بگویم که کوری مگر؟ توی آن برگه‌ها نوشته شده که کارم چیست، اما همسرم پیشنهاد داد که او لیست بیمه‌ی شرکت را ببیند، بلکه متوجه شود که من کمترین حقوق واریزی را دارم.

جلوی باجه‌ی کارشناس تأمین اجتماعی ایستاده‌ بودیم و سر خم کرده بودیم تا ببینیم چرا درخواست حمایت‌ از ایام بارداری و شیردهی‌ام لغو شده است. پرونده‌های کاغذی زیادی روی میزش بود و مانع تماس چشمی خوبی بینمان می‌شد. این پرونده‌ها را قبلاً کجا دیده بودم؟ مغزم بازی‌اش گرفته بود. یادم آمد. در دوران دبستان با این پوشه‌ها کار می‌کردیم. پوشه‌های رنگی که فکر می‌کردم دیگر تاریخ انقضایشان به سر آمده باشد، اما انگار هنوز تکنولوژی به این اتاق کوچک نرسیده بود و سیستم‌های کامپیوتری، کاری از پیش نمی‌بردند.

موهای سفیدش تازه جوانه زده بود. پیراهن مردانه‌ی اتوکشیده‌ای توی تنش زار می‌زد و برای مکالمه سرش را بالا نمی‌آورد. به نظر می‌رسید هم‌سن‌وسال باشیم، اما انگار هم‌قبیله‌ای و هم‌زبان نبودیم. هفته‌ی پیش ‌ساعتی من را بین طبقه‌ها به دنبال نخودسیاه فرستاده بود و من جدی‌جدی فکر کرده‌ بودم خبری از پول و حمایت درمانی‌ام نیست. یک شب کامل گریه کرده بودم و با خودم گفته بودم کاش آشنایی چیزی داشتم. چند ماهی از به دنیا آمدن فرزندم می‌گذشت و هنوز پولی به حسابم واریز نشده بود. شرکت برای تولد پسرم هدیه‌ای در نظر گرفته بود و برای آقا سؤال پیش آمده بود که چرا باید چنین هدیه‌ای ماه آخر کاری به حسابم واریز شود. 

کارم که به اداره‌های دولتی می‌افتد، موهای تنم سیخ می‌شود، قلبم تندتند پمپاژ می‌کند و پاهایم به لرزه می‌افتد و حتی سیستم گوارشم هم مختل می‌شود. به دنبال سرویس بهداشتی، پله‌ها را بالا و پایین می‌روم و توی آینه آبی به صورتم می‌زنم تا نمیرم و روی دستشان نمانم. می‌دانم که خلاصی از کارم در این اداره‌ها نه قطعی است نه حتمی. همین شد که این‌دفعه همسرم را به‌عنوان یار کمکی و سخن‌گو یا حتی مترجم با خودم به یکی از شعبه‌های تأمین اجتماعی بردم. آقای پشت باجه همچنان اصرار داشت که اگر پاداش بوده باید طی چند ماه واریز می‌شده نه ماه آخر و ما قصد داشتیم اداره را گول بزنیم تا حقوق بیشتری بگیرم. سعی کرده بودم همه‌ی مدارک را کامل کنم که این‌دفعه دوباره نگوید برو و فلان کار را بکن. از شرکت نامه گرفته بودم، از بانک پرینت واریز پول و از آشنای دور سفارش؛ انگارنه‌انگار خودش مسئول پرونده باشد. دوباره به برگه‌ی مالیات نگاهی انداخت و پرسید این چه کاری است که آن‌قدر حقوق گرفته‌ام و آن‌قدر پاداش.

 گفتم: «نویسنده‌ام.»

گفت: «اینجا که نوشته مسئول تبلیغات.»

قسمت اول سریال در انتهای شب پارسا پیروزفر توی مخمصه‌ای گیر کرده بود و در پاسخ به سؤال «چه‌کاره‌ای؟» گفت مدیر بخش نقاشی دیواری است. اما در استعلام شرکتی متوجه شد سِمَتش به‌عنوان کارشناس پیرایش زوائد شهری ثبت شده است. حس کردم من هم در چنین موقعیتی گیر کرده‌ام. 

تا همین هیچ‌وقت پیش تصویری از خودم بدون شغل نداشتم. یعنی هیچ‌وقت نتوانسته بودم دودوتاچهارتا کنم و به این نتیجه برسم که می‌توانم بدون کار زندگی کنم. هویتم به جایگاه شغلی‌ام گره خورده بود؛ گرهی که خودم با دستانم کورش کرده بودم و با دهان و دندان هم باز نمی‌شد. تا وقتی کار بود، من هم بودم؛ خوشحال، سرزنده و آرام. فتیله‌اش که پایین کشیده می‌شد و هرازچندگاهی به‌خاطر شرایط نقش کم‌رنگی در زندگی‌ام پیدا می‌کرد، دیگر من هم نبودم. می‌رفتم توی لاک دفاعی. هرچه دوستان و آشناها سعی می‌کردند، نمی‌توانستند کمک کنند. در همان فاصله‌های کوتاهِ مدت بیکاری می‌دیدم که موهایم ذره‌ذره سفید و پاهایم سنگین می‌شوند و قلبم کند می‌زند. همین بود که همیشه کار می‌کردم.

 از کودکی توی رؤیاهایم زنی را می‌دیدم که کاغذ و قلم دستش بود و می‌نوشت. برای کجا؟ نمی‌دانستم. می‌دانستم که مقصدم کم بیراهه ندارد و مسیر هموار نیست و هیچ‌کس نویسنده زاده نمی‌شود.

سال اول کاری‌ام رزومه‌ام را با خودم همه‌جای شهر بردم. از بانک گرفته تا هواپیمایی، از مهندسی صنایع گرفته تا نویسندگی برای کسب‌وکار. اما هیچ‌جا رزومه‌ی‌ سبُکی که فقط با مدرک تحصیلی پر شده باشد، به کارش نمی‌آمد. رزومه‌ام توی دست‌ها می‌چرخید و از سبُکی روی هوا گم می‌شد. همین شد که به اولین راه دررو فکر کردم، دوباره کنکور دادم، از روی ناچاری سر از استارتاپ شکست‌خورده‌ای درآوردم و مسئول رسیدگی به شکایت‌های تماس‌های تلفنی شدم. 

اوایل کار هیچ‌چیز جز حقوقی که با آن شبم را روز کنم و فرصت درس ‌خواندن برایم مهم نبود. پاره‌وقت کار می‌کردم، تئاتر می‌خواندم و رؤیایم را در دسترس می‌دیدم. صبح‌ها کنار دوازده نفر روی یک میز هدفون به گوش می‌گذاشتم، توی سروصدا گم می‌شدم و عصرها جنازه‌ام را به خانه می‌رساندم. می‌دانستم که کارم را دوست ندارم، اما فکر می‌کردم که جز خاک‌خوری، راهی وجود ندارد و راه صدشبه یک‌شبه به مقصد نمی‌رسد. تا اینکه چند ماهی گذشت و چند پیشنهاد کاری در حوزه‌ی تئاتر گرفتم. به این فکر کردم که تُنگم کوچک است و باید بیرون بپرم. با هر تماس تلفنی‌ای در شرکت که برایش کاری از دستم برنمی‌آمد، بغض کردم و با هر پیام شکایت، صندلی‌ام به در خروجی نزدیک‌تر شد. 

یک سیب را که می‌اندازی هوا، صد تا چرخ می‌زند تا پایین بیاید و اگر شانس بیاوری می‌افتد روی دستت. قصه‌ی شروع و پایان من هم شبیه همین سیب است. وقتی دوباره دانشجو شدم، به پایانش جور دیگری فکر می‌کردم؛ به صحنه‌ی تئاتر و اثری که من خلقش کرده باشم. تصویر باشکوهی بود، اما سیب چرخید و کرونا شد. کرونا که اوج گرفت و کلاس‌ها که یکی‌درمیان آنلاین شدند و هم‌کلاسی‌ها که ترک تحصیل و تهران کردند و به شهرهایشان برگشتند، فهمیدم حالاحالاها خبری از خاک صحنه نیست. 

فکر می‌کنم زمان برایم جهشی چندساله داشته است؛ خاطره‌ای پررنگ از سال‌های کرونا ندارم. کرونا زمان را متوقف کرد، خاطره‌ها را کشت و دورمان کرد. 

تو روزهای اوج قرنطینه تصمیم گرفتم راه جدیدی را امتحان کنم! نوشتن برای کسب‌وکارها. در کارگاه‌های نوشتن خلاق شرکت کردم و کم‌کم توانستم به‌عنوان نویسنده‌ی محتوا کار کنم. اما هرچه جلوتر می‌رفتم، دغدغه‌ی‌ پول بیشتروبیشتر توی ذهنم جا گرفت و مهم‌ترین اولویت زندگی‌ام شد چرک کف دست!

 

در حال بارگذاری...
عکس از علی محمدی

کار برای خانواده‌مان رسم بود؛ پدر هر روز صبح زود به سر کار می‌رفت و مادر به کلاس درس می‌رفت و ماهیانه حقوق می‌گرفتند. اما من از یک‌جانشینی متنفر بودم؛ نمی‌توانستم تصور کنم سی سال پشت میز بنشینم و کار یکنواخت انجام دهم. دوست داشتم اگر تُنگم تَنگم شد، راهی رودخانه شوم. پس راه خودم را رفتم و پول درآوردم. با گذشت زمان و بالا رفتن قیمت دلار و طلا، فهمیدم حقوق وزارت کار کافی نیست. دیگر برایم مهم نبود پنجشنبه است یا جمعه، تعطیلی است یا نه؛ من کار می‌کردم تا پول دربیاورم و نیازهای زندگی‌ام را تأمین کنم.

 گاهی وسط این‌همه کار، چیزی می‌نوشتم و فقط برای خودم نگه می‌داشتم. اما هر سال که رزومه‌ام سنگین‌تر ‌شد و برای کارفرماها جدی‌تر ‌شدم، بیشتر از رؤیای نویسندگی فاصله گرفتم.

از مسئول مالی شرکت خواستم تا هرچه مدارک نیاز است که برای اداره‌ی کار ببرم، برایم آماده کند. صبح زود مدارک را گرفتم، به قول مادر کفش‌های آهنینم را پایم کردم و راهی شدم. کارشناس تأمین اجتماعی که سرم را به دیوار کوبید و بین طبقه‌ها که چرخیدم، یادم افتاد پسرم چندساعتی خانه است و به بودنم نیاز دارد. دیگر توان پیگیری هم نداشتم. روز تولدم بود. کلافه بودم و سرگردان.

در مسیر خانه بودم که چشمم به یکی از مدارک افتاد. احتمالاً مسئول مالی توجه نکرده بود یا برایش مهم نبود، اما در آن برگه، حقوق همه‌ی اعضای شرکت ثبت شده بود. برگه را بارها ورق زدم، عددها را روی نمودار کشیدم و خودم را پیدا کردم؛ یکی مانده به آخرین نفر از نظر دریافتی. سرم سنگین شد، پوست تنم خارش گرفت و عرق پیشانی‌ام سریع‌تر پایین آمد. اشک‌هایم با قطره‌های عرق ترکیب شدند و بخش عدد حقوقم را خیس کردند. به خودم گفتم اگر این حقوق برای روزهای سخت و کار روزانه‌ام است، حالا که مادر شده‌ام، تکلیف من چه خواهد بود؟

دوستی دارم که تقریباً هم‌زمان با من وارد دنیای کار شد. او به این نتیجه رسید که اگر دنبال پول است، راهش در نوشتن نیست؛ اما من هنوز باور داشتم می‌توانم هم نویسنده باشم و هم پول دربیاورم. برای کسب‌وکارها می‌نویسم؛ مقاله، کاتالوگ محصول، کپشن‌های اینستاگرام، سناریوی تبلیغاتی و هر چیزی که به فروش و سود شرکت کمک کند. وقتی دوستم از من تعریف می‌کند، می‌گوید نوشتن برایم مثل شیشه‌ی عمر است؛ هرقدر کج‌ومعوج باشد، اما ارزشمند است. او معتقد است بعضی کارها از پایین‌ترین سطح شروع می‌شوند و برخی از میانه‌ها؛ کار من هم جزو همان پایین‌هاست و راست می‌گوید.

کولیک پسرم که خوب شد و خیالم از سلامتش راحت، برای کارِ دوباره آماده شدم. برای چند شرکت چند رزومه فرستادم و در شبکه‌های اجتماعی اعلام آمادگی کردم. اسم خودم را گذاشتم مادر قصه‌گو. متنی نوشتم و آن را در زرورقی پیچیدم و گفتم من می‌خواهم این‌دفعه قصه بگویم! اما چند وقتی گذشت و خبری از هیچ‌ کجا نشد.

انگار با مادر شدن ستاره‌های روی دوشم را کنده بودند و گذاشته بودند توی لیست بدها. انگار همه دست‌به‌دست هم داده بودند تا سی‌ویک‌سالگی‌ام را کوفتم کنند که روزهای خوش دیگر برنمی‌گردند. آقای پشت باجه، مسئول مالی، شرکت‌ها و کارفرماها.

شمع سی‌ویک‌سالگی را که فوت کردم، چند روزی به خودم فرصت بازیابی دادم و توی غار تنهایی ماندم. نه پسرم را به غار راه دادم نه همسر و نه دوستی را. می‌خواستم تکلیفم با خودم مشخص شود. 

ایمیلم را باز می‌کنم. آخرین رزومه‌ی ارسالی‌ام به دیوار خورده و برگشته است. قابل‌پیش‌بینی هم بود. تجربه‌ی مادری با فضای کاریِ خشک و اتوکشیده‌ی سازمانی آسان نیست. اگر کسی نشناسدم، نمی‌داند که می‌توانم هنوز هم برای کارم وقت بگذارم و هم مادر باشم. چند وقتی است که به‌صورت پروژه‌ای با شرکت قبلی کار می‌کنم. می‌دانم که آن‌ها از تمرکزم به کار آگاه‌اند. می‌دانم که حمایتم می‌کنند و برایشان می‌ارزم. هنوز دوستشان دارم و طناب بینمان ضخیم است. تصمیم گرفته‌ام دیگر چند وقتی سراغ تجربه‌های جدید نروم. در عوض در کارگاه کوچک نوشتنی شرکت کرده‌ام که از قافله جا نمانم. توی توییتر نوشته‌ام که پارسال سال سکون بود و امسال سال آهستگی. می‌خواهم آهسته مادری کنم، آهسته کار کنم و آهسته پول دربیاورم. شاید کلید ماجرا در همان آهستگی باشد. دوربین لپ‌تاپ را روشن می‌کنم که در کلاس آنلاین حاضر شوم. استاد از یکی‌یکی بچه‌ها می‌پرسد چه‌کاره‌اند و نوبت من می‌شود. صدای گریه‌ی پسرم بلند می‌شود. میکروفونم را باز می‌کنم و می‌گویم: «فعلاً مادرم تا ببینم چه پیش می‌آید.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد