

سال ساخت: 1380 (ویژگی منفی)
بازسازیشده، گاز رومیزی و کف لمینت (ویژگی مثبت)
هر طبقه سه واحد (ویژگی منفی)
محلهی آشنا (ویژگی مثبت)
واحد 45متری (کوچک، اما باتوجهبه بودجهام منطقی، ویژگی خاکستری)
گمانم هرکدام از ما که به خانهی اجارهای و قرارداد و تخلیه عادت داریم با چنین چکلیستهایی هم آشنا باشیم. هرکسی باتوجهبه شرایط و اگر اقبالش را داشته باشد بر اساس سلیقه، معیارهایی دارد که وقتی دنبال خانه میگردد حرفِ اولین مشاور املاک را نپذیرد و آنقدر بگردد تا زمین مشترکی بین خودش و واقعیتش پیدا کند. به این عمل میگویند کفش آهنی پوشیدن؛ از این املاک به آن املاک رفتن؛ از این منطقهی شهر به آن منطقه.
چکلیستی که در ابتدای متن میبینید مربوط به واحدی در خیابان اسکندری، منطقهی نواب بود. اوایل اسفند 1401 که برای بازدیدش رفتم، همهی این ویژگیها را از قبل میدانستم؛ میدانستم قدیمی است و بازسازیشده، میدانستم سهواحدی بودنش فضای شخصی مستأجر را تنگ میکند و با کوچکترین صدایی ممکن است اخطار بگیرم، میدانستم خودش کوچکتر از هر خانهی دیگری است که تابهحال مستأجرش بودهام و با همهی اینها جزو گزینههایی بود که ارزش بازدید داشت.
اما روز بازدید چیزی دیدم که ته دلم را خالی کرد و بعید است در هیچ چکلیستی مطرح باشد: در همان بنبست، روبهروی آپارتمان، روی دیوار سیمانیِ بیرنگ، انگار روی چیزی رنگ پاشیده بودند. روی این رنگِ سفید هم کسی با اسپری سبز نوشته بود: اللهاکبر.
حالا چرا باید نشانهای از اعتقاد دروهمسایه به دین رسمی کشور ته دل کسی را خالی کند، آنهم وقتی هرچه نباشد مادربزرگ خودش هم همان ذکر را روزی چند بار به زبان میآورَد؛ مادربزرگ که آزارش به کسی نمیرسد!
اما اللهاکبرِ ابتدای بنبست برایم یادآور واحدی زیر همکف در میدان پاستور بود که قبلاً اجارهنشینش بودم. نوشتهی روی دیوار، همسایههایی را به یادم آورد که چون از قول خودشان «نماز میخواندند» و «دختر داشتند»، صلاح نبود که ساکن تنها واحد مجردی آپارتمان، مهمان دعوت کند، موسیقی گوش دهد یا سیگار بکشد. تجربه ثابت کرده بود که دروهمسایه معمولاً مادربزرگم نیستند. اعتقادشان خیلی زود از ذکر به فریاد میرسد و آزار و تهدیدشان مستقیم میشود؛ بهخصوص برای واحد ملعونِ «مجردی».
علاوه بر اینها، تهدیدآمیزترین نکتهی مربوط به آن نوشتهی سبزرنگ، پسزمینهی سفیدش بود. اللهاکبرِ روی دیوار بهعنوان واکنش نوشته شده بود، نه کنش. ذکر مادربزرگ اینجا فقط پوششی بود بر چیزی دیگر که دروهمسایه صلاح دیده بودند ما آن را نبینیم.
دست آخر ساکن آن واحد خیابان اسکندری شدم. دو ماه بیجاومکان بودن کافی بود. وسایلم پس از اسبابکشی هرکدام جایی بودند. آنهایی را هم که نتوانستم انبار کنم در کولهپشتیام جا داده بودم و املاکگردی با وزنِ دهکیلوییِ روی دوشم سختتر شده بود. آهن کفشهایم زنگ زده بودند و عملاً از سر خستگی بود که ریسک آن دیوار را به جان خریدم و سر آخر حرف مشاور املاک اسکندری را پذیرفتم.
حالا دو سال از آن روز بازدید میگذرد. همچنان ساکن همان خانه هستم و حداقل یک سال دیگر هم خواهم بود. دروهمسایه هیچ تهدید و آزار مستقیمی نداشتهاند، فقط سالبهسال و برای تمدید قرارداد با صاحبخانه صحبت میکنم و موقع گذر از پلهها که با همسایه یا مدیر ساختمان مواجه میشوم، فقط سلام و احوالپرسی میکنیم. تذکر و اخطاری در کار نیست. طی این دو سال هر روز از کنار آن سانسور سبزرنگ رد شدهام و به استثنای امشب، دیگر حتی به آن فکر هم نکرده بودم.
***
مدتها بود که درِ سرویس بهداشتی درست بسته نمیشد. بارها تعمیرش کرده بودم. هر بار هم نجار، آقای نیکو، میگفت: «این در آنقدر تاب برداشته که دیگر فقط به درد چهارشنبهسوری میخورد.» خانهی ساخت 1380 این معضلات را هم دارد.
اما مسئلهی تعویض کاملِ در، داستانهای خودش را داشت. هر تغییر اساسیای، یعنی باید به صاحبخانه زنگ بزنی و دربارهی مصرفی بودن یا نبودنش و اینکه او باید هزینهاش را بدهد یا تو بحثوجدل کنی. از مکالماتِ سالبهسال با صاحبخانه راضی بودم و توان بحث کردن نداشتم. پس امروز که آقای نیکو برای پنجمین بار به خانه آمد، گفتم در را از جا بکند و با هزینهی خودم درِ جدید را نصب کند. بعد منتظر مهمانِ امشبم، یکی از دوستان قدیمی، ماندم که کمکم کند و درِ قدیمیتر را بیرون بگذاریم. حالا میتوانم با خیال راحت مهمان دعوت کنم. خانهی دور از میدان پاستور این مزیتها را هم دارد.
وقتی دونفری به ابتدای بنبست رسیدیم، امیر پرسید میخواهم در را به کجا تکیه دهم. نزدیکترین دیواری که دیدم، همان دیوار سانسور بود. پس در را به اللهاکبر تکیه دادیم. بعد همانجا ایستادیم و سیگار روشن کردیم. تنها منظرهای که در انتهای بنبست میدیدیم نور گذرای ماشینها بود.
امیر گفت: «یه چیزی خیلی جالبه.»
«چی؟»
«ببین خب، قاعدتاً وسیلهی به این بزرگی رو حداقل دو نفر باید جابهجا کنن. ولی من هیچوقت نه دیدهم و نه شنیدهم که کسی اینها رو ببره. فقط به خودم میآم و میبینیم نیستن. هر وقت هر چیزی که از خونهی خودم بیرون گذاشتم این شکلی بوده. چه میز، چه مبل، چه...»
گفتم: «آره، منم ندیدهم.» و آخرین کام سیگارم را خیره به درِ خرابی گرفتم که فقط به درد چهارشنبهسوری میخورد.
امیر بعد از شام رفت و حالا که از پنجره به بیرون خم میشوم و آخرین نخِ قبل از خوابم را میکشم، نگاهم به اللهاکبری میافتد که طی چند ساعت، دیگر چیزی به آن تکیه نداده. کمی همانجا مینشینم. به همهی چیزهایی فکر میکنم که هستند و آنها را نمیبینیم؛ جای خالی چیزی، سانسور چیزی دیگر. به این فکر میکنم که شاید تهدید و آزار گاهی آنچنان مستقیم نباشد، اما همچنان باشد. شاید فقط یک تلنگر لازم باشد، شاید فقط یک اتفاق، فقط یک نمود از «مجرد» بودن یا چندین چیز دیگر که احتمالاً هستم و صلاح نیست که باشم. شاید امیر زیادی حرف زده بود. شاید هم اگر مدتی در میدان پاستور خانهای مجردی اجاره کرده باشید، دیگر هیچوقت نتوانید دروهمسایه را به چشم مادربزرگ ببینید.