

دو شب پیش از آنکه از مراسم یادبود پروین خانم - یا به قول دختر بزرگش، پر خانم - در کتابخانهی ایرانیان مونترال باخبر شوم، خوابش را دیدم. آنموقع هنوز نمیدانستم که صبح روز بعد از دیدن این خواب، او برای همیشه از آن تخت کوچک و دلگیرش - که مدتی بود گرفتارش کرده بود - خداحافظی میکند و خانهی پدری و دخترهایش را ترک میکند.
تختخواب را خودِ پر خانم سفارش داده بود، نه برای خودش، بلکه برای مادرش؛ همان مادری که دخترهایش مامانی صدایش میکردند. روزهای سخت مراقبت و پرستاری از مامانی - که آلزایمر و سرسختی همیشگیاش، رسیدگی به او را در سالهای آخر عمر بسیار دشوار کرده بود - همه بر دوش پروین خانم افتاده بود؛ تنهایی، بی چشمداشت و بدون کمک چندانی از خواهر و برادرهایی که هرکدام گوشهای از دنیا بودند.
دختر بزرگش باور داشت که همان شبزندهداریها، مراقبتهای بیوقفه و استرسهای مداوم، باعث شد متوجه بیماری خودش نشود؛ سرطانی که صدای شاداب و پرقدرتش را در ماههای آخر شکست و او را چنان لرزان کرد که هیچکس باور نمیکرد این همان پروین خانم باشد؛ همان معلم پرانرژی و خوشصدای دبیرستان کوی گلافشان که صدایش از همهی کلاسها شنیده میشد و در راهروهای مدرسه میپیچید؛ همان معلمی که ابایی نداشت که گهگاهی برای شاگردانش آواز بخواند، شاید به یاد روزهایی که خودش در دبیرستان هدف تهران عضو گروه کُر بود و تکخوان گروه شده بود.
مداد را در دستم جابهجا میکنم و زیر آفتاب تند اوایل خرداد که از پنجرهی رو به خیابان استودیوی کوچکم، روبهروی کلیسای مشهور سنت ژوزف، بر سر و صورتم میتابد، خیره به صفحهی سفید مقابلم فکر میکنم. برای آخرین بار دربارهی پر خانم چه باید بنویسم؟
هوای استودیو دم کرده و رطوبت بیپایان این جزیرهی فرانسویزبانِ کانادا، مخصوصاً امروز که عصر دلگیری است و قرار است با جمعی از او بگوییم، نفس را در سینهام سنگین کردهاست. اشکهایم که روی کاغذ میچکند، یادم میآید اگر او اینجا بود، از این رطوبت کلافه میشد و خلقش تنگ.
یادم میآید همیشه وقتی با خانوادهاش به شمال میرفت، از همان پیچهای اول جاده - که کوههای سبز و پردرخت حوالی رشت پیدا میشدند و به قول دخترهایش بوی کته در ماشین میپیچید - بیقراریاش هم شروع میشد؛ بیقراریای که جز با ایستادن مقابل دریا و راهرفتن پابرهنه در ساحل و امواج خنک خزر آرام نمیگرفت.
دوباره تصویر خواب آن شب جلوی چشمانم جان میگیرد. او آنجا ایستادهاست و با مهری بیپایان نگاهم میکند. در همان شکلوشمایلی است که در آن عکس سال ۴۹ در آلبوم عکس خانوادگیاش دیده بودم. عکس را یک عکاس حرفهای در مهمانی شام عروسی باشگاه افسران از او گرفته بود؛ در سن 16سالگی، با موهای میزانپلیشده و فرهای جذاب، با رژلبی دخترانه، لبخندی خجالتی و چشمهایی که همیشه به قول پدرش، با همان تلفظ ترکی، جیلدیر بیلدر داشت، اما بعد از فوت پدرش، دیگر هیچکس آن برق را در چشمهای پروین خانم ندید.
پدرش در همان عکس بازوبهبازوی پروین ایستاده بود؛ با غرور، در کتوشلوار رسمی به سبک دههی چهل. نام پروین را هم او برایش انتخاب کرده بود؛ بهخاطر علاقهاش به ادبیات و شعر و پروین اعتصامی و شاید به این امید که از دخترش نامی پرآوازه و ماندگار باقی بماند.
پر خانم البته عاشق ادبیات بود. خوب مینوشت و کلی شعر حفظ بود، ولی طبقه و سبک زندگی خانوادهاش، که فرزند یک زوج مهاجر از آذربایجان بودند، مسیر او را به سمتی دیگر هدایت کرد.
پدرش از صبح تا شب در کارگاه کوچک ساعتسازیاش قطعات ریز ساعتها را باز و بسته میکرد تا بتواند خانوادهی کارگریاش را سرِپا نگه دارد، مادرش هم که زنی بود دستتنها با چهار فرزند. او بزرگترین آنها بود و همهی وقتش را رسیدگی به همین خواهر و برادرها میگرفت؛ وظیفهای که همهی عمر روی دوش پروین ماند. او شد تنهاغمخوار و سنگ صبور پدر و مادری که انقلاب و جنگ بین آنها و همهی فرزندانشان جدایی انداخت. فقر و رنجِ همان سالها بود که مسیر پروین را بهسمت رشتهای برد که در میان خانوادههای کارگر، نهایت آرزوست: قبولشدن در پزشکی دانشگاه تهران.
صدای زنگ تلفنِ سردبیر مجلهی فارسیزبانی که برایش گاهی مینویسم و هماهنگکنندهی مراسم است، رشتهی افکارم را دربارهی پر خانم قطع میکند.
میپرسد که بهموقع به مراسم میرسم یا نه! توضیح میدهد که دستهگلهای مراسم یادبود رأس ساعت دو میرسند و دیسهای حلوا و خرما را نغمه و مهدیه تازه در سالن کوچک کتابخانه چیدهاند. میگوید میز وسطِ کتابخانه را مرتب چیدهاند و کسی که قرار است موسیقی سنتی اجرا کند، تا ده دقیقهی دیگر آنجاست.
با خودم میاندیشم که اینهم از بازیهای روزگار است که آخرین تصویری که از پروین خانم برای دیگران خواهم ساخت در تنها کتابخانهی فارسیزبان شهر مونترال باشد.
پر خانم بود که من را عضو اولین کتابخانهی رسمی زندگیام کرد. در دوران جوانی، شورهایی برای تغییر در زمانهی پرهیاهوی سیاسی و اجتماعی خودش داشت. عاشق کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود و از همان زمان با کتابخانه پیوندی عمیق داشت. برای همین، من و خواهرم را تشویق میکرد که وقتمان را در کتابخانهها بگذرانیم. در کتابخانهی شخصی او، همهجور کتابی وجود داشت. بعضیهایشان، مثل کتابهای گورکی و کازانتزاکیس، یادگار دوران آرمانخواهیهای پرشورش بودند و برخی دیگر، مثل کتابهای جلال و شریعتی، برای دورانی که ناگهان مسیر تمام اندیشهها و افکار آرمانگرایانهاش را به سمتی کاملاً مخالف برده بود؛ انتخابی که هیچوقت بخشی از شخصیتش نشد و حتی آرزوها و استعدادهایش را به بیراهه برد.
وقتی در ۱۹سالگی در رشتهی پزشکی دانشگاه همدان قبول شد، گرماگرم انقلاب و تحولاتش بود و او ناگهان، در عصیانی که تا آخر عمر از آن بهعنوان اشتباهترین تصمیمش یاد میکرد، از همدان به تهران برگشته بود تا در آن روزهای عجیب در مرکز اخبار باشد و این انتخاب، برای همیشه مسیر او را از پزشکی به معلمی تغییر داد.
بازهم به تصویر پر خانم در خوابم فکر میکنم؛ به لباس سبزرنگ مخمل کبریتی که با متد گرلاوین برای خودش دوخته بود و آن را با گل سینهی زیبایی در همهی این سالها برای خودش نگه داشته بود.
آن پیراهن را دختر بزرگش در مهمانی رسمی فارغالتحصیلی دانشگاهش پوشیده بود، البته بعد از آنکه کلی اشک ریخته بود که چرا باید لباس قدیمی بپوشد و چرا نمیروند از مزون لباس مخصوص بخرند. پر خانم در این موارد عقاید خاصی داشت. به دخترش با جدیت میگفت که یک زن باید به فکر اندیشه و فکرش باشد، نه صرفاً ظاهر و لباسش. لباس باید ساده و مرتب باشد و به آدم بیاید و مارک و مُد و مزون نشانهی ارزش نیست.
برای همین هم، همهی لباسهایش را خودش میدوخت، ولی دخترش، در آن سنوسال، این حرفها را نمیفهمید و قبول نداشت.
پر خانم مادر سختگیری بهنظر میآمد. روی همهچیز نظارت داشت و همهی کارها باید با ایدهآل خودش پیش میرفت. الگوی همیشگیاش برای دخترهایش در درس، کار و انضباط، مادام کوری بود. اولین بار که دخترش به دانشگاه رفته بود و گله میکرد که پسرها تحویلش نمیگیرند، به او گفته بود: «مادام کوری هم زن سادهای بود، زیبا نبود، آرایش نمیکرد، ولی با پییر کوری ازدواج کرد و جایزهی نوبل برد. به فکر مغز و اندیشهات باش.»
سالها بعد، وقتی در یک پرواز برای اولین بار بعد از فوت پر خانم به تهران برمیگشتم، فیلم رادیواکتیویته را دیدم؛ فیلمی دربارهی مادام کوری. مادام کوری در آن فیلم، برخلاف تصوری که پر خانم همیشه از او داشت، عشقی غریب و پراحساس را تجربه میکرد. مطمئنم اگر پر خانم زنده بود و آن را میدید، از تعجب دهانش باز میماند.
خودش هیچوقت درگیر ماجرایی عاشقانه و تراژیک، آنطور که اطرافیان بدانند، نشده بود، هرچند اشعار عاشقانهی فروغ فرخزاد را خوب میدانست و گاهیوقتها، وقتی بیکار میشد، تکههایی از آن را زمزمه میکرد. حتی گاهی آنها را در حاشیهی برگههای امتحانی که تصحیح میکرد، مینوشت:
تا دو چشمش به رخم حیران نیست/به چه کار آیدم این زیبایی؟
بشکن این آینه را ای مادر/حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من/جز از او از همهکس بگسستم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست/فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور/زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست، بگویید آن زن/دیرگاهیست، در این منزل نیست
نگاهی به ساعتم میکنم. دارد دیر میشود. باید برای پر خانم زودتر متنی بنویسم. اشک جلوی چشمانم را گرفته. قلم را برمیدارم و برایش مینویسم:
پروین خانم، پرخانم، مامان پروین، عزیزم،
نوشتن از تو سخت است و نوشتن برای تو از همهچیز سختتر، آنهم درست در آستانهی روزی که باید برای آخرین بار از تو بگویم.
سالها، بارها و بارها، در رؤیاهایم لحظهای را تصور میکردم که در یکی از مهمترین روزهای زندگیام - روزی که موفقیت بزرگی به دست آوردهام - برای جمعی از تو حرف بزنم و بگویم اگر تو نبودی، من هیچ بودم، اما زندگی این فرصت را امروز به من داده، خیلی بیرحمتر از آنچه تصور میکردم.
حالا باید برای آخرین بار از تو بگویم، درمقابل جمعی که برای وداع و تسلای من آمدهاند.
مامان پروین عزیزم،
زندگی عادلانه نیست. این را همیشه تو میگفتی و من بعدها که با شتاب از دستان پرمهر تو به جریان پرتلاطم زندگی رهسپار شدم، معنای حرفت را با تمام وجودم درک کردم.
همانطور که مریم میرزاخانی گفته بود: «زندگی عادلانه نبود، وقتی که مدال طلای جهانی ریاضی را گرفتم و در چهلسالگی باید با سرطان بروم»، زندگی برای من هم عادلانه نبود؛ مادری مثل تو را به من داد، یکی از بهترین مادرهای دنیا، وقتی که خیلیها حتی مادران خوبی نداشتند.
من هرچه دارم، از هنر، از تاریخ، از دانش و از دنیا و مردمانش، هرچه اندوختهام از مهر و عشق، از موهبت داشتن مادری چون تو بود.
و حالا هم زندگی عادلانه نیست که فرسنگها دورتر، فرزند عزیزکردهات را چند روز مانده به تولدش تنها بگذاری و بازی را به این سرطان لعنتی ببازی.
نامهای را که برای پر خانم نوشتهام، میخوانم و باز میخوانم و غرق در اشک حضاری که برای سومین روز درگذشتش در کتابخانه جمع شدهاند، آخرین تصویر از پر خانم را در قاب میگذارم.
این نامه را نوشتم تا تصویری از او را در آخرین نوشته، جاودانه کنم، چون خودش همیشه با قلم خودش مینوشت و در پای همهی پاکتها، کارتها و کاغذکادوهایی که به من هدیه میداد، با خط خودش امضا میکرد: مامان پروین.
جملهی آخر قاب پر خانم را با این جمله به پایان میبرم:
پروین خانم، مامان پروین، پرخانم، دوستت دارم… تا ابد.
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت/به گریه گفتمش آری، ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید/بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
از بهار ۲۰۱۹ که مادرم برای همیشه رفت، شش سال گذشته و من امروز در آستانهی ششمین سالگردش برای او در بخش در قاب مینویسم.