

صدای پشت تلفن که پرستار دخترم است میگوید: «آیدا خانم، دمای دانا 37،6 شده.»
دومینو دارد شروع میشود.
خیلی وقتها داستانها روایت آدمهایی است که با چنگودندان جنگیدهاند. من هم با چنگودندان جنگیدهام، اما این روایتِ وادادن من است؛ مانیفست خستگی و جهانی که در پس آن چشم به آن باز کردم.
آجرک اول دومینو که میافتد من عروسک خیمهشببازی میشوم. نخهایم یکییکی کشیده میشوند و میرقصم. دما، اکسیژن، ضربان قلب، این دارو و سپس آن یکی خودکار و بدون فکر، با تصمیمهایی در حد مدیریت بحران، با ذهنی که در عمق خالی است؛ نه فلسفهای نه هدفی؛ صفحهی سیاه با خطی صاف و صدای بوق ممتد.
اولین مریضیها اینچنین نبود و من با تمام وجود حاضر بودم. این دارو با آن دارو برایم زمین تا آسمان فرق میکرد. به تمام دکترها پیام میدادم. قلبم شدید میزد. هر اقدامی در نظرم مثل ضربهی کلنگی بود که منتظر بودم بعد از آن روزنهای به آفتاب باز شود.
البته بحث سالها مراقبت است نه فقط چند هفته یا چند ماه. بحث بارهاوبارها بیمارستان رفتن است. آنقدر که پرستارها را به اسم بشناسی و آنها هم هر بار با «مامان دانا» از تو استقبال کنند.
سیاف؛ سیستیک فایبروسیس؛ بار دوم که در بیمارستان مفید، در بخش ریه بستری شدیم با این بیماری آشنا شدم. بار اول از پیآیسییو وارد بخش ریه شده بودیم؛ پیآیسییو همان پدیاتریک آیسییوست، یعنی بخش مراقبتهای ویژهی کودکان. لذت میبرم از اینکه واژههایی را که یاد گرفتم توضیح دهم؛ دانشی که ناخواسته در من تلنبار شده است. وقتی به آدمهای نرمال برخورد میکنم؛ همانهایی که نمیدانند پیآیسییو چیست، که فرق آیوی با خوراکی را نمیدانند، که هنوز مثل آب خوردن بلد نیستند سرم را از دست باز کنند، که فرق آنژیوکت زرد و آبی و بنفش را نمیدانند. دوست دارم بنشینم و تکتک مواردی را که یاد گرفتم توضیح دهم که بیشتر بیمارستانها انآیسییو دارند، حداقل اغلب آنهایی که بخش زایمان دارند. انآیسییو همان بخش مراقبتهای ویژهی نوزادان است که با پیآیسییو متفاوت است. تختهای انآیسییو از همان تختهای کوچکی است که نوزادان را در آن میگذارند؛ همانهایی که در دارد. اما تختهای پیآیسییو تختهای بزرگی است که در آن بچهها را بستری میکنند نه نوزادان.
دوست دارم خیال آدمهایی را که نمیدانند راحت کنم که حبابهای درون لولهی سِرم وارد خون نمیشود و سِرم که تمام شد، اگر نبندیاش هم کلاً اتفاق بدی نخواهد افتاد، الا اینکه خون برمیگردد درون لوله و اگر زیاد بماند سر آنژیوکت لخته میشود و رگ خراب میشود و امان از وقتی که رگ خراب شود. باید دوباره رگ بگیرند و دستان ظریف بچهها اغلب رگهای ظریفی دارد که پرستارها پیدایشان نمیکنند. وقتی رگ پیدا نمیشود ماساژ دادن خیلی مفید است؛ ماساژ با روغنی با طبع گرم. یکسری دستگاه رگیاب هم هست آن وقتها که بستری بودیم و دانا رگ نداشت میخواستم یکی برای بیمارستان بخرم، خیلی گران نبود، اما گفتند کار نمیکند. گوگل کردم نوشته بود بهترین رگیاب نوک انگشتان پرستار خبره است. در مفید بهترین رگیاب پرستار نبود، خانم بهیاری بود در بخش اورژانس؛ خانمی چاق با روپوشی سفید. در مفید پرستارها روپوش سرمهای میپوشند، بهیارها و دکترها روپوش سفید. اتاق رگگیری بخش اورژانس جای عجیبی است، تقریباً همیشه دو کودک آنجا در حال فریاد زدناند. کف زمین خیلی وقتها خون ریخته است.
بچهها در هنگام رگگیری با تمام وجود جیغ میزنند. هنوز آنقدر بزرگ نشدهاند که بدانند همهی این شکنجهها در جهت خوب شدن خودشان است و ورود سوزن به پوستشان اتفاقی است که باید با تمام وجود جلوی آن ایستاد.
پرستار که وارد اتاق میشود، معمولاً برای بچهها مأمور شکنجه وارد شده و بچهها زیاد جیغوداد راه میاندازند که برو و نیا. یک بار هم اتاق پسربچهی هفتسالهای بودیم که به پرستارهای بخش با تمام وجود فحش میداد (من و دانا چقدر خندیدیم). مادرش آب میشد از خجالت و پسربچه فریاد میزد: «بیهمهچیز! عوضی! بیشعور!»
پرستارها سعی میکردند نشان دهند که درک میکنند، ولی اغلب ناراحت میشدند. یکی حتی به مادر تذکر هم داد. من اما کیف میکردم از این حس صیانت ذات بچهها، از اینکه هنوز این صیانت ذات آنقدر پیچیده نشده که درد را بپذیرد و بگوید برایم خوب است. بزرگ که میشوی نهتنها تحمل میکنی، بلکه از طعم تلخ و تند لذت هم میبری.
راستی، دانا از طعم تلخ بدش نمیآید؛ از دوسالگی توپیرامات خورده. توپیرامات بهصورت شربت وجود ندارد و خب، در دوسالگی نمیتوان به کودک قرص داد. این بود که ما به توصیهی پزشک قرص را در آب حل میکردیم. برای این کار بهترین روش این است که قرص را بیندازی در سرنگ، بعد در سرنگ آب بکشی، بعد منتظر بمانید تا قرص در سرنگ حل شود. پانزده تا بیست دقیقهای طول میکشد. اگر عجله داشته باشی میتوانی هم بزنی، فقط باید حتماً انگشتت را روی سر سرنگ نگه داری، وگرنه قرص نیمهحلشده قطرهقطره بیرون میریزد.
در خانهی ما روزانه پنج تا ده سرنگ شسته میشود. اوایل آنها را دور میریختم، ولی خب، احساس کردم اسراف است، پس از آن به بعد آنها را میشویم. بهترین مدلشان سرنگهای شربت سدیم والپورات آلمانی و تببر خارجی داناست. مامان جمیل میگفت هرچه به بچههایت میدهی بخورند، قبلش خودت شده یک انگشت بزن و بچش، ولی من داروهای دانا را نچشیده بودم، نمیدانم، شاید چون دارو هستند. دارو را معمولاً فقط بیمار میخورد.
سه سال پیش بود به نظرم که برای اولین بار روی برگهی توضیحات درون توپیرامات خارجی که بهزور و کلی گران خریده بودم، چشمم خورد به یک جمله: از جویدن قرص خودداری کنید، خیلی تلخ است.
شب که قرص را در سرنگ انداختم، همان انگشتی را که سر سرنگ گذاشته بودم تا قطراتش موقع هم زدن بیرون نریزد، در دهانم گذاشتم؛ خیلی تلخ بود، خیلی. شاخ درآوردم. دانا هرگز موقع خوردنش حتی قیافهاش هم تغییر نکرده بود. از دوسالگی این قرص را میخورد، یعنی مزهاش را بهعنوان مزهای عادی پذیرفته بود! موقع رگگیری هم دادوفریاد به پا نمیکرد!
یعنی دانا به این دردها هم عادت کرده بود؟
عادت یا پذیرش تلخی، «درماندگی آموختهشده»؛ در اینترنت به این عنوان بر خورده بودم، همان وقتی که به دنبال خستگی میگشتم. اول فکر کردم این نوشتهی مارتین سینگلمن چندان به موضوع من ربطی ندارد، اما خوب همینجا پیدایش شد، درست وسط مانیفست خستگی من.
«درماندگی آموختهشده» پدیدهای روانشناختی است که در آن فرد بعد از اینکه بارها برابر شرایط کنترلناپذیر و سخت قرار میگیرد، درونش باوری رشد میکند که نمیتواند شرایط را تغییر دهد و در نتیجه انفعال پیشه میکند، حتی زمانی که کنترل شرایط ممکن است.
سیاف، میخواستم از سیاف بگویم تا برسم به تصویر خستگی. سیاف یک اختلال ژنتیک است که در حد بیماری دانا نمیدانم چیست، بهتجربه میگویم در بخش ریه بیمارستان کودکان مفید همیشه یکی دو بیمار سیاف بستریاند. یک بار که آنجا بستری بودیم حضور پسری پانزده شانزدهساله و دختری در همان حولوحوش سن توجهم را جلب کرد. آنژیوکت دستشان در همان نگاه اول نشان میداد که بیمارند. سنشان از دیگر مریضهای بخش بیشتر بود. دختر موهای لَخت مصری داشت و خط چشم گربهای میکشید؛ ترکیبی از عصیان و زیبایی مختص به سنوسالش. شبها در استیشن پرستاری با پسر و یکی دو پرستار شبکار مینشستند و چیپس و ماست میخوردند. مادر هماتاقیمان گفت علیاصغر و دختر؛ اسم دختر را به یاد نمیآورم؛ سیاف دارند و اینجا در بخش صاحبخانهاند. بله سیاف که داشته باشی در بخش ریه بیمارستان صاحبخانه میشوی.
دفعهی بعد که بستری شدیم باز هم علیاصغر بود؛ پشت لبش سبیل بلوغ کمپشت زشتی داشت، لاغر بود و نگاهی جذاب داشت؛ احتمالاً عمق و جذابیتی که یکعمر بیماری به یک نوجوان میتواند بدهد. آن بار مادرش را دیدم؛ جوان بود. برایم از سیاف گفت؛ یکعمر مریضی، یکعمر بستری از کودکی تا بلوغ. بعدها مادر پانیسا، دختر سیاف دیگری که در بخش میدیدم، به من گفت: «میدونی بچههای سیاف اغلب به سی نمیرسن؟»
نمیدانستم، ولی میدانم که با چنگودندان بزرگ کنی و دل ببندی و این را بگویی، یعنی چه.
به چشم من که همهچیز را با شرایط دانا مقایسه میکنم، سیاف یک خصلت ویژه داشت؛ با مغز بچهها کاری نداشت. بچههای سیاف باهوش بودند. اول به نظرم این خصلت بهشدت مثبت بود، اما رفتهرفته شک کردم شاید بهتر باشد بیمار از عمق درد و شرایط پیچیدهی بیماریاش بیخبر باشد.
یکی از دفعات متعددی بود که در مفید بستری شدیم، شرایط دانا سخت بود، یعنی بدون ماسک اکسیژن میزان اکسیژن خونش تا ۸۶ پایین میآمد. اوضاع خراب بود. پیآیسییو اَد بودیم، یعنی اگر پیآیسییو جا میداد منتقلمان میکردند آنجا. دانا آنتیبیوتیکهای وریدی قوی گرفت و اوضاع بهتر شد، اکسیژن خون برگشت، حالوروز بچه هم بهتر شد.
یک هفتهای بود بیمارستان بودیم، حسین اصرار کرد شب به خانه بروم. خودش با پرستار خانگی دانا قرارومدار گذاشته بود. قرار بود او بیاید و حالا که اوضاع سلامت بچه پایدار است، شب کنار دانا بماند، من بروم، دوش بگیرم، شب را در جایم بخوابم و صبح برگردم. آن روز صبح دکترها که آمدند تخت بغل ما را مرخص کرده بودند.
شش هفت عصر بود که بهیار آمد و تخت کنار را آماده کرد، این یعنی مریض جدید میآمد. نیم ساعتی نگذشت که مادر جوان ترکمنی با بچه وارد شد؛ با پیراهن بلند و روسری ترکمنی روی حلقه. مادر دختر جوانی بود. بهزور بیست سال داشت. با پسربچهای چهاردهماهه. اسم پسر یادم نیست، ولی قیافهی خودش و مادر با جزئیات در خاطرم مانده است؛ پسربچه پوست سفید و موهای روشن و صورت گردی داشت. بنیهاش خوب بود، یعنی وزن و قدش نسبت به سنش به چشم منِ مادر خوب میآمد.
چشمان مادر گنگ و گیج و خیره بود. سلامعلیک بیصدایی کرد. من سریع سیستم دفاعیام فعال شد که سر دربیاورم بیماری بچه چیست. در بخش ریه خیلی وقتها بچههای مبتلا به آنفلوانزا یا کرونا را بستری میکنند. من مثل سگ از اینکه دانا روی مریضیاش آنفلوانزا یا کرونا بگیرد میترسیدم. یک بار تجربه نشان داد میتواند برای ما معنی مرگ و زندگی داشته باشد.
شبیه سگهای نگهبان برای نگهبانی از جان خانوادهام کشیک میکشیدم. به راهرو رفتم، آرام از پرستار در مورد مشکل بچه پرسیدم. گفت: «سیافه، بستری بوده، ولی به درخواست خود مادر مرخص شده، حالا با تب برگشته.» در همان حال که جواب من را میداد بهسمت اتاق ما حرکت کرد.
دمای بچه را گرفت؛ ۳۹ درجه.
به مادر گفت: «تب داره، لباسهاش رو کم کن.»
مادر همانطور گنگ و گیج نگاه میکرد. پرستار رفت. مادر روی صندلی همراه نشست. بچه نق میزد و مادر با بچه کاری نداشت.
پرستار دوباره به اتاق ما آمد و به مادر ترکمن گفت: «بچه رو به اتاق رگگیری بیار.»
مادر اطاعت کرد. صدای جیغ و گریه از اتاق آمد. بچه آنژیوکتبهدست با مادر به اتاق برگشت. میدانستم این دوباره رگ گرفتن و این آنژیوکت مجدد در دست مثل شکست برابر فرار از زندان بیمارستان است. صورت مادر این شکست را فریاد میزد.
در دلم گفتم آنفلوانزاست، میدانم. به بچه آپوتل زدند که همان استامینوفن وریدی است. بچه بیتاب بود و پرستار باز به مادر تذکر داد: «لباسهای بچه رو کم کن.» و رفت.
مادر با بهت بهسمت بچه رفت. حالا با سرم نمیتوانست بلوزش را دربیاورد.
بلوزش تا جایی که به یاد دارم بافتنی بود، بهجایش شلوار بچه را درآورد و نگاه مستأصلی به ما کرد که یعنی کاری از دستم بر نمیآید و روی تخت همراه نشست. بچه نق میزد و من بهشدت از واگیر بیماری بچه ترسیده بودم. درعینحال به چیزهای مسخرهای مثل اینکه چقدر بچهی خوشگلی است، فکر میکردم و به دنبال اِلِمانهای صورت گرد و زیبای کودک در مادر بودم. صورت مادر اما بیاغراق فقط یک توصیف داشت؛ مستأصل و گنگ.
رفتم به پرستار با چاپلوسیای که در بیمارستان یاد گرفته گفتم: «ممکنه آنفلوانزا باشه، دخترم دراوه داره، براش خطرناکه.»
گفت: «میدونم.»
همین. کاری نمیشد کرد.
به اتاق برگشتم. بچه ناله میکرد، مادر نشسته بود. حسین زنگ زد که کی بیایم دنبالت؟ گفتم: «مطمئن نیستم امشب بیام خونه.»
هم تعجب کرد هم خشمگین شد. از نگهبانی من خسته شده بود. احساس میکرد دارم شورش را درمیآورم.
گفتم: «تخت بغل بچهی تبدار اومده، احتمالاً بیماریش ویروسیه.»
گفت: «خب تو میخوای بمونی و با ویروسها مبارزه کنی؟»
حرفش منطقی بود، ولی ترس من منطق نمیشناخت. شب را بیمارستان ماندم. ماسک اکسیژن دانا را با اینکه یکی دو روزی بود به آن نیازی نداشت دوباره روی صورتش گذاشتم. میدانستم که ارزش جلوگیری از ویروسها را ندارد، اما حس امنیت میکردم. احساس میکردم که جریان اکسیژن، مثل باد جلوی ویروسها را بهسمت بینی دانا میگیرد یا حداقل احتمالش را کم میکند.
درست مثل سگ نگهبان هوشیاری کنار تخت دانا ایستادم. هر بیمار تازهای که به اتاق میآید، هرقدر گنگ و گیج و کمحرف، آرامآرام بقیهی افراد اتاق سر حرف را باهاش باز میکنند که از کجا آمدهای؟ چرا آمدهای؟ و بچه چه شده است؟
مادر ترکمن خلاصه جواب میداد: «اینجا بودیم، پنج شش روز توی اورژانس بستری بودیم، بچهم سیاف داره.»
سکوت.
«اومدیم بخش. قرار بود دو روز بعد مرخص بشیم. یکی از فامیلهام داشت برمیگشت شهرمون، کسی رو اینجا ندارم، با رضایت شخصی مرخص شدم باهاش برم. فردا صبح میخواستیم حرکت کنیم که بچه تب کرد.»
بچه نق میزد. یک ساعتی گذشت. به مادر گفتم: «فکر کنم بچه هنوز تب داره. سابقهی تشنج که نداره؟»
گفت: «چرا داره.»
در دلم گفتم، خدای من سیاف، تشنج. فکر کنم مادر در گپوگفتش با بقیهی مادرهای هماتاقی هم گفت که پدر بچه بهخاطر اینکه بچه مریض است با مادر بدرفتاری میکند.
به مادر گفتم: «برو پرستار رو صدا کن.»
پرستار آمد و غرغر کرد که من آپوتل زدم و کار دیگری از دستم بر نمیآید. مادر را دعوا کرد که چرا لباسهای بچه را هنوز درنیاورده با تشر گفت باید بدنشویهاش کند و رفت.
در کمال ناباوریِ من، مادر تلاش ناامیدانهای کرد که لباس بچه را دربیاورد و موفق نشد. صندلی همراه را باز کرد رویش دراز کشید، روسریاش را روی صورتش کشید و خوابید. بچه در تب میسوخت. مادر خوابید. خسته بود.
رواندرمانگرم، کاویان، میگوید «exhaustion» با خستگی فرق دارد. اگزاسشن وادادن است. آدمها ممکن است خسته شوند، ولی به مرز وادادن نرسند. درست میگوید، ولی من ته حرفش احساس میکنم هنوز برای جنگجو بودن آدمها ارزش قائل میشود؛ همانجایی که خستهای، اما وانمیدهی. با خودم درگیر میشوم. در دلم به او میگویم، وامیدهی. یا وامیدهی یا به قول خود اصفهانیات میپُکی، پس وامیدهی که نپُکی.
ته دلم این را میدانم که این خودم هستم که هنوز دارم به واندادن بها میدهم. هنوز خودم دوست دارم آنقدر جان بکَنم که اوضاع بشود همانی که راضیام میکند.
یادم نیست کجا خسته شدم و در ادامه در کجا وادادم. یادم است که ترس نفسگیر مرگ بعد از ششماهگیاش با هر تشنج میآمد و اصلاً کم نشد، هیچوقت عادت نشد و هر بار بدتر شد و هر بار پرسیدم: «این بار برای چه بود؟»
دفترچهی زردرنگ پاپکو را یادم هست که تمام تشنجها را در آن یادداشت کرده بودم؛ تاریخ، طول تشنج، شرایط قبل و بعد.
با تغییر دمای 37،6 و 38،8 تشنج تکرار میشد. یادم است که دمای بدن دختر برایم از همهچیز در دنیا مهمتر بود تا هیولای تشنج باز بر سرم آوار نشود. یادم است که دو و در مقاطعی سه دماسنج داشتم. هیچکس باور نمیکرد که دخترکم به یک دهم درجه تب حساس است. در بیمارستان پرستارها تب را بالای ۳۸ درجه میدانستند و دختر من با ۳۷.۶ درجه تشنج میکرد.
با همهی پرستارها درگیر میشدم. همه فکر میکردند دیوانهام. تنها نگاهی که بهم نمیگفت دیوانه، نگاه دکتر مغز و اعصاب بود، ولی او هم راهحل خاصی به من نمیداد. من دستوپا میزدم تا دخترم زنده بماند تا تشنج نیاید تا مریضی نیاید.
کاویان میگفت: «نمیتونی تشنج رو کنترل کنی.» و راست میگفت، ولی من تلاش میکردم. در ششماهگی تب واکسن بود، هفتماهگی تب مریضی، بعد دوباره تب یک مریضی دیگر، بعدتر حمام و درجهحرارت سشوار بود، بعدتر در دماوند به نور شدید خورشید، آن بار جلوی تلویزیون گرسنگی بود، بعدتر دمای آب استخر بود، بعد یخ زدن بعد از درآوردن لباسهای خیس آببازی بود.
هر بار فهمیدم چه چیز باعث شروع تشنج شده، هر بار سعی کردم دوباره تکرار نشود. اینها برای من عادی شده، تکرار میکنم تا برسم به مرز خستگی، به مرز وادادن که گمش کردهام.
یک سال، دو سال، حتی سه سال اینطور گذشت، خسته شدم، ولی واندادم. خستگی را حتی در چشمهایش نگاه نکردم. هر بار نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم برای زندگی دختر، به نفع زندگی، برای بودن.
سه سال شوخی نیست. تشنجها را از هر هفته کردیم، دو هفته یک بار، بعد کردیم چهار هفته یک بار، بعد چند ماه یک بار تا حالا که یکی دو سال یک بار، ولی ضربههای روزگار در رینگ هنوز تمام نشده بود. آخر من هنوز در چشم خستگی نگاه نکرده بودم. آرامآرام حرف زدنش فرق کرد، راه رفتنش فرق کرد، تلاش برای کنترل تشنج کافی نبود، تلاش برای عقب نرفتن مغز و عملکرد بدن شروع شد. کاردرمانی و گفتاردرمانی. دفترهای زیادی نوشتم: کلماتی که میگفت، غذاهایی که میخورد و نمیخورد. هنوز خستگی را میکردم زیر فرش توی کمد و در را رویش میبستم. هنوز هر روز با آدرنالین بیدار میشدم و با کافئین دوام میآوردم. عملاً هیچچیز نمیخورد، عملاً برابر تلاشهای من مقاومت میکرد، همانطور که برابر بیماری.
همان فاصلهی دو سهسالگی بود که تشنج فقط کمی امانم داد، بلند شدم، خودم را تکاندم و سروسامان دادم، به رشد او رسیدگی کردم، اما تشنجها دوباره برگشت.
سال ۱۴۰۰ دوباره نیمخیز شدم، پرستار گرفتم و چند ساعتی برگشتم سر کار.
چهارسالگی بود که مشت بعدی آمد: درگیریهای متعدد ریه. یعنی تشنج کافی نبود، تأخیرها کافی نبود، مشکلات تغذیه کافی نبود، حالا ریه!
سال ۱۴۰۱ با مریضی شروع شد. هر ماه تکرار شد. شبهای زیادی نخوابیدم. آن روز در آبانماه ۱۴۰۱ دو روز بود که مریض بود و خیلی بیحال. هذیان میگفت، اکسیژنسنج را بر انگشتش گذاشتم؛ ۷۰ درصد را نشان میداد. اورژانس، اتاق احیا، بستری و دکتری که گفت دستگاه جواب نمیدهد. گمانم همان میانه بود، همان حوالی بود که شروع کردم به رها کردن، اول از خیر رشد کلامی و شناختی گذشتم، اما هنوز خیلی درگیر جسمش بودم، اینکه جسم کوچکش را برای دل خودم پیشمان نگه دارم. به یک دلیل احمقانه و ساده؛ آخر وقتی خانه نبود و در بیمارستان بود جایش در خانه خیلی خالی بود.
بعد از برگشتن از همان پیآیسییو لعنتی بود؛ همان جایی که دیگر هیچ نگفت. لام تا کام حرف نزد و من ترسیدم. حتی نگاهم هم نکرد. فکر کردم رفته است. فکر کردم فقط جسمش مانده. شاید یک هفته شد تا اول نگاهم کرد، بعد درحالیکه لولهی تغذیه در دماغش بود، به من لبخند زد. فکر کنم همان روز بود یا فردایش وقتی ساعت چهار بلند شدم تا روپوش یکبارمصرف پیآیسییو را از تنم دربیاورم و به حسین بدهم که آنطرف پنجره منتظر بود تا به ملاقاتش بیاید، به آرامترین صدای ممکن گفت: «بشین.» من آب شدم. احتمالاً همانجا بود که دیگر دنبال توالی زمان در کلامش نگشتم. وادادم که تو هرجور که میخواهی، هرجور که میتوانی حرف بزن، نه اصلاً فقط نگاه کن. فقط باش. حتی اگر شد نباش. مگر چقدر میتوانم/ میتوانی دستوپا بزنیم.
دستوپا نزدم. وادادم. مثل مادر ترکمن روسری را روی صورتم کشیدم و خوابیدم. اجازهی عبور دادم، اجازهی واقع شدن.
من و مادر ترکمن خسته شدیم و هرکدام به گونهای وادادیم. اما این خستگی برابر هستی امر جدیدی نیست. زمانه هیچوقت هموار نبوده است و بشر به درازای تاریخ خودش از دست او خسته شده است. وادادنش را زمانی به سودا و بلغم ربط داده، زمانی آن را گناه کبیره دانسته، امروزها هم آن را ناشی از مشغلههای دنیای مدرن میداند.
در نگاه غرب، بهجای خسته شدن و رها کردن، ارزش با کنشگری است. این شاید برمیگردد به همان گناه کبیره بودن تنبلی و لختی در مسیحیت و یا حتی به رنسانس و تمرکز بر زندگی بهجای پس از مرگ. در نگاه شرق اما نهتنها خستگی بسیار حضور دارد، بلکه میرسد به واگذاردنی عارفانه در برابر هستی.
این نوشته مانیفست خستگی من است که بگویم عارف و صوفی هم که نباشی گاهی روزگار دندهات را نرم میکند، هی ضربه پشت ضربه میزند، آن وقت یا میپُکی یا وامیدهی. در واقع وامیدهی که نپُکی. من بهعنوان مادر کودکی با نیاز ویژه، لحظهبهلحظه این را چشیدهام و از هم میپاشیدم، اگر در مواقعی وانمیدادم.
ولی کسی به من نگفته بود که درست در پس آن وادادن، چشم به جهان زیبایی باز میکنی. انگار که تازه تاروپود جهان هستی را میبینی، چراکه بقیه را بهناچار باید به او واگذار کنی. آنوقت میبینی که دنیا فقط به تو بند نیست. تو وامیدهی و سقوط میکنی و تاروپود هستی جای تو را میگیرد. شاید هم نگیرد، ولی از هم نمیپاشد و همین تو را آرام میکند.
کاویان پرسید: «تو فکر کردی که اگر نباشی دانا میمیره؟»
من احتمالاً چنین فرض کرده بودم و هنوز هم گاهی فرض میکنم. ولی بهناچار و از خستگی وادادم، آن روز پشت در آیسییو وقتی به خانه فرستادندم، آن روز وقتی دکتر گفت دستگاه در بالاترین درجه جواب نمیدهد، آن روز با اینکه تب داشت سر کار رفتم...
با اینکه به نوبهی خودم خیلی مقاومت کردم، یعنی نزدیک به چهار سال، درست در پس لحظهی وادادن آرامشی عمیق در انتظارم نشسته بود. مرا چه به زنده نگه داشتن یک کودک با زره و کفشهای آهنین؟
البته همچنان تلاش میکنم و همچنان تاب میخورم بین شرق و غرب، صبحهای زیادی همچنان لباس رزم میپوشم یا سگ نگهبان میشوم. اما دیگر خستگی را به رسمیت میشناسم و سراغم که میآید در چشمش نگاه میکنم و آرام وامیدهم یا درستتر بگویم خودم و او را به تاروپود هستی واگذار میکنم.
آن شب در بیمارستان مادر ترکمن خوابید، بچه در تب میسوخت و من میدانستم که بچه آنفلوانزا دارد و داشتم از ترس سرایت آنفلوانزا به دخترم سکته میکردم.
بچه داشت در تب میسوخت، لپهای سفیدش سرخ شده بود و نق میزد. میدانستم سابقهی تشنج دارد و هر لحظه ممکن است در اثر این تب تشنج کند. نگاهی به دانا کردم، با اینکه اعتقاد خاصی نداشتم به نمیدانم کدام مرجع هستی، گفتم: «دانا دست تو سپرده، من میرم سراغ اون بچه.»
دانا خوابیده بود. اسپری الکل را برداشتم. ماسک اِن95 زدم. رفتم سِرم را از دست بچه باز کردم. بلوز بافتنیاش را درآوردم. از ایستگاه پرستاری دستمال تنظیف گرفتم. خیس کردم و بچه را با آن تنشویه کردم. تکرار کردم و تکرار کردم. یادم نیست چند بار. دم صبح تب بچه نشست و خوابش برد. دستهایم را مثل دکترها وقتی میخواهند بروند در اتاق عمل از بالای آرنج تا پایین شستم. ماسکم را دور انداختم و برگشتم کنار دانا. با ماسک جدید روی مبلتخت چوبی کنار بیمار خوابیدم. فردا صبح آمدند بچه را بردند اتاق ایزوله، چون تست آنفلوانزایش مثبت بود. دانا هم دو روز بعد مرخص شد و آنفلوانزا نگرفت.
این همان تاروپود هستی است که تو وامیگذاری، بعد مادری ترسو که شب در بیمارستان مانده با ویروسها مبارزه کند، مبادا دخترش آنفلوانزا بگیرد، معلوم نیست از کجا چنان جسور میشود که بچهاش را میگذارد و بلند میشود جایت را میگیرد.
تیر- مرداد 1404