icon
icon
عکس از فاطمه روحانی
shurum enlarge
عکس از فاطمه روحانی
شناگر قابل
نویسنده
ندا علیدوستی
زمان مطالعه
14 دقیقه
عکس از فاطمه روحانی
shurum enlarge
عکس از فاطمه روحانی
شناگر قابل
نویسنده
ندا علیدوستی
زمان مطالعه
14 دقیقه

 به خودم در آینه خیره می‌‌شوم، دستی به گونه‌ام می‌‌کشم، باورم نمی‌شود که چقدر شبیه یک زن میان‌سال شده‌ام. با اینکه سعی می‌‌کنم لباس‌هایم را جوانی‌تر از خودم انتخاب کنم، ولی همچنان خیلی میان‌سالم و خیلی مامان. از خودم می‌‌پرسم کی این‌قدر چاق و دفرمه شدم، کی این‌قدر جاافتاده شدم، کی این‌قدر مامان شدم؟

حالا، من، تا خرخره، در مادری کردن فرو رفته‌ام! صدای نفس‌نفس زدن‌ها و دست‌وپا زدن‌های خودم را پیش از فرو‌رفتن دوباره در امواج می‌‌شنوم.

از کجا شروع شد؟ سعی می‌‌کنم پیدایش کنم. قاعدتاً باید به اولین زایمانم فکر کنم، ولی می‌‌دانم که از آنجا آغاز نکرده‌ام. شروعش جای دیگری بود. احتمالاً وقتی خواهر کوچکم، نگین، به دنیا آمد. هفده‌ساله بودم که فهمیدم او می‌‌آید. سالی بود که کنکور داشتم، لحظه‌لحظه‌‌های وقتم برایم ارزشمند بود و سخت به سکوت و آرامش برای بهتر فهمیدن درس‌ها نیاز داشتم، آمدن یک نوزاد به خانه برایم مثل فاجعه بود، صدای گریه و شب‌بیداری و ناآرامی، اما دست من نبود. او به دنیا آمد. با اولین نگاه‌ها و نفس‌هایش عاشقش شدم. وقتی انگشت‌های ظریف و کوچکش را دور انگشتانم حلقه می‌‌کرد، حس غریبی داشتم. خیلی آرام و بامزه بود. از لباس‌های کوچکش که مثل لباس عروسک بود خوشم می‌‌آمد. بوی دلنشین نوزادی می‌‌داد. کم‌کم خیلی بیشتر بغلش می‌‌کردم، حتی کهنه‌های بدبویش را می‌‌شستم. هیچ‌وقت فانتزی این را نداشتم که او بچه‌ی من است، اما فاصله‌ی سنی زیاد و شباهتمان باعث شده بود که هر ناآشنایی او را بچه‌ام بنامد. کم‌عقلی بزرگی بود اگر عروسکی به این ظرافت را نمی‌پذیرفتم.

 سال بعد بسیار تصادفی وارد رشته‌ی روان‌شناسی شدم. کم‌کم در بین دوستان و آشنایان مرجع موجه پاسخ‌گویی به تمامی مسائل مغلق انسانی، من‌جمله سؤالات فرزندپروری شده بودم. چه تصور همه‌توانی شیرینی! فکر می‌‌کردم می‌‌دانم مادری کردن، آن‌هم از نوع کاملش یعنی چه. مثل مادربزرگ‌ها به مادرم سفارش می‌‌کردم و گاهی با طعنه می‌‌گفتم: «تو رو خدا کار‌هایی رو که با ما کردین، دیگه با نگین نکنید.»

با پول خودم هرجا چیز خوبی می‌‌دیدم سخاوتمندانه برایش می‌‌خریدم و به او عشق می‌‌ورزیدم، شاید شبیه حسی که در پنج شش‌سالگی به نگار داشتم و البته که متفاوت. چهارساله بودم که نگار به دنیا آمد. او را با کودکی معصومانه‌ام و قلبم که او تنها موجود حاضر درونش بود، دوست داشتم. مدام مثل دوقلو‌های به‌هم‌چسبیده با هم بودیم، حتی وقتی می‌‌خوابیدیم، جوری پشت‌به‌پشت به هم می‌‌چسبیدیم که هرکسی می‌‌دیدمان فکر می‌‌کرد یک نفر هستیم، از درون هم همین‌قدر با او آمیخته بودم. یادم است چشیدن اولین افتراق‌‌ها از او برایم مثل جراحی شدن بدون بیهوشی و بی‌حسی بود؛ پُردرد و هراسناک. وقتی او بزرگ‌تر شد و دیگر این وحدت را نمی‌خواست و رفت که آرزو‌های خودش را پی بگیرد؛ آرزو‌هایی که نقطه‌ی مقابل خواسته‌های من در زندگی بود، با قلبی پرجراحت که انگار تکه‌ای از آن را بریده بودند و برده بودند، ماندم و در تنهایی‌ام اشک ریختم و زخم‌های وجودم را مرهم گذاشتم.

بزرگ‌تر که شدیم خیلی به هم می‌‌پریدیم، اما همیشه می‌‌دانستم که حق با من نیست، بزرگ‌تر بودم و باید گذشت می‌‌کردم. مادرم تکیه‌کلام بزرگش این بود: «وقتی که من نباشم، تو به‌جای من مادرشی.» با این جمله به عرش می‌‌رفتم و با این جایگاه خاص و بالایی که می‌‌گرفتم خویشتن‌داری‌ام چند برابر می‌‌شد و حسادت‌هایم از ریشه می‌‌سوخت. زمانی که در درمان شخصی‌ام در جست‌وجوی حفره‌ی خالی حسادت‌ها و رقابت‌های خواهرانه می‌‌گشتم این را فهمیدم. نمی‌دانم شاید هم اصلاً آن‌ها را در حد رقابت نمی‌دیدم. من اسیر توهمی بالاتر بودم!

توهم من شاید برنده بودن در رقابت با مادرم بود؛ مادری از قضا رقابت‌طلب که خودش سرنخ را به دستم داده بود و از من خواسته بود جایگزینش باشم و رقیبش و من چه صادق بودم در این رقابت. مادر در سنین پایین‌تر برایم همچون پیامبری الهی بود. می‌‌ستودمش، او تنها موجودی بود که قبولش داشتم. به قدرت درونی‌اش غبطه می‌‌خوردم. مادر کامل‌ترین ایده‌ی زیستنم بود. من به او ایمان آورده بودم، گوش‌به‌فرمانش بودم، مریدش بودم، تمام دنیایم او بود، دست‌هایم، پا‌هایم، مغزم و کل وجودم از آن او بود. با نگاه کودکانه‌ام که همچون دقیق‌ترین دوربین‌های تصویربرداری بود همه‌ی نظریه‌ها و عقاید او را ثبت‌وضبط می‌‌کردم در هر انتخاب دوست، هر تصمیم، هر حرکت و هر کلامی خودم را ملزم به رعایتشان می‌‌دانستم. در اصل تا نوجوانی‌ام که عقاید مخالفت‌طلبانه سروکله‌شان پیدا نشده بود، من تقریباً خود او بودم. این رقابت من بود با تصویر خودم در آینه؛ من که تا آن زمان آب ندیده بودم، در خیالاتم قهارترین شناگر بودم. در مسابقه‌ی درونم، برنده‌ی کاپ قهرمان ابله شدم و در واقعیت خودم را باختم و قربانی این وهم شیرین شدم. هرچه که بود، بازنده‌ی خوبی هم بودم. باختم، ولی به روی مبارکم هم نیاوردم. دایره‌ی والدگری‌هایم حتی تا خود مادرم و پدرم هم گسترده می‌‌شد.

 مراقبت دائمی از آرزو‌های آن‌ها، اصلاح خطاهایشان با پیشنهادهای سازند‌ه‌ام(!) و در اصل تطبیق دائمی خودم با آن‌ها.
در خانواده بلندگوی مدافع حقوق مادر و پدرم مقابل هر نیروی مهاجمی بودم. سن‌وسالم که کمی بیشتر شده بود با تمام توانم به مادرم که خیاط بود کمک می‌‌کردم، کنارش می‌‌نشستم و تمیزکاری‌‌های لباس‌هایی را که می‌‌دوخت انجام می‌‌دادم. طرح‌های گل‌دوزی‌اش را برایش کوچک و بزرگ می‌‌کردم و روی لباس‌ها می‌‌کشیدم. گاهی پابه‌پای مادر پُرکارم ایستادگی می‌‌کردم و بیدار می‌‌ماندم تا کارمان تمام شود. 

 از جایی که خودم را شناختم همیشه باید همه‌چیز را می‌‌دانستم و بهترین عملکرد را می‌داشتم. نمی‌دانم این انتظار از کجا در من شکل گرفت و نقش دانای کل را چه کسی به من تفویض کرد؟ شاید خودم با خودشیفتگی‌هایم، شاید مادر با تنهایی و مظلومیت همیشگی و اشک‌های خاموشش، خشم از جفای اطرافیانش؛ خشمی که در ادامه از بابا داشت و استیصال و حس قربانی ‌بودن که به دنبال همه‌ی این‌ها دچار آن می‌‌شد و تقلا‌هایی که برای غلبه بر مسائل مالی و خانوادگی داشت، شاید بابا با حضور در عالم خوش و آرام خودش، خاطرات ناکامی‌هایش در دوران سربازی و کودکی و تلخ‌کامی و یأسی که با این یادآوری‌ها گریبانش را می‌‌گرفت. من با توهم مادرانگی و همه‌ی توانایی‌ام در مراقبت از همه‌ی چینی‌های بندزده‌ی پیرامونم بودم. او‌هامی به سنگینی سرب که همواره در کوله‌بارم حمل می‌‌کردم.

در حال بارگذاری...
عکس از فاطمه روحانی

 بعد‌ها در آموزش‌های روان‌کاوی‌ام فهمیدم به امثال من می‌‌گویند «کودکِ والدمآب». واژه‌ی دوست‌داشتنی‌ای نبود، ولی خیلی خوب گویای حال‌وهوای کودکی‌هایم بود.

 بالاخره روزی رسید که خودم مادر شدم، یک مادر واقعی. شناگری با آموزش‌های مجازی و کوله‌باری سنگین از قهرمانی‌های خیالی در آستانه‌ی آزمونی حقیقی. تقریباً از روز‌های اول بارداری بود که فهمیدم هیچ نمی‌دانم.
دیگر خود سابقم نبودم؛ چیزی در من در حال زیستن بود که از من و خودش ترکیب جدیدی را پدید می‌‌آورد، یک واحد دونفره‌ی غریب در حال شکل‌گیری بود.

برایم عجیب بود، قبلاً فکر کرده بودم همین که به کسی عشق بورزی آن‌قدر که حاضر باشی برایش از خواسته‌های خودت بگذری، یعنی داری برایش مادری می‌‌کنی، اما این چیز دیگری بود.

 جوانه‌ی درحال‌رشد درونم از من به‌واقع یک خاک حاصلخیز ساخت و چه مشتاق بودم برای پروراندنش با شیره‌ی جانم. آرام‌آرام که بزرگ می‌‌شد، من کُند و کُندتر می‌‌شدم. باورش برایم سخت بود که بتوانم این‌قدر صبور شوم و این تازه آغاز راه بود. بعد‌ها از این‌هم باید صبورتر می‌‌شدم.

 بچه‌ام پسر بود و من که با دو خواهر قد کشیده بودم هیچ نمی‌دانستم پسر بزرگ کردن یعنی چه! آخر‌های بارداری آن‌قدر سنگین بودم و به‌سختی نفس می‌‌کشیدم که نای فکر کردن به این چیز‌ها را دیگر نداشتم. در تمامی لحظات این نوع مادری موجود زنده‌ی درونم توجه مرا به خود می‌‌طلبید، تمام هوش و حواسم مال او بود. چقدر تکان می‌‌خورَد؟ کی می‌‌خوابد و کی بلند می‌‌شود؟ آیا همه جایش سالم است؟ اگر مشکلی داشته باشد چه؟ چه کنم! اضطرابم گاهی آن‌قدر زیاد می‌‌شد که نفسم بالا نمی‌آمد و در همین نقطه‌ی اوج، با به یاد آوردن اینکه شاید اضطرابم به او صدمه بزند، فروکش می‌‌کردم. خیلی تلاش کردم، اما آخرش سزارین شدم. معنای جدا شدن تکه‌ای از وجودم را زمانی فهمیدم که او را بیرون آوردند، برای دقایقی روی سینه‌ام گذاشتند و بردند. در آن ثانیه‌ها تمام سلول‌‌هایم به‌سویش کشیده می‌‌شدند. می‌‌خواستم د‌هان باز کنم و فریاد بزنم: «می‌‌خواهمش!»، اما توان باز کردن د‌هان نداشتم، تنها در سکوتی که انگار سال‌ها طول خواهد کشید با تپش قلبی که در گلویم حسش می‌‌کردم، درازکشیده با بدنی لمس روی تخت ریکاوری، گوش‌به‌زنگ هر صدای پایی بودم که تکه‌ی وجودم را به من برگرداند. حس شناگری را داشتم که با دست‌وپای بسته و وزنه‌ای عظیم به پا‌هایش در دریایی بی‌کران ر‌ها شده‌ است.

 با زخم‌های بزرگ سزارین به‌کندیِ یک لاک‌پشت و درد وحشتناک خودم را می‌‌کشاندم، عوضش می‌‌کردم، شیرش می‌‌دادم و منتظر می‌‌ماندم تا صدای نفس‌های آرامش را بشنوم. وقتی که در دریای عمیق خستگی و درد و خواب هم غرق می‌‌شدم، باز قسمتی از من در اعماق آب‌ها زیر خروار‌ها موج بیدار بود که مبادا نفسی نابجا و پیش‌و‌پس بکشد. این تنها یک فریم از این ماجرای سریالی بود؛ سریالی که حالا می‌‌دانم به عدد روز‌های عمرم طول خواهد کشید. هرچه جلوتر رفتم بیشتر فهمیدم که چقدر خام بودم، خام! این مادری کردن کجا و آن کجا! چه تصور سبک‌سرانه‌ای از مادر بودن داشتم. سال‌های زیادی از عمرم را برای این درک دادم. بعد‌ها فهمیدم که مادری کردن حکم یک شناگر در اقیانوس بی‌کران را دارد. دست‌خالی و با تمام وجود باید با موج‌های ریزودرشت دست‌وپنجه نرم کنی. در همان نفس‌های نصفه‌نیمه‌ای که از لابه‌لای امواج می‌‌گیری باید هم‌زمان چون الهه‌ای پرتوان خودت را از نو بیافرینی.
خام بودم، خام ،چون این را نمی‌دانستم که چطور یک مادر خودش را روی این امواج خروشان حفظ می‌‌کند. یک قهرمان واقعی با عضله‌‌هایی واقعی.

پسرم که پنج‌ساله شد باز فکر کردم چه خوب توانستم این‌همه ماجرا را از سر بگذرانم، به خودم غره شدم که دیگر بلد شده‌ام چه باید بکنم و شجاعانه بار دیگر دل به امواج سپردم. این بار هم غافل‌گیر شدم، چون این یک دوتایی دیگری بود با ترکیبی کاملاً متفاوت. این بار خیلی زودتر این را فهمیدم که خیلی از تجارب قبلم دیگر به دردم نمی‌خورند. باید شجاع باشم و دوباره به میدان بروم؛ عریان و بی‌سلاح، فقط من هستم و من. 

 با دخترکی که در وجودم می‌‌پروراندم خیلی زود متصل شدم، شاید چون هر دویمان از یک جنس بودیم. از چسبیدن مداومش به عمیق‌ترین نقطه‌ی وجودم؛ جایی در نزدیکی‌های قلبم دانستم که چقدر زود می‌‌ترسد و در خودش جمع‌وجور می‌‌شود. طبعش ملایم بود و آرام. لگد‌هایی را که از پسرم چشیده بودم، با او حتی یک بار هم تجربه نکردم. با او تنها حال تهوع بود و حساسیت مداوم به همه‌چیز و همه کس. آن‌قدر حساس بود که اجازه‌ی نزدیک شدن هیچ‌کس را نمی‌داد، حتی پدرش را. این بار ویارم شوهرم بود. حتی برای لحظاتی هم تحمل بویش را نداشتم.

 وقتی در یک صبح تابستانی در بیمارستانی که تمام پروتکل‌های کرونا در آن رعایت می‌‌شد، او را به دنیا آوردم، حال خوبی نداشتم. مادرم تازه رفته بود که زنی دیگر به ما اضافه شد. خیلی زود فهمیدم که چه ظرف وجودی متفاوتی دارد. با چشم‌های کوچکش جوری تک‌تک تغییر حالات صورتم را پیگیر بود که گاهی حس می‌‌کردم هیچ‌چیز را نمی‌شود از آن مردمک‌‌های کوچک پنهان کرد. دست‌های تپلش را که در دستم گرفتم، گرم شدم از گرمای وجودش.
باید خیلی ظرافت و دقت به خرج می‌‌دادم تا از او مادر نیابتی دیگری نسازم؛ قربانی خلل و فرج‌های خودم.
مضحک است که چقدر به این نقش علاقه‌مندم. شغلم هم از قضا تکرار مداوم نقش موردعلاقه‌ام است. گاهی فکر می‌‌کنم آمدنم به روان‌شناسی شاید آن‌چنان هم تصادفی نبوده است. اگر هم بوده ماندنم دیگر تصادف نبود.
به تصویر خودم در آینه پوزخند می‌‌زنم. فکر می‌‌کنم چرا، چرا این‌گونه‌ام؟ این‌همه اشتیاق برای مادرانگی را از کجا آورده‌ام؟ چطور توانستم تمام این سال‌ها این کوله‌بار را به دوش بکشم! دستی به مو‌هایم که دیگر گرد گذر سالیان بر آن‌ها نشسته می‌‌کشم، در تصویر خودم در آینه گم می‌‌شوم. حالا دیگر سروصدای مهره‌های کمرم را می‌‌شنوم، فکر می‌‌کنم طفلک‌های بیچاره، چقدر در رنج‌اند. چه کشیده‌اند این‌همه سال با این بار بزرگ‌تر از جثه‌شان. از خودم می‌‌پرسم آیا می‌‌توانم کمی سبکش کنم؟ سرم را به زیر می‌‌اندازم. نمی‌دانم! سرم را که بالا می‌‌آورم می‌‌بینم که چطور پوستم افتاده و لبخند شیرین دخترانه‌ام تبدیل به زهرخندی بلاتکلیف شده است. به بدنم نگاهی می‌‌اندازم، سال‌ها تغذیه کردن دیگری با او چه کرده است. دیگر نه قوام و دوام قبل را دارد و نه قرینگی سابقش را. شانه‌هایم افتاده و پشتم می‌‌رود که نغمه‌ی خمیدگی را بخواند. دستی به شکمم می‌‌کشم، همچون کشی که مدت‌‌های مدیدی کشیده‌شده و ر‌هاشده، وارفته است. پاچه‌ی شلوارم را بالا می‌‌زنم، رگ‌های متورم پا‌هایم رقت‌انگیز شد‌ه‌اند. فرسوده و ازمدافتاده شد‌ه‌ام و دلهره‌‌های بی‌دلیل قوت غالبم شده است.

در حال بارگذاری...
عکس از فاطمه روحانی

 بند‌های کوله‌بار در دستانم شل می‌‌شوند و با صدا بر زمین می‌‌افتد. از گوشه‌ی چشم به کوله‌بارم نگاهی می‌‌اندازم، چرا این‌قدر سنگین است؟ پُر است، پُر از چیز‌هایی که زمانی برای به دست آوردنشان تلاش‌های بسیار کرده‌ام، ولی می‌‌دانم که دیگر باید سبکش کنم. دوباره به چشمان خودم در آینه خیره مانده‌ام.

 دست‌به‌کار می‌شوم کوله‌بار را پیش می‌‌کشم. شانه‌‌هایم از خستگی سال‌ها رنج بیهوده به سوزش افتاد‌ه‌اند. همچون پرنده‌ای در قفس ر‌هایی را می‌‌طلبم. اشتیاق آزادی سرتاپایم را فراگرفته است. می‌‌خواهم بازش کنم، ولی انگشتانم می‌‌لرزد. نمی‌دانم چه در کوله‌بار انباشته در انتظارم است؟

 شاید دلخوری‌‌هایم از این‌همه بی‌اقبالی، اینکه دیگر کسی کودکی من را ندید، حتی خودم. همه‌چیز حول محور فرزندخواندگان و فرزندانم بود. اینکه چقدر پکرم، چقدر خسته‌ام، چقدر پر از نخواستنم، دیگر برای هیچ‌کس، حتی برای دنیای درونم ارزشی نداشت. شاید به دنبال تصویر آن والای مقدس، دانای کل و بی‌نظیر وصف‌ناپذیر که می‌‌خواستم باشم، بودم. چه سنگین‌اند هریک از این توهمات خوشی که سال‌ها بر دوش می‌‌کشیدم. وزنه‌‌هایی همچون سرب که هریک برای به گِل نشستنم کافی‌اند. بیزارم از این‌همه رنج بیهوده. می‌خواهم شناگری قبراق چون پرنده‌ای سبک‌بار باشم، ولی می‌‌ترسم. این کوله تمام داشته‌های من است، بدون آن من کی‌ام؟ نمی‌دانم! اما از پس سال‌ها شناگری فقط این را می‌‌دانم که بهترین شیرجه را با سبک‌ترین کوله‌بار خواهم زد. دست می‌‌برم و گره می‌‌گشایم. می‌‌خواهم شجاع باشم. دیگر فقط می‌‌خواهم خودم باشم. می‌‌دانم که با خودم حرف‌ها برای گفتن دارم و گلایه‌‌هاست که از خودِ مغفولم خواهم شنید.

 می‌‌خواهم مادری کردن‌های عاریتی را به دریای بی‌کران بسپارم تا بروند و به ژرفای تاریخ بپیوندد و فقط تجربه‌ی آن دوران را همچون مدال‌‌های یک کهنه‌سرباز به سینه‌ام بیاویزم. می‌‌دانم که اگر بخواهم قهرمانی واقعی باشم، باید به فرزند حقیقی‌ام، به خودم، بپردازم.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد